بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدای مهربونم» ثبت شده است

اینجا یه حس خاصی داره که هیچ جا تجربه ش نکردم ... از دیشب تاحالا خیلی خوب بوده ... الحمدلله ... خدایا ممنونم ازت مهربون ترین ...
۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۰
Princess Anna

اینجانب بشدت هیجان زده و خشحالم :) نوشتن اتفاقای خوب این دو سه هفته رو به چند روز دیگه موکول کردم ؛ دوست داشتم فقط بیام بنویسم که خیلی خوشحالم ازین که مهمون خدا شدم :) برای اولین بار تو زندگیم دارم میرم اعتکاف :) إن شاءالله که دست پر بر می گردم :) 

پ ن : اصلا فکرشم نمی کردم که اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دربیاد :)

خدایا شکرت .

۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۷
Princess Anna

چقدر خوبه الان ... نور این وقت روز اتاقم رو روشن کرده ... چه حس دلنشینی داره ... دارم آماده میشم که درسم رو شروع کنم ... فردا اولین امتحان نیم ترمم هست .

پ ن :

خدایا ممنون :) خدایا شکرت :)

۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۷
Princess Anna

امسال اولین سالی بود که من به تنهایی سفره ی هفت سین رو حاضر کردم ... پارسال هم ظرف هاش رو آماده کردم منتها شب سال تحویل خونه خودمون نبودیم به همین خاطر نصفه کاره موند ! و هیچوقت کامل نشد ! چهارشنبه به بابا گفتم بیاید امسال به همه کوچیکترا و بزرگترا عیدی بدیم ... اما پول ش رو کمتر کنیم ... منم پولای نو رو تزئین می کنم ... بابا هم پولای نو رو بهم داد ... صبح پنجشنبه رفتم بیرون تمام وسایل هفت سین البته به جز خوراکی هاش رو خریدم ... مشغول تزئین عیدی ها شدم ... که نتیجه ش این و این شد اون روز فقط 19 تا ش رو درست کردم و بقیه ش رو گذاشتم واسه وقتی که مهمونا خواستن بیان ... مامان بابا هم خیلی خوششون اومده بود :) جام های هفت سین م با نگین های چسبونکی تزئین کردم ... این نگین ها تو یه بسته بود که مثلا برای تزئین قاب گوشی موبایل استفاده می شد ... آخر شب م با آبجی کوچولوم تخم مرغ اکلیلی درست کردیم ... از بچگی علاقه ی خاصی به اکلیلی جات دارم ! ... خلاصع اونشب کار تزئین ها تموم شد ... فردا از عصر که چند ساعت به سال تحویل مونده بود شروع کردم به چیدن سفره هفت سین ... مامان هم بقیه وسایل رو حاضر کرد ... وقتی کار سفره تمومه تموم شد شرو کردم به عکاسی ! این و این تخم مرغ های رنگی رنگیه ... این م سبزه ... این و این و این ! سمنو هستش با جزئیات تزئینات خودش و ظرف ش ... این م ساعته خوشگلم و پاپیون خوشگل ترش ! سکه ... این م سرکه ... این م سه تا سین دیگه ! این و این م نمای کلی سفره هفت سین امسالم ... ساعت رو نذاشتم و اونا هم سنجد نیستن ! شبه سنجدن ! (عناب ن ) که تو اون یکی وبلاگم ازش نوشتم و اینجا جاش نیست ! بخاطر همین میشه همون هفتا سین ! سر سال تحویل م تنهایی کنار سفره نشستم و توی دلم دعا کردم ... مامان اینا هم خواب بودن ... صبح ش رفتیم خونه مامان بزرگ جانم ... نو عید پدربزرگ مامانم هم بود ... من اصلا حال دلم خوب نبود ... اصلا ... اصلا حال خوبی نداشتم ... شب هم خونه خاله بزرگم بودیم ... فرداش دوباره با همه خاله ها خونه مامان بزرگ جان و شب ش هم خونه خاله نرگس ... فردا ش با خاله نرگس و بچه هاش و آبجی جانم رفتیم شهرکتاب نیاوران ... اینقدر اون روزها حالم گرفته بود نتونستم چیزی انتخاب کنم که خوشحالم کنه ... همیشه عاشق شهرکتاب ها بودم اما اون روز اصلا نتونستم استفاده ببرم ... بعدشم رفتیم امام زاده صالح و تو همون تجریش ناهار خوردیم ... کلا خواهرم برنامه ریزی کرد و تنها دلخوشیم رو که رفتن به یه مکان معنوی بود ازم گرفت ... ناهارم با نظر من هماهنگ نبود ... کلا حالم بد بود آخر روز بدترم شد ... فردا صبح زود رفتیم اراک ... خونه خاله ... مثل همیشه نتونستیم بریم بیرون با زهرا ... بخاطر همین خیلی دلم گرفت ... خیلی ... فردا صبح ش برگشتیم خونه خودمون ... جمع و جور کردیم ... شب ش خونه عمه مامان بودیم واسه دومین سالگرد فوت همسرش ... فرداشم صبح تقریبا زود بیدار شدیم ... دوتا از خاله ها اومدن ک بریم چهلم پدربزرگ مامانم ... بقیه یا مسافرت بودن یا نتونستن بیان ... اول صبحی با دخترخاله جان یه کم آرایش کردیم ... خاله ها میگفتن داریم میریم مسجدا !!! نه عروسی !!! هیچی دیگه رفتیم مسجد ازون جا هم بعد ناهار برگشتیم خونه !!! اما پشت در موندیم !!! کلیدا در رو باز نمی کردن ... داشتیم شاخ درمیاوردیم !!! زنگ زدیم به مامان نرسیده به سر خاک برگشت اما کلید اونم باز نکرد !!! دخترخالم دوبار به آتش نشانی زنگ زد اما گفتن کار ما نیست !!! کلید سازی هم که بسته بود ... آخر سر بابا و شوهرخاله دوتایی با نردبون و چکش ! لولای در رو درآوردن و در رو باز کردن ... وقتی همگی اومدیم خونه و داشتیم استراحت می کردیم خاله سمانه م خوابش نبرد ... من خیلی به خاله سمانه م شباهت دارم و خیلی هم دوستش دارم ... گفت عکس و فیلم تو گوشیت چی داری ؟! گفتم تو گوشی که ندارم اما تو لپ تاپ هستش ... لپ تاپ م رو آوردم و به خاله کلی عکس و فیلم نشون دادم ... اینقدر دوتایی خندیدیم خستگی مون در رفت ... خاله می گفت فکر میکردم دختر خودم خل شده را به راه از خودش عکس میندازه ! نگو طبیعیه !!! بعدش واسه دخترخاله کوچیک م از محیط دانشگاه تعریف کردم ... از اینکه چطوری باید لباس پوشید یا رفتار کرد ... بعدشم نزدیک اذان چهارتایی و دخترونه رفتیم بیرون شام بخوریم  ... از فروشگاه نزدیکش هم یه عالمه خوراکی خریدیم ... بعد اینکه یه کم گشتیم اومدیم خونه ... نشستیم چهارتایی به حرف زدن ... قرار شد آخر شب فیلم ببینیم ... وقتی مردها اومدن بالا بخوابن میخواستیم فیلم بذاریم که نفهمیدیم چی شد همگی نشستیم به صحبت کردن و اینقدر خندیدیم که بی سابقه بود ... واقعا اونشب حالم خوب خوب شد ... خیلی خوش گذشت الحمدلله ... هفته بعدش هم من یه کم درس خوندم و مهمون داشتیم ... ویندوزم رو هم بعد از یک سال و اندی عوض کردم ... سه جمعه پست سرهم یه عالمه مهمون داشتیم ... خصوصا جمعه هفته پیش که خیلی سنگین بود و طولانی گذشت ... عمه هم مولودی داشت و تو یه روز اینقدر آدم دیدم داشتم سرگیجه می گرفتم  ! بعد از عید کلاس ها رو یکی در میون رفتم :( اما روی یکی از پروژه هام که موضوعش رو خیلی دوست داشتم خیلی عالی کار کردم ... هفته بعد معلوم میشه استاد چقدر راضی بوده ... پنجشنبه هفته پیش مامان گفت که  آبجی کوچولوم رو ببرم بیرون و از طرف اون واسه مامان هدیه بخرم ... آخه غصه خورده بود که دوستش تنهایی واسه ی مامانش هدیه گرفته ... همینطور یه هدیه برای خالم ... خلاصه رفتیم و هدیه ها رو خریدیم ... بابا که گل و پول داد واسه روز زن ... آبجی جانم ادکلن خرید ... من هم رژ گرفتم و گذاشتم توی این جعبه ... آبجی کوچولو هم که عطر ... واسه خاله هم یه کیف پول یاسی خریدم ... مامان اینا ظهر که منو رو رسوندن دانشگاه خودشون رفتن خونه خاله ... چون پسرخاله کوچولوم آبله مرغون گرفته مامان براش هدیه برد و این کیف پول م بهش داد تا شب به مامانش بده ... مامانم می گفت  اون بچه غصه میخوره تو دلش میگه اگر می تونستم برم بیرون حتما هدیه میگرفتم واسه مامانم ... خلاصه که مامان و خاله خیلی خوشحال شدن ... از دست زی زی بسیار بسیار عصبانیم ... اول بخاطر اینکه جلوی سمانه با لحن خیلی بدی حرفی زد که دلم شکست ... دوم واسه اینکه موقع گروه بندی آزمایشگاه فیزیک گفت از هم جدا بشیم برم با سمانه اینا ! ( چون اونا قوی ترن ) درحالیکه چون دوتا پروژه آی تی رو میتونستم کامل انجام بدم با من هم گروه شد ... حتی واسه تکلیف مون که باید تنها انجام ش می دادیم گفت بیا باهم انجامش بدیم ... سوم با اینکه پروژه رو تا حد قابل قبولی براش انجام دادم با اینکه وظیفه م نبود ( از وقت ناهار و تایم کلاس تربیت بدنیم دو ساعت زدم و مشغول کارش بودم ) بعد وقتی بهش گفتم بیا بریم تو سالن تربیت بدنی تنها نباشم گفت نمیام !!! 0_0 چهارم بهش گفتم واسه تکمیل پروژه  سه شنبه برام بفرستش تا برات انجام ش بدم گذاشت چهارشنبه عصر ! که من بیرون بودن نتونستم جواب تلفنش رو بدم ! بهش اس دادم ساعت ده و یازده زنگ بزن تا خونه باشم اما بهش برخورد ! وقتی اومدم خونه بهش اس دادم زنگ بزن با اینکه آنلاین بود هیچی نگفت ... فرداش بهش گفتم قرار بود سه شنبه بهم بگی چی میخوای بهش اضافه کنی تا انجام ش بدم اما گذاشتی دقیقه نود ! برگشته میگه تو هم که همه کارهای پروژه تو تنهایی انجام ندادی و کمک گرفتی من چی که خودم تکمیلش کردم ... رسما کارم رو بی ارزش کرد ! و دلم رو رنجیده ... پنجم بهش گفتم واسه این پروژه مشترک چون تحقیقت کامل نبود و نتونستم ازش استفاده کنم این قسمت رو انجام بده و برای دوشنبه آماده ش کن تا ضمیمه کنیم ... گفت وقت ندارم چون یکشنبه امتحان داریم ... گفتم آخه من همه ی کارهاش رو کردم ... لی لی هم یک صفحه دیگه فرصتش رو ندارم ... گفت حالا بیا بین کلاس باهم انجام ش بدیم ... تازه دیدی که یه قسمت ش اشتباه بود ! 0_0 حالا اصل قضیه چیه ؟! اینه که استاد وقتی پروژه رو ورق زد گفت این قسمت که عکس داره واسه ی مرحله  بعدی پروژه ست اما غلط نیست شما اضافه انجام ش دادید ... بماند که جوری با استاد صحبت میکرد انگار تمام پروژه رو خودش تنهایی کار کرده ! درحالیکه ایده ، جمع آوری متن به جز یک صفحه ش که با لی لی بود ، نگارش، تایپ ، صفحه بندی و چاپ رو تنهایی انجام دادم . تازه میگفت چرا اسم ها رو زیر هم ننوشتی ! اسم خودم رو بالاش نوشتم  چون همه ی کارها رو دوش من بود و برامم مهم نبود کی قراره ناراحت بشه ... دیروزم که اون حرف رو زد و بعدش خواست جمع و جورش کنه گفتم نمیخوام چیزی بشنوم ... گفت چرا سرسنگینی ؟ چرا لوس بازی درمیاری ؟ 0_0 ... حرف شون رو میزنن به قول خودشون با خنده خنده ... براشونم مهم نیست که اون طرف ناراحت بشه یا حتی دلش بشکنه ! :( اینقدر دلم پره که نمیدونم چیکار کنم ... ای کاش میشد اون دوتا پروژه رو تکی انجام میدادم تا حرف و حدیث برام نمونه ... 

پ ن :

خدایا ... من دلم شکست از حرفاش ... خودت بهتر میدونی ... خودت هوام رو داشته باش ...

نمیدونم کی قراره حالیم بشه جوری رفتار کنم که ازم سوء استفاده نکنن ! و کارهایی که از روی محبت انجام میدم برام وظیفه نشه :(

چه حس خوبی بهم میده این عکس ... خونه عمه جانم بودیم گرفتم .

واسه نی نی جان عمه جغجغه خریدم ! فقط خودم قربونش برم ! امروز نازم می کرد جوجو طلای من !


۰ ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۵۸
Princess Anna

خدایا ممنونم ازت ... الان که تو سرویس دانشگاه م ... الان که دارم تو این هوای ابری و بهاری نفس می کشم ... با تمام وجودم احساس خوشبختی می کنم خدای مهربونم ... چقدر حال دلم خوبه ... خدایا ممنونم ازت ... هرچند که هیچوقت نمیتونم حتی یه ذره از مهربونیاتو جبران کنم ... خوشبختیم رو مدیون تو هستم خدای مهربون من ... 

 

۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
Princess Anna

باورم نمیشه ... بعد این همه مدت ... از جایی که فکرش رو نمی کردم ... یه عکس هایی من رو برد به رویاهای بچگی م ... تصویرهای مبهمی که گاهی از گوشه ذهن م رد میشدن اما درست نمیتونستم درک شون کنم ... حالا رویامو دیدم ... نمیتونم باور کنم حال خوب الانم رو ... اینقدر خوبم که انرژی تک تک سلول های بدنم رو احساس می کنم ...خدایا ممنون ... با آرزوی خاک خورده گوشه ذهنم حالم رو خوب کردی ... حالا رویام شفافه ... چقدر دنیا قشنگه ... خدایا شکرت .


پ ن :
ای کاش می تونستم حال خوبم رو وصف کنم ...
خدایا ... خیلی مهربونی ... عاشقتم ...
دلم میخواد چشمام رو ببندمو فقط به اونجا فکر کنم ...
خدایا ... ممنونم ... مهربون ترینم ... 

 

۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۱۷
Princess Anna
تنها دلخوشیم این روزها سفر مشهد با دانشگاه بود که نمیشه برم ... الان که فکر کردم متوجه شدم دوست دارم زودتر ماه رجب باشه ... عاشقانه این ماه رو دوست دارم ... بعدشم ماه ولادت امام حسین جان و بعدشم ماه خدا ... شاید تقدیر سال بعدی گشایش باشه ... خدایا ای کاش امسال م زنده باشم ماه رجب ببینم ... خدایا مراقب م باش که خیلی ضعیف م .
۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۴:۵۹
Princess Anna
نه شهامت موندن دارم نه رفتن ... رفتنی که با دعاست ... اون رفتن قطعا به سوی خداست ... ای کاش به همین سادگی که تو ذهنم تصور کردم بود ... اما الکی الکی نمیشه بار تو ببندی و بری ... میترسم ... حتی جرئت دعا کردنم ندارم ... اینکه اونجا راحت باشی کلی کار خوب لازم داری ... از مریضی م میترسم ... من م و یه دنیا آرزو ... منم و یه دنیا ی بی رنگ ... منم خود خودمم اما دلم نمیخواد باشم ... دلم نمیخواست هیچوقت هیچوقت جای کسی جز خودم باشم اما الان دلم میخواد ...
پ ن : یه دنیاست و یه خدا ... یه دنیاست و یه امام مهربون ...
این روزها محبت به  اونایی که دوستشون دارمو خیلی تو دلم احساس میکنم ... خیلی ... 
خدایا ... تو حالمو خوب کن...

۰۳ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۳
Princess Anna
 خدایا عاشقتم ... ماه رمضون که تموم شد خواهش میکنم تنهام نذار اگه میشه باز هم پیش م بمون خدای مهربونم .

خدایا شکرت .

۰۶ مرداد ۹۳ ، ۰۵:۳۱
Princess Anna

چقدر خوبه که دست های خدا رو تو دستات حس کنی ... چقدر حس قشنگیه که خدا بهت بگه صدا تو شنیدم تو جوابم رو ندیدی ... اینقدر که حواست پرت شده دیگه به زندگیتم نگاه نمیکنی ... این هفته خدا بهم یادآوری کرد ... خدایا شکرت ... خیلی مهربونی ... 

پ ن : خدا جونم یه دنیا ازت ممنونم به خاطر اینکه بهم نشون دادی حواست بهم هست ... خیلی حس خوبی دارم .

چقدر خوبه که درس خوندن حالتو خوب کنه و نزاره به چیزهای بد فکر کنی ... خدایا شکرت .

۱۴ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۱۲
Princess Anna

روزهایی که به روال عادی شون عادت کردم زود زود رد میشن و من همچنان به زندگی م ادامه میدم ... هفته پیش هفته آخر یونی بود  هیچی دیگه نمیدونم چی شد که یه دفعه همهمه شد تو کلاس و امتحان افتاد 5 خرداد که میشه صبح امروز ! زی زی خانومم هی میگفت پاشو من بشینم کنار دیوار تو برو ردیف پسرا منم زیر بار حرف زور نمیرم ! الکی الکی قهر کرد ! انگار بلد نیستم جزوه باز کنم سر امتحان جزو معلولیت ها محسوب میشه ! یه شنبه م اینطوری تموم شد ... دوشنبه پروژه مو سه از سه گرفتم ... استاد دید استرس دارم اما رو صحبتام تسلط داشتم ینی تمام سعیم کردم خداوشکر بخیر گذشت ... چهارشنبه بامیه درست کردم ... شب ش تولد 7 سالگی پسرخاله م بود که رفتیم خاله م مخصوص من و آبجی قرمه سبزی درست کرده بود ... فردا شب شم واسه بابا تولد گرفتیم یه تولد کوچولو با این کیک و یه شاخه گل (پاپیون شو جدا کردم برگ های اضافیم ریختم دور و چسبوندم ش به گلدون که اینطوری شد ... قشنگ تر شد ... ) مامان حال نداشت نرسیدیم هدیه بخریم ... شنبه م مامان رفت بیمارستان البته یواشکی که ما نگران نشیم منم سریع مرغ که از شب قبل مزه دار کرده بودم واسه بابا و آبجیا کباب کردم ... آبجی و بابا رفتند پیش مامان آبجی کوچیکم رفت مدرسه و من بودم و کلی ظرف ! واسه ناهار فرداش سالاد الویه درست کردم که خوشمزه شد البته بقیه گفتن خودم این دو سه روز از استرس مامان اشتها نداشتم ... شب م رفتیم خونه عمه شام که من هیچی نخوردم ... یه شنبه م که صبح تا با آبجی صبحانه خوردیم شد 11 منم سریع واسه مامان آبمیوه گرفتم و سوپ عالی درست کردم نزدیک های 2 ظهر مامان اومد خیالمم راحت شد ... امروزم فقط آبمیوه خوردم با یه ساندویچ هیچی دیگه از گلوم نرفت پایین ... شنبه خیلی روز سختی بود ... اصن تموم نمیشد ... خداروشکر بخیر گذشت ...

پ ن : خدای مهربونم بابت همه ی مهربونی هات ازت ممنونم ... اینکه با اتفاق هایی که میفته بهم میگی چشم ها تو باز کن .

ته دلم میگه زود زود میخواد همه چی تغییر کنه اما اینطور که داره روزها میاد هیچی عوض نمیشه انگار !  آخه من به حرف دلم گوش کنم یا عقل م !

اینم عکس هنری من ! البته با رتوش .

فکر کنم جمعه قارچ سوخاری درست کردم دقیقا یادم نیست .

شرلوک هولمزم هنوز نرسیدم ببینم حال وهوای اون زمان خیلی دوست دارم .

اگه اتفاق خاصی نیفته میزارم بعد امتحانا آپ میکنم ... باید قدر چیزهای کوچیک دونست چون ممکن از دست برن .

۰ ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۷
Princess Anna

چقدر خوبه که هنوز ادریبهشته ... هنوز بهاره ... این روزها به خودی خود همه چی خوبه ... دوشنبه واسه دوتا امتحانم فقط 2 ساعت خوندم ! رفتیم کتابخونه چون تایم دوم امتحان داشتم ... دیدم وای فای م وصل شد اونجا یه کوچولو مشغول نت گردی شدممم ... نشستم کنار نیلو که باهمدیگه بخونیم ... اما من یه مقدار شیطنت کردیم ! از قبیل خوندن کتاب دوست جان ! نخوندن درس ! به اشتراک گذاری ترک مطالعه جزوه در لحظه ! اینقدر با نیلو خندیدیم که دیگه نفس نداشتم ! شکلات خوردیم و یه ساعتی درس مرور کردیم ای کاش وقت گذاشته بودم آخه خوب یاد ش گرفتم ... بعدشم رفتیم ناهار ... من همیشه جلو میشینم اومدم کنار دوستام ته کلاس ... یعنی ردیفای اول خلوت بودا !!! در این حد بچه ها عقب نشینی کرده بودن ! یهو استاد از بین اون همه به من گفت شما ! گفتم من ؟ گفت بله شما بیا جلو بشین !!! ینی من واقعا خوش شانس م ! (به شانس اعتقاد ندارم اما کلمه دیگه ای به ذهن م نرسید ! ) هیچی دیگه نشستم روبروی استاد ! تازه سوالات مون زوج و فرد بود ! امتحانم سریع نوشتم ! اومدم نشستم سر اون یکی امتحان !  سه تا سوالو بلد بودم حل کنم  ... از 100 نمره بود امتحانش که خوب میشم احتمالا  ...  این از دوشنبه ... سه شنبه از صبح تا عصر خونه مامان بزرگ رفتیم واسه روز پدر ... همه بودن به جز دوتا از خاله ها ... مسابقه کیک پزی بود بین کیک عروس خاله و  کیک اون یکی خاله ! که واسه عروس خاله رای آورد البته قرار بود تزئین نکنن ! با مامان رفتیم واسه بابابزرگ این گل خریدیم ... شب قبلشم واسه بابا پیرهن خریدیم هفته دیگه م تولد باباست بخاطر همین فقط یه هدیه گرفتیم ... من درحال بازی با نی نی های فامیل بودم ! کلی شلوغ بود اونجا ... اینم ماهان نی نی پسر خاله ... سر ناهار اینقدر خندیدیم که نفهمیدم چی خوردم ! واقعنی نصف غذا م موند اشتهام کور شد ! بابا اینا بعد ناهار خوابیدن که یه دفعه دوتا از شوهرخاله هام زد به سرشون اومدن وسط که برقصن دلمون شاد شه روز عید ! کلی م به مسخره بازی اون دوتا خندیدیم ! بعدش خاله کوچولوم بهم هدیه داد واسه اینکه عکسا شون درس کردم ... اینقدر تعریف کرد و خوشش اومده بود که واقعا خداروشکر کردم که راضی بوده ... واسه م رژگونه و خط چشم و این کتاب خریده بود ... بعدشم رفتیم خونه اون یکی خاله که نتونست بیاد ... اونجام خوش گذشت و برگشتیم خونه ... پنجشنبه بعد اینکه از یونی برگشتم مامان رفت بیرون گفت شام درست کن منم یه سوپ من درآوردی درست کردم که خوشمزه شد و باباهم بسیار تعریف کرد خداروشکر که خوبه دستپخت م ...

پ ن : فقط با یاد تو آرامش میگیرم خدای مهربونم ...

دلم خیلی واسه دلخوشی های کوچیک و روزهای شیرین سالهای پیش تنگ شده ...

 

۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۵
Princess Anna

یه عصر اردیبهشتی با عطر بهار با طعم دلتنگی جمعه حالمو عوض کرد ... یه عالمه حس های خوب و تازه ... خوشحالم که سال 92 تموم شده هرچی باشه فقط پارسال نباشه ! صبح که بیدار شدم دیدم مامان داره تغییراتی میده که حسابی خونه رو قشنگتر کرد ! اتاقم خیلی خیییییییییییلی حس خوبی داره خداروشکر ... یه آرامش خاصی داره شبیه همون حس مبهمی که دوسش دارم ... خلاصه که بهار همه چیو حسابی قشنگ کرده ... این هفته رو دوست داشتم چهارشنبه با آبجی رفتیم همون شهر کتابی که دوسش دارم برچسب و دفترچه گرفتم بعدشم کارتون سفید برفی زبان اصلی حسابی پیاده روی کردیم ... دیشبم که شب آرزو ها بود با دله گرفتم نمازش خوندم از خدا آرزومو خواستم نمیدونم چرا امسال خیلی حالمو خوب کرد یه حس شادی معنوی داشتم ... خداروشکر ... حساسیتم به بهار و عینک نزدن همه جا باعث شده حس کنم چشمم ضعیف تر شده ! یکشنبه بود که واسه مامان گل خریدم وقتی از دانشگاه برگشتم خوشحالم که مامان غافلگیر شد ... دوست جونیم  هسدن در حال عکاسی از جزوات ! خیلی دقیقه میره چک میکنه چیزی جا نیفتاده باشه بعد من جزوه رو کپی میکنم و شماره نمیزنم تو سرویس میخونمو مثل الان نمیدونم ترتیبش چطوریه !!! این ملزومات جزوه نویسی من و این  هم چیدمان بسیاااااااااااااار مرتب کلاس ما !

پ ن : خدا جونم خیلی ازت ممنونم بخاطر همه چیز ... نمیدونم چطوری تشکر کنم ازت ...

تو این هفته ها انیمیشن آناستازیا  و فیلم زن سیاه پوش (اونشبی که تو مدرسه موندیم دیدمش) و فیلم رابین هود 2010 دیدم (خوشم نیومد خیلی بخاطر فضاسازی ش گرفتم) .

قراره با خودم بشینم برنامه ریزی کنم هدف گذاری !

مراقب غذا خوردنم هستم !

دیروز نزدیک یه ساعت با دوست دبیرستانم صحبت کردم ... یاد اون روزها بخیر ... هم اون موقع هم الان خیلی خوب همدیگه رو درک میکردیم این ترم هم دانشگاهی شدیم ... براش در کنار همسرش آرزوی سلامتی و خوشبختی دارم .

این پست رو خیلی درهم نوشتم ! خودمم نفهمیدم از کجا شروع شد ! 


۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۲۵
Princess Anna