بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوستالژیک وار» ثبت شده است

یادش بخیر ... خرداد ماه 87 بود ... موقع امتحانای نهایی سال سوم راهنمایی ... بعد از امتحان علوم ... هوای خنک و بارونی اون روز رو هیچوقت فراموش نمیکنم ... برگشتم خونه و بی معطلی زدم شبکه دو ... همون برنامه ی دوست داشتنیم ... فرستاده ای از 1404 ... آشنا شدن با نوجوون های موفق ؛ حس امید و اشتیاق درس خوندن رو تو وجودم چند برابر میکرد ... درسته که بارها و بارها بخاطر دست انداز های جاده زندگیم از هدف اصلی که داشتم دور شدم اما هنوزم که هنوزه ته دلم همون هدف بزرگه همون هدفی که دو ماهه دیگه ده ساله میشه ... میدونم کم کاری ؛ ناامیدی و البته ضربه هایی که این سالها خوردم و سختی هایی که اندازه خودم کشیدم ؛ بیشتر از ده سال از هدفم دور شدم و گاهی حتی حس کردم که دیگه همچین هدفی ندارم اما یه چیزی ته دلم میگه هدف همون هدفه ، عوض نشده ... این منم که عوض شدم ... این من بودم که در برابر مشکلات محکم نبودم و خیلی زود شکستم ... این منم که زود نا امید شدم و دست از تلاش کشیدم ... این منم که خودم رو باور نکردم ، ترسیدم و راه به جایی نبردم ... اما صبوریم کردم ! در حقیقت خدا کمکم کرد تا بتونم صبوری کنم ! و باز هم خدا بود که هرجا فراموشش کردم فراموشم نکرد و با اینکه لیاقتش رو نداشتم و از جایی که فکرش رو نمیکردم کمکم کرد ... خدایا شکرت به خاطر همه چی ... من خیلی شرمنده م ... خیلی ...
پ ن :
ته دلم میگه روزای خوب و اتفاقای خوب نزدیکه ... انشاالله .
خداکنه امتحان سه شنبه رو قبول بشم ... خدایا خودت کمکم کن ...
۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۱
Princess Anna

صبح نزدیک 4.30 بود که دیدم باباهیم تشریف آوردن و منم از نگرانی دراومدم ... مامانم میگفت وقتی کوچیک بودم راس ساعت دوازده بشقاب به مامانم نشون میدادم مامانمم بهم غذا میداده ... امروزم ساعت 12 ناهار خوردم ... به یاد اون روزها که خودم به یاد نمیارم ... فرداهم مجبورم برم یونی دوستم که رشته ش معماریه صبح زنگ زد گفت برای ارائه پاور پوینت و ویدئو کلیپ لازم دارم اما بلد نیستم درستش کنم منم قبول کردم واسه ش انجام بدم .

پ ن : خدایا خودت کمکم کن ...

۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۵۱
Princess Anna

دیشب و امروز خودم نشوندم سر درس اما نتیجه اونی نبود که انتظارش داشتم ... هر لحظه ناامید میشدم میگفتم همیشه قدم اول همیشه سخت ترین قدم پس بخون ... اما لذت نبردم ... دلم گرفته دیدم اینطوری شدم ... اون همه انرژی مثبتم تحلیل رفت ... خدایا چرا اینطوری شد ... دلم میخواست زودتر تموم شه امروز.

پ ن :

امروز داشتم به مامان میگفتم رویاهای بچگیم خیلی شبیه آرزو های الانمه ... عصر نشستم با مامان و آبجی کلی حرف زدم مامان همش نگران مه که معدلم بیاد بالا .

بابایی دیروز بهم گفت خانوووم کوچولویی تو ! 

دوست صمیمیم حتی یه دونه اس م نداد که چرا نیومدی ... فقط موقعی که دستم کار داره بهم اس میده یا زنگ میزنه ... دلم خیلی پره...

خدایا خواهش میکنم ازت ... خدایا کمکم کن ... اگه از تو کمک نخوام برم پیش کی ... تو گره گشایی ... 

۱۷ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۴۲
Princess Anna