بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زمستون» ثبت شده است

3

شنبه صبح نزدیک های هفت و نیم زدم بیرون ... آسمون ابری بود دونه دونه م برف میبارید ...خیلی خوابم میومد ! شب قبلش کم خوابیده بودم ... وقتی رسیدم در خونه این هنرنمایی رو رو شیشه ماشین بابام به جا گذاشتم ! نزدیک های دوازده بود که برگشتم خونه و تا پنج خواب بودم ! بعدشم دوباره رفتم بیرون گواهی دکتر بگیرم واسه حذف پزشکی ! کلیم خوراکی و شیرینی گرفتم . امتحان م رو فکر کنم 17 بگیرم  . بعدشم به زور تا یازده شب خودم بیدار نگه داشتم !  وسط خوندن دلم گرفت و از خدا کمک خواستم ... خدای مهربونم وقتی قرآن باز کردم بهم گفت صبر کن و به یاد من باش ...دلم خیلی آروم شد ... صبح اینقدر سرویس تکون خورد که نگو  ... پنجره هاشم باز نمیشد . سریع پیاده شدم و نفس عمیق کشیدم ! امتحان خیلی راحت بود تقریبا همه رو نوشتم آخه عین جزوه بود ! و نیاز به فکر کردن زیاد نداشت ! بعد امتحان اینقدر خوابم میومد که سریع پریدم تو سرویس ! بعدشم اومدم خونه و سریع تو رخت خواب ! تا نزدیک چهار بود که خوابیدم . تا امتحان بعدی پنج روز وقت دارم که حتی یه روز م براش کافیه !


پ ن :

حالم خوبه اما از ته دل خیلی ناراحتم ...

انگار همه راه ها بسته ن...

بیشتر از هروقت به کمک و معجزه خدا احتیاج دارم.

خدای مهربون م خودت کمک م کن ...

دلم انرژی مثبت و یه روز کامل خوشحالی میخواد !

۰ ۲۵ دی ۹۲ ، ۰۰:۴۷
Princess Anna