بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استرس» ثبت شده است

یکشنبه ی خود را چگونه گذراندید ؟ به مادر خود کمک نموده سپس از بی اعصابی به برنامه ریزی روی آورده و مانند کودکان اقدام به رنگی رنگی کردن کاغذ های برنامه ریزی خود کرده ، برنامه ی 20 روز درس ! بعد از 200 روز استراحت مطلق !!! D: باشد که رستگار شویم ! 

پ ن :

الحمدلله ... صبر + توکل + توکل + توکل

گوشی جدیدمان ! هرچند قبلی دوربین بهتری داشت ! میخواهیم از امکانات این یکی و دوربین آن یکی به طور همزمان استفاده کنیم !

۰۷ دی ۹۴ ، ۰۱:۰۷
Princess Anna

خیلی وقته که نیومدم بنویسم ... از آبان ماه باید شروع کنم از روزهای دهه اول محرم ... امسال خیلی محرم پرباری بود واسه ی من ... اولین سالی بود تو زندگیم که از ته قلبم عزادار امام حسین (ع) بودم ... مامان بزرگ اینا از شهرستان اومدن و چند روز پیش مون بودن ... بعد شوهرخاله هم رفت سفر همین شد که چند روز با آبجی خونه خاله بودیم ... محمد مهدی که میخوابید خاله و آبجی می بافتند منم شده بودم مسئول رسیدگی به تغذیه !!! اون چند روز خیلی خوب بود واقعا ... یه روزهم مامان آش درست کرد و دخترعمه هاش رو دعوت کرد دور هم بودیم و الحمدلله خیلی خوب بود ... مجلس های عزاداری هم که جای خود داشت ... امسال دلم نمیخواست محرم تموم بشه ... یکشنبه قبل تاسوعا امتحان میان ترم نظریه داشتیم ... واقعا این ترم تمام تلاشم رو واسه بهتر شدن معدلم کردم ... به خودم قول داده بودم با برنامه ریزی پیش برم ... چون تعداد واحد هام خیلی کم بود ... و باید نتیجه عالی میگرفتم ... این هم درحال مطالعه نظریه زبان ... که بهترین نمرم همین شد ... این چند وقت با آبجی نسبت به قبل کمتر شام رفتیم بیرون ... این هم یه دفعه ... اینجا نزدیک خونس بخاطر همین اگه حال زیاد راه رفتن نداشته باشیم اینجا رو انتخاب میکنیم ... بعد دهه اول پنج روز مثل هرسال روضه داشتیم و من امسال بیشتر از هرسال کمک کردم ... الحمدلله ... دوشنبه هام که مثل هر هفته !!! آزمایشگاه شبکه !!! نی نی جون عمه وقتی واسه روضه اومد خونمون جغجغه خوشگلش رو جا گذاشت !!! تا دیدم فقط یه جمله به ذهنم رسید ! غرور و تعصب !!! پنجشنبه ش امتحان نیم ترم مدیریت پروژه داشتیم !!! از سه روز قبل شروع کردم به خوندن و اینقدر خسته کننده بود که شروع کردم به سوژه پردازی و عکس گرفتن ! اونم واسه خبرگزاری ای نس تا !!! از شگفتی های این ترم این بود که اونقدر زود رسیدم دانشگاه ( البته با طاهره بودم ) که برق های کلاس هنوز روشن نشده بود !!! این هم ما درحال کپی کردن تمرین ها از روی همدیگه !!! که آخر صدای استاد دراومد !!! دوشنبه همون هفته این م تو سرویس ... اون روز هوا خیلی قشنگ بود و حالم رو خیلی بهتر کرد ... شب ش این فیلم رو دیدم و از اینکه دارن جای خوب و بد رو تو ذهن بچه هامون عوض میکنند حسابی تعجب کردم !!! پنجشنبه ش خیلی ناراحت بودم تو سلف با سهی و زی زی نشسته بودیم که آبجی اس داد ساعت 5 محمد حسین !!! منم کلی ذوق کردم ... بعد کلاس سیستم سریع برگشتم خونه و حاضر شدم ... سر راه واسه قندی مداد شمعی و دفتر نقاشی و لیوان خریدم ... رفتیم پیشش و بهمون خیلی خوش گذشت ... اینقدر که این بچه پرانرژی و با محبته ... این منم درحال کشیدن قورباغه !!! جدی جدی مراقب کمرم نبودم ... رفتیم با مامان دکتر ... برام ام آر آی نوشت ... اینقدر من و مامان اینا ترسیدیم که میان ترم شبکه رو حسابی بد دادم ... بعد امتحان بابا اس داد بابا جونم قربونت بشم تزریقی نیست ... حسابی دلم گرم شد و نگرانیمم فروکش کرد ... زی زی دوبار تاحالا عکس رنگی گرفته بود ... بهم گفت اصلا نترس ... روز اربعین بود ... خیابون ها شلوغ ... دلم نمیخواد جزئیاتش رو بنویسم که اون روز رو یادم نیاد ... اما فقط بگم اینقدر تونل دستگاه ش تنگ بود که تمام بدنم خیس عرق شد ... زیر لب م اسم امام حسین آوردم ... آخراش دیگه بدنم به لرزه افتاد ... فقط بگم که خیلی بد بود ... خیلی ... هم ترسیدم هم اذیت شدم ... تا چند شب که همش صداهای دستگاه ش تو گوشم بود و خواب ش رو میدیدم ... یه آقایی اومد انصراف داد چون نمیتونست صدای ناهنجارش رو تحمل کنه ... تازه جایی رفته بودم که مرکز تصویربرداری بود و بهترین دستگاه ها رو داشت ... خلاصه شد یکشنبه و تحقیق تربیت بدنی رو که از چند روز قبل حاضر کرده بودم پرینت گرفتم ... نزدیک 48 صفحه شد ... این و این از تحقیقم ... بعد کلاس شبکه با زی زی رفتیم پاساژ گردی ! کافی شاپ و رستوران ! بعد سه سال دوستی دفعه اولمون بود که رفتیم بیرون دانشگاه بگردیم ... و واقعا بهمون خوش گذشت ... کتاب فروشی هم رفتیم و کتاب اقلیت فاضل نظری رو خریدم ... اشعارش رو خیلی دوست دارم ... فرداش امتحان پایانی آز شبکه بود ... از صبح شروع کردم به خوندن ... تحقیق ش رو هم روز قبل ش فرستاده بودم ... استاد نیم نمره از تحقیق رو بخاطر خلاصه بودنش بهم نداد ! با زی زی بهش گفتیم استاد 20 بهمون بدیا گفت خدا خیرتون بده ما به 11 قانع بودیم ! زی زی گفت آخه درس آزمایشگاه رو که نمیشه کمتر از بیست گرفت استادم گفت مگه ناقص الخلقه س !!!  این هم روز آخر ترم پنجم من ! دو هفته کاملا فرصت مطالعه داشتم که از نظریه شروع کردم ... این هم درحال خوندن ... عمه هم به مناسبت شهادت امام رضا روضه گرفت ... این جیگر منه ... نی نی عمه جون ... رفتیم کمک عمه ... خرما و گردو درست کردم ... حلوا و آش رو هم تزئین کردم ! بماند که حلوا خیلی زشت شد ! اصلا مغزم کار نمیکرد ! با برنامه ریزی مطالعه م رو پیش بردم ... این هم نمونه ای از سوژه پردازی من در فرجه امتحانات !!! دو سه روز به امتحان اولی بود که بابا و شوهر عمه م رفتند پیش مامان بزرگ اینا و منم دوشب رفتم خونه عمه ... هم از جوجو طلام کلی انرژی گرفتم هم با عمه کلی گپ زدیم و البته درس م رو هم خوندم ... واسه داداشی نی نی شب ها قصه میخوندم  و باهاش بازی م میکردم ... این هم یه نمونه ش !!! واقعا ساعت مطالعه م بالا بود و تلاش کردم ... به نظر امتحانامم خوب دادم اما نمره هام به جز یکی مرز بود ...راس ساعت رفتم واسه اعتراض شبکه ... امروز هم انتخاب واحدم بود اما واسه حذف و اضافه حضوری حتما باید برم.

پ ن :

خدای مهربون من ...

بخاطر داشتن بهترین پدر و مادر و خانواده ازت ممنونم خدای مهربونم .

این چند ماه خیلی بهم سخت گذشت ... اما فهمیدم خدا میخواد از من ناز نازی یه دختر قوی بسازه ... هنوز قدم های اولمم ...

واسه شروع شدن ترم جدید هیچی انگیزه ندارم ...

خداجونم شکرت.

۰ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۴
Princess Anna
فردا امتحان پایگاه دارم از 4 فصل دوتا سخت هاش رو خوندم دوتا رو نه ... این هفته خیلی وحشتناک امتحان دارم ... خدایا خودت کمک م کن.
پ ن : خدا جون من تمام تلاش م رو میکنم تو هم بهم کمک کن ... خواهش میکنم .
۱۷ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۴۷
Princess Anna

صبح نزدیک 4.30 بود که دیدم باباهیم تشریف آوردن و منم از نگرانی دراومدم ... مامانم میگفت وقتی کوچیک بودم راس ساعت دوازده بشقاب به مامانم نشون میدادم مامانمم بهم غذا میداده ... امروزم ساعت 12 ناهار خوردم ... به یاد اون روزها که خودم به یاد نمیارم ... فرداهم مجبورم برم یونی دوستم که رشته ش معماریه صبح زنگ زد گفت برای ارائه پاور پوینت و ویدئو کلیپ لازم دارم اما بلد نیستم درستش کنم منم قبول کردم واسه ش انجام بدم .

پ ن : خدایا خودت کمکم کن ...

۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۵۱
Princess Anna

اون چیزی که باعث شد این وقت شب بیامو آپ کنم دلشوره ایه که گرفتم ... یه کوچولو استرس دارم ... چیکار کنم آروم بشم ؟ خدایا خودت کمکم کن.

پ ن :

سرگرم این بازی م دیشب دانلود کردم.

این عکس  خیلی بهم انرژی مثبت میده ... فدای خنده نی نی.

ان شالله فردا به خوبی بگذره ...

۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۴۴
Princess Anna

9

امروز صبح از استرس زود بیدار شدم ... نگران فردا هستم ... راستش یه مقدار ترس تو کارهام دارم ... کارهای انجمن تازه تاسیس دانشگاهم مونده ... و یه عالمه درس هایی که دوست شون ندارم ... 

پ ن : منتظر یه معجزه م ... فکر کنم باید اون کتاب الهام بخش رو دوباره بخونم ش ... خدایا کمک م کن ...

۱۹ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۳۲
Princess Anna

5

کلی خاطره و حرف ننوشته دارم با کلی عکس که بذارم ... کلی کارهای عقب افتاده دارم و هنوز کارهای سفر م نکردم ... کلی استرس دارم به خاطر انتخاب واحد فردا و دردسرهای حذف یکی از درس هام با اینکه قبلش اقدام کرده بودم ... ان شالله فردا شب میام و این یک هفته رو مینویسم تا جایی که جزئیات ش رو یادم باشه ...

پ ن : خدای مهربونم خیلی به کمک ت احتیاج دارم ... خودت کمک م کن که جز تو کسی قادر نیست ...

اون موج منفی که نشسته بود رو سرم با کمک ت برطرف شد ازت ممنونم.

خدایا ... جز تو کسی نیست بهم کمک کنه ... کمک م کن بتونم مثل قبل بهت توکل کنم ...

میدونم توکل کننده ها رو دوست داری ...

دوستت دارم خدای مهربونم .

۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۲۳
Princess Anna