بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدایا شکرت» ثبت شده است

نمیدونم از کجا شروع کنم ... اون روز بعد امتحان اولی رو خوب یادمه همینطوری که زی زی از برنامه هاش واسه تابستون میگفت یه نگاه به در و دیوارهای شهر انداختم ... تو دلم گفتم من فقط به یه امید منتظر تابستون میشینم ... به امید اون عصری که رو سنگ فرش های حرم بشینم و چشمام ببندم ... خنکای نسیم و بوی عود جسم و روح م رو تازه کنه ... صدای نقاره ها و قدم های زائرا ... صدای مناجات شون با امام رضا بذر امید رو تو دلم بکاره ... واسه این آشفته حال همین چند ساعت کافیه ... 

پ ن : دلم میگه این لحظه های طلایی رو زود زود بدست میاری ... چقدر دلم زود زود تنگ میشه ... خدا جونم عاشقتم ... اینقدر که حواست بهم هست ... سعی میکنم بنده بهتری برات باشم ... خدا جونم شکرت .

۱۵ تیر ۹۳ ، ۰۰:۴۸
Princess Anna

دوشنبه بود که فرداش دوتا امتحان ساختمان و معماری داشتم نزدیک سه ظهر شروع کردم تا دوازده شب تموم ش کردم البته حذفی نبود و نزدیک 45 صفحه جزوه ... از اون روز فهمیدم میتونم تند بخونم و بفهمم ... صبح م معماری خوندم چون فقط از نمونه سوالا بود همون 14 تا رو خوندم ... سر امتحان ساختمان مراقبه اومده میگه دخترم چرا اینقدر استرس داری ؟ منم فقط لبخند زدم بعدش گفتم نه مضطرب نیستم ... انگار نگران بودم ولی خودم حالیم نبود دست راست م سهی جلوم مری و پشت سرم سپیده نشسته بود کلا جو آروم نبود ! نزدیک سه و بیست دقیقه بود برگه م رو دادم یه آبی به دست و روم زدم به شدت خسته بودم یه سوال امتحان پیاده سازی بخشی از پروژه بود که 3 نمره داشت و کلی کد نویسی دیگه ... یه نگاه دیگه به سوالای معماری انداختم یه کم شکلات خوردم به ساعت که نگاه کردم نزدیک 4 بود و من سر امتحان بعدی نشسته بودم ... سوالا عین همونا بود که استاد داده بود ! چشم رو هم گذاشتم ساعت 5 بود و این دوتا امتحانم تموم شد ... با زی زی رفتیم تو حیاط اون رفت میکاپ ش رو تجدید کنه منم نشستم رو پله های انجمن موسیقی دانشگاه ... یه نگاه به آسمون یه نگاه به ابرها انداختم ... یه نگاه به زمین که آفتاب با گرمای شدید ش بی منت اون رو روشن کرده بود ... چه روزهایی اومد و رفت یاد روز اول دانشگاه افتادم ... نزدیکای 4 بود نشستم سر طراحی الگوریتم  ... تا اونجا که تونسته م خوندم البته خیلی م نبود حجم ش ... فردا نزدیک 11 یونی بودم با زی زی و نیلو نشستیم بخونیم  ... با زی زی رفتیم سلف بعد بستنی و ساندویچ نشستیم به خوندن همه رو دور کردیم منم فرمولا رو تا آخرین لحظه نگاه کردم یادم نره آخه همه جواب به فرمولا بستگی داشت ... اول امتحان با استرس شروع کردم آروم آروم نوشتم و درنهایت به دوتا سوال نرسیدم ! البته بچه هام وقت کم آوردن چون جوابا خیلی طولانی بود اینم بماند که سوال 4 رو فهمیدم یه جا عدد اشتباه گذاشتم ! و هر مرحله جوابش به مرحله قبلی بستگی داشت ! به شدت خسته بودم تا رسیدم خونه صورتم شستم وضو گرفتم دوباره میکاپ کردم عرض 5 دقیقه ! با یه خط چشم کج و کوله ! یه مهمونی بامزه خونوادگی واسه عروس 10 روز آینده داشتیم ... خداروشکر خوش گذشت ... جمعه رفتیم بیرون دور بزنیم چون خیلی حال و هوا سنگین بود ... یکشنبه صبح م فقط فیزیک م رو مرور کردم ... وقتی رفتم سر امتحان آرامش خاصی داشتم سوالا رو نوشتم سه و ربع بود که برگه م رو دادم ... بعد یه استراحت کوچیک رفتم سر اقتصاد که اصن مغزم نمیکشید ! سوالا هیچکدوم عین جزوه که هیچی عین مثال های کتاب م نبود ... هیچکس به جواب آخر هیچکدوم از سوالا نرسید !!! و اینگونه بود که امتحانای ترم چهار تموم شد ... شب با آبجی رفتیم رستوران منم دوتا انیمیشن زبان اصلی و این رژ خریدم ... یکشنبه م که روز عروسی بود ساعت 6 تشریف بردم آرایشگاه ! یه خانومه که گفت عروس شدی !!! یکی دیگه فکر کرده بود نامزدیمه !!! ههههههههههه !!!! خلاصه که بسی زیبا شدیم ! بابا که اومد آرایشگاه دنبالم گفت چادر بکش رو صورتت !!! داریم عروس میبریم ... وقتی اومدم خونه مامان زنگ زد آرایشگاه کلی ازشون تشکر کرد ... عروسی خیلی بهمون خوش گذشت ... دخرعموی خوشگلم بغل کردم گاهی م دور عروس میچرخیدیم ... جشن شون پرفکت بود ... عالی بود ... یه مهمونی بدون گناه با دف و یه خانوم که واقعا قشنگ میخوند ... به جای اون همه موزیک که روان آدم با شعرهای بی محتوا شون آشفته میکنه ... و بالاخره این روزهای قشنگ اومد ... ماه خدا ... خوشحالم که امسال هم زنده هستم ... الحمدلله .

پ ن : موقع امتحان فیزیک فهمیدم انگار خدا قلمم رو بدست گرفته و مینویسه ... خدایا شکرت .

این ترم سر امتحانات بجز اقتصاد با آمادگی کامل رفتم ... خدایا ممنونم ازت که بهم کمک م کردی و  بهم آرامش دادی .

این دوتا بازی رو دیروز نصب کردم اصلا خوشم نیومد .

این هم زولبیا دستپخت خودمان !

خدایا بابت همه چیز ازت ممنونم ... ای مهربون ترین .

۰ ۰۹ تیر ۹۳ ، ۰۲:۳۳
Princess Anna
امروز همون حسی رو نسبت به نتیجه امتحان م داشتم که ترم پیش بعد امتحان مدار حس ش کردم ... دیشب تا 3 خوندم آبجی تحقیق م نوشت چون استاد فرموده بودن 15 صفحه دست نویس ! منم که فرصت نداشتم آبجی زحمتش برام کشید یه زحمت دو ساعته ... صبح یازده و نیم یونی بودم نیم ساعت معطل بودیم و منتظر حاجاقا که تحقیق بهش تحویل بدیم !!! بعد با زی زی و نیلو تا خود نیم ساعت به امتحان خوندیم وسط هاش م کلی خندیدیم !!! ناجور خندیدیم !!! زی زی به نیلو میگفت هر حرفیو نزن این (من!!!) خجالت میکشه !! آخه تقصیر ما نبود که !!! تقصیر سوتی مسئول کتابخونه بود !!! ... سر امتحان مراقبه خیلی که نه خییییییییلی شل بود !!! پاسخنامه ها رو پخش نمیکرد !!! منم همش رو صندلیم تکون میخوردم هرکسی یه جور تیک داشت !!! اصن تا ساعت 4 شد خیلی طول کشید ! همه رو نوشتم البته درست و غلط ش رو خدا داند ! چون ظاهرا امتحان سخت بود ! من بیشتر از همه رو فصل 4 مسلط بودم !!! بچه ها میگن دوباره تکرار میکنم که میگن ! امتحان بلد نبودن و بد نوشتن !!! همه شون پاس میشن !!!

پ ن : خدایا شکرت که اینقدر هوا مو داری ... خدایا شکرت به خاطر اخلاق و رفتار خوب مامان بابام خدا جون هرچی ازت تشکر کنم کمه امروز فهمیدم چه مامان بابای خوبی دارم ... شکرت .
خیلی خسته بودم سر شب چشم هام باز نمیشد اما الان خوابم نمیاد !!!
سه شنبه دوتا امتحان به فاصله نیم ساعت دارم !!! توکل به خدا .
این و این حاشیه های امتحان اندیشه 2 که هنوز بعد یه هفته نمره ش نیومده !
امروز خیلی شلوغ بود ... خسته م.
۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۹
Princess Anna

چقدر خوبه که دست های خدا رو تو دستات حس کنی ... چقدر حس قشنگیه که خدا بهت بگه صدا تو شنیدم تو جوابم رو ندیدی ... اینقدر که حواست پرت شده دیگه به زندگیتم نگاه نمیکنی ... این هفته خدا بهم یادآوری کرد ... خدایا شکرت ... خیلی مهربونی ... 

پ ن : خدا جونم یه دنیا ازت ممنونم به خاطر اینکه بهم نشون دادی حواست بهم هست ... خیلی حس خوبی دارم .

چقدر خوبه که درس خوندن حالتو خوب کنه و نزاره به چیزهای بد فکر کنی ... خدایا شکرت .

۱۴ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۱۲
Princess Anna

روزهایی که به روال عادی شون عادت کردم زود زود رد میشن و من همچنان به زندگی م ادامه میدم ... هفته پیش هفته آخر یونی بود  هیچی دیگه نمیدونم چی شد که یه دفعه همهمه شد تو کلاس و امتحان افتاد 5 خرداد که میشه صبح امروز ! زی زی خانومم هی میگفت پاشو من بشینم کنار دیوار تو برو ردیف پسرا منم زیر بار حرف زور نمیرم ! الکی الکی قهر کرد ! انگار بلد نیستم جزوه باز کنم سر امتحان جزو معلولیت ها محسوب میشه ! یه شنبه م اینطوری تموم شد ... دوشنبه پروژه مو سه از سه گرفتم ... استاد دید استرس دارم اما رو صحبتام تسلط داشتم ینی تمام سعیم کردم خداوشکر بخیر گذشت ... چهارشنبه بامیه درست کردم ... شب ش تولد 7 سالگی پسرخاله م بود که رفتیم خاله م مخصوص من و آبجی قرمه سبزی درست کرده بود ... فردا شب شم واسه بابا تولد گرفتیم یه تولد کوچولو با این کیک و یه شاخه گل (پاپیون شو جدا کردم برگ های اضافیم ریختم دور و چسبوندم ش به گلدون که اینطوری شد ... قشنگ تر شد ... ) مامان حال نداشت نرسیدیم هدیه بخریم ... شنبه م مامان رفت بیمارستان البته یواشکی که ما نگران نشیم منم سریع مرغ که از شب قبل مزه دار کرده بودم واسه بابا و آبجیا کباب کردم ... آبجی و بابا رفتند پیش مامان آبجی کوچیکم رفت مدرسه و من بودم و کلی ظرف ! واسه ناهار فرداش سالاد الویه درست کردم که خوشمزه شد البته بقیه گفتن خودم این دو سه روز از استرس مامان اشتها نداشتم ... شب م رفتیم خونه عمه شام که من هیچی نخوردم ... یه شنبه م که صبح تا با آبجی صبحانه خوردیم شد 11 منم سریع واسه مامان آبمیوه گرفتم و سوپ عالی درست کردم نزدیک های 2 ظهر مامان اومد خیالمم راحت شد ... امروزم فقط آبمیوه خوردم با یه ساندویچ هیچی دیگه از گلوم نرفت پایین ... شنبه خیلی روز سختی بود ... اصن تموم نمیشد ... خداروشکر بخیر گذشت ...

پ ن : خدای مهربونم بابت همه ی مهربونی هات ازت ممنونم ... اینکه با اتفاق هایی که میفته بهم میگی چشم ها تو باز کن .

ته دلم میگه زود زود میخواد همه چی تغییر کنه اما اینطور که داره روزها میاد هیچی عوض نمیشه انگار !  آخه من به حرف دلم گوش کنم یا عقل م !

اینم عکس هنری من ! البته با رتوش .

فکر کنم جمعه قارچ سوخاری درست کردم دقیقا یادم نیست .

شرلوک هولمزم هنوز نرسیدم ببینم حال وهوای اون زمان خیلی دوست دارم .

اگه اتفاق خاصی نیفته میزارم بعد امتحانا آپ میکنم ... باید قدر چیزهای کوچیک دونست چون ممکن از دست برن .

۰ ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۷
Princess Anna
نزدیک ده صبح بود که بیدار شدمو اول رفتم بیرون واسه مامان بعد اومدم خونه سریع صبحانمو خوردمو رفتم کافی نت که گزارش همراه با عکسا شو پرینت رنگی بگیرم ... انصافا خیلی خوب شد ... بعدشم رفتم یونی ... گزارشو تحویل دادم که بسیار تشکر نمودن ! اما بچه ها از برنامه راضی نبودن که منم همچنین از بچه ها راضی نبودم ! نقاط قوت و ضعف برنامه رو توضیح دادم واسه مسئول مون و قرار شد ان شالله از ترم بعدی با درنظر گرفتن تجربیات برنامه های بهتری داشته باشیم... بعدش با دوستم رفتیم سرکلاس معماری با اینکه دیر رسیدم استاد همچنان درحال چرت و پرت گفتن بود و دست از سر کچل ما برنمی داشت !!! بعد دقیقا یه ساعت حرف زدن شروع کرد به تند تند نوشتن اونم تو نیم ساعت !!! تایم بعدی برگه میان ترما رو داد که 4 شدم از 5 ... بعدشم رفتیم سرکلاس پایگاه که یه فصل از طراحی الگوریتم واسه امتحان فردا رو خوندم ... 5 کلاس تموم شد از جایی دیگه پیاده اومدم 6 خونه بودم ... از اون خیابونی که دقیقا دوسال پیش همون وقت کتابخونه م توش بود رد شدم خاطرات خوبم بسیاااااااار خوب روزهای درس خوندنو کلاس ها و مری حانی و غزل زنده شد ...

پ ن : خداجونم بابت اون همه روزهای خوب حتی روز خیلی قشنگه کنکورم ازت ممنونم ... یه دنیا ممنونم ...
دلم به شدت واسه خرخونی کردن تو شیمی و ریاضی تنگ شده ... خیلی م تنگ شده ... 
دوستم گفت ترم یک اینقدر خوب میخوندی نابغه بودی ! خندیدم گفتم نه در اون حد ! گفت حیف شد دیگه اونطوری نیستی ...
از ته دلم میخوام با عشق این درسای دوست نداشتنی رو بخونم ... 
خدایا فقط تو میتونی بهم کمک کنی ... به تو مدیونم همیشه / مگه میشه بی تو باشم ... 
۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۹
Princess Anna

چقدر جمعه ها دلگیره ... امروز بیشتر با مامان حرف زدم درمورد هرچی که تو دلم بود خیلی حالمو خوب کرد ... عصر با آبجی رفتیم بیرون نارنیا 3 رو گرفتم قبلا یه بار دیدمش ... خیلی واسه م جذابیت داره این مجموعه ... دیروز م با تموم اذیت های بچه های دانشگاه و خستگی های ناتموم هماهنگی و اجرا برنامه کانون رو خیلی خوب برگزار کردم ... خداروشکر ... باید گزارشش رو هم بنویسم ... کلاس پنجشنبه م لغو شد ... دوشنبه دوتا امتحان خیلی مهم دارم که یکی ش 7 نمره س اون یکی 4 ... از سه شنبه م وقت داشتم اما هنوز هیچی ... دوشنبه استاد 3 اومد سرکلاس تا 5.30 !!!! آنتراکت نداد که زودتر کلاسو تعطیل کنه اما نکرد ! خلاصه حوصله مون سررفت درسشو دوست ندارم ... به دوستام که نگاه میکنم هرکدوم با یه هدف اومدن اما من چی ... چشمام خیس شدن الان ... بازم شکر ... بعد هرسختی یه آسونیه ... خودم به مراتب تجربه کردم ... امتحان یکشنبه رو حدود 5 - 4 ساعت خوندم با همیاری دوستان ! خداروشکر بد نبود ... اینم درحال مطالعه معماری کامپیوتر ... فکر میکنم باید بیشتر کتاب بخونم چون حالمو خیلی خوب میکنه !  دو سه شب پیش چنتا از اهداف تحصیلی و شغلیمو نوشتم 8 تا شونو تو بازه زمانی 10 ساله .

پ ن : خدایا بابت همه ی این حس و حال های خوب ... بابت همه ی مهربونیات ... بابت همه ی کمک هات و آرامشی که ازت میگیرم یه دنیا ممنونم .

دلم واسه بابایی م خیلی خییییییییلی تنگ شده از چهاشنبه رفته سفر پیش مامان بزرگ الانم تو راهه ان شالله به سلامتی برسن.

خدایا بابت داده ها و نداده هایت شکر.

۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۱۶
Princess Anna
دیشب برنامه ریزی کردم واسه امروزم کارهام خوب پیش رفت ... سعی کردم بهتر از روزهای دیگه م غذا بخورم ... آروم آروم دارم میخونم از ساعت 4 ... صبح میان ترم معماری کامپیوتر دارم ... هیچ عجله ای ندارم که تمومش کنم برخلاف بقیه درسا اینو دوسش دارم تا کاملا متوجه نشم ازش رد نمیشم ... با این همه دلم میخواد انصراف بدم از این یونی خسته م کرد ...

پ ن : الهی شکر صبحا خیلی پرانرژی م  ...
خدای مهربونم بابت همه چیز ازت ممنونم ... خصوصا آرامشی که به لطف تو دارم ...
مامان بزرگ مریض شده ... ان شالله زودتر شفا بگیره ...
۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۵۵
Princess Anna

یه عصر اردیبهشتی با عطر بهار با طعم دلتنگی جمعه حالمو عوض کرد ... یه عالمه حس های خوب و تازه ... خوشحالم که سال 92 تموم شده هرچی باشه فقط پارسال نباشه ! صبح که بیدار شدم دیدم مامان داره تغییراتی میده که حسابی خونه رو قشنگتر کرد ! اتاقم خیلی خیییییییییییلی حس خوبی داره خداروشکر ... یه آرامش خاصی داره شبیه همون حس مبهمی که دوسش دارم ... خلاصه که بهار همه چیو حسابی قشنگ کرده ... این هفته رو دوست داشتم چهارشنبه با آبجی رفتیم همون شهر کتابی که دوسش دارم برچسب و دفترچه گرفتم بعدشم کارتون سفید برفی زبان اصلی حسابی پیاده روی کردیم ... دیشبم که شب آرزو ها بود با دله گرفتم نمازش خوندم از خدا آرزومو خواستم نمیدونم چرا امسال خیلی حالمو خوب کرد یه حس شادی معنوی داشتم ... خداروشکر ... حساسیتم به بهار و عینک نزدن همه جا باعث شده حس کنم چشمم ضعیف تر شده ! یکشنبه بود که واسه مامان گل خریدم وقتی از دانشگاه برگشتم خوشحالم که مامان غافلگیر شد ... دوست جونیم  هسدن در حال عکاسی از جزوات ! خیلی دقیقه میره چک میکنه چیزی جا نیفتاده باشه بعد من جزوه رو کپی میکنم و شماره نمیزنم تو سرویس میخونمو مثل الان نمیدونم ترتیبش چطوریه !!! این ملزومات جزوه نویسی من و این  هم چیدمان بسیاااااااااااااار مرتب کلاس ما !

پ ن : خدا جونم خیلی ازت ممنونم بخاطر همه چیز ... نمیدونم چطوری تشکر کنم ازت ...

تو این هفته ها انیمیشن آناستازیا  و فیلم زن سیاه پوش (اونشبی که تو مدرسه موندیم دیدمش) و فیلم رابین هود 2010 دیدم (خوشم نیومد خیلی بخاطر فضاسازی ش گرفتم) .

قراره با خودم بشینم برنامه ریزی کنم هدف گذاری !

مراقب غذا خوردنم هستم !

دیروز نزدیک یه ساعت با دوست دبیرستانم صحبت کردم ... یاد اون روزها بخیر ... هم اون موقع هم الان خیلی خوب همدیگه رو درک میکردیم این ترم هم دانشگاهی شدیم ... براش در کنار همسرش آرزوی سلامتی و خوشبختی دارم .

این پست رو خیلی درهم نوشتم ! خودمم نفهمیدم از کجا شروع شد ! 


۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۲۵
Princess Anna
سال آخر دبیرستان بودم ... یه عصر سرد زمستونی وسطای بهمن ماه وقتی چشمامو باز کردم دیدم از خستگی رو زمین خوابم برده و دائما این یه بیت شعر تو ذهنم تکرار می شه ...

ماه زند بوسه به دست رسول ... تا که ز عشقش بدرخشد ز نور

(اشاره به شق القمر توسط پیامبر مهربانی ها)

خدایا ممنونم ... خدایا شکرت :)))
۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۳۹
Princess Anna

دوشنبه عصر خاله بهم زنگ زد خوشحالی رو تو صداش میشد به وضوح فهمید گفت خیلی زحمت کشیدی واقعا عکسا قشنگ شدن ... هم از آلبوم هم از چیدمان عکس ها خیلی خوش شون اومده ... میگفت شوهرخالمم خیلی پسندیده ... وقتی آلبوم باز میکنی اول عکس داماد و صفحه بعد عروس هردوتاش تکی ن ... از این دوتا عکس اولی بیشتر از همه خوش شون اومده ...

پ ن : خدایا ممنونم ازت ... خیلی خوشحالم که این همه پسندیدن ... این همه راضی ن ... واقعا خیالم راحت شد ... خدایا شکرت .

۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۷
Princess Anna
آرومم ... خدا لبخند آورد به لب هام ... خدایا شکرت ... آلبوم نه فرشته م نه شیطان فوق العاده بود ... همه ی ترک ها ش دوست می دارم ... همه ش قشنگ بود ... صبح رفتم بانک کارهای بانکی مامان انجام بدم عصر مامان عکس های خاله رو گرفت از آتلیه گفت خیلی خوب شده اما من از چاپ و برش ش خوشم نیومد با اینکه جزء اولین و بهترین آتلیه ها س گرون ترین کاغذم انتخاب کردیم ... مامان گفت خیلی حساس نباش حتما خوشش میاد ... عصر رفتم بیرون آلبوم خریدم و عکس ها رو چیدم .

پ ن :
عصبانییییییییییییییییم از دوستم بخاطر اینکه هر وقت کارم داره اس میده ! اس داده میگه چرا بهم اس نمیدی ؟ میگم من نیومدم دانشگاه حالمو پرسیدی شما ؟ گفت حالا که اس دادم خوب چرا نیومدی ... دوساعت بعد اس داد گفت پروژه اقتصاد نوشتی گفتم نه ... فقط بخاطر اینکه مثل همیشه من این کارا رو باید انجام بدم اس داد نه احوال پرسی ... 
۲۰ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۱۳
Princess Anna

گاهی وقتا یه حس های جدید و مبهم با طعم شیرینی که داره حال منو خوب میکنه ... مثل امروز صبح . گاهی وقتا تو یه موقعیتی قرار میگیرم و حس میکنم این حال من یه اتفاق یا احساسیه که میخوام تو آینده تجربه ش کنم ... یه خاطره از آینده یه خاطره از فردا ... حس عجیبیه نمیتونم درست بیان  کنم ... حالم امروز به لطف خدا خیلی بهتره دلم میخواد درس بخونم اما میترسم از اینکه مثل اون روز بشه ... نمیدونم برم اهدافم بنویسم یا نه ... نمیدونم آخه استرس درسا مم دارم ... خوشحالم که پنجشنبه دارم میرم دانشگاه ... 

پ ن :

یادم باشه آلبوم نه فرشته م نه شیطان رو هم بخرم خیلی تعریف ش شنیدم ...

۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۳۲
Princess Anna
دیروز بابام بهم میخندید میگفت شیطون هفته دیگه میخوای بپیچونی دانشگاه رو ؟؟!!! منم که تو این موقع ها نمیتونم نخندم ! خودم لو دادم ! تا 4 صبح بیدار بودم بالاخره عکس های نامزدی خاله تموم شد مامانم که دید خوشش اومد حدود بیست و یکی عکس شد که ان شالله فردا صبح میدم آتلیه چاپ کنن براش ... فکر کنم چهار و نیم صبح خوابم برد بیخوابی زده بود به سرم ... دیشب م تا دیروقت مهمون داشتیم عمه اینا بودن برنامه ریختیم اردیبهشت بریم اصفهان ان شالله ... این هفته تصمیم گرفتم درس بخونم و از هفته دیگه برم سرکلاس دلم واقعا تنگ شده واسه روزهایی که زیاد میخوندم ... عاشقانه درس میخوندم ... امسال تصمیم دارم هدف گذاری کنم ... ان شالله این هفته اهدافم رو مکتوب کنم.

پ ن : حس میکنم ترس م خیلی کمتر شده واسه شروع کردن کارهایی که دوسشون دارم .... خدایا شکرت.

۱۶ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۴۹
Princess Anna