بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خوابم میاد !» ثبت شده است

مامان جون جان بخاطر موفقیت آبجی خانوم من رو فرستادن کیک و هدیه بگیرم تا یه جشن کوچیک بگیرم ... منم سه سوت خریدم و اومدم خونه ! مامان هم خیلی خوشش اومد ... نا گفته نماند که من عاشق کیک خریدنم ! روز آخر شهریور هم برای مامان یه تولد خیلی کوچیک گرفتیم با اینکه اصرار داشت هیچ کار نکنیم اما دیدم نمیتونم کیک نخرم !!! بابا هم این گل رو به عنوان هدیه واسه مامان خرید ... روز عید قربان هم رفتیم خونه عمه جان و من سعی داشتم واسه نی نی کتاب بخونم ! که نی نی جان استقبال نکردند و بدین سان پروژه ی دانشمند شدن نی نی توسط اینجانب با شکست سنگینی مواجه شد !!! نمیدونم چه اسم قشنگی واسه این دوتا ایمیلی که دریافت کردم بذارم ... فقط میتونم بگم که از بهتررررین سورپرایزای زندگیم بود ... وقتی مشهد بودم از آستان قدس حسینی پیام زیارت اومد و چند هفته ی بعد از آستان مقدس حضرت عباس علیه السلام ... ان شاءلله زودتر قسمت م بشه برم ... که آدم حتی از یک ثانیه بعدشم خبر نداره ... :(

پ ن :

یه چهارشنبه ای بود که کودک درون لوازم تحریر میخواست ! منم گفتم بچه س دیگه ! طفلکی ! کودک درون رو بردم فروشگاه براش دفتر خریدم !!!

همینطوری داشتم به ماه گرفتگی نگاه میکردم که پدر جان گفتن سرما میخوریا ! منم دیدم عه ! چرا لباس گرم نپوشیدم ! اومدم پایین چشمم به پتو و بالش م افتاد ... بقیه شم دیگه یادم نیست !!!

این نرم افزار که وقتی مشهد بودیم بهمون هدیه دادن از باحال ترین و مفید ترین هاست ! اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشم بیاد !

۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۳
Princess Anna

3

شنبه صبح نزدیک های هفت و نیم زدم بیرون ... آسمون ابری بود دونه دونه م برف میبارید ...خیلی خوابم میومد ! شب قبلش کم خوابیده بودم ... وقتی رسیدم در خونه این هنرنمایی رو رو شیشه ماشین بابام به جا گذاشتم ! نزدیک های دوازده بود که برگشتم خونه و تا پنج خواب بودم ! بعدشم دوباره رفتم بیرون گواهی دکتر بگیرم واسه حذف پزشکی ! کلیم خوراکی و شیرینی گرفتم . امتحان م رو فکر کنم 17 بگیرم  . بعدشم به زور تا یازده شب خودم بیدار نگه داشتم !  وسط خوندن دلم گرفت و از خدا کمک خواستم ... خدای مهربونم وقتی قرآن باز کردم بهم گفت صبر کن و به یاد من باش ...دلم خیلی آروم شد ... صبح اینقدر سرویس تکون خورد که نگو  ... پنجره هاشم باز نمیشد . سریع پیاده شدم و نفس عمیق کشیدم ! امتحان خیلی راحت بود تقریبا همه رو نوشتم آخه عین جزوه بود ! و نیاز به فکر کردن زیاد نداشت ! بعد امتحان اینقدر خوابم میومد که سریع پریدم تو سرویس ! بعدشم اومدم خونه و سریع تو رخت خواب ! تا نزدیک چهار بود که خوابیدم . تا امتحان بعدی پنج روز وقت دارم که حتی یه روز م براش کافیه !


پ ن :

حالم خوبه اما از ته دل خیلی ناراحتم ...

انگار همه راه ها بسته ن...

بیشتر از هروقت به کمک و معجزه خدا احتیاج دارم.

خدای مهربون م خودت کمک م کن ...

دلم انرژی مثبت و یه روز کامل خوشحالی میخواد !

۰ ۲۵ دی ۹۲ ، ۰۰:۴۷
Princess Anna