پ ن :
درمورد هریک از عبارات زیر انشایی بنویسید :
پیچاندن کلاس نرم افزار با لیلی و اقدام به عکس برداری هنری
تشویق کودک سرکش درون به امر تحصیل
خوشمزه جات ناسالم
و نگرانی پدر درمورد ریزه میزه بودن شما !
دوشنبه سر کلاسطراحی الگوریتم این نقاشی رو کشیدم ! من از دوشنبه ها خوشم نمیاد به دلایلی روز آخری م که رفتم تو این سال دانشگاه دوشنبه بود روز آخر ترم پیش م دوشنبه بود و همینطور اولین روزی که دانشگاه رفتم ! خلاصه که اون روز سرم رو با کارهای مربوط به انجمن گرم کردم ! یه بطری آب تو دستم و گوشیم تو یه دست دیگه ! یا آب میخوردم اینقدر که تشنه بودم یا واسه هماهنگی کارها گوشیم جواب میدادم و البته مدام در حال حرکت بودم بین طبقه های دانشگاه ! کلی م مدیر عمومی دانشگاه مون باهام حرف زد و آخرشم به نتیجه نرسید ! بچه ها میگن همیشه همینطوره ! حرفا و داستان هایی که تعریف میکرد به هم ربط نداشت ! دوستم میگفت تو چرا همیشه یه بطری آب دستت ؟ اون روز بسیار مزخرف تموم کردم و تا دو سه روز درحال هماهنگی برنامه مربوط به انجمن بودم که مسئولیت ش با منه البته برنامه کنسل شد و افتاد بعد عید . از روزهای بعدشم رفتم بیرون واسه هفت سین وسایل لازم رو بخرم که استیکر قلب روبان و نگین های طلایی اکلیل این و این قلب ها رو خریدم . در این اثنا بالاخره این سرویس چای خوری های کوچولو رو پیدا کردم که وقتی بچه بودم داشتم و بشدت عاشق شونم ! رو خریدم ... یاد اون دوران که همش تو کار عروسک بازی و اسباب بازی خریدن بودم افتادم ! بهم آرامش میده ... و اینک هنرنمایی های من ! جام (پایه ش)و تخم مرغ های اکلیلی ... 5 تا جام رو اینطوری تزئین کردم دیدم روبان زیاد دارم جا مایع ظرفشویی و دستگیره های کمد م رو هم تزئین کردم ... بابا و مامانم حسابی خوش شون اومد ! خصوصا بابا جونم که خیلی تعریف کرد ! منم کلی ذوق کردم ... اینم سبزه عید ... دو روز به سال تحویل رفتیم پیش بابا مامان بابا جونم که نشد هفت سین تو خونه خودمون بچینم اما اونجا با عمه هام یه هفت سین قشنگ چیدیم ... اول فروردین هم رفتیم مشهد ... باورم نمیشد اولین روز سال اینجا باشم ... امام رضا ی مهربونم میدونست زود دلم تنگ شده و دوباره منو به حرم ش دعوت کرد ... اینم از صحن انقلاب اونشب گرفتم ... هوای مشهد به شدت سرد بود و بارون شدید میومد ... کف حرم بارون زده و خیس بود ... رفتیم طبقه زیرزمین حرم یه گوشه نشستم و زیارت نامه خوندم ... دو سه ساعت بعد برف شروع شد و جاده رو مه گرفته بود ...این عکس رو تو جاده گرفتم رو شیشه نوشتم مشهد ! وقتی از مشهد برگشتیم فرداش خالم اینا اومدن عید دیدنی ... با آبجی و دخترخالم رفتیم دوتا فیلم و یه آلبوم جدید موسیقی گرفتیم ... این آلبوم ها رو تو یه ماه اخیر گوش دادم ... ساندویچ سرد و آلوچه و یه پفک بزرگم گرفتیم واسه آخر شب ! خلاصه که فیلم ایرانی (من همسرش هستم) دیدیم و صحبت کردیم دیگه نشد اون یکی فیلم ببینیم ساعت 4 صبح بود و حسابی خسته بودیم هنوز خستگی مسافرت تو جونم بود ... پس فرداشم رفتیم خونه دوتا دیگه از خاله هام که خیلی خوش گذشت بهم ... دیشب م خالم و عروس اون یکی خالم باهم اومدن ... کلی با عشق کوچولوم (دخترخالم) و نوه تپلی خالم بازی کردم ... آخر شب به دخترخالم دوتا برچسب برجسته و یه پازل هدیه دادم ... الهی فداش بشم عاشقشم ... اونم من دوست داره حسابی از شیطونیاش استقبال کردم ! و کلی بازی کردیم با همدیگه تا رفت دلم تنگ شد واسه ش ... دیروز عصرم مامان جلوی مو هامو قهوه ای روشن کرد که خیلی خوشگل شد ! البته مو هام خیلی دیر رنگ گرفت ! همه گفتن خیلی بهم میاد ...
پ ن : این النگو ها رو سوغات از هند واسه م آوردند دوست شون دارم .
دوشنبه بود هفتم بهمن ... صبح نزدیک ساعت 10 بود که بیدار شدم و رفتم حمام ... همه ی وسایل م حاضر بود ... چمدون م سنگین بود یه کم اومدم کم کنم وسایل شو با مامان دوباره چیدم ش دیدم هنوز م سنگین ... مامان گفت عیبی نداره بلندش نکن دسته و چرخ که داره ... بابا که اومد خونه نزدیک یک و نیم بود که کاملا حاضر بودم دیگه وقت خداحافظی بود تاحالا مامانو بابام رفته بودند سفر طولانی اما من تو خونه بودم و منتظر اومدنشون ... اما خودم سفر نهایت تا کاشان اونم اردو دانش آموزی و یه بارم شیراز که با خواهرم بودم رفتم ... اما اینبار قرار بود 4 روز برم مشهد با دانشگاه ... از وقتی که دانشجو شدم خیلی وابستگیم به خانواده م زیاد شده خیلی بیشتر از قبل دوست شون دارم .... با همه خداحافظی کردم مامان قرآن گرفت بالای سر م داشت گریه م میگرفت به خاطر همین سریع کفش هامو پوشیدم و اومدم بیرون تا بابا ماشین روشن کنه ... اون لحظه دیدم مامان چشم هاش قرمزه ... منم بغض کردم اما خندیدم و در بستم ... با بابا رفتیم دانشگاه ... بابا چمدون واسم آورد تا نمازخونه ... تو دانشگاه نمیشد بوسش کنم ! فقط دست دادم باهاش ... بابا هم رفت ... منم تنها شدم ... داشتم کفش هامو درمیاوردم که دیدم عه ... مهلا دوستمم اونجا ! از خوشحالی بال درآوردم ... همون لحظه به مامانم خبر دادم کلی خوشحال شد که دیگه تو سفر تنها نیستم ... مهلا هم اون لحظه داشت با مامانش صحبت میکرد که اونام خیلی خوشحال شدند وقتی فهمیدن ... با مهلا روبوسی کردم دوتامون گفتیم خداروشکر تو هستی ... آخه مهلا بعد وقت مقرر ثبت نام کرده بود من خبر نداشتم که میاد ... کلی خداروشکر کردم ... یه کم با مهلا درمورد درس و ترم جدید حرف زدیم تا نزدیک سه و نیم بود که رفتیم رآه آهن ... تو مسیر همیشگی از دانشگاه تا خونه بودیم اون لحظه خیلی دلم گرفت چون نمیخواستم برگردم خونه ... دلم میخواست مثل بقیه روزها که از دانشگاه میام برگردم خونه ... نزدیک 4 بود سوار قطار شدیم ... بعدش کوپه ها رو جا به جا کردند که دوستا با هم باشند من و مهلا افتادیم پیش چندتا دختر شیطون که همش میگفتن ببخشید ما اینقدر اذیت میکنیم ! شما دوتا چقدر ساکتید ! بعد هرکار که میخواستن میکردن ! یه ساعت بعد واسه مون میوه و خوراکی آوردن و البته چای ! یه جا قطار ایستاد نماز خوندیم نم نم بارون م میومد ... با بچه ها حرف زدیم کلی ... زود شب شد ! نزدیک 12 بود که خوابیدیم ... از شانس ما یکی از بچه ها جا به جا نکرد و تو کوپه 6 نفره 7 تایی خوابیدیم ! منم تخت اول خوابیدم و اندکی احساس خفگی داشتم ! نزدیک چهار و نیم صبح بود که اومدن گفتن بیدارشید نماز ... تازه خوابمون سنگین شده بود بعد نمازم گفتن فقط خیلی تا مشهد نیست ملافه ها رو جمع کنید ! منم دیدم شماره صندلی 8 ! آخه من با عدد 8 خاطره ها دارم ... رسیدیم مشهد ... شد سه شنبه ... ساعت 7 صبح بود ... هوا عالی و بوی زندگی داشت ... با اون چمدون سنگین یه کم اذیت شدم اما مهلا هم کمک م کرد ... همه بچه ها خوابالو بودن ... رفتیم هتل و صبحانه خوردیم ... به مامان زنگ زدم بعدش اس داد دیگه خانووووووووووووووم شدی ! بعدش قرار شد بریم حرم ... دست و صورتم شستم ... اومدم سوار ماشین بشم چشمم به گنبد افتاد و اون پرچم سبز قشنگ که تو آسمون با حرکت باد تکان میخورد ... وارد صحن جامع رضوی که شدیم یادم افتاد چقدر دلتنگ اینجا بودم ... تا نگاهم به ساعت افتاد تو دلم خالی شد ... امروز 8 م ... رفتم طبقه زیرزمین حرم ... زیارت کردیم ...بعدش نشستیم تو صحن انقلاب و نماز ظهر اونجا بودیم ... به مامان زنگ زدم بعدش چندتا اس بانمک فرستاد کلی خندیدم... بعد نماز ظهر اومدیم پیش گروه که برگردیم ... با چهار دقیقه تاخیر ... کلی روح م سبک شد ... زیارت اون روز عالی بود الحمدلله ... با کلی خستگی اومدیم هتل با کلی تاخیر ناهار بدمزه دادن بهمون ! مرغ بسیار بدطعمی بود منم چندتا قاشق خوردم و اومدیم بالا این اتاق بهمون دادن. 5 تایی ! یه خواب م داشت که منو دوستم اونجا وسایل گذاشتیم ... دیدیم ساعت از سه گذشته فرصت خوابیدن نیست دیگه تصمیم گرفتیم فقط حمام بریمو استراحت کوتاه داشته باشیم و بعدش بریم حرم ... رفتیم حرم تو صحن جامع رضوی نماز خوندیم و بعدش با مهلا بیشتر صحن ها رو گشتیم ... الحمدلله ... نزدیک شیش و نیم بود که مامانم زنگ زد با خواهرام حرف زدم ... بعدشم رفتیم باب الجواد سوغاتی و برای خودم عطر و مدال سینه که اسم امام رضا روش بود خریدم ... بعدش با مهلا تا هتل پیاده رفتیم و مغازه ها رو نگاه کردیم ... شامم یه استامبولی افتضاح بهمون دادن که وقتی اومدیم تو اتاق با بچه ها کلی خوراکی و میوه و چای خوردیم ... دلم واسه غذای مامان لک زد ... شب م نزدیک 12 بود خوابیدم .. مهلا زودتر خوابش برد ... صبح م سر صبحانه که بودیم خادم امام رضا همه مون واسه ناهار فردا دعوت کرد .... همه بچه ها کلی خوشحال شدن ... منم تو دلم از امام مهربون م تشکر کردم چون مثل بقیه خیلی دلم میخواست ...بعد صبحانه رفتیم الماس شرق !!! هوراااااااااااا ! خرید ! تو راه با مهلا حرف زدیم منم واسه ش از مشهد تعریف کردم و خیابونا رو نشون ش دادم ... دو ساعت تو پاساژ چرخیدیم ... منم واسه بابا عطر واسه مامان کلیپس کوچولو واسه خواهر بزرگم عروس خانوم ! اینو این م عروس خانوم از نماهای مختلف ! و واسه خواهر کوچولوم ساعت و کیف پول خریدم ... بعدش برگشتیم هتل و بعد ناهار رفتیم حرم نزدیک پنج عصر بود ... رفتیم صحن انقلاب واسه نماز مغرب و بعدشم دارالهدایه قرار داشتیم با گروه تو برنامه شون شرکت کردیم و بعد با بچه ها عکس یادگاری گرفتیم نزدیک هفت بود که از حرم اومدیم بیرون و رفتیم دوباره سوغاتی اینا رو خریدم ... نبات نبات واسه مامان هل دو بسته نقل شکرپنیر و ازین شکلاتا که خیلی دوست دارم . شب آخر بود ... بعدش با مهلا ساندویچ خوردیم و اومدیم هتل ... آخر شب م با بچه ها کلی خوش گذشت ... چای و شکلات و پرتقال و پاستیل و پشمک خوردیم به اضافه تماشای تی وی ! بعدشم تمام وسایل جمع کردیم که این و این عکس اتاق من و مهلاست ... صبح رفتیم حرم برای آخرین بار دور ضریح رفتم و زیارت کردم ... بعدش رفتیم با این کارت های قشنگ که ناهار مهمون امام رضای مهربون باشیم ... همه چی عالی بود ... مثل خواب ... چه خادم های مهربونی ... چه غذای خوشمزه ای ... بیشتر غذا رو داخل ظرف ریختیم تا تبرک ببریم خونه ... بعدش تو صحن انقلاب نماز ظهر خوندیم و بعد خداحافظی سریع برگشتیم هتل ! کلی تو خیابون مسابقه دو گذاشتیم که دیر نرسیم ! کلی خندیدیم ! بعدم رفتیم راه آهن ... مهلا پفک خرید بستنیم خوردیم ... این و این و این !!!عکس وسایل ها مونه وقتی که منتظر بودیم قطار بیاد ... بعدشم سریع پریدیم تو قطار و کوپه مون اشغال کردیم ! همه جا رو مرتب کردیم ! این از وسایل مون و خوراکی ها ... منظره بیرون این م یکی دیگه و این م ما در حال خوردن ! چون از همون اول تصمیم گرفتیم حسابی از خودمون پذیرایی کنیم ! راحت نشسته بودیم که مسوول مون اومد ! گفت ما به شما اعتماد داریم ! چون شیطون نبودید از واگن (5) برید 10 ! تا حواس مون به بقیه باشه ! خودمونم تمام وسایل تون میاریم ! البته یکی از خانم های مهربون حراستم اومد پیش ما اما زیاد بیرون میرفت ... بعدش ایستادیم سریع نماز خوندیم و بعد شام حس کردیم زمان نمیگذره ... یهو شروع کردیم به تعریف کردن و خندیدن و مسخره بازی !!! دیدیم ساعت شد یازده کلیم خسته بودیم ! گرفتیم خوابیدیم ! اونشب کلی تو قطار خوش گذشت خداروشکر خیلی خندیدیم ... دیگه ملافه پهن نکردیم واسه خواب ! یهو دیدیم در کوپه رو میزنن که رسیدیم ! قطار وایستاد اما ما هنوز حاضر نبودیم ! سریع جمع کردیم و زدیم بیرون ... ساعت پنج صبح بود ... هوا سوز داشت اما من لباس گرم نپوشیده بودم چون مشهد هوا عالی بود ... خلاصه که بابا رو دیدم که منتظره سریع رفتم تو ماشین آخه لرز داشتم ... اومدم خونه با همه رو بوسی کردم ... سوغاتی هارو دادم ... و از همه مهمتر غذای امام رضا رو ... بعد نماز صبح رفتم بخوابم اما ناراحت بودم ... دلم تنگ شده بود واسه مشهد ... نزدیک هشت خوابیدم ... ظهرم با گلودرد بیدار شدم ... هنوزم بعد یه هفته که چرک خشکن میخورم کامل خوب نشدم چون حسابی هوا سرد شد ...
1581 کلمه شد این نوشته م ... دوساعت و نیم طول کشید ... اما خوب تکرار خاطرات خوش بود و برام طعم شیرینی داشت ... خداروشکر میکنم که اینقدر بهم خوش گذشت ... از امام رضای مهربونم نمیدونم چطوری تشکر کنم که من رو دعوت کرد ...
پ ن 1 : الان ساعت 2 صبحه و من ساعت 8 کلاس فیزیک دارم ...
پ ن 2 : باید سعی کنم از فردا درس بخونم و خصوصا فیزیک که خیلی میترسم ... توکل به خدا .
بعدا نوشت : این هشتمین مطلب وبلاگمه !