بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توکل» ثبت شده است

امتحانام دیروز و تحویل پروژه ی آخرم امروز بالاخره تموم شد :) هوراااااااااااااااااااااا !

الحمدلله خیلی نتایج این ترمم خوب بود :) خصوصا پروژه هایی که ارائه کردم :)

خدای مهربونم همش کمک خودت بود ... هیچ جوری نمیتونم بخاطر کمک ها و مهربونی هات ازت تشکر کنم ... فقط امیدوارم بنده خوبی برات باشم تا ازم راضی باشی ...

پ ن :

خدایا شکرت ...

نماز و روزه های همهههه قبول باشه :)

خدا جون به همه مون سلامتی بده .

توکل به خودت .

۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۴
Princess Anna

باورم نمیشه که تابستون تموم شد ! الحمدلله خیلی خیلی خوب بود ... درسته حوصله م سر رفت اما هرچی که بود مثل پارسال نبود ! الحمدلله ... فردا بعد دو هفته پیچوندن ! داریم میریم یونی ... منم و تعداد بسیار کمی واحد ! که خیلی زیاد به نفع مه ! واسه پیشبرد اهدافم ... هدف م مشخصه و راه م روشن ! شکر خدا .... اما امیدوارم  اعتماد به نفسی که لازم دارمو با پیش رفتنم بدست بیارم ... هنوز یه کم زود به زود ناامید میشم و به هدف م شک میکنم ...تو پست بعدی از این روزهایی که گذشت یعنی روزهای اخر شهریور ماه مینویسم ... 

پ ن : خدایا شکرت ... آرامشم تویی ... یعنی میشه به آرزو م برسم ؟ ... با کمک تو حتما میشه .

 یه مقداری هم مضطربم !!! 

میگیم توکل برخدا ! اما بازم نگرانیم ! حداقل درمورد من که اینطوریه ! فراموش میکنیم که خدا هرچقدرم بد باشیم بازم دوست مون داره ... ای کاش یادم نمی رفت ... ای کاش از ته دل درک ش میکردم .

چقد خوشحالم هفته دیگه یکشنبه و هفته بعدی ش دوشنبه تعطیله !!! چون یکشنبه و دوشنبه کلاس دارم !!! دی: ها ها !!!

چرا همه یعنی تا جایی که من دیدم ... عاشق پاییزن ؟ 

۰۵ مهر ۹۳ ، ۲۳:۵۹
Princess Anna
آرومم ... دنیا رو نمیدونم اما من آرومم ...  شنبه عصر تو چند لحظه تصمیم گرفتم برم بیرونو واسه مامان هدیه بگیرم هرچی فکر کردم چی بخرم خوشش بیاد نتبجه نداد سریع رفتم پاکت پول و یه رژ خریدم گفتم مامان هرچی دوست داره بگیره واسه خودش ... مامان که حسابی خوشحال شد گفت انتظار نداشتم  و ازونجایی که بقیه اعضای خانواده تشریف نداشتن مثله دختر کوچولوها پریدم بغل مامان ... این هم هدیه های روز مادر پارسال یادمه صبح رفتم کلی مقوا و روبان و این چیزا خریدم شب که شد اینطوری تزئین کردم ! بعد از کلی تلاش آخر اونی که میخواستم نشد کلی مدل درست کردم اما به نتیجه نمیرسید ! آخرشم ساده شد ! پنجشمبه دی: هفته پیش خواب موندم ! لذا ساعت 12 رسیدم یونی و نرفتم سرکلاس هرچی به استاد تو تایم بعدی میگم برام حضور بزن میگه نه ! میگم الان که اومدم میگه نه ! این کلاس مونه ! اینم که همین استاده س ! که کوئیز گرفتناش جریان داره ! هفته دیگه م میان ترمش ! این عکسا کلی دلمو خنک کرد چون جلسه اول گفت به شدت با دست گرفتن گوشی تو کلاس مخالفم ! دی: شب ش رفتیم با آجی همون شهرکتاب همیشگی مون که من عاشقشم و ازونجایی که این روزها اشتهام زیاد میشه رفتیم رستوران این و این  م عکس غذا ... ساندویچی که خوردم عالی بود همون مزه ای که میخواستم بار اول بود خوردم هم سالمه هم خوشمزه البته اگه طعمش خراب نشه ! این کیک موز و گردو رو بار اول درست کردم جمعه صبح واسه خاله اینا که همه خوش شون اومد ... اینم بعد برش ... شب م رفتیم خونه اون یکی خاله ... مزه غذاش مونده زیر دندونم ... واقعا خیلی خوشمزه شد با اینکه خالم کوچولو ! یه عکس از مامان گرفتم میبینمش دلم تنگ میشه ... الانم دیدم دوباره ... خدای مهربونم توکل کردم به خودت ... 

پ ن :
بازی رو به سرانجام رسوندم البته تقریبا !
بار آخرم باشه واسه بی لیاقتا تو درس کاری کنم ... خوشم میاد درحق شون همون کار زشت خودشون جبران میکنن ... خدایا دلم گرفت ازشون ... 
۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۵۴
Princess Anna
 امروز استاد حرف قشنگی زد گفت از بهار باید درس زندگی بگیریم دوتا درس اول اینکه ما هم چون جزئی از طبیعتیم با اومدن فصل تازه میتونیم تغییر کنیم و دوم اینکه نه غم و نه شادی پایدار نیست پس باید حواس مون به عمر مون باشه فعلا که زندگیم رو مود غمه ...  اومدم خونه خیلی خسته بودم آبجی گفت بیا بریم بیرون هرچی گفت نرفتم حال نداشتم ... شب کیک کاکائویی به سفارش آبجی ها درس کردم ... اینم  عکس ش.

پ ن :
خدای مهربونم .... توکل به خودت.
۰ ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۱۲
Princess Anna

5

کلی خاطره و حرف ننوشته دارم با کلی عکس که بذارم ... کلی کارهای عقب افتاده دارم و هنوز کارهای سفر م نکردم ... کلی استرس دارم به خاطر انتخاب واحد فردا و دردسرهای حذف یکی از درس هام با اینکه قبلش اقدام کرده بودم ... ان شالله فردا شب میام و این یک هفته رو مینویسم تا جایی که جزئیات ش رو یادم باشه ...

پ ن : خدای مهربونم خیلی به کمک ت احتیاج دارم ... خودت کمک م کن که جز تو کسی قادر نیست ...

اون موج منفی که نشسته بود رو سرم با کمک ت برطرف شد ازت ممنونم.

خدایا ... جز تو کسی نیست بهم کمک کنه ... کمک م کن بتونم مثل قبل بهت توکل کنم ...

میدونم توکل کننده ها رو دوست داری ...

دوستت دارم خدای مهربونم .

۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۲۳
Princess Anna