بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدایا شکرت» ثبت شده است

اینجا یه حس خاصی داره که هیچ جا تجربه ش نکردم ... از دیشب تاحالا خیلی خوب بوده ... الحمدلله ... خدایا ممنونم ازت مهربون ترین ...
۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۰
Princess Anna

اینجانب بشدت هیجان زده و خشحالم :) نوشتن اتفاقای خوب این دو سه هفته رو به چند روز دیگه موکول کردم ؛ دوست داشتم فقط بیام بنویسم که خیلی خوشحالم ازین که مهمون خدا شدم :) برای اولین بار تو زندگیم دارم میرم اعتکاف :) إن شاءالله که دست پر بر می گردم :) 

پ ن : اصلا فکرشم نمی کردم که اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دربیاد :)

خدایا شکرت .

۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۷
Princess Anna

چقدر خوبه الان ... نور این وقت روز اتاقم رو روشن کرده ... چه حس دلنشینی داره ... دارم آماده میشم که درسم رو شروع کنم ... فردا اولین امتحان نیم ترمم هست .

پ ن :

خدایا ممنون :) خدایا شکرت :)

۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۷
Princess Anna

امسال اولین سالی بود که من به تنهایی سفره ی هفت سین رو حاضر کردم ... پارسال هم ظرف هاش رو آماده کردم منتها شب سال تحویل خونه خودمون نبودیم به همین خاطر نصفه کاره موند ! و هیچوقت کامل نشد ! چهارشنبه به بابا گفتم بیاید امسال به همه کوچیکترا و بزرگترا عیدی بدیم ... اما پول ش رو کمتر کنیم ... منم پولای نو رو تزئین می کنم ... بابا هم پولای نو رو بهم داد ... صبح پنجشنبه رفتم بیرون تمام وسایل هفت سین البته به جز خوراکی هاش رو خریدم ... مشغول تزئین عیدی ها شدم ... که نتیجه ش این و این شد اون روز فقط 19 تا ش رو درست کردم و بقیه ش رو گذاشتم واسه وقتی که مهمونا خواستن بیان ... مامان بابا هم خیلی خوششون اومده بود :) جام های هفت سین م با نگین های چسبونکی تزئین کردم ... این نگین ها تو یه بسته بود که مثلا برای تزئین قاب گوشی موبایل استفاده می شد ... آخر شب م با آبجی کوچولوم تخم مرغ اکلیلی درست کردیم ... از بچگی علاقه ی خاصی به اکلیلی جات دارم ! ... خلاصع اونشب کار تزئین ها تموم شد ... فردا از عصر که چند ساعت به سال تحویل مونده بود شروع کردم به چیدن سفره هفت سین ... مامان هم بقیه وسایل رو حاضر کرد ... وقتی کار سفره تمومه تموم شد شرو کردم به عکاسی ! این و این تخم مرغ های رنگی رنگیه ... این م سبزه ... این و این و این ! سمنو هستش با جزئیات تزئینات خودش و ظرف ش ... این م ساعته خوشگلم و پاپیون خوشگل ترش ! سکه ... این م سرکه ... این م سه تا سین دیگه ! این و این م نمای کلی سفره هفت سین امسالم ... ساعت رو نذاشتم و اونا هم سنجد نیستن ! شبه سنجدن ! (عناب ن ) که تو اون یکی وبلاگم ازش نوشتم و اینجا جاش نیست ! بخاطر همین میشه همون هفتا سین ! سر سال تحویل م تنهایی کنار سفره نشستم و توی دلم دعا کردم ... مامان اینا هم خواب بودن ... صبح ش رفتیم خونه مامان بزرگ جانم ... نو عید پدربزرگ مامانم هم بود ... من اصلا حال دلم خوب نبود ... اصلا ... اصلا حال خوبی نداشتم ... شب هم خونه خاله بزرگم بودیم ... فرداش دوباره با همه خاله ها خونه مامان بزرگ جان و شب ش هم خونه خاله نرگس ... فردا ش با خاله نرگس و بچه هاش و آبجی جانم رفتیم شهرکتاب نیاوران ... اینقدر اون روزها حالم گرفته بود نتونستم چیزی انتخاب کنم که خوشحالم کنه ... همیشه عاشق شهرکتاب ها بودم اما اون روز اصلا نتونستم استفاده ببرم ... بعدشم رفتیم امام زاده صالح و تو همون تجریش ناهار خوردیم ... کلا خواهرم برنامه ریزی کرد و تنها دلخوشیم رو که رفتن به یه مکان معنوی بود ازم گرفت ... ناهارم با نظر من هماهنگ نبود ... کلا حالم بد بود آخر روز بدترم شد ... فردا صبح زود رفتیم اراک ... خونه خاله ... مثل همیشه نتونستیم بریم بیرون با زهرا ... بخاطر همین خیلی دلم گرفت ... خیلی ... فردا صبح ش برگشتیم خونه خودمون ... جمع و جور کردیم ... شب ش خونه عمه مامان بودیم واسه دومین سالگرد فوت همسرش ... فرداشم صبح تقریبا زود بیدار شدیم ... دوتا از خاله ها اومدن ک بریم چهلم پدربزرگ مامانم ... بقیه یا مسافرت بودن یا نتونستن بیان ... اول صبحی با دخترخاله جان یه کم آرایش کردیم ... خاله ها میگفتن داریم میریم مسجدا !!! نه عروسی !!! هیچی دیگه رفتیم مسجد ازون جا هم بعد ناهار برگشتیم خونه !!! اما پشت در موندیم !!! کلیدا در رو باز نمی کردن ... داشتیم شاخ درمیاوردیم !!! زنگ زدیم به مامان نرسیده به سر خاک برگشت اما کلید اونم باز نکرد !!! دخترخالم دوبار به آتش نشانی زنگ زد اما گفتن کار ما نیست !!! کلید سازی هم که بسته بود ... آخر سر بابا و شوهرخاله دوتایی با نردبون و چکش ! لولای در رو درآوردن و در رو باز کردن ... وقتی همگی اومدیم خونه و داشتیم استراحت می کردیم خاله سمانه م خوابش نبرد ... من خیلی به خاله سمانه م شباهت دارم و خیلی هم دوستش دارم ... گفت عکس و فیلم تو گوشیت چی داری ؟! گفتم تو گوشی که ندارم اما تو لپ تاپ هستش ... لپ تاپ م رو آوردم و به خاله کلی عکس و فیلم نشون دادم ... اینقدر دوتایی خندیدیم خستگی مون در رفت ... خاله می گفت فکر میکردم دختر خودم خل شده را به راه از خودش عکس میندازه ! نگو طبیعیه !!! بعدش واسه دخترخاله کوچیک م از محیط دانشگاه تعریف کردم ... از اینکه چطوری باید لباس پوشید یا رفتار کرد ... بعدشم نزدیک اذان چهارتایی و دخترونه رفتیم بیرون شام بخوریم  ... از فروشگاه نزدیکش هم یه عالمه خوراکی خریدیم ... بعد اینکه یه کم گشتیم اومدیم خونه ... نشستیم چهارتایی به حرف زدن ... قرار شد آخر شب فیلم ببینیم ... وقتی مردها اومدن بالا بخوابن میخواستیم فیلم بذاریم که نفهمیدیم چی شد همگی نشستیم به صحبت کردن و اینقدر خندیدیم که بی سابقه بود ... واقعا اونشب حالم خوب خوب شد ... خیلی خوش گذشت الحمدلله ... هفته بعدش هم من یه کم درس خوندم و مهمون داشتیم ... ویندوزم رو هم بعد از یک سال و اندی عوض کردم ... سه جمعه پست سرهم یه عالمه مهمون داشتیم ... خصوصا جمعه هفته پیش که خیلی سنگین بود و طولانی گذشت ... عمه هم مولودی داشت و تو یه روز اینقدر آدم دیدم داشتم سرگیجه می گرفتم  ! بعد از عید کلاس ها رو یکی در میون رفتم :( اما روی یکی از پروژه هام که موضوعش رو خیلی دوست داشتم خیلی عالی کار کردم ... هفته بعد معلوم میشه استاد چقدر راضی بوده ... پنجشنبه هفته پیش مامان گفت که  آبجی کوچولوم رو ببرم بیرون و از طرف اون واسه مامان هدیه بخرم ... آخه غصه خورده بود که دوستش تنهایی واسه ی مامانش هدیه گرفته ... همینطور یه هدیه برای خالم ... خلاصه رفتیم و هدیه ها رو خریدیم ... بابا که گل و پول داد واسه روز زن ... آبجی جانم ادکلن خرید ... من هم رژ گرفتم و گذاشتم توی این جعبه ... آبجی کوچولو هم که عطر ... واسه خاله هم یه کیف پول یاسی خریدم ... مامان اینا ظهر که منو رو رسوندن دانشگاه خودشون رفتن خونه خاله ... چون پسرخاله کوچولوم آبله مرغون گرفته مامان براش هدیه برد و این کیف پول م بهش داد تا شب به مامانش بده ... مامانم می گفت  اون بچه غصه میخوره تو دلش میگه اگر می تونستم برم بیرون حتما هدیه میگرفتم واسه مامانم ... خلاصه که مامان و خاله خیلی خوشحال شدن ... از دست زی زی بسیار بسیار عصبانیم ... اول بخاطر اینکه جلوی سمانه با لحن خیلی بدی حرفی زد که دلم شکست ... دوم واسه اینکه موقع گروه بندی آزمایشگاه فیزیک گفت از هم جدا بشیم برم با سمانه اینا ! ( چون اونا قوی ترن ) درحالیکه چون دوتا پروژه آی تی رو میتونستم کامل انجام بدم با من هم گروه شد ... حتی واسه تکلیف مون که باید تنها انجام ش می دادیم گفت بیا باهم انجامش بدیم ... سوم با اینکه پروژه رو تا حد قابل قبولی براش انجام دادم با اینکه وظیفه م نبود ( از وقت ناهار و تایم کلاس تربیت بدنیم دو ساعت زدم و مشغول کارش بودم ) بعد وقتی بهش گفتم بیا بریم تو سالن تربیت بدنی تنها نباشم گفت نمیام !!! 0_0 چهارم بهش گفتم واسه تکمیل پروژه  سه شنبه برام بفرستش تا برات انجام ش بدم گذاشت چهارشنبه عصر ! که من بیرون بودن نتونستم جواب تلفنش رو بدم ! بهش اس دادم ساعت ده و یازده زنگ بزن تا خونه باشم اما بهش برخورد ! وقتی اومدم خونه بهش اس دادم زنگ بزن با اینکه آنلاین بود هیچی نگفت ... فرداش بهش گفتم قرار بود سه شنبه بهم بگی چی میخوای بهش اضافه کنی تا انجام ش بدم اما گذاشتی دقیقه نود ! برگشته میگه تو هم که همه کارهای پروژه تو تنهایی انجام ندادی و کمک گرفتی من چی که خودم تکمیلش کردم ... رسما کارم رو بی ارزش کرد ! و دلم رو رنجیده ... پنجم بهش گفتم واسه این پروژه مشترک چون تحقیقت کامل نبود و نتونستم ازش استفاده کنم این قسمت رو انجام بده و برای دوشنبه آماده ش کن تا ضمیمه کنیم ... گفت وقت ندارم چون یکشنبه امتحان داریم ... گفتم آخه من همه ی کارهاش رو کردم ... لی لی هم یک صفحه دیگه فرصتش رو ندارم ... گفت حالا بیا بین کلاس باهم انجام ش بدیم ... تازه دیدی که یه قسمت ش اشتباه بود ! 0_0 حالا اصل قضیه چیه ؟! اینه که استاد وقتی پروژه رو ورق زد گفت این قسمت که عکس داره واسه ی مرحله  بعدی پروژه ست اما غلط نیست شما اضافه انجام ش دادید ... بماند که جوری با استاد صحبت میکرد انگار تمام پروژه رو خودش تنهایی کار کرده ! درحالیکه ایده ، جمع آوری متن به جز یک صفحه ش که با لی لی بود ، نگارش، تایپ ، صفحه بندی و چاپ رو تنهایی انجام دادم . تازه میگفت چرا اسم ها رو زیر هم ننوشتی ! اسم خودم رو بالاش نوشتم  چون همه ی کارها رو دوش من بود و برامم مهم نبود کی قراره ناراحت بشه ... دیروزم که اون حرف رو زد و بعدش خواست جمع و جورش کنه گفتم نمیخوام چیزی بشنوم ... گفت چرا سرسنگینی ؟ چرا لوس بازی درمیاری ؟ 0_0 ... حرف شون رو میزنن به قول خودشون با خنده خنده ... براشونم مهم نیست که اون طرف ناراحت بشه یا حتی دلش بشکنه ! :( اینقدر دلم پره که نمیدونم چیکار کنم ... ای کاش میشد اون دوتا پروژه رو تکی انجام میدادم تا حرف و حدیث برام نمونه ... 

پ ن :

خدایا ... من دلم شکست از حرفاش ... خودت بهتر میدونی ... خودت هوام رو داشته باش ...

نمیدونم کی قراره حالیم بشه جوری رفتار کنم که ازم سوء استفاده نکنن ! و کارهایی که از روی محبت انجام میدم برام وظیفه نشه :(

چه حس خوبی بهم میده این عکس ... خونه عمه جانم بودیم گرفتم .

واسه نی نی جان عمه جغجغه خریدم ! فقط خودم قربونش برم ! امروز نازم می کرد جوجو طلای من !


۰ ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۵۸
Princess Anna

خدایا ممنونم ازت ... الان که تو سرویس دانشگاه م ... الان که دارم تو این هوای ابری و بهاری نفس می کشم ... با تمام وجودم احساس خوشبختی می کنم خدای مهربونم ... چقدر حال دلم خوبه ... خدایا ممنونم ازت ... هرچند که هیچوقت نمیتونم حتی یه ذره از مهربونیاتو جبران کنم ... خوشبختیم رو مدیون تو هستم خدای مهربون من ... 

 

۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
Princess Anna

باورم نمیشه ... بعد این همه مدت ... از جایی که فکرش رو نمی کردم ... یه عکس هایی من رو برد به رویاهای بچگی م ... تصویرهای مبهمی که گاهی از گوشه ذهن م رد میشدن اما درست نمیتونستم درک شون کنم ... حالا رویامو دیدم ... نمیتونم باور کنم حال خوب الانم رو ... اینقدر خوبم که انرژی تک تک سلول های بدنم رو احساس می کنم ...خدایا ممنون ... با آرزوی خاک خورده گوشه ذهنم حالم رو خوب کردی ... حالا رویام شفافه ... چقدر دنیا قشنگه ... خدایا شکرت .


پ ن :
ای کاش می تونستم حال خوبم رو وصف کنم ...
خدایا ... خیلی مهربونی ... عاشقتم ...
دلم میخواد چشمام رو ببندمو فقط به اونجا فکر کنم ...
خدایا ... ممنونم ... مهربون ترینم ... 

 

۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۱۷
Princess Anna

از آخرین باری که نوشتم یک ماه بیشتر میگذره ... روزهای اول ترم جدید خیلی از بچه ها نیومده بودن ... من به خاطر حذف یکی از درسا که امتحانش با یه درس دیگه دقیقا تو یه ساعت و یه روز بود دوباره رفتم پیش استاد ... دوشنبه بود نزدیک ساعت سه عصر وقتی سر استاد خلوت شد رفتیم با زی زی ... استاد گفت چطوری این درسو برداشتی ؟!! گفتم استاد خودتون برام انتخابش کردید ... ظاهرا موقعی که بچه ها داشتن باهاش صحبت میکردن و استاد مشغول انتخاب واحد واسه من بوده حواسش پرت شده و این درس رو بهم داده ... استاد گفت اگه مهندسی نرم افزار این ترم بر نداری به مشکل برمیخوری ... نگاه کرد به درس ها و دید چاره ای نیست ... سه تا درس رو برام حذف کرد و خیلی عالی درس های دیگه رو بهم داد ... باورم نمیشد برنامه درسیم به این خوبی بشه ... خیلی حالم خوب شد ... اومدم درس عمومی بگیرم که مدیر گروه مون یکدفعه گفت آقای حسینی خودشه !!! آقای حسینی هم مشخصاتم رو گرفتن اما هرچی پرسیدم گفتن بعدا میفهمی !!! بعد چند دقیقه سربسته یه چیزهایی بهم گفتن ... منم اصلا باورم نمیشد ... از خدا کلی تشکر کردم ... خیلی حال دلم خوب شد ... خیلی ... کلا چند روزی بود که خدای مهربون غم رو از دلم برد و به جاش یه حس خوب و یه دل آروم برام گذاشت ... از هفته بعدش رفتم فیزیوتراپی ... همه بهم میگفتن چقدر تو کوچولویی !!! به زور بهت میاد اول دبیرستان باشی !!! وقتی میگفتم دانشجوی ترم 6 م باورشون نمی شد !!! روزهایی هم که میرفتم فیزیوتراپی اگر کلاس داشتم تایم اول کلاس رو می موندم بعدش میرفتم اونجا ... کلی بدنم تقویت شد ... خیلی راضی بودم خداروشکر ... یه روز عکس گنبد امام رضا رو روی کشو های اونجا دیدم ... دلم پرکشید ... دلم تنگ شده واسه ی مشهد ... واسه تشویق خودم به امر تحصیل !!! اینا رو خریدم !!! بابابزرگ جان مامانم فوت کرد ... خیلی خیلی پیر بودن ... و خیلی خیلی مهربون و خوب ... بعد مدتی همه خاله ها و مامان بزرگ رو دیدم ... میخواستم برم دانشگاه اما بخاطر اینکه مامان بزرگ جانم رو ببینم رفتم ختم ... خاله م میگفت اینقدر مامان بزرگ ازت تعریف کرده ... از رفتار و برخورد و از لباس پوشیدنت که ما حسودی مون شد !!! خیلی خوشحال شدم که ازم راضی بوده ... چون واقعا خیلی زیاد دوستش دارم ... کم کم حوصله دانشگاه رفتن نداشتم ... خیلی خسته شده بودم ... به خاطر همین کلاس ها رو یکی در میون میرفتم ... هفته پیش هم تو همین روزها تمام اتاق و کمد رو حسابی تمیز کردم ... روکش تمام طبقه ها رو عوض کردم ... یه سری از وسایل که لازم نبود رو جمع کردم و حسابی خلوت شد ... این و این م طبقه ی کوچولوی کمدم که واسه تنوع دکورش کردم ... این م خرید های گل گلی من ... خداروشکر دیشب خرید های عید م رو تموم کردم ... پنجشنبه هفته پیش بخاطر آزمایشگاه فیزیک مجبور شدم برم ... جزوه هام رو کامل کردم و واسه مهلا که لپ تاپ خریده بود چندتا برنامه بردم و براش توضیح دادم ... سمانه و ریحانه حرفایی زدن که خیلی خوشحالم کردن ... خوشحالم که دید دوستام نسبت به من اینقدر خوبه ... خداروشکر ... بعد کلاس زی زی رفت پفک خرید که تو سرویس بخوریم ... قبل کلاس آزمایشگاه هم که همیشه یا بستنی میخوریم یا هات چاکلت !!! تو سرویسی که میخواست حرکت کنه جا نبود ... اما صندلی جلو و کنار راننده خالی بود !!! دوتایی نشستیم اونجا ... من قبلا یه بار دیگه م نشسته بودم ... ایندفعه کمتر می ترسیدم !!! از زی زی خداحافظی کردم ... خیلی حس خوبی داشتم که سه هفته یونی نمیرم !!! دیشب م که تو مسیر دانشگاه رفته بودیم خرید به مامان میگفتم خسته شدم دیگه ... دلم نمیخواد از اینجاها رد بشم !!! ته خط که میگن همینجاست ... باز هم خداروشکر به خاطر همه چیز ... باید صبر کرد و تلاش !

پ ن :

دوستام میگن چقدر کوچولو شدی ... کم حرف میزنی ... این روزها حقیقتا اتفاق خاصی نبود که بنویسم ازش ... همه چی مثل همیشه ... یکنواخت شده این روزها و کاری شم نمیشه کرد .

این رو واسه مامان درست کردم ... وقتی از بیرون اومد و کلی خسته بود .

امسال هم داره تموم میشه ... فکر نمی کردم اینطوری باشه ... اما الحمدلله ... حکمت خدا حتما اینطور بوده ... خداروشکر بخاطر سلامتی و همه ی نعمت های زندگیم ... بابا و مامان جونم ... خواهر های گل م ... خدایا شکرت به خاطر همه چیز .

 

۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۸
Princess Anna
به خودم قول دادم که به موقع آپ کنم ... یه دفعه میبینم کلی عکس باید آپلود کنم و کلی هم بنویسم ! اینطوری لذت نوشتن خاطرات از بین میره و فقط واسه م خستگی داره ... اتفاق خاصی نیفتاد فقط از هفته پیش تاحالا 4 دفعه با آبجی رفتیم فست فود ! این از دیشب ! تازه سعی کردم مثلا غذای سالم بخورم ساندویچ خوردم ! امشب م که رفتیم اینقدر با ترس و لرز وارد رستوران شدم که خدا میدونه ! گشتم یه چیزی انتخاب کردم که نسبتا سالم تر باشه ... ساندویچ فیله انتخاب کردم ! اما وقتی سفارش رو آورد دیدم خانومه اشتباه به جای فیله مخصوص زده همبرگر مخصوص ! که من به هییییچ عنوان تاحالا لب به همبرگر های بیرون نزده بودم ! هیچی دیگه ! از هرچی بترسی سرت میاد ! این و این م از امشب ! البته هدف این عکس روزنامه ز ر د یه که مشاهده میکنید !!! واسه آبجی خانوم کوچک خریدیم خوشحال بشه نمراتش خوب شده ! قسمت دوم این سریالم دیدیم که نسبت به اولی خیلی بهتر شده بود ! قسمت اول واقعا ضعیف بود ... از اون یکی سریالم اصلا خوشم نیومد ... همینطوری زدم جلو که تموم بشه ... قبلنا فیلم های بهتری میساختن ... یادم باشه دوتا از کارتون های دوست داشتنیم که آنشرلی و میتی کومان هستش رو تهیه کنم ... هنوزم که هنوزه دو روز به تموم شدن فرجه ها مونده ... نمیدونم چرا تموم نمیشه ... هیچوقت تاحالا اینقدر سنگین نبوده.

پ ن :
خدا جونم شکرت که دوباره آرامش رو به دلم برگردوندی ... حالا میفهمم که خیلی چیزها تو زندگی ارزش غصه خوردن ندارن ... با این حال همش دارم هفته ها رو میشمارم .

عکس ها رو آبجی جانم گرفتن .

عمو جانم مکه هستن ... خوش به حالش واقعا که هرسال مشرف میشن ... خیلی به زیارت احتیاج دارم ... بیشتر از همیشه .

ظهر نمیدونم چطوری خوابم برد !!! حالا باید به سقف نگاه کنم تا خوابم ببره !

خدایا شکرت.

۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۴۶
Princess Anna
کم کم دارم متوجه میشم که زندگی کردن رو واقعا فراموش کردم ... خدایا شکرت ک زنده م میتونم دنیا رو ببینم ... دنیا چیز بدی نیست ، چیز کمی ست ...
۲۷ آبان ۹۳ ، ۰۰:۵۵
Princess Anna
الان با استادی کلاس دارم که ترم دوم هم باهاش کلاس داشتیم ... نمیدونم چرا هر چند مدت ذهن م تو یه دوره ی خاصی از زندگیم جا میمونه ... حالا هم همش تو فکر ترم یک و دو م ... بنظرم اصلا ترم سه و چهار خوب نبود ... نمیدونم یعنی ممکنه فکر کردن به خاطره هاش برام شیرین بشه ؟ ... یادش بخیر چقدر با زی زی خاطره داریم ... چقدر بچه بودیم ... خدا جونم شکرت خیلی عالی بود ... خیلی ...
۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۰:۴۲
Princess Anna
یه لحظه دلم پرکشید به دوسال پیش ... روزهای پر از امید ترم یک ... خدایا ای کاش میشد برگردم و دوباره توی اون هوا نفس بکشم ...
 پ ن :
خدایا بخاطر سلامتی و آرامشی که بهم دادی ممنونم ازت ... هیچوقت نمیتونم حتی یه ذره ش رو جبران کنم ... دوستت دارم خدا ...
۱۲ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۵
Princess Anna

بالاخره اومدم بنویسم از اواخر شهریور ماه و مهری که به نظرم دیر گذشت ... بیست و پنجم شهریور که عروسی داشتیم روز قبلش با مامان و آبجی خانوم کوچک رفتیم خرید های مدرسه ش رو انجام بدیم بعدش رفتم آرایشگاه نوبت زدم ... خانومه همش از کارشون تعریف میکرد این یه طرف ! همش میگفت آرایش هم بردار ! گفتم آخه جشن فامیل دور مونه ! بعدشم خودم بالاخره یه جوری آرایش میکنم ! بعدش گیر داد مو هاتو گرون تر درست کنم تو دلم گفتم بابا نمیخوااااااااام ! داشت اعصابم خورد میکرد اینقدر که بهم گیر داده بود ! بیعانه دادم اومدم بیرون ! فردا ساعت پنج و نیم حاضر بودم اومدم خونه عجله داشتم زودتر آرایش کنم ببینم قرار چه شاهکاری رو صورتم پیاده کنم ! خیلی بادقت و اصولی خودمو نقاشی کردم که انصافا خیلی خوشگل شد و البته تمیز ... تازه فهمیدم دفعه پیش که آرایشگاه میکاپ کرد چقدر بد شده بودم ! نسبت به الان که خودم آرایش کردم ! با دوربین کلی عکس گرفتم از خودم ! خودگرفت !!! نزدیک های هشت و نیم خاله اینا اومدن نماز خوندیم و رفتیم تالار ... البته اینقدر دیر جنبیدن که موقع شام رسیدیم ! بعد مراسم مامان و بابا و خاله رفتن خونه مادر عروس و ما بچه هام با ماشین شوهرخالم رفتیم عروس کشون که انصافا خییییییلی خوش گذشت شد مثل همون عروسی دوسال پیش که خیلی بهمون خوش گذشت ... عروس داماد خیلی باحال و شاد بودن ! آدم روحیه و انرژی میگرفت ازشون ! بعدشم رفتیم خونه مادر عروس ... صبح با دخترخاله جان صبحانه خوردیم و رفتن منم کمک مامان کردم خونه رو مرتب کنیم ... خیلی خوب بود من خیلی منتظر این عروسی بودم اینقدر که خسته شده بودم ... بیشتر از همه منتظر بودم شهریور تموم شه برم دانشگاه ... روز آخر شهریور ماه که تولد مامان هم بود و روز جشن شکوفه ها رفتم واسه پسرکوچولوی خاله هدیه خریدم و رفتم ناهار خونه شون ... بعد ناهار ازش مراحل آماده شدنش کلی عکس انداختم و بعد با خاله رفتیم مدرسه ... برنامه شون خیلی شاد بود ... پسرعموم هم اونجا بود ازش با مامانش و معلم ش چندتا عکس گرفتم ... بعدش اومدیم خونه خاله یه کم استراحت کردیم رفتیم شیرینی خریدیم واسه مامان ... به عبارتی تی پارتی به مناسبت تولد مامان ... اون روز خیلی بهم خوش گذشت واقعا ... خداروشکر خیلی خاطره ی خوبی شد ... همش به یاد جشن شکوفه های خودم بودم ... شب ش هم عمه اینا اومدن هدیه آوردن واسه مامان چون وقتی نی نی مریض بود مامانم هر روز برای عمه غذا درست میکرد و میرفت بیمارستان تا پیش نی نی باشه و عمه یه کم استراحت کنه ... اما مامانم ناراحت شد هدیه آوردن آخه بی توقع به عمه کمک کرده بود ... فردا هم رفتیم لوازم تحریر خواهر کوچولوم رو تکمیل کنیم ... بعد نشستم همه ی دفترا و کتاب ها و وسایل ش رو برچسب اسم زدم و کتاب ها رم جلد کردم ... ما از 6 مهر رفتیم یونی ... شب قبلش پست گذاشتم ... یکشنبه با اینکه شب ش فقط پنج ساعت خوابیده بودم اصلا خوابم نمیومد ... یازده صبح که یکی از کلاس هام تموم شد تا یک بیکار بودم تا تربیت بدنی شروع شه ... رفتم تو سلف تنهایی نشستم ... دوازده و نیم رفتم کلاس تربیت بدنی ... ساعت سه خودمو به کلاس رسوندم ... اومدم خونه خاله اینا اومده بودن ... فردا ساعت دو کلاس داشتم ... سوار سرویس دانشگاه  که شدم هیچکس نبود ! کم کم داشتم میترسیدم تا اینکه چندنفر از دانشگاه نزدیک مون سوار شدن خیالم راحت شد ... استاد آزمایشگاه مون سه چهار سال بیشتر ازمون بزرگتر نیست ...  زی زی اینقدر مسخره بازی درآورد که !!! این یه نمونه ش ! البته با سانسور نام استاد ! جلسه اول درس نداد حرفای خوبی راجع به درس و شغل و هدف زد ... یه چارت هدف پای تخته کشید من هم شروع کردم به نوشتن البته واسه رشته موردعلاقم نه رشته ای که الان بهش مشغولم ! آخر هفته رفتیم خونه مامان بزرگ و خاله ها ... جمعه هم با خاله و عروسش رفتیم پارک ... پیاده روی کردیم و گفتیم و خندیدیم ... دخترخاله کوچولوم بهم میگفت خاله !!! اما به مامانم خاله نمیگفت ! خداروشکر روحیه م عوض شد ... پنجشنبه هفته پیش عمه مدرسه پسرش جلسه اولیا و مربیان داشت نی نی ش رو آورد خونه ما گذاشت ... شب قبلش که خبر داد به مامانم من گفتم میمونم خونه پیش نی نی ... خلاصه یونی نرفتم و با نی نی تپلی بازی کردم ... این م شیشه نی نی جون ... سه شنبه م با صدای بارون بیدار شدم ... خیلی خیلی هوا خوب بود ... رفتم بیرون تو مسیر مدرسه آبجی چندتا عکس از درخت ها و خیابون گرفتم حسابی زیبا شده بودن ... نی نی عمه تب داشت و بیمارستان بود با آبجی خانوم رفتیم بیمارستان عیادت ... نی نی تازه از خواب بیدار شده بود و سرحال بود ... تا سرم تو دستش دیدم چشم هام پر اشک شد ... اما نی نی بهم میخندید کلی باهاش حرف زدم ... بی دندون من میخندید ... قربون خنده هاش ... میگفت آقون ... انگشتم گرفته بود با دستش منم همش دستش رو میبوسیدم ...  چهارشنبه هم تولد آبجی کوچولو بود ... یه تولد کوچیک براش گرفتیم ... وقتی کادو هاش رو باز کرد خیلی خیلی ذوق کرده بود و خوشحال بود چون بشدت عاشق فوتباله !!! وقتی رفتیم براش لباس رونالدو بخریم میپرسیدن چندسالشه من و مامانم خنده مون میگرفت چون خبر نداشتن دختره !!! این و این هدیه های خواهری ... پنجشنبه م زی زی نیومد یونی ... به استاد گفتم من هفته پیش نتونستم بیام گواهی دکترم بهش نشون دادم کلی خندید گفت مگه من مدیر مدرسه م !!! من هیچکس حذف نمیکنم ! اون روز خیلی از دست تون عصبانی بودم ! فقط اگه حضورتون مرتب باشه آخر ترم بهتون نمره اضافه میکنم ! حالا منیره وقت گیر آورده بود به استاد گفت ترم پیش خیلی خوش اخلاق بودید الان خشن شدید !!! آخه استاد جلسه اول حسابی از دست همه مون شاکی بود ! چون دو هفته اول همگی باهم نرفتیم ! میگفت دست به یکی کردید ! این بار واقعا هماهنگ نکرده بودیم !!! باورش نمیشد !!! گفت یه جلسه دیگه غیبت کنید حذف میشید !!! اومدم خونه با آبجی رفتیم بیرون با اون همه خستگی ... بعد فروشگاه رفتیم شام این و این غذاهای ناسالم رو خوردیم و حرف زدیم ... من کل مهر تصمیم گرفتم فست فود نخورم !!! همون روز که تصمیم گرفتم فردا ش این غذا خودم درآوردی رو درست کردم ! دوبارم تو دانشگاه ژامبون خوردم تاااا دیشب !!! مامان بابای بابام ! ظهر اومدن و چند روزی اینجا میمونن ...

یه تصمیمی گرفنم و به لطف خدا استارتش رو زدم امیدوارم با کمک خدا هیچوقت روحیه م رو از دست ندم ... خیلی برام خریدن این کتاب لذت بخش و پرهیجان بود ... این دفترچه برنامه ریزی هم گرفتم تو سال های دبیرستان دائم ازش استفاده میکردم ... واقعا جامع و کامل هستش .

پ ن : خدایا کمکم کن ... نذار حس کنم تنها شدم ... نذار حس کنم پشت و پناهم نیستی ... خدای مهربونم تو این روزهای معنوی که داریم بهشون نزدیک میشیم یه کاری کن بیشتر تو قلبم احساست کنم ...

حواسم باید جمع کنم از رحمت خدا ناامید نشم ...

هفته دیگه میرم خونه خاله چون همسرش میره مسافرت و با پسرکوچولوش تنها هستن ...

سعی میکنم از این به بعد زود به زود آپ کنم که گردن درد نگیرم ...

دوتا فیلم دیشب گرفتم یکی ش رو امروز دیدم ... نمیدونم چرا یه مدته بعد اینکه فیلم تموم میشه با خودم میگم آخرش چی شد ؟!!!

۰ ۰۲ آبان ۹۳ ، ۲۰:۳۴
Princess Anna

باورم نمیشه که تابستون تموم شد ! الحمدلله خیلی خیلی خوب بود ... درسته حوصله م سر رفت اما هرچی که بود مثل پارسال نبود ! الحمدلله ... فردا بعد دو هفته پیچوندن ! داریم میریم یونی ... منم و تعداد بسیار کمی واحد ! که خیلی زیاد به نفع مه ! واسه پیشبرد اهدافم ... هدف م مشخصه و راه م روشن ! شکر خدا .... اما امیدوارم  اعتماد به نفسی که لازم دارمو با پیش رفتنم بدست بیارم ... هنوز یه کم زود به زود ناامید میشم و به هدف م شک میکنم ...تو پست بعدی از این روزهایی که گذشت یعنی روزهای اخر شهریور ماه مینویسم ... 

پ ن : خدایا شکرت ... آرامشم تویی ... یعنی میشه به آرزو م برسم ؟ ... با کمک تو حتما میشه .

 یه مقداری هم مضطربم !!! 

میگیم توکل برخدا ! اما بازم نگرانیم ! حداقل درمورد من که اینطوریه ! فراموش میکنیم که خدا هرچقدرم بد باشیم بازم دوست مون داره ... ای کاش یادم نمی رفت ... ای کاش از ته دل درک ش میکردم .

چقد خوشحالم هفته دیگه یکشنبه و هفته بعدی ش دوشنبه تعطیله !!! چون یکشنبه و دوشنبه کلاس دارم !!! دی: ها ها !!!

چرا همه یعنی تا جایی که من دیدم ... عاشق پاییزن ؟ 

۰۵ مهر ۹۳ ، ۲۳:۵۹
Princess Anna

ماه رمضون امسال خیلی خیلی خوب بود خصوصا روزهای آخرش ... واقعا معنای بهار قرآن رو درک کردم ... میترسیدم مثل پارسال به سختی بتونم روزه بگیرم اما اینطور نشد ... اصلا فکرشم نمیکردم خیلی راحت و ساده روزه بگیرم ... واقعا فهمیدم اگه خدا بخواد از جایی که فکرش نمیکنی بهت کمک میرسونه ... واقعا خداروشکر که با خیال راحت روزه هام رو گرفتم ... عصر ها که بیدار میشدم !!! به یه کم تی وی یه کم بازی (قلعه و جنگ های صلیبی که یادآور دوران کودکیم هستن) مشغول بودم تا اینکه افطار میشد و من میرفتم سر فیلم مورد علاقه م که آشپز باشی بود چند روز قبل ماه رمضون میخواستم این سریال بخرم هم ببینم هم بذارم تو آرشیوم که تی وی گذاشت ... بعدشم تا سحر مشغول مطالعه بودم ... یه روز با مامان آش نذری درست کردیم ... دو سه جا افطاری رفتیم و دعوت کردیم ... یه شب هم دوتا از خاله ها به همراه پسرخاله و خانواده ش اومدن که خیلی خوش گذشت همون شب عمه مامان برامون سوغاتی آورد ... کالربوک و لباس ...  آخرهای ماه مبارک عمه روزهای پایانی بارداری ش رو طی میکرد وضعیت خوبی هم نداشت خلاصه من و مامان رفتیم خرید های عمه رو تکمیل کنیم ...  اونشب خیلی حالم خوب شد با لباس خریدن واسه یه نی نی ! این ست و این حوله خوشمل واسه نی نی عزیز خریدیم ... فرداشم مامان و آبجی رفتن ادامه خریدها ... همون شب عمه دردش گرفت و مامانم رفت بیمارستان و بالاخره نی نی جان اومد ... خیلی ذوق داشتم عید فطر بشه ! فرداش هم رفتیم خونه مامان بزرگ و خاله ها تا پنجشنبه درحال گشت و گذار بودیم ... پارک هم رفتیم ... شهر کتابم رفتم این دوتا کتاب رو خریدم ... دنبال دفترچه مناسب برای نوشته هام گشته م اما چیزی پیدا نکردم ... کتاب خطی بابابزرگ هم براش بردیم ... چندماه دست مون بود از همه ی صفحات ش عکس گرفتیم ... همون شب گوشیم خاموش کرد دیگه روشن نشد ! خیلی دلم میخواست دیگه روشن نشه ! موبایل فروشی که گوشیم بهش داده بودم گفت نمیدونم مشکلش چیه ! چندبار فلش زدم درست نشد ! اما بار آخر که امتحان کرد درست شد !!! برخلاف میل من !!! جمعه همون هفته هم جشن نی نی عمه بود یه بلوز و مانتو خوشگل پوشیدم اما دیدم همه با مانتو نشستن با اینکه تالار بود ! یک ساعت جلوی آینه بودم فکر نمیکردم همه ساده بیان !! از هفته بعدش مامان عصرها میرفت بیمارستان کمک عمه آخه نی نی حالش خوب نبود منم گاه بازی میکردم یا واسه تولد م تدارک میدیدم اما هنوز نرسیدیم تولد بگیریم تو این شلوغیه خونه !!! از اول تابستون کلی بازی کردم یکی از بهترین هاش آلیس در سرزمین عجایب بود !!! عاشق خونه خرگوش م ... فیلمی که تو دوران بچگی دیده بودم رو هم پیدا کردم ... چون دقیقا سالش رو نمیدونستم پیدا کردنش راحت نبود تاحالا کلی فیلم و سریال ساختن که برام خیلی جالب بود ... من فقط سه تاش رو دیدم . بعد ماه رمضون نسبت به قبل خیلی بیشتر با آبجی میرفتیم رستوران ... تو روزهای شلوغی خونه حوصله مون سر میرفت دوتا آبجی ها کلاس رفتن اما من نه ... یه شب هم دوتا از دخترعمه های مامان رو دیدیم چهارتایی سر یه میز نشستیم اونشب خیلی بیشتر خوش گذشت ... یه شب هم با یکی از خاله ها رفتیم خونه خاله مریمی از ساعت نه شب تاااااا خود ساعت 2 صبح سه تایی حرف زدیم ... اونشب خیلی خوش گذشت ... مامان بزرگ اینا هم یه دفعه ساعت یک صبح اومدن ! بماند چقدر هیجان زده شدیم !!! بعدشم دخترخاله م آوردیم خونه خودمون تا اذان صبح فیلم ترسناک دیدیم !!! هفته پیش هم جشن عقد دوست عزیزم دعوت شدم منو آتنا باهم قرار گذاشتیم یه دست گل بگیریم و باهمدیگه بریم تالار ... صبح رفتم یه سبد گل بزرگ خریدم ... آوردم خونه گذاشتم و سریع رفتم آرایشگاه ... صبح جمعه ماشین که نبود هیچ همه ی همه دست به دست هم داده بودن منو اذیت کنن من به کارهام نرسم ! اتوبوس هم منو یه ایستگاه جلوتر پیاده کرد کلی پیاده اومدم تا آرایشگاه ... تا رسیدم زنگ زدم مامان برام تاج م رو آورد ... موهام رو خیلی خیلی قشنگ درست کرد وقتی اومدم خونه همه خیلی خوششون اومد و تعریف کردن ... تا آرایش کردمو لباس پوشیدم یه ساعت طول کشید ... آتنا زحمت کشید اومد دنبالم رفتیم تالار ... اینقدر ذوق کرده بودیم که نگو ... زهرا هم خیلی خوشحال شد ... منو آتنا دست همدیگه رو گرفته بودیم چون کسی رو نمیشناختیم ... گاهی پیش عروس نشستیم گاهی دورش چرخیدیم  یه لحظه سه تایی دست همدیگه رو گرفتیم خیلی حس خوبی بود ... خیلی بهمون خوش گذشت ... جشن شون هم خیلی خوب بود ... یه عروس و داماد شاد و پرانرژی ان شاءالله خوشبخت بشن ... چند روز پیش رفتیم خونه دوست مون ... خواهرزاده وروجکش پیغام صوتی فرستاد و دعوت مون کرد ... منم حسابی ذوق کرده بودم ... عصر که شد رفتم براش پازل باب معمار خریدم ... هرچی از این پسر کوچولوی بامزه و مهربون تعریف کنم کم گفتم ... اون دوساعت خیلی حالمو رو خوب کرد ... خیلی خوشحال بودم ... فول انرژی ... از بهترین حس هایی که تاحالا تجربه کردم ... باهم پازل چیدیدم ... عکس گرفتیم و نقاشی کشیدیم خیلی دلم واسه این فرشته کوچولو تنگ شده ای کاش اون دوساعت تموم نمیشد ... عاشق دنیای زیبا و رنگی رنگی بچه هام ... خداروشکر که هنوزم یه چیزهایی پیدا میشه حال منو خوب کنه ... ماه ذی القعده که میشه ... دهه اولش ... پر م از حس های خوب ... این ده روز خیلی خاص ن ... چقدر دلم برای حرم امام رئوف تنگ شده ... ای کاش بتونیم با کارهای خوب تو این روزهای قشنگ به خدا هدیه بدیم ... خیلی خیلی هم دلم میخواد این روزها بسلامتی تموم بشن ... انتخاب واحدم که هفته پیش انجام دادم ... از ته دلم از خدا یاری میخوام ... یادش بخیر دوسال پیش این روزها چقدر اون روزهای طلایی رو دوست دارم ... الان که بهشون فکر میکنم میبینم روزهای قشنگ شهریور واسه ورود به دانشگاه خیلی هیجان انگیز بودن ... روزهای اول ترم یک که من شاگرد اول بودم ... چقدر خوب بود شکرخدا ...

پ ن : کیک مرغ دستپخت خدم !

این انیمیشن هم خیلی قشنگ بود اما قسمت های دیگه ش رو هنوز پیدا نکردم ... بماند که من تاحالا دوباره گول طرح و عنوان جلد انیمیشن ها رو میخورم !!!

 

۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۶
Princess Anna
 خدایا عاشقتم ... ماه رمضون که تموم شد خواهش میکنم تنهام نذار اگه میشه باز هم پیش م بمون خدای مهربونم .

خدایا شکرت .

۰۶ مرداد ۹۳ ، ۰۵:۳۱
Princess Anna

دیروز صبح ساعت هفت و نیم بود خوابیدم تا بعد اینکه کلی خواب درس و امتحان و دانشگاه رو دیدم ... ده دقیقه به دو از خواب پریدم ... به خدا قول دادم تمام قرآن رو بخونم اما تا الان که روز آخر ماه رمضونه خداروشکر 17 جزء خوندم  هدیه به امام رضا جانم و به نیت سلامتی امام زمان ... رفتیم حرم با مامان ... سعی میکنم درمقابل ناملایمت های زندگی م قوی باشم ... درسم رو بخونم و مراقب سلامتی م باشم ... به اینکه خدا همیشه صلاح آدما رو میدونه و بهترین ها رو پیش میاره شک ندارم ...

پ ن : خدایا کمک م کن ...

۰ ۰۶ مرداد ۹۳ ، ۰۵:۲۲
Princess Anna
آخه چرا ؟! با دوستام با همکلاسیام با عمه با خاله همه رابطه ها شده مجازی و از طریق اینترنت ! ای کاش نبود این چیزا ... این روزها قشنگه دوست شون دارم ... خدا جونم خیلی شکرت ... خیلی ... امروز من سحری درست کردم هوس کرده بودم سیب زمینی سرخ کردم با گوشت و برنج ... اما الان خیلی تشنه م شده ! آخه مامان بعد اینکه مهمونا رفتند خیلی خسته بود بخاطر همین زود خوابید دو ساعت وقت داشتم غذای تازه درست کنم ... فقط همین به ذهنم رسید و قرمه سبزی که تو دوساعت متاسفانه جا نمیفته !

پ ن : خداجونم خیلی خوبه الانا ... ممنونم ازت.
۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۶:۳۰
Princess Anna

چقدر دلم تنگ شده واسه دوران قشنگ دانش آموزیم ... اون رابطه ای که بین من و دوستای خوبم بود توی دبیرستان دیگه نیست ... دلم شعر میخواد و نوشته های قشنگ ... دلم عکس میخواد با یه عالمه حس رنگارنگ ... بعد سحر به قول م عمل میکنم البته یه قولی م از خدا گرفتم ... همش یادم میره اهدافم رو بنویسم ... آخه نوشتن یه تاثیر خیلی عجیبی داره .

پ ن : خدایا شکرت ...

۲۰ تیر ۹۳ ، ۰۴:۵۸
Princess Anna
دیشب کتاب مورد علاقه م رو برای بار دوم تموم کردم ! حالم خوبه ... آرومم ... خیلی خیلی آروم ... خدا جونم بابت آرامشی که بهم دادی ... بابت اوضاع آروم این روزا ممنونم ازت ...
۱۶ تیر ۹۳ ، ۰۳:۱۴
Princess Anna

این متن رو به مناسبت دومین سالگرد ایشون نوشتم ... دوست دارم اینجا هم بمونه که هیچوقت عهدم رو فراموش نکنم ... هستم بر آن عهد که بستم ! عهدی روشن ...


آقا مصطفی ... لبخندت مثل کاتالیزوره و نگاهت مثل دلتا اچ یه واکنش گرماگیر !

این روزها زندگیم پر شده از کاتالیست ...

آنتروپی واکنش روزها م مثبت و آنتالپی ش منفی ...

دلتا آر این روزها به صفر خیلی نزدیک ...

تا میاد اوضاع رو به راه بشه اصل لوشاتلیه شروع میکنه به کار کردن و تعادل بهم میزنه !

بیشتر از هر وقتی به دعات که مثل انرژی اکتیوسیون احتیاج دارم ...

تا واکنش زندگیم به سمت یه واکنش کامل هدایت بشه ...

لحظه های زندگیم رو با یادت غنی میکنم !

راه ت روشن !

پ ن :

خدایا شکرت ... ممنونم از نگاه مهربونت :)))

۰ ۱۵ تیر ۹۳ ، ۰۱:۱۸
Princess Anna