بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل دردد :|» ثبت شده است

این روزها خداروشکر خوب گذشت خودم حس میکنم مطالعه رو هیچوقت نباید رها کنم چون وقتی بیکارم همش شیطون تو گوشم میخونه و ناامیدم میکنه ! لعنت به شیطون ! :| خیلی خوشحالم که بیشتر زمان م صرف مطالعه شد :))) کلاس های غیرمفید دانشگاه رو دو سه تا درمیون رفتم چون واقعا خسته م کرده ! ترم های قبل دانشگاه مون از نظر انتخاب استاد بهتر بود تا الان ! الان خیلی غیرقابل تحمل شده ! اون روز م که برف اومد نرفتم دانشگاه مامان گفت مریض نشی خدایی نکرده یا سر بخوری ! منم که از خداخواسته ! نرفتم ! خاله اینا اومدن دورهمی خیلی خوش گذشت رفتیم بالا کلی برف بازی کردیم بعدشم سوپ بسیار عالی مامان پز رو خوردیم و کلی خندیدیم ... خدایا شکررررت که خیلی خوش گذشت ... یکشنبه هم دوتا پروژه باید تحویل میدادم که خداروشکر دوتاش بخیر گذشت و نمره کامل گرفتم ! زی زی و لی لی داشتن با لپ تاپ من صدبار سوال رو تکرار و تمرین میکردن که باعث شد آخر تایم دوم کلاس و نفرای آخر پروژه رو تحویل بدیم ... دوباره که کارشون پیشت گیره میان طرفت :| سپیده هم طی یک عملیات هوشمندانه و البته متقلبانه !!! یک نمره کوئیز که غایب بودیم و نداشتیم رو تو دفتر نمره استاد و با همکاری بچه ها اضافه کرد ! باشد که رستگار شویم ! هرچند عذاب وجدان گرفتم :| بهش میگم سپیده حالا حلاله ؟ میگه گردن من :| خدایا عاقبت ما رو ختم بخیر بفرما ! خدایا فارغ التحصیلی زودرس روزی مان بفرما آآآآآآآآآمین .

پ ن :

شیرخشک میخوریم تا تپل شویم زیرا کاملا فاقد لپ هستیم ! حتی نی نی جان یک سال و نیمه هم چند واحد لپ دارند آن هم از نوع کشیدنی ! 

بعد یکسال و اندی لاک زدیم و عرض نیم ساعت پاک کردیم ! 

و نور صبحگاهی آخرین روزهای پاییز از پس پرده ...

شهرزاد میبینیم ! جز قسمت هفت مابقی را MP3 مشاهده نمودیم ! 

۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۷
Princess Anna

 فردا اولین امتحانمه اندیشه 2 دارم 118 تا سوال داده استاد که از اونا میاد اما تمام متن کتاب سوال درآورده اصن سرکاری بود ! دیروز یه مقدار ش رو خوندم امروزم تا سوال 50 یه مقدارم بعضی قسمت هاش فهمیدنش آسون نیست ... این و این هم من درحال مطالعه ... دیشب عموم اینا اومدن و منم عاشق نازی خانوم دخترکوچولوش هسدم ... اونم دوستم داره بیشتر از همه به من میخنده الهی فدااااااااش بشه دخترعموش ... پنجشمبه م با آجی حوصله مون سر رفته بود رفتیم کافی شاپ بعدشم خانه کتاب رفتیم واسه آجی دوتا کتاب خریدیم ... پنجشنبه فقط رفتم جزوه بگیرم از زی زی که قبلا واسه م کپی گرفته بود تا رسیدم سرویس رفت ! هیچی دیگه بعد نیم ساعت رو پا ایستادن سرویس اومد و رفتم ! ...

پ ن : خدا جون میشه امشب بخاطر این شب ها که همش شادی و ولادت دل منو شاد کنی ... من هیچ راهی ندارم آخه ... پس از کی بخوام ...

ای کاش یه معجزه بشه و من از ته دلم بخندم . یعنی میشه ؟ 

۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۶
Princess Anna

روزهایی که به روال عادی شون عادت کردم زود زود رد میشن و من همچنان به زندگی م ادامه میدم ... هفته پیش هفته آخر یونی بود  هیچی دیگه نمیدونم چی شد که یه دفعه همهمه شد تو کلاس و امتحان افتاد 5 خرداد که میشه صبح امروز ! زی زی خانومم هی میگفت پاشو من بشینم کنار دیوار تو برو ردیف پسرا منم زیر بار حرف زور نمیرم ! الکی الکی قهر کرد ! انگار بلد نیستم جزوه باز کنم سر امتحان جزو معلولیت ها محسوب میشه ! یه شنبه م اینطوری تموم شد ... دوشنبه پروژه مو سه از سه گرفتم ... استاد دید استرس دارم اما رو صحبتام تسلط داشتم ینی تمام سعیم کردم خداوشکر بخیر گذشت ... چهارشنبه بامیه درست کردم ... شب ش تولد 7 سالگی پسرخاله م بود که رفتیم خاله م مخصوص من و آبجی قرمه سبزی درست کرده بود ... فردا شب شم واسه بابا تولد گرفتیم یه تولد کوچولو با این کیک و یه شاخه گل (پاپیون شو جدا کردم برگ های اضافیم ریختم دور و چسبوندم ش به گلدون که اینطوری شد ... قشنگ تر شد ... ) مامان حال نداشت نرسیدیم هدیه بخریم ... شنبه م مامان رفت بیمارستان البته یواشکی که ما نگران نشیم منم سریع مرغ که از شب قبل مزه دار کرده بودم واسه بابا و آبجیا کباب کردم ... آبجی و بابا رفتند پیش مامان آبجی کوچیکم رفت مدرسه و من بودم و کلی ظرف ! واسه ناهار فرداش سالاد الویه درست کردم که خوشمزه شد البته بقیه گفتن خودم این دو سه روز از استرس مامان اشتها نداشتم ... شب م رفتیم خونه عمه شام که من هیچی نخوردم ... یه شنبه م که صبح تا با آبجی صبحانه خوردیم شد 11 منم سریع واسه مامان آبمیوه گرفتم و سوپ عالی درست کردم نزدیک های 2 ظهر مامان اومد خیالمم راحت شد ... امروزم فقط آبمیوه خوردم با یه ساندویچ هیچی دیگه از گلوم نرفت پایین ... شنبه خیلی روز سختی بود ... اصن تموم نمیشد ... خداروشکر بخیر گذشت ...

پ ن : خدای مهربونم بابت همه ی مهربونی هات ازت ممنونم ... اینکه با اتفاق هایی که میفته بهم میگی چشم ها تو باز کن .

ته دلم میگه زود زود میخواد همه چی تغییر کنه اما اینطور که داره روزها میاد هیچی عوض نمیشه انگار !  آخه من به حرف دلم گوش کنم یا عقل م !

اینم عکس هنری من ! البته با رتوش .

فکر کنم جمعه قارچ سوخاری درست کردم دقیقا یادم نیست .

شرلوک هولمزم هنوز نرسیدم ببینم حال وهوای اون زمان خیلی دوست دارم .

اگه اتفاق خاصی نیفته میزارم بعد امتحانا آپ میکنم ... باید قدر چیزهای کوچیک دونست چون ممکن از دست برن .

۰ ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۷
Princess Anna

جمعه ظهر که خالم اینا اومدن حالم اصلا خوب نبود فقط یه لحظه رفتم پیش شون بعدش سریع رفتم تو اتاقم پتو کشیدم رو خودم ... بعدش که آروم شدم هم فکرم آروم شد هم اعصاب خوردی هام تموم شد ...خداروشکر ...  امروزم افتادم به جون اتاقم حسابی تمیز ش کردم ... مامان میگفت به خودت فشار نیار گفتم آخه اینطوی بهتر میتونم درس بخونم ... کلی امتحان دارم تا اخر این ماه ... حال روحیه م خداروشکر خوبه خوشحالم فردا میرم یونی البته ان شالله ! 

پ ن : میخوام با کمک خدا امتحانام رو عالی بدم و تا 25 خرداد فقط رو درس هام تمرکز کنم !

ان شالله یه برنامه حسابی واسه انجمن دارم !

باید برنامه ریزی کنم ... خدای مهربونم کمکم کن ...

ان شالله آخر هفته که اومدم آپ کنم کارهام رو به راه باشن ...

با یاری اش فتح افق ... عاشق این جمله م .

۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۰۱
Princess Anna
آرومم ... دنیا رو نمیدونم اما من آرومم ...  شنبه عصر تو چند لحظه تصمیم گرفتم برم بیرونو واسه مامان هدیه بگیرم هرچی فکر کردم چی بخرم خوشش بیاد نتبجه نداد سریع رفتم پاکت پول و یه رژ خریدم گفتم مامان هرچی دوست داره بگیره واسه خودش ... مامان که حسابی خوشحال شد گفت انتظار نداشتم  و ازونجایی که بقیه اعضای خانواده تشریف نداشتن مثله دختر کوچولوها پریدم بغل مامان ... این هم هدیه های روز مادر پارسال یادمه صبح رفتم کلی مقوا و روبان و این چیزا خریدم شب که شد اینطوری تزئین کردم ! بعد از کلی تلاش آخر اونی که میخواستم نشد کلی مدل درست کردم اما به نتیجه نمیرسید ! آخرشم ساده شد ! پنجشمبه دی: هفته پیش خواب موندم ! لذا ساعت 12 رسیدم یونی و نرفتم سرکلاس هرچی به استاد تو تایم بعدی میگم برام حضور بزن میگه نه ! میگم الان که اومدم میگه نه ! این کلاس مونه ! اینم که همین استاده س ! که کوئیز گرفتناش جریان داره ! هفته دیگه م میان ترمش ! این عکسا کلی دلمو خنک کرد چون جلسه اول گفت به شدت با دست گرفتن گوشی تو کلاس مخالفم ! دی: شب ش رفتیم با آجی همون شهرکتاب همیشگی مون که من عاشقشم و ازونجایی که این روزها اشتهام زیاد میشه رفتیم رستوران این و این  م عکس غذا ... ساندویچی که خوردم عالی بود همون مزه ای که میخواستم بار اول بود خوردم هم سالمه هم خوشمزه البته اگه طعمش خراب نشه ! این کیک موز و گردو رو بار اول درست کردم جمعه صبح واسه خاله اینا که همه خوش شون اومد ... اینم بعد برش ... شب م رفتیم خونه اون یکی خاله ... مزه غذاش مونده زیر دندونم ... واقعا خیلی خوشمزه شد با اینکه خالم کوچولو ! یه عکس از مامان گرفتم میبینمش دلم تنگ میشه ... الانم دیدم دوباره ... خدای مهربونم توکل کردم به خودت ... 

پ ن :
بازی رو به سرانجام رسوندم البته تقریبا !
بار آخرم باشه واسه بی لیاقتا تو درس کاری کنم ... خوشم میاد درحق شون همون کار زشت خودشون جبران میکنن ... خدایا دلم گرفت ازشون ... 
۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۵۴
Princess Anna

 دوشنبه سر کلاسطراحی الگوریتم این نقاشی رو کشیدم ! من از دوشنبه ها خوشم نمیاد به دلایلی روز آخری م که رفتم تو این سال دانشگاه دوشنبه بود روز آخر ترم پیش م دوشنبه بود و همینطور اولین روزی که دانشگاه رفتم ! خلاصه که اون روز سرم رو با کارهای مربوط به انجمن گرم کردم ! یه بطری آب تو دستم و گوشیم تو یه دست دیگه ! یا آب میخوردم اینقدر که تشنه بودم یا واسه هماهنگی کارها گوشیم جواب میدادم و البته مدام در حال حرکت بودم بین طبقه های دانشگاه ! کلی م مدیر عمومی دانشگاه مون باهام حرف زد و آخرشم به نتیجه نرسید ! بچه ها میگن همیشه همینطوره ! حرفا و داستان هایی که تعریف میکرد به هم ربط نداشت ! دوستم میگفت تو چرا همیشه یه بطری آب دستت ؟ اون روز بسیار مزخرف تموم کردم و تا دو سه روز درحال هماهنگی برنامه مربوط به انجمن بودم که مسئولیت ش با منه البته برنامه کنسل شد و افتاد بعد عید . از روزهای بعدشم رفتم بیرون واسه هفت سین وسایل لازم رو بخرم که استیکر قلب روبان و نگین های طلایی اکلیل این و این قلب ها رو خریدم . در این اثنا بالاخره این سرویس چای خوری های کوچولو رو پیدا کردم که وقتی بچه بودم داشتم و بشدت عاشق شونم ! رو خریدم ... یاد اون دوران که همش تو کار عروسک بازی و اسباب بازی خریدن بودم افتادم ! بهم آرامش میده ... و اینک هنرنمایی های من ! جام  (پایه ش)و تخم مرغ های اکلیلی ... 5 تا جام رو اینطوری تزئین کردم دیدم روبان زیاد دارم جا مایع ظرفشویی و دستگیره های کمد م رو هم تزئین کردم ... بابا و مامانم حسابی خوش شون اومد ! خصوصا بابا جونم که خیلی تعریف کرد ! منم کلی ذوق کردم ... اینم سبزه عید ... دو روز به سال تحویل رفتیم پیش بابا مامان بابا جونم که نشد هفت سین تو خونه خودمون بچینم اما اونجا با عمه هام یه هفت سین قشنگ چیدیم ... اول فروردین هم رفتیم مشهد ... باورم نمیشد اولین روز سال اینجا باشم ... امام رضا ی مهربونم میدونست زود دلم تنگ شده و دوباره منو به حرم ش دعوت کرد ... اینم از صحن انقلاب اونشب گرفتم ... هوای مشهد به شدت سرد بود و بارون شدید میومد ... کف حرم بارون زده و خیس بود ... رفتیم طبقه زیرزمین حرم یه گوشه نشستم و زیارت نامه خوندم ... دو سه ساعت بعد برف شروع شد و جاده رو مه گرفته بود ...این عکس رو تو جاده گرفتم  رو شیشه نوشتم مشهد ! وقتی از مشهد برگشتیم فرداش خالم اینا اومدن عید دیدنی ... با آبجی و دخترخالم رفتیم دوتا فیلم و یه آلبوم جدید موسیقی گرفتیم ... این آلبوم ها رو تو یه ماه اخیر گوش دادم ... ساندویچ سرد و آلوچه و یه پفک بزرگم گرفتیم واسه آخر شب ! خلاصه که فیلم ایرانی (من همسرش هستم) دیدیم و صحبت کردیم دیگه نشد اون یکی فیلم ببینیم ساعت 4 صبح بود و حسابی خسته بودیم هنوز خستگی مسافرت تو جونم بود ... پس فرداشم رفتیم خونه دوتا دیگه از خاله هام که خیلی خوش گذشت بهم ... دیشب م خالم و عروس اون یکی خالم باهم اومدن ... کلی با عشق کوچولوم (دخترخالم) و نوه تپلی خالم بازی کردم ... آخر شب به دخترخالم دوتا برچسب برجسته و یه پازل هدیه دادم ... الهی فداش بشم عاشقشم ... اونم من دوست داره حسابی از شیطونیاش استقبال کردم ! و کلی بازی کردیم با همدیگه تا رفت دلم تنگ شد واسه ش ... دیروز عصرم مامان جلوی مو هامو قهوه ای روشن کرد که خیلی خوشگل شد ! البته مو هام خیلی دیر رنگ گرفت ! همه گفتن خیلی بهم میاد ...

پ ن : این النگو ها رو سوغات از هند واسه م آوردند دوست شون دارم .

۰ ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۰۱
Princess Anna

 امروز عصر چندتا کلیپ از حرم امام رضا دیدم و دلم پرکشید به مشهدالرضا ... یه شاسی کوچولو زدم تو اتاق عکسه صحن انقلابه ... وقتی بهش نگاه میکنم یاد اون لحظه ها که مینشستم و به گنبد خیره میشدم میفتم ... خدایا خیلی خوب بود ... خداکنه بازم عید برم ... چند روز دیگه یه ماه میشه که رفتم ... با اینکه تابستون و عید م مشهد بودم اما به اندازه اینبار بهم خوش نگذشت ... خدایا شکرت ... خیلی ازت ممنونم خدای مهربونم ... فردا صبح ان شالله میرم دانشگاه تا 6 کلاس دارم .

پ ن : یادم باشه برم از معلم کلاس اول م سر بزنم.

۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۵۵
Princess Anna

 خدای مهربونم همین الان نگاهم به اسمت گره خورد ... مراقبم باش ... هوای خودم و خانواده م داشته باش ... خدایا خودت کمکم کن من که جز تو رفیقی ندارم ... یا رفیق من لا رفیق له ...


پ ن :

عاشق انیمیشن  ملکه یخی یا همون فروزن شدم ... خصوصا اون آدم برفی ناز و خوشگلم ...

خدایا جونم شکرت ...

 

۰ ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۵۵
Princess Anna

6

از اون پنج روزی که برای امتحانم فرصت داشتم شروع میکنم به نوشتن تا همین امروز ...خدای مهربونم با نام خودت آغاز میکنم . عصر پنجشنبه با خواهرم رفتیم بیرون اول همون شهر کتاب همیشگی رفتیم . که من اونجا خیلی احساس خوبی دارم ... انگار از دنیا جدا شدم ... احساس قشنگیه . کتاب سه شنبه ها یا موری خریدم ... چندوقت بود که دنبال ش میگشتم . بعدشم تو پاساژ گشتیم و پیاده تا خیابون خودمون اومدیم . دوتا لوازم آرایشی رفتیم سایه چشم طلایی قهوه ای میخواستم که از دومی این خریدم . بعدشم شام خوردیم و اومدیم خونه . شنبه صبح م رفتم قلمو سایه و دستمال آرایش گرفتم . یکشنبه م درحال درس خوندن بودم که مامانم گفت درس تو به جایی برسون بریم جهاز عروس فردا شب ببینیم منم از خداخواسته ! سریع یه فصل خوندم و حاضر شدم . تا نزدیک 6 عصر بود که خونه عروس بودیم  ... عروس یه سال از من بزرگتره . جهاز ش به سلیقه من جور نبود اما خوب بود ... مبارک ش باشه . حوصله شب بیدار موندن نداشتم و البته فردا شبم عروسی داشتیم میخواستم سرحال باشم  ... زود پرونده مطالعه آخرین امتحان بستم ... صبح م تو دانشگاه یه نگاه انداختم . استاد اومد بالای سرم گفت خالی نذار . زود اومدم خونه مثلا قرار بود استراحت کنم که با اتاق بسیار نامنظمم روبرو شدم . سریع دست به کار شدم و با چشم های خوابالو اتاق مرتب کردم و جارو کشیدم بعدشم نزدیک 4 عصر رفتم آرایشگاه . قبلش که رفتم عابر بانک حواسم نبود سرم محکم خورد به حفاظ ش ! خلاصه تو آرایشگاه حسابی ساکت شده بودم فشارم افتاده بود . رفتم زیر سشوار لاک ها مو زدم بعدشم این آرایش نشون ش دادم برای انجام داد . مو هامم فر کرد ریخت دور م . لوازم آرایش م برده بودم . بعدش همه گفتند خیلی خوشگل شدی ... منم کلی ذوق کردم و سریع ماشین گرفتم اومدم خونه . همون دم در روسری مو درآوردم مامانم خیلی مو هامو پسندید . اما خودم بیشتر از آرایشم راضی بودم همون بود که میخواستم . این م عکس لباس م لباس م از نزدیک و تلم ... صندل هام و گوشواره و دستبند م . با خاله م اینا رفتیم تالار من همچنان خیلی خسته و بیحال بودم . بعدشم با دختر خالم رفتیم دور عروس آخرشب م عکس گرفتیم . شنبه م خداروشکر دقیقه نود همه چی درست شد ... صبح 14 واحد برداشتم ... خیلی استرس داشتم اون دوتا درس که 5 تا جا داشت نرسه بهم . شب م نزدیک 9 بود که 6 واحد دیگه م برداشتم شد 20 تا . خدا رو واقعا شکر خیلی خیال م راحت شد ... الحمدلله . یکشنبه م که از صبح بیرون بودم و خرید کردم واسه اردوی امروز ... ان شالله مشهد ... خواهرم بیسکویت ها رو اینطوری بسته بندی کرد . این شکلات هام خیلی خوشمزه بودن . حیف که دوستانم نمیان ... تنهام . الان خیلی خسته م . عجله ای یه چمدون بستم ... یه کم سنگین شد . دوست داشتم کوله ببرم اما کوچیک بود واسه وسایل م ان شالله خوش بگذره بهم.

پ ن : امام رضای مهربونم ... تو بی حد مهربونی ... جلوه مهر خدایی ...

خدای مهربونم مراقب م باش ... همه چی میسپرم به خودت ...

۰ ۰۷ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۱۵
Princess Anna