پ ن :
ته دلم میگه روزای خوب و اتفاقای خوب نزدیکه ... انشاالله .
خداکنه امتحان سه شنبه رو قبول بشم ... خدایا خودت کمکم کن ...
صبح نزدیک 4.30 بود که دیدم باباهیم تشریف آوردن و منم از نگرانی دراومدم ... مامانم میگفت وقتی کوچیک بودم راس ساعت دوازده بشقاب به مامانم نشون میدادم مامانمم بهم غذا میداده ... امروزم ساعت 12 ناهار خوردم ... به یاد اون روزها که خودم به یاد نمیارم ... فرداهم مجبورم برم یونی دوستم که رشته ش معماریه صبح زنگ زد گفت برای ارائه پاور پوینت و ویدئو کلیپ لازم دارم اما بلد نیستم درستش کنم منم قبول کردم واسه ش انجام بدم .
پ ن : خدایا خودت کمکم کن ...
دیشب و امروز خودم نشوندم سر درس اما نتیجه اونی نبود که انتظارش داشتم ... هر لحظه ناامید میشدم میگفتم همیشه قدم اول همیشه سخت ترین قدم پس بخون ... اما لذت نبردم ... دلم گرفته دیدم اینطوری شدم ... اون همه انرژی مثبتم تحلیل رفت ... خدایا چرا اینطوری شد ... دلم میخواست زودتر تموم شه امروز.
پ ن :
امروز داشتم به مامان میگفتم رویاهای بچگیم خیلی شبیه آرزو های الانمه ... عصر نشستم با مامان و آبجی کلی حرف زدم مامان همش نگران مه که معدلم بیاد بالا .
بابایی دیروز بهم گفت خانوووم کوچولویی تو !
دوست صمیمیم حتی یه دونه اس م نداد که چرا نیومدی ... فقط موقعی که دستم کار داره بهم اس میده یا زنگ میزنه ... دلم خیلی پره...
خدایا خواهش میکنم ازت ... خدایا کمکم کن ... اگه از تو کمک نخوام برم پیش کی ... تو گره گشایی ...