بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بی اعصاب !» ثبت شده است

بله ! میای بعد از اون همه فکر کردنای بی نتیجه چای بنوشی تا سردردت تسکین پیدا کنه ! دستت میره رو کنترل تی وی رو روشن میکنی ! همین که داری کانال عوض میکنی یهو میبینی عه ! یاد قدیم ندیما بخیر ! چقدر آرزو داشتی تو همچین جایی کار کنی ! چقدر ذوق ش رو داشتی ! یادش بخیر ! تو همین فکرایی که تلفن زنگ میخوره و تو  با اینکه بهش نزدیک تری اما خواهرتو صدا میکنی تا جواب بده ! تو همین خیالاتی که قهرمان زندگیت رو تو صفحه تی وی میبینی ! حال دلت عجیب میشه و چشمات پر اشک ! بی اختیار فکرت میره سمت اون هدفی که داشت و با وجود مشقت هایی که یک تنه کشید اما از اون هدف دست نکشید ! یاد چشم های مظلوم و معصوم علیرضاش که یتیم شد ! یاد خودت و هدفات که چی بود و چی شده ، که نه هیچی شده ! یاد اون هدف والا که زمینه ساز بزرگترین اتفاق عالمه ! همون هدفی که ایشون بخاطرش سخت کار کرد ! خیلی سخت ! اینا رو نگفتم که بگم عرض دوساعت امیدوار شدم ! یا اینکه با دیدن اون کلیپ هیجان زده و احساساتی شدم ! نه ! من میدونم این راه چاله داره ! ناامیدی داره ! زمزمه کردنای شیطون و از هدف دور شدن داره ! سختیای خاص خودش رو داره ! حمایت نشدن از طرف زمین و زمان رو هم داره ! اما این هم میدونم که إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرْکُمْ وَیُثَبِّتْ أَقْدَامَکُمْ ! میدونم که وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدِیَنَّهُم سُبُلَنا ! و میدونم که اگر یه قدم سمت خدا بری خدای مهربون صد قدم سمتت میاد ! پس توکل بر خدا !
پ ن :
#سومین پست امروز ! شاید بی سابقه !
خدایا کمکم کن ! کمکم کن کم نیارم ... سالم باشم و با قدرت جلو برم !

خدایا ممنون خدایا شکرت خدایا کمک .
۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۵
Princess Anna
از چهارشنبه تا همین دیروز اینقدر مهمون داشتیم که خودم به شخصه تمام امروز رو درحال تمیزکاری بودم :| اونم فقط اتاق خودم ! حس میکنم منگ م ! کلی کار و درس دارم اما حوصله ش ندارم ... فردا هم ساعت 8 صبح کلاس دارم ... 
پ ن :
به یک عدد دلخوشی نیازمندیم !
چرا برف نمیاد :|
برنامه ریزی کجایی که یادت بخیر !
۰۵ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۰
Princess Anna

امسال اولین سالی بود که من به تنهایی سفره ی هفت سین رو حاضر کردم ... پارسال هم ظرف هاش رو آماده کردم منتها شب سال تحویل خونه خودمون نبودیم به همین خاطر نصفه کاره موند ! و هیچوقت کامل نشد ! چهارشنبه به بابا گفتم بیاید امسال به همه کوچیکترا و بزرگترا عیدی بدیم ... اما پول ش رو کمتر کنیم ... منم پولای نو رو تزئین می کنم ... بابا هم پولای نو رو بهم داد ... صبح پنجشنبه رفتم بیرون تمام وسایل هفت سین البته به جز خوراکی هاش رو خریدم ... مشغول تزئین عیدی ها شدم ... که نتیجه ش این و این شد اون روز فقط 19 تا ش رو درست کردم و بقیه ش رو گذاشتم واسه وقتی که مهمونا خواستن بیان ... مامان بابا هم خیلی خوششون اومده بود :) جام های هفت سین م با نگین های چسبونکی تزئین کردم ... این نگین ها تو یه بسته بود که مثلا برای تزئین قاب گوشی موبایل استفاده می شد ... آخر شب م با آبجی کوچولوم تخم مرغ اکلیلی درست کردیم ... از بچگی علاقه ی خاصی به اکلیلی جات دارم ! ... خلاصع اونشب کار تزئین ها تموم شد ... فردا از عصر که چند ساعت به سال تحویل مونده بود شروع کردم به چیدن سفره هفت سین ... مامان هم بقیه وسایل رو حاضر کرد ... وقتی کار سفره تمومه تموم شد شرو کردم به عکاسی ! این و این تخم مرغ های رنگی رنگیه ... این م سبزه ... این و این و این ! سمنو هستش با جزئیات تزئینات خودش و ظرف ش ... این م ساعته خوشگلم و پاپیون خوشگل ترش ! سکه ... این م سرکه ... این م سه تا سین دیگه ! این و این م نمای کلی سفره هفت سین امسالم ... ساعت رو نذاشتم و اونا هم سنجد نیستن ! شبه سنجدن ! (عناب ن ) که تو اون یکی وبلاگم ازش نوشتم و اینجا جاش نیست ! بخاطر همین میشه همون هفتا سین ! سر سال تحویل م تنهایی کنار سفره نشستم و توی دلم دعا کردم ... مامان اینا هم خواب بودن ... صبح ش رفتیم خونه مامان بزرگ جانم ... نو عید پدربزرگ مامانم هم بود ... من اصلا حال دلم خوب نبود ... اصلا ... اصلا حال خوبی نداشتم ... شب هم خونه خاله بزرگم بودیم ... فرداش دوباره با همه خاله ها خونه مامان بزرگ جان و شب ش هم خونه خاله نرگس ... فردا ش با خاله نرگس و بچه هاش و آبجی جانم رفتیم شهرکتاب نیاوران ... اینقدر اون روزها حالم گرفته بود نتونستم چیزی انتخاب کنم که خوشحالم کنه ... همیشه عاشق شهرکتاب ها بودم اما اون روز اصلا نتونستم استفاده ببرم ... بعدشم رفتیم امام زاده صالح و تو همون تجریش ناهار خوردیم ... کلا خواهرم برنامه ریزی کرد و تنها دلخوشیم رو که رفتن به یه مکان معنوی بود ازم گرفت ... ناهارم با نظر من هماهنگ نبود ... کلا حالم بد بود آخر روز بدترم شد ... فردا صبح زود رفتیم اراک ... خونه خاله ... مثل همیشه نتونستیم بریم بیرون با زهرا ... بخاطر همین خیلی دلم گرفت ... خیلی ... فردا صبح ش برگشتیم خونه خودمون ... جمع و جور کردیم ... شب ش خونه عمه مامان بودیم واسه دومین سالگرد فوت همسرش ... فرداشم صبح تقریبا زود بیدار شدیم ... دوتا از خاله ها اومدن ک بریم چهلم پدربزرگ مامانم ... بقیه یا مسافرت بودن یا نتونستن بیان ... اول صبحی با دخترخاله جان یه کم آرایش کردیم ... خاله ها میگفتن داریم میریم مسجدا !!! نه عروسی !!! هیچی دیگه رفتیم مسجد ازون جا هم بعد ناهار برگشتیم خونه !!! اما پشت در موندیم !!! کلیدا در رو باز نمی کردن ... داشتیم شاخ درمیاوردیم !!! زنگ زدیم به مامان نرسیده به سر خاک برگشت اما کلید اونم باز نکرد !!! دخترخالم دوبار به آتش نشانی زنگ زد اما گفتن کار ما نیست !!! کلید سازی هم که بسته بود ... آخر سر بابا و شوهرخاله دوتایی با نردبون و چکش ! لولای در رو درآوردن و در رو باز کردن ... وقتی همگی اومدیم خونه و داشتیم استراحت می کردیم خاله سمانه م خوابش نبرد ... من خیلی به خاله سمانه م شباهت دارم و خیلی هم دوستش دارم ... گفت عکس و فیلم تو گوشیت چی داری ؟! گفتم تو گوشی که ندارم اما تو لپ تاپ هستش ... لپ تاپ م رو آوردم و به خاله کلی عکس و فیلم نشون دادم ... اینقدر دوتایی خندیدیم خستگی مون در رفت ... خاله می گفت فکر میکردم دختر خودم خل شده را به راه از خودش عکس میندازه ! نگو طبیعیه !!! بعدش واسه دخترخاله کوچیک م از محیط دانشگاه تعریف کردم ... از اینکه چطوری باید لباس پوشید یا رفتار کرد ... بعدشم نزدیک اذان چهارتایی و دخترونه رفتیم بیرون شام بخوریم  ... از فروشگاه نزدیکش هم یه عالمه خوراکی خریدیم ... بعد اینکه یه کم گشتیم اومدیم خونه ... نشستیم چهارتایی به حرف زدن ... قرار شد آخر شب فیلم ببینیم ... وقتی مردها اومدن بالا بخوابن میخواستیم فیلم بذاریم که نفهمیدیم چی شد همگی نشستیم به صحبت کردن و اینقدر خندیدیم که بی سابقه بود ... واقعا اونشب حالم خوب خوب شد ... خیلی خوش گذشت الحمدلله ... هفته بعدش هم من یه کم درس خوندم و مهمون داشتیم ... ویندوزم رو هم بعد از یک سال و اندی عوض کردم ... سه جمعه پست سرهم یه عالمه مهمون داشتیم ... خصوصا جمعه هفته پیش که خیلی سنگین بود و طولانی گذشت ... عمه هم مولودی داشت و تو یه روز اینقدر آدم دیدم داشتم سرگیجه می گرفتم  ! بعد از عید کلاس ها رو یکی در میون رفتم :( اما روی یکی از پروژه هام که موضوعش رو خیلی دوست داشتم خیلی عالی کار کردم ... هفته بعد معلوم میشه استاد چقدر راضی بوده ... پنجشنبه هفته پیش مامان گفت که  آبجی کوچولوم رو ببرم بیرون و از طرف اون واسه مامان هدیه بخرم ... آخه غصه خورده بود که دوستش تنهایی واسه ی مامانش هدیه گرفته ... همینطور یه هدیه برای خالم ... خلاصه رفتیم و هدیه ها رو خریدیم ... بابا که گل و پول داد واسه روز زن ... آبجی جانم ادکلن خرید ... من هم رژ گرفتم و گذاشتم توی این جعبه ... آبجی کوچولو هم که عطر ... واسه خاله هم یه کیف پول یاسی خریدم ... مامان اینا ظهر که منو رو رسوندن دانشگاه خودشون رفتن خونه خاله ... چون پسرخاله کوچولوم آبله مرغون گرفته مامان براش هدیه برد و این کیف پول م بهش داد تا شب به مامانش بده ... مامانم می گفت  اون بچه غصه میخوره تو دلش میگه اگر می تونستم برم بیرون حتما هدیه میگرفتم واسه مامانم ... خلاصه که مامان و خاله خیلی خوشحال شدن ... از دست زی زی بسیار بسیار عصبانیم ... اول بخاطر اینکه جلوی سمانه با لحن خیلی بدی حرفی زد که دلم شکست ... دوم واسه اینکه موقع گروه بندی آزمایشگاه فیزیک گفت از هم جدا بشیم برم با سمانه اینا ! ( چون اونا قوی ترن ) درحالیکه چون دوتا پروژه آی تی رو میتونستم کامل انجام بدم با من هم گروه شد ... حتی واسه تکلیف مون که باید تنها انجام ش می دادیم گفت بیا باهم انجامش بدیم ... سوم با اینکه پروژه رو تا حد قابل قبولی براش انجام دادم با اینکه وظیفه م نبود ( از وقت ناهار و تایم کلاس تربیت بدنیم دو ساعت زدم و مشغول کارش بودم ) بعد وقتی بهش گفتم بیا بریم تو سالن تربیت بدنی تنها نباشم گفت نمیام !!! 0_0 چهارم بهش گفتم واسه تکمیل پروژه  سه شنبه برام بفرستش تا برات انجام ش بدم گذاشت چهارشنبه عصر ! که من بیرون بودن نتونستم جواب تلفنش رو بدم ! بهش اس دادم ساعت ده و یازده زنگ بزن تا خونه باشم اما بهش برخورد ! وقتی اومدم خونه بهش اس دادم زنگ بزن با اینکه آنلاین بود هیچی نگفت ... فرداش بهش گفتم قرار بود سه شنبه بهم بگی چی میخوای بهش اضافه کنی تا انجام ش بدم اما گذاشتی دقیقه نود ! برگشته میگه تو هم که همه کارهای پروژه تو تنهایی انجام ندادی و کمک گرفتی من چی که خودم تکمیلش کردم ... رسما کارم رو بی ارزش کرد ! و دلم رو رنجیده ... پنجم بهش گفتم واسه این پروژه مشترک چون تحقیقت کامل نبود و نتونستم ازش استفاده کنم این قسمت رو انجام بده و برای دوشنبه آماده ش کن تا ضمیمه کنیم ... گفت وقت ندارم چون یکشنبه امتحان داریم ... گفتم آخه من همه ی کارهاش رو کردم ... لی لی هم یک صفحه دیگه فرصتش رو ندارم ... گفت حالا بیا بین کلاس باهم انجام ش بدیم ... تازه دیدی که یه قسمت ش اشتباه بود ! 0_0 حالا اصل قضیه چیه ؟! اینه که استاد وقتی پروژه رو ورق زد گفت این قسمت که عکس داره واسه ی مرحله  بعدی پروژه ست اما غلط نیست شما اضافه انجام ش دادید ... بماند که جوری با استاد صحبت میکرد انگار تمام پروژه رو خودش تنهایی کار کرده ! درحالیکه ایده ، جمع آوری متن به جز یک صفحه ش که با لی لی بود ، نگارش، تایپ ، صفحه بندی و چاپ رو تنهایی انجام دادم . تازه میگفت چرا اسم ها رو زیر هم ننوشتی ! اسم خودم رو بالاش نوشتم  چون همه ی کارها رو دوش من بود و برامم مهم نبود کی قراره ناراحت بشه ... دیروزم که اون حرف رو زد و بعدش خواست جمع و جورش کنه گفتم نمیخوام چیزی بشنوم ... گفت چرا سرسنگینی ؟ چرا لوس بازی درمیاری ؟ 0_0 ... حرف شون رو میزنن به قول خودشون با خنده خنده ... براشونم مهم نیست که اون طرف ناراحت بشه یا حتی دلش بشکنه ! :( اینقدر دلم پره که نمیدونم چیکار کنم ... ای کاش میشد اون دوتا پروژه رو تکی انجام میدادم تا حرف و حدیث برام نمونه ... 

پ ن :

خدایا ... من دلم شکست از حرفاش ... خودت بهتر میدونی ... خودت هوام رو داشته باش ...

نمیدونم کی قراره حالیم بشه جوری رفتار کنم که ازم سوء استفاده نکنن ! و کارهایی که از روی محبت انجام میدم برام وظیفه نشه :(

چه حس خوبی بهم میده این عکس ... خونه عمه جانم بودیم گرفتم .

واسه نی نی جان عمه جغجغه خریدم ! فقط خودم قربونش برم ! امروز نازم می کرد جوجو طلای من !


۰ ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۵۸
Princess Anna

نمیدونم چه عبارتی برای امروز مناسبه که من به کار ببرم ؟ یه عبارتی که همه ی این صفت ها رو داشته باشه ! مزخرف . شلوغ . جک . درهم برهم . دلگیر ... صبح همه چی روال عادی داشت 10 بیدار شدم صبحانه خوردم کتابم آوردم بخونم اما دیدم نزدیک اذان و خیلی تا کلاس نمونده یه کتاب غیردرسی برداشتم و چهار پنج صفحه ش رو خوندم ... بعد ناهار رفتم یونی همه چیز عادی بود و دل من آرومه آروم ! تو حیاط دانشگاه دوتا دختر پشت سرم راه میرفتن و ظاهرا یکی شون داشته به پاشنه ی کفش ها م نگاه میکرده ! یکدفعه پا م برگشت ! دختره گفت این تو فکرم بود ! داشتن میخندیدن ... فکر کردن من ناشنوام ؟!! یعنی قشر تحصیل کرده جامعه باید اینقدر سطح افکارش پایین باشه !!! کی میشه از این دانشگاه خلاص بشم ؟! رفتم طبقه چهارم که کلاس اونجا برگزار میشه ... تنها ایستاده بودم که زهرا و یکی از بچه ها اومدن یه برنامه واسه زهرا آورده بودم بهش دادم و سه تایی مشغول صحبت شدیم ... اومدم برای لی لی برنامه ضبط صوت بلوتوث کنم که یه دفعه گوشیم خاموش کرد و تا صفحه روشن میشد دوباره خاموش میکرد ... گوشی زهرا رو گرفتم زنگ زدم به مامان گفتم گوشیم خاموش کرده نگران نباش ... مامان گفت عجله نکن هروقت دوست داشتی برگرد آخه قرار بود زودتر برم خونه و مامان میخواست بهم خبر بده که برم دنبال خواهرم یا خودش میره ... زی زی هم اومد صدای استاد رو که براش ضبط کرده بودم بهش دادم ... نشستم رو صندلی داشت میفتاد ! یه پایه ش خراب بود ! دوباره یه صندلی دیگه آوردم اونم پشتی ش در رفت ... زی زی کلی بهم خندید ... دوباره جام رو عوض کردم ... خیلی عصبانی رفتم بیرون که زینب بعدش گفت اونطوری که تو رفتی بیرون از کلاس من شاخ درآوردم ! رفتم دستام رو بشورم بلکه آروم بشم ... دیدم داره دیر میشه رفتم تو کلاس ... استاد گفت شما تازه اومدی ؟ نیلو گفت نه استاد من مهمانم ... استاد گفت نه کناریت ! و کناری نیلو کسی نبود جز من ! خوبه قبل اینکه از کلاس برم بیرون حضور و غیاب کرده بود ! گفتم استااااد من بودم تو کلاس رفتم بیرون ... حالا نیلو اینا هر هر میخندن !!! استاد درس شروع کرد ...یکی از بچه ها هم بخاطر اینکه گوشی ش زنگ خورده بود هفته ی پیش رفت برامون بستنی خرید ... وقتی داشتیم بستنی میخوردیم مسخره بازی درمیاورد یه کم خندیدیم ... خودشم خیلی خوش خندست منم خنده م میگیره ... یه برگه درآوردیم با زی زی مکاتبه کردیم ... تو این برگه اسم همه رو آوردیم ... اول کلاس صدای استاد رو گذاشتیم رو ضبط البته با گوشی زی زی گوشی من که همچنان درحال ری استارت کردن بود اصن درگیرا !!! استاد که دید نمینویسیم اومد پیش مون گفت چیکار میکنید !!! اتفاقا همون لحظه تو برگه حرف از استاد بود !!! گفت پس الکی خودکار تکون میدید !!! گفتم استاد صدا تون ضبط میکنیم ... گفت بعدا بخوای گوش بدی حالت بهم میخوره صدای من خیلی بده !!! یواش به زی زی گفتم من اصلا نمیتونم اینقدر تند بنویسم اینقدر گوش هاش تیزه زودی شنید !!! گفت نفرین تون میکنم با استاد (...) مجبور بشید درس بردارید !!! اونوقت یاد میگیرید سریع بنویسید آخه همه بچه ها بهش گفتن آروم تر حرف بزن !!! استاد فکر کنم چهارسال ازمون بزرگتره ... میگفت من از نه ماهگی حرف زدم !!! رو دوره تنده !!! کلاس که تموم شد قرار بود بریم با بچه ها امتحان یکشنبه رو لغو کنیم که رفتیم استاد مون داشت امتحان میگرفت ... کم کم بچه ها رفتن و دیدیم تا استاد بیاد بیرون کلاس بعدی بچه هام تموم شده ... با زی زی یه کم تو سالن نشستیم و صحبت کردیم ... براش حرف زدم ... اونم گوش کرد ... بعدشم اومدم خونه اینقدر دلم پر بود همه رو واسه مامان تعریف کردم سیمکارتم رو انداختم تو گوشی مامان و گوشیم دادم فلش بزنه از اون طرف هم رفتم دنبال آبجی خانوم آوردم ش خونه ... مامان و مامان بزرگ که رفتن بیرون آبجی پیش م بود ... نزدیک ساعت 9 رفتیم اول گوشیم رو با بابا گرفتم و بعدش از عمه سر زدیم و مامان بزرگ و بابابزرگم اونجا گذاشتیم ... عمه به شدت ناراحت بود ... بخاطر اینکه ممکنه آلودگی بهش منتقل بشه ... هنوز نی نی جونی خوبه خوب نشده ... فردا هم ان شاالله میرم خونه ی خاله .

پ ن : خدایا امروز یاد گرفتم هیچکس و هیچ چیز نمیتونه به من سود یا ضرری برسونه ... نباید بترسم چون همه چیز دست خودته .. فقط خودت ...

خدایا کمکم کن ... آمین .

۰ ۰۶ آبان ۹۳ ، ۰۱:۲۵
Princess Anna
دلم اینقدر گرفته که فقط خدا میدونه به هیچکس نگفتم ... اومدم تو اتاقم سرم گذاشتم رو بالش و گریه کردم الانم یه بغض سنگین توی گلومه ... خیلی سنگین ... خدایا خودت کمکم کن من جز تو کسی رو ندارم ازش کمک بخوام ... جز تو کسی قادر نیست  ... خدایا نمیتونم درس بخونم ... دلمم از همه گرفته ... تو عقده گشای مشکلاتی ... خودت کمک م کن ...
۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۵۸
Princess Anna

اون چیزی که باعث شد این وقت شب بیامو آپ کنم دلشوره ایه که گرفتم ... یه کوچولو استرس دارم ... چیکار کنم آروم بشم ؟ خدایا خودت کمکم کن.

پ ن :

سرگرم این بازی م دیشب دانلود کردم.

این عکس  خیلی بهم انرژی مثبت میده ... فدای خنده نی نی.

ان شالله فردا به خوبی بگذره ...

۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۴۴
Princess Anna
آرومم ... خدا لبخند آورد به لب هام ... خدایا شکرت ... آلبوم نه فرشته م نه شیطان فوق العاده بود ... همه ی ترک ها ش دوست می دارم ... همه ش قشنگ بود ... صبح رفتم بانک کارهای بانکی مامان انجام بدم عصر مامان عکس های خاله رو گرفت از آتلیه گفت خیلی خوب شده اما من از چاپ و برش ش خوشم نیومد با اینکه جزء اولین و بهترین آتلیه ها س گرون ترین کاغذم انتخاب کردیم ... مامان گفت خیلی حساس نباش حتما خوشش میاد ... عصر رفتم بیرون آلبوم خریدم و عکس ها رو چیدم .

پ ن :
عصبانییییییییییییییییم از دوستم بخاطر اینکه هر وقت کارم داره اس میده ! اس داده میگه چرا بهم اس نمیدی ؟ میگم من نیومدم دانشگاه حالمو پرسیدی شما ؟ گفت حالا که اس دادم خوب چرا نیومدی ... دوساعت بعد اس داد گفت پروژه اقتصاد نوشتی گفتم نه ... فقط بخاطر اینکه مثل همیشه من این کارا رو باید انجام بدم اس داد نه احوال پرسی ... 
۲۰ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۱۳
Princess Anna
امروز رفتیم آتلیه خانمه یه دفعه گفت خودت عکسا رو درست کردی گفتم بله ! گفت خیلی ایراد داره ! گفتم چی ایراد داره ... گفت رتوش نور و این حرفا ! گفتم این عکسا رو تو خونه گرفته و طبق سلیقه خالم درست کردم گفت حالا بدید دوباره درستش کنیم زنگ زدم به خالم گفت نمیخواد همونطوری که درستش کردی خوبه دو سه بار عکسا رو دید گفت نه خوبه این آخریاش ... فکر کرد عکس های خودمه ! گفتم این خالمه ! (خانمه ظاهرا کور م بود خالم چشم هاش آبیه ! شبیه م نیستیم ! ) حوصه نداشت دوتا سایز عکس بهمون نشون بده ! بیعانه دادم اومدم بیرون ... مامانم یه دفعه گفت عه معلم کلاس اولت (با مامانم صمیمی و واقعا معلم خوبی بود واسه من تولد هشت سالگیمم اومد) بعد روبوسی و حال و احوال به مامانم گفت بیست سالشه عروسش کن ! مامانم گفت کوچولو هنوز دلم نمیاد ... به من گفت برو سر خونه زندگیت با همسرت بزرگ شو وقتی تو کوچیکی بزرگ بشی بهتره ... (مبهمه) ! گفتم آخه زندگی مسولیت داره  گفت زندگی بار نداره ! عروس بشو میفهمی داری اشتباه میکنی !  شب م با بابا رفتیم دور بزنیم بابا گفت چی میخوری گفتم بستنی قیفی کاکائویی لیوانی بزرگ !!!

پ ن :
خداکنه خاله خوشش بیاد از عکسا ... همه گفتن قشنگه نمیدونم چرا اون خانومه اونطوری گفت درسته خوب عالی نیست چون تو آتلیه گرفته نشده اما سعی کردم تمیز درییارم .... 
خدایا ... دلم گرفته ... کمکم کن .
۱۸ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۳۸
Princess Anna