بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شروع ترم» ثبت شده است

از آخرین باری که نوشتم یک ماه بیشتر میگذره ... روزهای اول ترم جدید خیلی از بچه ها نیومده بودن ... من به خاطر حذف یکی از درسا که امتحانش با یه درس دیگه دقیقا تو یه ساعت و یه روز بود دوباره رفتم پیش استاد ... دوشنبه بود نزدیک ساعت سه عصر وقتی سر استاد خلوت شد رفتیم با زی زی ... استاد گفت چطوری این درسو برداشتی ؟!! گفتم استاد خودتون برام انتخابش کردید ... ظاهرا موقعی که بچه ها داشتن باهاش صحبت میکردن و استاد مشغول انتخاب واحد واسه من بوده حواسش پرت شده و این درس رو بهم داده ... استاد گفت اگه مهندسی نرم افزار این ترم بر نداری به مشکل برمیخوری ... نگاه کرد به درس ها و دید چاره ای نیست ... سه تا درس رو برام حذف کرد و خیلی عالی درس های دیگه رو بهم داد ... باورم نمیشد برنامه درسیم به این خوبی بشه ... خیلی حالم خوب شد ... اومدم درس عمومی بگیرم که مدیر گروه مون یکدفعه گفت آقای حسینی خودشه !!! آقای حسینی هم مشخصاتم رو گرفتن اما هرچی پرسیدم گفتن بعدا میفهمی !!! بعد چند دقیقه سربسته یه چیزهایی بهم گفتن ... منم اصلا باورم نمیشد ... از خدا کلی تشکر کردم ... خیلی حال دلم خوب شد ... خیلی ... کلا چند روزی بود که خدای مهربون غم رو از دلم برد و به جاش یه حس خوب و یه دل آروم برام گذاشت ... از هفته بعدش رفتم فیزیوتراپی ... همه بهم میگفتن چقدر تو کوچولویی !!! به زور بهت میاد اول دبیرستان باشی !!! وقتی میگفتم دانشجوی ترم 6 م باورشون نمی شد !!! روزهایی هم که میرفتم فیزیوتراپی اگر کلاس داشتم تایم اول کلاس رو می موندم بعدش میرفتم اونجا ... کلی بدنم تقویت شد ... خیلی راضی بودم خداروشکر ... یه روز عکس گنبد امام رضا رو روی کشو های اونجا دیدم ... دلم پرکشید ... دلم تنگ شده واسه ی مشهد ... واسه تشویق خودم به امر تحصیل !!! اینا رو خریدم !!! بابابزرگ جان مامانم فوت کرد ... خیلی خیلی پیر بودن ... و خیلی خیلی مهربون و خوب ... بعد مدتی همه خاله ها و مامان بزرگ رو دیدم ... میخواستم برم دانشگاه اما بخاطر اینکه مامان بزرگ جانم رو ببینم رفتم ختم ... خاله م میگفت اینقدر مامان بزرگ ازت تعریف کرده ... از رفتار و برخورد و از لباس پوشیدنت که ما حسودی مون شد !!! خیلی خوشحال شدم که ازم راضی بوده ... چون واقعا خیلی زیاد دوستش دارم ... کم کم حوصله دانشگاه رفتن نداشتم ... خیلی خسته شده بودم ... به خاطر همین کلاس ها رو یکی در میون میرفتم ... هفته پیش هم تو همین روزها تمام اتاق و کمد رو حسابی تمیز کردم ... روکش تمام طبقه ها رو عوض کردم ... یه سری از وسایل که لازم نبود رو جمع کردم و حسابی خلوت شد ... این و این م طبقه ی کوچولوی کمدم که واسه تنوع دکورش کردم ... این م خرید های گل گلی من ... خداروشکر دیشب خرید های عید م رو تموم کردم ... پنجشنبه هفته پیش بخاطر آزمایشگاه فیزیک مجبور شدم برم ... جزوه هام رو کامل کردم و واسه مهلا که لپ تاپ خریده بود چندتا برنامه بردم و براش توضیح دادم ... سمانه و ریحانه حرفایی زدن که خیلی خوشحالم کردن ... خوشحالم که دید دوستام نسبت به من اینقدر خوبه ... خداروشکر ... بعد کلاس زی زی رفت پفک خرید که تو سرویس بخوریم ... قبل کلاس آزمایشگاه هم که همیشه یا بستنی میخوریم یا هات چاکلت !!! تو سرویسی که میخواست حرکت کنه جا نبود ... اما صندلی جلو و کنار راننده خالی بود !!! دوتایی نشستیم اونجا ... من قبلا یه بار دیگه م نشسته بودم ... ایندفعه کمتر می ترسیدم !!! از زی زی خداحافظی کردم ... خیلی حس خوبی داشتم که سه هفته یونی نمیرم !!! دیشب م که تو مسیر دانشگاه رفته بودیم خرید به مامان میگفتم خسته شدم دیگه ... دلم نمیخواد از اینجاها رد بشم !!! ته خط که میگن همینجاست ... باز هم خداروشکر به خاطر همه چیز ... باید صبر کرد و تلاش !

پ ن :

دوستام میگن چقدر کوچولو شدی ... کم حرف میزنی ... این روزها حقیقتا اتفاق خاصی نبود که بنویسم ازش ... همه چی مثل همیشه ... یکنواخت شده این روزها و کاری شم نمیشه کرد .

این رو واسه مامان درست کردم ... وقتی از بیرون اومد و کلی خسته بود .

امسال هم داره تموم میشه ... فکر نمی کردم اینطوری باشه ... اما الحمدلله ... حکمت خدا حتما اینطور بوده ... خداروشکر بخاطر سلامتی و همه ی نعمت های زندگیم ... بابا و مامان جونم ... خواهر های گل م ... خدایا شکرت به خاطر همه چیز .

 

۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۸
Princess Anna
به خودم قول دادم که به موقع آپ کنم ... یه دفعه میبینم کلی عکس باید آپلود کنم و کلی هم بنویسم ! اینطوری لذت نوشتن خاطرات از بین میره و فقط واسه م خستگی داره ... اتفاق خاصی نیفتاد فقط از هفته پیش تاحالا 4 دفعه با آبجی رفتیم فست فود ! این از دیشب ! تازه سعی کردم مثلا غذای سالم بخورم ساندویچ خوردم ! امشب م که رفتیم اینقدر با ترس و لرز وارد رستوران شدم که خدا میدونه ! گشتم یه چیزی انتخاب کردم که نسبتا سالم تر باشه ... ساندویچ فیله انتخاب کردم ! اما وقتی سفارش رو آورد دیدم خانومه اشتباه به جای فیله مخصوص زده همبرگر مخصوص ! که من به هییییچ عنوان تاحالا لب به همبرگر های بیرون نزده بودم ! هیچی دیگه ! از هرچی بترسی سرت میاد ! این و این م از امشب ! البته هدف این عکس روزنامه ز ر د یه که مشاهده میکنید !!! واسه آبجی خانوم کوچک خریدیم خوشحال بشه نمراتش خوب شده ! قسمت دوم این سریالم دیدیم که نسبت به اولی خیلی بهتر شده بود ! قسمت اول واقعا ضعیف بود ... از اون یکی سریالم اصلا خوشم نیومد ... همینطوری زدم جلو که تموم بشه ... قبلنا فیلم های بهتری میساختن ... یادم باشه دوتا از کارتون های دوست داشتنیم که آنشرلی و میتی کومان هستش رو تهیه کنم ... هنوزم که هنوزه دو روز به تموم شدن فرجه ها مونده ... نمیدونم چرا تموم نمیشه ... هیچوقت تاحالا اینقدر سنگین نبوده.

پ ن :
خدا جونم شکرت که دوباره آرامش رو به دلم برگردوندی ... حالا میفهمم که خیلی چیزها تو زندگی ارزش غصه خوردن ندارن ... با این حال همش دارم هفته ها رو میشمارم .

عکس ها رو آبجی جانم گرفتن .

عمو جانم مکه هستن ... خوش به حالش واقعا که هرسال مشرف میشن ... خیلی به زیارت احتیاج دارم ... بیشتر از همیشه .

ظهر نمیدونم چطوری خوابم برد !!! حالا باید به سقف نگاه کنم تا خوابم ببره !

خدایا شکرت.

۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۴۶
Princess Anna
امسال فرجه بین دو ترم خییییییییلی طول کشید ! اینقدر روزهاش سنگین بود که فکر میکنم به جای دو و نیم هفته ! دو و نیم ماه گذشته !!! هنوزم که هنوزه تموم نشده ! و پنج روز دیگه ازش باقی مونده ! یه روز اینقدر حوصله م سر رفته بود تصمیم گرفتم یه غذای من درآوردی درست کنم ! فیله مرغ رو به تیکه های کوچیک تقسیم کردم و با آرد سوخاری کردم ... چندتا دونه م قارچ سوخاری درست کردم به اضافه قارچ و پیاز و فلفل دلمه های رنگی م خورد کردمو سرخیدم ! که نتیجه ش شد این !!! مزه ش هم خوب بود مامان اینا تعریف کردن ... پنجشنبه م با آبجی رفتیم کافه ... کافی شاپ همیشگی مون مدتیه که بسته س بخاطر همین رفتیم یه جای جدید ... بماند که آقاهه سفارش آبجی رو نشنیدو هرچی منتظر شدیم نیاورد !!! بعد که صداش زدیم گفت اصلا متوجه نشدم ! سریع اونجا شلوغ شد و اومدیم بیرون ... به پاساژ درمانی ( به قول دخترخاله جان ) مشغول شدیم بعدشم اومدیم شام بخوریم ... این و این ... خیلی طول نکشید غذا خوردن مون زود اومدیم بیرون ... شنبه عمه ختم انعام داشت ... منم شب قبل ش تا سه نخوابیدمو واسه آبجی خانوم کوچک پروژه دانش آموزی رو جمع آوری کردم صبح م نه بیدار شدم رفتم کافی نت تا متن و عکس هاش رو پرینت بگیرم ... با همدیگه رو مقوا چسبوندیم و شد این ... ظهر اومدم استراحت کنم که عمه وقتی مامان وسط راه بود زنگ زد و گفت که من برم کمکش مراقب جوجه طلا باشم ... منم عرض پنج دقیقه حاضر شدمو رفتم ... تو راه پله ها که بودم دیدم نی نی از بغل مامانیش داره بهم میخنده !!! یعنی ذوق مرگ شدم ! بدو بدو رفتم بالا و از دور به همه سلام کردم ... عمه سریع نی نی رو داد بغل من گفت بگیر مال خودت ... منم دو ساعت تموم با نی نی بودم ... گاهی هم مامانیش سر میزد ... اما نی نی نخوابید که نخوابید ! کلی هم باهام با زبون خودش صحبت کرد و خندید جیگر طلای من ! واسه پذیرایی هم به عمه کمک کردم ... بعد که مهمونا رفتن نی نی جان شیر خورد و لالا کرد ... من و مامان هم خیلی سریع رفتیم به سمت خونه خاله ! که نزدیک به خونه عمه ست ! همون تایم کوتاه خیلی خوش گذشت ... بعد نماز موقع میوه خوردن اینقدر از دست این پو خندیدیم که خدا میدونه !!! اینقدر این چند وقت اشک ریخته بودم یادم رفته بود چقدر خندیدن از ته دل خوبه ... بعدشم برگشتیم خونه که همون شب مامانو بابای بابا جانم اومدن و یکی دو هفته ای اینجا می مونن ... صبح فرداشم من حذف و اضافه داشتم شب ش از استرس اینکه خواب بمونم خیلی دیر خوابم برد اما خداروشکر سروقت بیدار شدم ... سرویس دانشگاه پر بود فقط کنار راننده جای نشستن بود !!! آقای راننده گفت بیا بشین اومدم پایین که از در کناری برم تو ماشین دیدم قدم نمیرسه !!! گفتم سخته همین جا وایمیسدم ! آقای راننده گفت عیبی نداره از همین جلو بیا بشین ... هیچی دیگه تا دانشگاه تو شیشه ی جلو بودم !!! وسط راه م یه جناب اسکلت که از سقف آویزون بود از بغل گوشم افتاد !!! خداروشکر که نخورد تو سرم !!! وقتی رسیدم یونی خیلی نگران بودم چون هیچکدوم از درس های این ترم رو بخاطر پیش نیازی و هم نیازی نتونستم بردارم ... ساعت هشت و ربع یونی بودمو استاد نزدیک های هشت و نیم اومد ... گفتم استاد بهتون ایمیل زدم مشکلم رو گفتم شما گفتید که واسه حذف و اضافه حضوری بیام ... گفت کار خوبی کردید ... دیگه خیالم احت شد که امروز حالش خوبه ... خداروشکر نه به نمراتم نگاه کرد نه واسه اضافه کردن واحدها اذیتم کرد ... کلی هم با بچه ها خندید ... الحمدلله ... ازش تشکر کردم و از بچه ها خداحافظی کردم اومدم سر راه کافی نت که برنامه هفتگیم رو پرینت بگیرم یکدفعه دیدم ساعت امتحان یه درس با درس اصلیم یکی بود ! و بدتر از همه میشد سه تا امتحان تو یه روز ! سریع به زهرا زنگ زدم رفت پیش استاد ... استاد گفت خودش بیاد ... واقعا سخت م بود برگردم ... استاد گفت دوشنبه هفته دیگه بیاد ... هیچی دیگه اگه درسی بود بردارم همون بیست واحد میمونه اگرم نه که میشه 17 تا ... امروزهم با آبجی رفتیم براش کفش بخریم ... بعدشم شام خوردیم ... این و این ... الان هم خوابم میاد اما دوست ندارم بخوابم ! اصن دلم میخواد شبا سرحال باشم !!! هرچند که از وقت خوابم گذشته !

پ ن : خدا جانم هرچقدر ازت تشکر کنم واسه اینکه منو از غم نجات دادی کمه ... مثل همیشه تو نجاتم دادی ... ممنونم ازت ... یه دنیا ممنونم .

ازون جایی که آبجی خانوم کوچک ! به شدت فوتبالی هستن ! این جور روزنامه ها براش خیلی جالبن ! تیم ملی مون واقعا به ناحق حذف شدن ... روز بازی با عراق که با نامردی تمام برنده شد خیلی ناراحت شدم ... واقعا حق شون این نبود ... درواقع حق ما این نبود ... 

ترم جان جدید دارم میام پیش ت !!! خواهشا مثل ترم یک باش !!! جون هرکی که دوست داری منو مثل این سه ترم اخیر زجر نده لطفا ! 

۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۰۸
Princess Anna

7

دقیقا یه هفته س که از مشهد اومدم ... اول ش که سرماخوردم الانم که به شدت سر م شلوغه ... دلم میخواد زودتر بیام اینجا از خاطرات سفرم بنویسم ... الحمدلله خیلی بهم خوش گذشت خیلی ! کلی م عکس گرفتم که بذارم ... از شنبه م کلاس های دانشگاهم شروع میشه ... خلاصه نمیدونم کی فرصت ش پیدا میکنم.

۱۸ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۳۰
Princess Anna