بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سال تحویل» ثبت شده است

دقیقا هفته پیش همین موقعا بود که رسیدیم خونه مامان بزرگ از خونه اون مامان بزرگ ! نزدیک 9 ساعتی میشد که تو راه بودیم ... جاده لغزنده ! هوا بارونی ! وجود مه هم که طبیعیه ! اما خداروشکر صحیح و سالم رسیدیم ... خب انگار از آخر به اول شروع کردم ! برمیگردم به سه شنبه دو هفته پیش که صبح ساعت پنج و نیم از خونه راه افتادیم و دقیقا عصر هم ساعت پنج و نیم رسیدیم مشهد ! تو راه بارندگی بود خصوصا نزدیکای مشهد اما خداروشکر خیلی راحت رسیدیم و اصلا خسته نشدیم هرچند وقتی رسیدیم تا فردا صبح خوابیدیم ! البته وسطاش هم واسه شام بیدار شدیم ! چهارشنبه نزدیک اذان ظهر رفتیم حرم مطهر ... دل توی دلم نبود ... خیلی دلم برای این صحن و سرا تنگ شده بود ... وارد حرم که شدم نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم ! تو اون هوای قشنگ بارونی بهترین حال عمرم رو داشتم ... بهشت بارونی یا بارون بهشتی ؟! کدوم عبارت واسه حرم بارونی امام مهربانی ها مناسب تره ؟ ... الحمدالله سه روزی که مشهد بودیم برای نماز ظهر و مغرب میرفتیم حرم ... تو راه برگشت هم اگر پیاده بودیم پاساژ های سر راه رو نگاه میکردیم ... با وجود هوای خیلی سرد حرم دلم نمیومد تماشای گنبد طلا از صحن انقلاب رو رها کنم و داخل بشینم ... تو دلم ترس اینکه اینبار آخرین زیارت باشه هر بار بیشتر از قبل میشه ... همیشه به اون زیارت آخر فکر میکنم ... ای کاش هنوز کلی وقت داشته باشم ... ای کاش تا دیدار آخر کلی فاصله باشه ... ای کاش ...الحمداالله که آخرین پنجشنبه سال 94 رو حرم امام رضا جان بودیم ... تمام نگرانی هام برای سال جدید فروکش کرد ... برنامه های سال 95 رو هم همونجا نوشتم ... تو حرم امام همیشه مهربان که هیچکس رو دست خالی برنمیگردونه ...

جمعه بعد از ناهار حرکت کردیم سمت سبزوار و چند روز هم پیش مامان بزرگ اینا بودیم ... تو راه خیلی ناراحت بودم ... هنوز برنگشته بودیم دلم خیلی تنگ شده بود ... اما چاره ای نبود بخاطر بابا باید میرفتیم ... البته اون چند روز فرصت رو غنیمت شمردم و از طبیعت زیبای اونجا استفاده کردم ... کلی هم عکس قشنگ گرفتم ! اگر زودتر میرفتیم درختای بیشتری شکوفه داشتن ... اما اکثرا برگ شده بودن ... روز اول عید رو هم بعد از گشت و گذار تو باغ با مامان و بابا سرخاک پدربزرگ و مادربزرگ مامان رفتیم ... برای مامان بزرگ هم عکس گرفتم و وقتی رفتیم بهشون نشون دادم ...

الحمدالله سفر خوبی بود و حال و هوام رو کاملا عوض کرد ... این یک هفته که برگشتیم فقط به جمع و جور کردن گذشت و یه مهمون هم بیشتر نداشتیم ... امسال اکثرا برنامه ایران گردی داشتن ! خلاصه که حوصله م سررفته و منتظرم تا مهمون بیاد !

انشالله که سال خیلی خوبی واسه همه ما باشه ... خدا سایه پدر مادر رو از سر هیچکس کم نکنه ... خوشبختی چیزی جز داشتن نعمت خانواده و سلامتی نیست ... سال نو ، روزای نو و زندگی نو برای همه مبارک باشه ...

پ ن :

خدای مهربونم شکرت ...

ادامه مطلب گوشه ای از لحظاتی که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۹
Princess Anna

 دوشنبه سر کلاسطراحی الگوریتم این نقاشی رو کشیدم ! من از دوشنبه ها خوشم نمیاد به دلایلی روز آخری م که رفتم تو این سال دانشگاه دوشنبه بود روز آخر ترم پیش م دوشنبه بود و همینطور اولین روزی که دانشگاه رفتم ! خلاصه که اون روز سرم رو با کارهای مربوط به انجمن گرم کردم ! یه بطری آب تو دستم و گوشیم تو یه دست دیگه ! یا آب میخوردم اینقدر که تشنه بودم یا واسه هماهنگی کارها گوشیم جواب میدادم و البته مدام در حال حرکت بودم بین طبقه های دانشگاه ! کلی م مدیر عمومی دانشگاه مون باهام حرف زد و آخرشم به نتیجه نرسید ! بچه ها میگن همیشه همینطوره ! حرفا و داستان هایی که تعریف میکرد به هم ربط نداشت ! دوستم میگفت تو چرا همیشه یه بطری آب دستت ؟ اون روز بسیار مزخرف تموم کردم و تا دو سه روز درحال هماهنگی برنامه مربوط به انجمن بودم که مسئولیت ش با منه البته برنامه کنسل شد و افتاد بعد عید . از روزهای بعدشم رفتم بیرون واسه هفت سین وسایل لازم رو بخرم که استیکر قلب روبان و نگین های طلایی اکلیل این و این قلب ها رو خریدم . در این اثنا بالاخره این سرویس چای خوری های کوچولو رو پیدا کردم که وقتی بچه بودم داشتم و بشدت عاشق شونم ! رو خریدم ... یاد اون دوران که همش تو کار عروسک بازی و اسباب بازی خریدن بودم افتادم ! بهم آرامش میده ... و اینک هنرنمایی های من ! جام  (پایه ش)و تخم مرغ های اکلیلی ... 5 تا جام رو اینطوری تزئین کردم دیدم روبان زیاد دارم جا مایع ظرفشویی و دستگیره های کمد م رو هم تزئین کردم ... بابا و مامانم حسابی خوش شون اومد ! خصوصا بابا جونم که خیلی تعریف کرد ! منم کلی ذوق کردم ... اینم سبزه عید ... دو روز به سال تحویل رفتیم پیش بابا مامان بابا جونم که نشد هفت سین تو خونه خودمون بچینم اما اونجا با عمه هام یه هفت سین قشنگ چیدیم ... اول فروردین هم رفتیم مشهد ... باورم نمیشد اولین روز سال اینجا باشم ... امام رضا ی مهربونم میدونست زود دلم تنگ شده و دوباره منو به حرم ش دعوت کرد ... اینم از صحن انقلاب اونشب گرفتم ... هوای مشهد به شدت سرد بود و بارون شدید میومد ... کف حرم بارون زده و خیس بود ... رفتیم طبقه زیرزمین حرم یه گوشه نشستم و زیارت نامه خوندم ... دو سه ساعت بعد برف شروع شد و جاده رو مه گرفته بود ...این عکس رو تو جاده گرفتم  رو شیشه نوشتم مشهد ! وقتی از مشهد برگشتیم فرداش خالم اینا اومدن عید دیدنی ... با آبجی و دخترخالم رفتیم دوتا فیلم و یه آلبوم جدید موسیقی گرفتیم ... این آلبوم ها رو تو یه ماه اخیر گوش دادم ... ساندویچ سرد و آلوچه و یه پفک بزرگم گرفتیم واسه آخر شب ! خلاصه که فیلم ایرانی (من همسرش هستم) دیدیم و صحبت کردیم دیگه نشد اون یکی فیلم ببینیم ساعت 4 صبح بود و حسابی خسته بودیم هنوز خستگی مسافرت تو جونم بود ... پس فرداشم رفتیم خونه دوتا دیگه از خاله هام که خیلی خوش گذشت بهم ... دیشب م خالم و عروس اون یکی خالم باهم اومدن ... کلی با عشق کوچولوم (دخترخالم) و نوه تپلی خالم بازی کردم ... آخر شب به دخترخالم دوتا برچسب برجسته و یه پازل هدیه دادم ... الهی فداش بشم عاشقشم ... اونم من دوست داره حسابی از شیطونیاش استقبال کردم ! و کلی بازی کردیم با همدیگه تا رفت دلم تنگ شد واسه ش ... دیروز عصرم مامان جلوی مو هامو قهوه ای روشن کرد که خیلی خوشگل شد ! البته مو هام خیلی دیر رنگ گرفت ! همه گفتن خیلی بهم میاد ...

پ ن : این النگو ها رو سوغات از هند واسه م آوردند دوست شون دارم .

۰ ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۰۱
Princess Anna