بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدایا شکرت» ثبت شده است

این دو هفته که امتحانام برگزار شد خیلی دیر گذشت ! خداروشکر نتیجه این ترمم مثل ترم قبلی عالی بود ! تا الان که نمره گرافیک نیومده معدل این ترمم تو کل این هفت ترم بالاترینه ! شبیه سازی که اولین امتحانم بود یه دور خوندم دوبارم مرور کردم ! پروژه ی دوست داشتنیمم با کلی نذر و دعا بالاخره تموم شد ! خیلی بخاطرش استرس کشیدم ! اما آخر اونی که میخواستم نشد ! اما امتحان دومی که مباحث نو باشه عاقبت به خیر نشد ! آخه من نخوام برنامه نویسی یاد بگیرم باید کیو ببینم !!! سر کلاساشم به جز سه چهار جلسه ی اول نرفتم ! اصلانم پشیمون نیستم ! اسمایلی دانشجوی مغرور ! البته فقط من اینطور نبودم ! هیچکس از درسش و استادش و امتحانش راضی نبود ! همون روز جشن عقد پسرعمه ی مامان دعوت بودیم که بعد امتحان مستقیم رفتم آرایشگاه ! میدونستم پاس نمیشم ! تو آرایشگاه همش میگفتن چقدر تغییر کردی ! چقدر خوشگل شدی ! اما موانع ذهنیم باعث میشد خودم احساس خوبی نداشته باشم ! وقتی که اومدم خونه مامان گفت خود پرنسس آنا شدی ! خاله همینطوری خیره مونده بود به موهام ! انصافا کارش خیلی تمیز بود ! نماز خوندمو فقط یه رژ و رژ گونه کمرنگ زدم ! چون تو آرایشگاه مژه گذاشته بودم و خط چشمم رو خودشون برام کشیدن ... چندتا دونه عکس گرفتم و رفتیم دنبال خواهر جان که از اون طرف بریم خونه مادر عروس ! مهمونی شون رو دوست نداشتم ! کلی هم خسته بودم دلم میخواست زودتر برگردیم خونه ! ترجیح میدادم کیمیا ببینم ! شب که برگشتیم دوتا لیوان چای خوردم اعصابم راحت شه ! بعدشم کلی از خودم عکس انداختم ! تا دیروقتم بیدار بودم مشغول جمع کردن اتاق ! نا گفته نماند که کلاسامم شروع شد ! اونم دقیقا وسط امتحانام ! منم خیلی شیک و البته با هماهنگی اونجا چهار جلسه بخاطر امتحانا نتونستم برم !!! درصورتیکه فقط سه جلسه حق غیبت داریم ! و بدتر اینکه ترم جدیدم شروع بشه نمیدونم یکشنبه ها رو چیکار کنم ! سه تا آزمون شبکه و گرافیک و نرم افزار پشت سر هم بود و الحمدلله خیلی خیلی راضی بودم ... البته با اینکه فردا انتخاب واحده اما هنوز نمره گرافیک نیومده :| امتحان اخلاق هم که یکشنبه بود و من جمعه رو مشغول آماده کردن تحقیق بودم و شنبه هم اخلاق خوندم ! البته فقط روخونی کردم ! اما چون سرکلاس گوش کرده بودم مشکلی نداشتم ... صبح امتحانم درس های باقیمونده رو خوندم ... فرداش هم رفتم اعتراض شبکه و به خاطر اینکه مریض بودم و نمره میان ترم نداشتم استاد نمره میان ترم رو از روی پایانی حساب کرد و جمعا با نمره مثبت ارائه 6 نمره بهم اضافه شد خداروشکر ...
پ ن :

خدای مهربونم ... فقط و فقط  کمک خودت بود که تونستم این ترم نمره های خوبی بگیرم ... زبونم مثل همیشه از شکرت قاصره ... مرسی خدای مهربونم ... خدای مهربون من هزاران هزار مرتبه شکرت ...
ادامه مطلب روزهای آلوده به امتحانات به روایت تصویر ! (به علاوه فیلم آموزش مبحث آکلوژن توسط
استاد مهندس لی لا خانوم ! بعدا اضافه شد !)

۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۱
Princess Anna
خدای من ... خدای خوبم ... نمیدونم چطوری باید شکرت رو به جا بیارم ... ته دلم میترسه نعمت هام رو از دست بدم ... دلم میگه همه چی خوبه ... همه چی آرومه ... ای کاش همینطوری بمونه خدای خوب من ... یاد پارسال این روزها که میفتم میبینم چه روزهای سختی رو گذروندم ... خودت منو از غم نجات دادی خدای خوبم ... وقتی به کارنامه ی پارسال و امسالم نگاه میکنم میبینم فقط و فقط کمک خودت بوده که اوضاع درسیم رو سر و سامون دادی ... غم ش رو از دلم بردی ... نمیدونم چطور ازت تشکر کنم ... خدای خوب من ... هزاران هزار بار شکرررررت .
پ ن :
میترسم ! از اینکه حال خوبم رو گم کنم ! خدایا خودت مواظبم باش ... مواظب خودم ... خانوادم ... حال خوبم ... خدایا شکرت.
الحمدلله علی کل حال ...
۳۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۱
Princess Anna

هرچی به خودم و این روزهام نگاه میکنم بیشتر پیش خدا شرمنده میشم ... شرمنده لطف و محبت و نگاه مهربونش به خودم و زندگیم ... شرمنده حمایت های بی مثال و دست یاری گر بی مانندش ... شرمنده نعمت هایی که بی منت بهم عطا کرد و حتی نتونستم شکر ذره ای ش رو به جا بیارم ... خدایا شکرت به خاطر همه چی ... خدایا خودت مراقب خودم خانوادم و زندگیم باش ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ... خدا جونم شکرررررررررررت .

پ ن :

الحمدلله علی کل حال ...

چقدر دلم میخواد کلی کتاب بخونم مثل قبلنا !

خدایا شکرت به خاطر حال خوبم !

۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۷
Princess Anna

یکشنبه ی خود را چگونه گذراندید ؟ به مادر خود کمک نموده سپس از بی اعصابی به برنامه ریزی روی آورده و مانند کودکان اقدام به رنگی رنگی کردن کاغذ های برنامه ریزی خود کرده ، برنامه ی 20 روز درس ! بعد از 200 روز استراحت مطلق !!! D: باشد که رستگار شویم ! 

پ ن :

الحمدلله ... صبر + توکل + توکل + توکل

گوشی جدیدمان ! هرچند قبلی دوربین بهتری داشت ! میخواهیم از امکانات این یکی و دوربین آن یکی به طور همزمان استفاده کنیم !

۰۷ دی ۹۴ ، ۰۱:۰۷
Princess Anna
صبح زود با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار میشی و میبینی چندتا تماس بی پاسخ از خاله مریم داری ... ساعت رو که نگاه میکنی یاد کلاست میوفتی که پنج دقیقه دیگه قراره شروع شه ... به مامان میگی برم یا نه ؟ دیشب بی خواب شده بودم ساعت سه و نیم خوابیدم ... مامان میگه هرجور که دوست داری ... میای و شماره خاله رو میگیری تا بهش خبر بدی تو کلاس منتظرت نباشه ... اهنگ پیشواز خاله { صلوات خاصه امام رضا علیه السلام } حال دلتو عوض میکنه یه لحظه که به صفحه ی گوشی نگاه میکنی ساعت رو میبینی که دقیقا هشت و هشت دقیقه س ... زبونت بند میاد ... دلت میره مشهد ... یا امام غریب ...
پ ن :
خدایا شکرت ...
صبر + توکل + توکل + توکل
۰۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۹
Princess Anna

این روزها خداروشکر خوب گذشت خودم حس میکنم مطالعه رو هیچوقت نباید رها کنم چون وقتی بیکارم همش شیطون تو گوشم میخونه و ناامیدم میکنه ! لعنت به شیطون ! :| خیلی خوشحالم که بیشتر زمان م صرف مطالعه شد :))) کلاس های غیرمفید دانشگاه رو دو سه تا درمیون رفتم چون واقعا خسته م کرده ! ترم های قبل دانشگاه مون از نظر انتخاب استاد بهتر بود تا الان ! الان خیلی غیرقابل تحمل شده ! اون روز م که برف اومد نرفتم دانشگاه مامان گفت مریض نشی خدایی نکرده یا سر بخوری ! منم که از خداخواسته ! نرفتم ! خاله اینا اومدن دورهمی خیلی خوش گذشت رفتیم بالا کلی برف بازی کردیم بعدشم سوپ بسیار عالی مامان پز رو خوردیم و کلی خندیدیم ... خدایا شکررررت که خیلی خوش گذشت ... یکشنبه هم دوتا پروژه باید تحویل میدادم که خداروشکر دوتاش بخیر گذشت و نمره کامل گرفتم ! زی زی و لی لی داشتن با لپ تاپ من صدبار سوال رو تکرار و تمرین میکردن که باعث شد آخر تایم دوم کلاس و نفرای آخر پروژه رو تحویل بدیم ... دوباره که کارشون پیشت گیره میان طرفت :| سپیده هم طی یک عملیات هوشمندانه و البته متقلبانه !!! یک نمره کوئیز که غایب بودیم و نداشتیم رو تو دفتر نمره استاد و با همکاری بچه ها اضافه کرد ! باشد که رستگار شویم ! هرچند عذاب وجدان گرفتم :| بهش میگم سپیده حالا حلاله ؟ میگه گردن من :| خدایا عاقبت ما رو ختم بخیر بفرما ! خدایا فارغ التحصیلی زودرس روزی مان بفرما آآآآآآآآآمین .

پ ن :

شیرخشک میخوریم تا تپل شویم زیرا کاملا فاقد لپ هستیم ! حتی نی نی جان یک سال و نیمه هم چند واحد لپ دارند آن هم از نوع کشیدنی ! 

بعد یکسال و اندی لاک زدیم و عرض نیم ساعت پاک کردیم ! 

و نور صبحگاهی آخرین روزهای پاییز از پس پرده ...

شهرزاد میبینیم ! جز قسمت هفت مابقی را MP3 مشاهده نمودیم ! 

۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۷
Princess Anna

خدایا شکرت ؛ بخاطر لحظه لحظه ی زندگیم ... خدایا شکرت ؛ بخاطر لحظه به لحظه نفس کشیدنم ... خدایا شکرت ؛ بخاطر پدر مهربون و مادر فداکارم که بهترینن ... خدایا شکرت ؛ بخاطر دلسوزترین خواهرای دنیا ... خدایا شکرت ؛ بخاطر اینکه هر وقت دستت و رها کردم دوباره خودت دستم رو گرفتی و زندگیم رو سر و سامون دادی ... خدایا شکرت ؛ بخاطر استعداد ها و توانایی های ذاتی م ... خدایا شکرت ؛ بخاطر همه ی نعمت های زندگیم که از شمردن شون ناتوانم ... و خدایا شکرت ؛ بخاطر اون چیزایی که بهم عطا کردی و فقط بین خودمون دوتاست ... خدا جونم شکرررررررت .

۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۳
Princess Anna
سه شنبه های دوست داشتنی من ! همه چی خیلی قشنگ تر از اون چیزی بود که فکرش می کردم ! آرامشی که غیر قابل توصیفه ! کلاس جایی قرار داره که عطر بال فرشته ها رو میشه استشمام کرد ... اینجا همه چی خوبه ! اینجا جهان آرومه ...

پ ن :
هرچی شکرت کنم کمه خدای خیییییییییلی مهربون من !
سه شنبه ها یعنی توفیق اجباری ! اینقدر که خوب و پرباره شکرخدا ...
مهمونی خونه خاله خیلی خوش گذشت !
ناگفته نماند استعدام تو برنامه ریزی بسیاااااار عالی و در عمل نکردن به اون بسیااااااااااار بسیاااار عالی تره !
۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۲
Princess Anna

با کمک خدا به طرز خیلی خیلی خیییییییلی معجزه آسایی کلاسی که از اول دبیرستان میخواستم شرکت کنم و هفت ساله همش پشت گوش میندازم عرض یک ساعت جور شد !!! اونم موقعی که ثبت نام ندارن ! این جمله که از اگه یه قدم به سمت خدا بری ، خدا ده قدم سمت میاد رو با تمام وجودم درک کردم ... اون چند روز که خونه خاله بودم تصمیم گرفتیم خودمون شروع کنیم ... منم اون روزها که روضه داشتیم مقدمات ش رو فراهم کردم با مامان پرنیان که خاله کوچیکه میشه هم هماهنگ کردم که استاد م بشن ! همه چی حاضر بود تا اینکه همون سه شنبه خاله زنگ زد و گفت با اون مرکز تماس گرفتم و گفتن همین امروز بیاید فرم رو بگیرید و کلاس هم یک روز تو هفته س اونم سه شنبه ها ! همون روز با خاله قرارگذاشتیم و رفتیم و خداروشکر ظرفیت هنوز تکمیل نشده بود فرم رو گرفتیم تا هفته ی بعد بقیه مدارک رو تحویل بدیم و سر کلاس حاضر بشیم ... واقعا از جایی که فکرش رو نمی کردم خدا برام درست کرد ... خدایا شکرررررررت .

پ ن :

اون تراول که از پارسال عید فطر لای قرآنم بود هدیه ی یه مرد بزرگه که از بهترین مردای خداست ... همین چند روز پیش داشت خزج می شد که نشد ! پول م برگشت سرجاش و به جاش دو جا و به بهترین شکل ممکن خرج شد ... خدایا شکرت که حواست بهم هست خدایا شکرررررررت .

کودک درونم یحتمل خیلی صورتی دوست داره ! اصلا شاید خودشم صورتیه ! از کجا معلوم !

باران را عاشقم من !

۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۱
Princess Anna

پنجشنبه 5 شهریور بود که با مامان رفتیم فروشگاه خرید منم برای تو راه یه کم خوراکی گرفتم و البته اون جوجوی خشگل که خودش گفت منو بخر ! وقتی برگشتیم رفتم که چمدونم رو بچینم البته خیلی سنگین ش نکردم ؛ مامان میگفت از همین الان زائر امام رضا حساب میشی ... فردا صبح ش نزدیک ده صبح بود بیدار شدم و بقیه کارا رو تموم کردم بعد ناهار و خداحافظی با مامان اینا با بابا و آبجی کوچولو رفتیم راه آهن ... بابا چمدون دستش بود منم در حال یافتن اعضای گروه که هیچکدوم رو نمیشناختم ! اذان که گفتن با بابا و آبجی خداحافظی کردم و به گروه ملحق شدم ... نمازخونه جای سوزن انداختن نداشت ! رو زمین واسه نماز پارچه پهن کردیم ! رفتیم که سوار قطار بشیم منم تک و تنها ! که دیدم دوتا چهره خیلی برام آشنان ! بهله موقع ثبت نام طرح دیده بودم شون که اتفاقا از هم دانشگاهیام بودن ! سه تا با هم بودن و اون دوتا دیگه هم باهم و منم با خودم ! راستش یه کم بغض کردم یکی از بچه ها پرسید چطوری همت کردی تنها بیای ؟! یادم نیست چی جوابش رو دادم اما تو دلم گفتم واسه زیارت اومدم ... کم کم صحبت کردیم و یه کوچولو دوست شدیم ... بعد شام و نماز شیطونه کوپه تو اون فضای کوچولو شروع کرد به دنسینگ و میگفت برام دست بزنید ! کلی از دستش خندیدیم ! نزدیک 6 صبح بود که رسیدیم مشهد بعد نماز رفتیم سمت محل اسکان ... قرار بود ساعت ده بریم حرم که ما سه تا خواب موندیم ! بعدشم که رفتیم تا ماشین بگیریم با واکنش خییییلی بداخلاقانه ی مسئول مواجه شدیم که سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم تو اتاق ! یعنی خیلی حس بدی داشتیم ! یه کم سکوت لطفا ! بعد ناهار و کلاس بی محتوای اون روز و مراسم افتتاحیه داخل مسجد قرار شد واسه نماز صبح بریم حرم ... ساعت سه صبح مشرف شدیم ... باورم نمیشد که دوباره نفس کشیدن تو هوای حرم آقا روزیم شد ... اونم به فاصله ی کمتر از دو هفته ... خیلی فشرده برامون کلاس میذاشتن ... وضعیت تغذیه هم که افتضاح بود ! فقط بار بود که میشد غذاش رو خورد ... منم نه اینکه خیلی اضافه وزن دارم کلی وزن کم کردم ! نه درست میخوابیدیم نه یه دل سیر زیارت میکردیم ! اصلاااا فکر نمیکردم اینطوری باشه برنامه هاشون ... در کل خیلی اذیت شدیم ... یه روز هم رفتیم پارک آبی که دوتا دوستام نیومدن و من تنها بودم ! لذا خودم رو با کودکان حاضر در مجموعه سرگرم کردم ! خصوصا دختر کوچولوی مسئول مون ... خب ! غرغرانه ها تموم شد ! نوبت یادآوری لحظه های خوب سفره ! شب ها دور هم می نشستیم و تعریف میکردیم یه روز هم کلییییی خوراکی خریدیم ! هرشب یه بخشی ش رو میل می فرمودیم ! یه شب رفتیم مهمونی اتاق بچه هایی که باهاشون هم کوپه بودیم ! یه شب م دعوت شون کردیم ! خلاصه که دورهمی خیلی خوش گذشت ... سه تا چیز رو نمیتونم فراموش کنم اینقدر که خوووب بودن ! مثل یه معجزه ! اولی ش : آبجی و دخترخاله میگفتن برو مشاوره اما من ته دلم راضی نبود ... تو دلم مدام میگفتم تا وقتی امام رضا جان رو دارم چه نیازی به مشاوره دارم ؟ همینجا بود که امام رضا جان عنایت کردن ... تو راه برگشت از حرم جا نبود منم نشستم کنار یکی از خانوم های مسئول که اتفاقا مشاور گروه بود !!! کم کم صحبت کردیم و منم لحظه به لحظه روشن تر میشدم ! حرفایی رو شنیدم که خیلی وقت بود منتظر شنیدن شون بودم ... حرفایی از جنس امید ... حرفایی که باعث شد از اول به زندگیم نگاه بندازم ... دوباره از خودم بپرسم من کجام ؟ برای چی به این دنیا اومدم ؟ وظیفه ی من واقعا چیه ؟ و حرفایی که باعث شد من قدر خودم و زندگیم رو بیشتر بدونم ... و اما اون جمله ی مهمی که هیچوقت نباید فراموشش کنم : (بگرد دنبال اون حلقه ی گمشده که تو رو به وظیفه ای که تو این دنیا داری وصل میکنه ) ... دومین معجزه ی این سفر مربوط میشه به هدیه ی امام رضا جاااان جانان ... روز آخر ساعت هفت صبح رفتیم حرم ... با نوای ندبه روز مون رو آغاز کردیم و بعد از دعا رفتیم زیارت ... از بچه ها جدا شدم ... تک و تنها تو صحن راه میرفتم و تو دلم با امام همیشه مهربانم درددل می کردم ... یه لحظه دیدم دارن گل های بالاسر ضریح رو میارن برای تعویض ناگفته نماند اون لحظه جناب ع ر ا ق چ ی رم دیدم ! وارد روضه منوره که شدم دیدم یه خانومی از خادم حرم درمورد زمان توزیع گل های متبرک پرسیدن ... بهشون گفتن قبل نماز صبح ... تو دلم گفتم این بار که نمیشه ان شاالله سری بعد نصیبم بشه ... دعای وداع رو خوندیم و خداحافظی کردیم ... شب قبل ش دلنشین ترین دعای کمیل زندگیم رو قرائت کرده بودم ... داخل اتوبوس اینترنت خط م رو روشن کردم ایمیل م رو که رفرش زدم دیدم دیشب تو همون لحظه ها که دلم تمنای زیارت کربلا رو داشت زیارت به نیابتم انجام شده بود ... اشک شوق تو چشم هام حلقه زد ... یک ماه قبل درخواست زیارت به نیابت رو ثبت کرده بودم ... بارها ساعت ارسال نامه رو نگاه کردم ... خدایا شکرت ... برگشتیم محل اسکان و وسایل مون رو جمع کردیم ... همش در اتاق مون میزدن ! تا اینکه سر صبحونه سه تایی باهم گفتیم عهههههه اگه گذاشتن به کارهامون برسیم ! در اتاق باز کردیم دیدیم خانوم مشاور هستش با یه پلاستیک پر از گل ... گفت : سه تا گل برای سه تا دختر گل ... در رو بست و رفت ... اون لحظه نمی تونستم بفهمم چه اتفاقی افتاده ... باورم نمی شد ... این ها همون گل های بالای ضریح آقا هستش ... چشم هام خیس اشک شد ... هنوزم نمی تونستم باور کنم ... آخه داریم بعد خدا مهربون تر از امام رضا ؟ که حتی دلش نیومد بدون گل های بالای ضریح ش از مشهد خداحافظی کنم ... با صدای بهار که میگفت ببینید چقدر امام رضا دوست تون داره گل های هدیه رو گذاشتم لای صحیفه سجادیه و تو دلم بارها و بارها خدا رو شکر کردم بخاطر لطف امام همیشه مهربانم ... بعد اینکه وسایل رو به طور کامل جمع کردیم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت راه آهن ... داخل قطار از ذوقی که داشتم به مامان زنگ زدم و حس و حال خوب م رو باهاش قسمت کردم ... بعد ناهار از فرط خستگی همگی خوابیدیم ... موقع اذان مغرب بود که بیدارمون کردن دوباره آخر شب هم استراحت کردیم و صبح زود هم قبل اذان رسیدیم ... بابا اومد دنبالم و برگشتیم خونه ... الحمدلله ... دومین تجربه سفر بدون خانواده البته این بار به مدت یک هفته !

ادامه مطلب عکس هدایا و سوغاتی ها (به اقتضای فرصتی که پیدا کردم فقط همینا رو تونستم بخرم به اضافه یه کمم نقل و نبات!)


۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۴
Princess Anna
روزهای آخر مرداد ماه بود که برای چهلم شوهرعمه جان رفتیم بهشت زهرا ... خیلی جو ش سنگین بود ... خیلی ... بعد از سرخاک رفتیم خونه عمه ... با پسر کوچولوش بازی کردیم و حرف زدیم ... خیلی بیشتر از قبل به من وابسته شده ... خیلی عاطفیه :( ... خدایا خودت بهشون کمک کن ... شب خونه خاله کوچیکه موندیم و تا نزدیک صبح حرف زدیم ... بعد نماز هم به سمت مشهد حرکت کردیم ... البته دو شب پیش مامان و بابای بابا که اطراف مشهدن موندیم ... یه روز عصر رفتیم خونه یکی از فامیل ها ... یه باغچه کوچولو داشت که توش نعنا و فلفل سبز ، گل رز سرخ و سفید کاشته بود ! درخت گلابی م داشتن ... خونه شون خیلی قشنگ بود ... خیلی ... منم اونجا کلی عکس گرفتم ! فردا صبح ش رفتیم مشهد ... نزدیک ظهر رسیدیم بعد از ناهار و استراحت رفتیم حرم امام مهربانی ها ... اون روز فقط و فقط به جای زینب بانو زیارت کردم ... خیلی دلتنگ حرم آقا بود ... اما نشد که بیاد مشهد ... بغض عجیبی داشتم ... خودم رو دلداری میدادم ... تو دلم میگفتم امام رضا رفته پیش زینب ... زینب حالا مهمون سفره امام حسین شده ... شک نکن ... :( ... غصه نخور که جاش الان خیلی خوبه ... مگه زینب مثل فرشته ها نبود ؟ حالا رفته اونجایی که بهش تعلق داشته ... کلا تو این سه روز ، سه بار زیارت آقا رفتم ... ان شاءالله که قبول باشه ... به اندازه تموم دلتنگی هام این سه روز اشک ریختم ... خیلی سبک شدم ... خیلی ... الحمدلله سه بار نماز مغرب و عشا تو صحن دوست داشتنی انقلاب بودم ... خدایا شکرت ... به امام رضا جان گفتم اتفاقی نیفته و دوباره برگردم پیشت دو هفته دیگه که هنوز دلم تنگه برات ... امام خوبم ...

پ ن :
روز تولد حضرت معصومه ... حرم آقا بودیم ... یا اون روزی افتادم که تو حرم عمه ی مهربان زیارت آقا رو میخواستم ...
خدایا شکرت که امسال هم زیارت امام رضا جان رو روزی م کردی ... خدای مهربونم ممنونم ازت ... هیچوقت نمیتونم مهربونیات رو جبران کنم ... حتی یه ذره ش رو ... بازم ممنونم که زنده بودم و زیارت آقا امام رضا قسمت م شد ... خدایا شکرت .
دو قدم مانده به پائیز ... چه حال عجیبی دارم ...

ادامه مطلب عکس های سفر

۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۵
Princess Anna

سه شنبه آخر شب خاله نرگس اینا اومدن ... فردا ظهر بعد از ناهار آبجی کوچولو گفت : مامان ! تولد امسالم میفته تو محرم ... پس کی بگیریم ؟ مامان گفت میخوای امروز بگیریم ؟ گفت آره :) خاله نرگس م هست خیلی خوب میشه :) بعله ! به فاصله چند دقیقه تصمیم گرفتیم تولد بگیریم ! اتفاقا سالگرد ازدواج خاله نرگس هم بود ! زنگ زدیم خاله مریم هم اومد ... نزدیک ساعت چهار بود که آبجی کوچولو و بابا میخواستن برن کیک و بقیه وسایل رو بگیرن ... بابا گفت تو هم بیا زودتر خریدها رو انجام بدیم ... دیگه سه تایی رفتیم و عرض یه ربع کیک و تماااام وسایل لازم رو واسه تولد از همون قنادی همیشگی مون خریدیم :) بابا ما رو رسوند خونه و خودش رفت سرکار ... دوتا خاله ها هم رفتن فروشگاه تا کادو ها رو از طرف همه بخرن :) آبجی کوچولو رفت حاضر بشه ، من و مامانم سریع تزئین کردیم و وسایل حاضر کردیم ... بماند که کوچولوهای جمع همش نظر میدادن :) خلاصه که یه تولد خیلی خیییییییییییییلی شاد داشتیم شکرخدا :) سالگرد ازدواج خاله هم که بود با یه تیر دو نشون زدیم !!! خیلی خوش گذشت الحمدلله ... بعد شام هم خاله اینا رفتن خداروشکر به اونا هم خیلی خوش گذشته بود :)

پ ن :

خدایا شکرت بخاطر این روزهای قشنگ ...

ادامه مطلب عکسای تولد آبجی خانوم کوچولو ! توجه کنید که آبجی خانوم بشدت فوتبالیه !!!


۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۵
Princess Anna
ماه رمضان امسال الحمدلله خیلی خوب بود ... خداروشکر سر روزه ها اصلا اذیت نشدم ... اما شوهرعمه جان شب شهادت امام علی (ع) به رحمت خدا رفت ... بخاطر بیماری ... عمه جانم موند و سه تا بچه ... یه دختر و پسر نوجون و یه پسر هفت ساله ... خیلی سخت تر از حد تصوره ... خدا صبر بده به عمه ... به بچه ها ... شب عید فطر رفتیم خونه مامان بزرگ جان صبح شم خونه عمه ... پسر عمه کوچیک م خیلی به من وابسته شده ... باهاش چندساعت بودم و بازی کردیم ... بابا ما رو رسوند خونه مامان بزرگ چون قرار بود با خاله نرگس و بچه هاش ، زهرا و محمد بریم سینما (البته انیمیشن دیدیم با دوبله زنده ) حالمون اصلا خوب نبود خیلی دپرس بودیم ... ناهار نصفه خوردیم و ساعت سه رفتیم سینما ... تو دلم میگفتم پس کی تموم میشه برگردیم ... اصلا حوصله نداشتم ... بعد فیلم برنامه های شاد شون شروع شد که انصافا عالی بود فقط حیف که حال من و آبجی بخاطر حال و هوای خونه عمه اصلا خوب نبود ... وقتی برنامه ها تموم شد اومدیم بیرون و کلی عکس گرفتیم ... بعدشم رفتیم خونه خاله نرگس استراحت ... شب م همگی خونه خاله نجمه دعوت بودیم ... همه بودیم خداروشکر فقط یکی از خاله ها نبود ... تا مردا داشتن جوجه رو حاضر میردن خاله ها شروع کردن دست زدن !!! مامانم یه دخترخالم میگفت عروس گلم !!! کلی خندیدیم !!! خیلی اونشب پیش خاله ها خوش گذشت خداروشکر ... خاله یه کشک و بادمجون عالی درست کرده بود ... شب ما دخترا با خاله مریم رفتیم خونه خاله نرگس و تا پنج صبح نخوابیدیم ... اونجا هم خیلی بهمون خوش گذشت ... فردا ظهر همگی خونه خاله نرگس جمع بودیم ... عصر برگشتیم خونه مامان بزرگ ... من و زهرا با مونوپاد کلی عکس گرفتیم !!! خیلی عکسام قشنگ شد ... قرار بود شب بریم پارک که یه دفعه طوفان شد و مجبور شدیم شام رو خونه بخوریم ... با خاله نجمه و خاله فاطی شام رو دورهم خوردیم و شب م برگشتیم خونه ... خداروشکر خیلی خوب بود و خوش گذشت ... دو سه روز بعد مامان و بابا به همراه آبجی کوچولو رفتن از مامان بابای بابام :) سر بزنن ... به خاطر کار خواهر جانم ما دوتا خونه موندیم ... شب تولدم تنها بودیم تا اینکه نزدیک اذان خاله مریم اینا اومدن با یه کیک تولد و یه هدیه !!! حسااااااااااااااااابی خوشحالم کردن ... بعد نماز پنج تایی تولد گرفتیم ... دورهمی خیلی خوش گذشت ... خداروشکر ... روزی که مامان اینا برگشتن براشون مرغ و کتلت درست کردم که انصافا خیلی خوشمزه شده بود ... همون روز تا رفتم اینستا دیدم یکی از دوستان نوشته : { خدا همیشه خوبا رو زود میبره ... زینب عزیزم ... } دلم میخواست وقتی تگ رو میبینم یه زینب دیگه باشه تا خیالم راحت شه ... اما ... زینب بانوی خودمون بود ... زینب مهربون خودمون ... زینب ... با دوتا فرشته تو وجودش ... فاطمه ، زهرا ... واااای خدا زینب خوب ما رفته ... نمیتونستم باورش کنم ... انگار دنیام تو یه لحظه سیاه شد ... زینب دوست داشتنی ما ... رفت ... نگاهم به زندگی خیلی عوض شد ... از فرداش رفتم خونه خاله مریم ... همسرش یک هفته رفت سفر آموزشی ... بعضی شب ها میومدیم خونه خودمون ... بیرون رفتیم ... یه روز بیسکوئیت درست کردیم که بابا جانم بسیار خوشش اومد ... از خونه زنگ زد که خیلی خوشمزه شده بازم درست کن ... جمعه همون هفته هم پیتزا درست کردیم و بابا اینا اومدن دورهم خوردیم ... روز آخرم کاپ کیک درست کردیم ... تو همین هفته که حالم گاه خوب بود و گاه بد ، نزدیک اذان ظهر آقای محمدی دانشگاه زنگ زد ... خانومه ... طرح ض ی ا ف ت اندیشه امسال مشهد برگزار میشه شما هم به عنوان دانشجوی فعال فرهنگی انتخاب شدید اسم تون رو بدم واسه ثبت نام نهایی ؟! منم که خشک م زده بود گفتم با پدر مادرم صحبت کنم بهتون خبر میدم ... زنگ زدم به مامان اینا ... گفتن حتما برو حال و هوات عوض شه ... بهشون اطلاع دادم ... اصلا باورم نمیشد ... همین شب قبلش با خاله از کربلا و مشهد گفتیم ... چشمام پر از اشک میشد ... اما جلوی خودم میگرفتم ... خدایا باورم نمیشه ... خدایا شکرت
پ ن :
خدایا ... ممنون که مراقب زینب و فرشته هاش هستی ... سلام منم بهش برسون ... دلم براش تنگ میشه ...
زینب ... مثل فرشته ها بود ... این حرف من تنها نیست ... حرف همه س ... خدایا به خانواده ش ... به همسرش صبر بده ...

ادامه مطلب عکس اولین شله زردی که پختم + کمد تکانی + تولد و خوشمزه جاتی که با خاله درست کردیم .

۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۱
Princess Anna

دو سه روز به شروع امتحانات پایان ترم ، خیلی شیک و مجلسی رفتم مسافرت ! صبح رفتیم خونه مامان بزرگ جانم ... بعد ناهار رفتیم خونه خاله سمانه شب هم اونجا موندیم ... با دخترخاله جان درمورد درس و دانشگاه کلی حرف زدم و دلداری ش دادم که الکی نگران نباشه ! نزدیک های ظهر فرداش رفتیم سمت پارک جنگلی با خاله نرگس و خاله سمانه ... دورهمی خیلی خوش گذشت ... منم راه به راه عکس میگرفتم ! واقعا انرژی گرفتم واسه شروع امتحاناتم ... عصر هم خونه خاله نرگس بودیم و استراحت کردیم ... شب هم همگی خونه خاله نجمه دعوت بودیم بعد شام برگشتیم خونه مامان بزرگ جانم ... صبح جمعه هم برگشتیم خونه ...

پ ن :

اول خرداد تولد بابا جونم بود ، رفتم کیک خریدم و یه تولد کوچولو گرفتیم ...

خداروشکر کلی انرژی با این سفر کوچولو گرفتم ... به درسامم لطمه نخورد ...

ماشاالله به خاله جونام  :)

خدا جونم ممنون :)

ادامه مطلب کیک تولد بابا + عکسای سفر

۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۹
Princess Anna

چند وقت پیش اینجا نوشته بودم که { ... اومدم درس عمومی بگیرم که مدیر گروه مون یکدفعه گفت آقای حسینی خودشه !!! آقای حسینی هم مشخصاتم رو گرفتن اما هرچی پرسیدم گفتن بعدا میفهمی !!! بعد چند دقیقه سربسته یه چیزهایی بهم گفتن ... منم اصلا باورم نمیشد ... از خدا کلی تشکر کردم ... خیلی حال دلم خوب شد ... خیلی ... } و این اتفاق خیلی خوووووب چیزی نبود جز انتخاب شدن من به عنوان دانشجوی نمونه ی علمی و فرهنگی ! هورااااااااااااااااااا ... دوشنبه بود که گوشیم زنگ خورد ... تا گفتن از نهاد ... تماس میگیرم فکر کردم اسمم واسه اعتکاف دراومده اما بلافاصله گفت شما به عنوان دانشجوی نمونه از طرف دانشگاه تون انتخاب شدید ، روز چهارشنبه هم همایش برگزار میشه برای تقدیر از شما و اهدای جوایز ... تشریف میارید !؟ منم که تپش قلب گرفته بودم گفتم بللله ! گفتن پس چهارشنبه ساعت چهار اینجا باشید ... منم پریدم پایین و به مامان اینا خبر دادم ... واااای منوووو نگااااه کن ببین چههه خوشحاااااااااالم !!! خدایا شکرت ... شد سه شنبه و من ناامید از اینکه اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دربیاد رفتم که واسه امتحان نیم ترم تحقیق در عملیات مطالعه کنم ... همون لحظه اس اومد اسم شما تو قرعه کشی اعتکاف دراومده ! برای گرفتن کارت تا روز چهارشنبه به دانشگاه مراجعه کنید ! خدایا ! باورم نمیشه ... یعنی منو به مهمونیت دعوت کردی ؟ یعنی من دارم برای اولین بار تو عمرم میرم اعتکاف ؟! خدااااایا شکرت که خیلییییییی مهربونی ... با چشم های پر از اشک رفتم که به مامان خبر بدم ... مامان گفت واقعا میخوای بری ؟ اذیت نمیشی سه روز روزه بگیری ؟ گفتم تاحالا اینقدر به خودم مطمئن نبودم ! واسه روزه هم نگران نیستم ، اگرم اذیت بشم ارزشش رو داره ... دوتا میان ترم هام که هیییچ !!! البته یکی از استادا قبول کرد دوباره بگیره اما اون یکی گفت براساس پایان ترم بهت نمره ش رو میدم ! شد چهارشنبه ، نزدیک های ساعت دو بود که زنگ زدم به فاطمه سادات گفتم آجی من میترسم تا ساعت سه نرسم میشه کارت اعتکاف م رو بگیری ؟ گفت شماره دانشجویی تو بگو برات بگیرم ... خداروشکر کارت رو بهش دادن ... منم حدود سه بود که رسیدم اونجا ... زنگ زدم به فاطمه سادات گفت بیا ساختمون اصلی ... پیش دوستانش بودم تا نماز بخونه بیاد با هم بریم همایش ... تو راه سالن بهش یه مدال کوچولو که قبلا از مشهد خریده بودم هدیه کردم ... با نام مبارک امام رضا جان ... خییییلی خوشحال شد گفت خیلی مهربونی ! برگشت تا به دوستاش نشون بده ... رسیدیم سالن همایش و رفتم که حضوریم رو بزنم بعدشم همون ردیف های اول نشستیم ! اول مجری یه کم به مناسبت ایام میلاد امام علی (ع) مولودی خوند بعد از نماینده ها دعوت کرد تا بالای سن بیان و جوایز رو اهدا کنند ... اول هم قرار شد اسم خانوم های برگزیده رو بخونن بعد از سخنرانی مهمان جوایز آقایون رو بدن ... تپش قلب گرفته بودم ! فاطمه سادات دوربین ش رو حاضر کرد تا ازم فیلم بگیره ! آقای حسینی دانشگاه مونم از دور میدیدم ... تا اینکه مجری اسمم رو خوند ! بلند شدم ! فقط به روبروم نگاه میکردم ... همش میترسیدم بیفتم !!! تا اینکه پله ها رو رفتم بالا ... اسمم رو پرسیدن ... تندیس و جایزه م رو بهم اهدا کردن ... گفتن ان شاءلله که موفق باشید ... ازشون تشکر کردم ... از سن پایین اومدم ... حالا دنبال جام میگشتم !!! فاطمه برام دست تکون داد تا نزدیک ش میشدم داشت فیلم میگرفت ! نشستم کنارش تندیس رو گرفت گفت مبااارکت باشه خیلی عالیه ... خیلی خوشحال بودم دائما خدا رو تو دلم شکر می کردم ... بعدش هم سخنرانی مهمان به شددددت جذاب و باحال بود کلی خندیدیم !!! فیلمم گرفتم یادگاری ! تا اینکه بعد سخنرانی قرار شد جوایز آقایون بدن دخترا سالن رو ترک کردن ! نزدیک ساعت 6 و نیم بود ! با فاطمه سادات و دوستانش برگشتیم سمت در اصلی دانشگاه ... خداروشکر اون روز خیلی بهم خوش گذشت ... مامان و بابا هم خیلی خیلی خیلی خوشحال شدن ! فرداش خاله نرگس و پسرخاله و خانوم ش و نی نی تپلی ش اومدن ... اما من بیچاره کلاس آزمایشگاه داشتم پنجشنبه ساعت دو رفتم دانشگاه ! شب م اینجا بودن و آخرشب رفتن ... جمعه شب هم وسایل م رو حاضر کردم با مامان بابا و آجی رفتیم دانشگاه ... داخل مسجد اجازه نمیدادن خانواده ها بیان ... با بابا خداحافظی کردم مامان تا دم در اومد وقتی داشت خداحافظی میکرد بغض کرده بود ... منم چشم هام سریع خیس شد ... تا اینکه اومدم و فاطمه سادات دیدم وکلی خوشحال شدم ! منتظر بودم تا زهرا بیاد تا کنار همدیگه باشیم ... شنبه ش که همایش هسته ای بود برای اولین بار فاطمه سادات دیدم ، چهارشنبه و جمعه همون هفته هم دوباره همدیگه رو دیدیم ! خدا خواست که دوست به این خوبی پیدا کنم ... منتظر زهرا بودم که مهدیه از بچه های نرم افزار از راه رسید ! نشست کنارم تا دوستش بیاد ... یه کم که صحبت کردیم زهرا اومد ... رفتیم کارت هامون بدیم مهدیه گفت منم بیام پیش شما ؟ اشکال نداره ؟ گفتیم نه اتفاقا خیلی هم خوشحال میشیم ... دیگه شدیم سه تایی ! پتو ها رو پهن کردیم و وسایل رو چیدیم ... آبجی کوچولو زنگ زده بود گریه میکرد برگرد ... منم بغض کرده بودم ... آخر شب برنامه ها رو شروع کردن ... حال خوشی که اونجا داشتم غیر قابل توصیف بود ... آخر شب ها برنامه سخنرانی بود ... که از بهترین برنامه هاشون بود به نظرم ... بعد تا سحر بیدار میموندیم ... بعد سحری و کلی صحبت نماز صبح رو به جماعت میخوندیم و تا نزدیک اذان ظهر می خوابیدیم !!! بعد نماز ظهر تو همون حالت استراحت ! به سخنرانی ها گوش میکردیم بعدش یا میخوابیدیم ! یا تا نزدیک 6 و نیم که مراسم تلاوت قرآن بود صحبت میکردیم !!! اونم چهارتایی ! من و مهدیه و زهرا و دوست جدید مون مریم ! که همسایه کناری ما سه تا بود !!! بعد از قرآن و نماز مغرب دورهمی افطار میکردیم ... تا سخنرانی بعدی هم اعمال اون روز رو انجام میدادیم ... مامان و بابا و آبجیا ، خاله فاطی و زهرا ، خاله مریم و عمه جون باهام تماس میگرفتن و من کلی دلتنگ شون می شدم ... روز آخرم بابا بزرگ و مامان بزرگ زنگ زدن که به شدت خوشحال بودن و ذوق میکردن ... خداروشکررررر ... اعمال روز آخر هم انجام دادیم و مهمونی خدا تموم شد ... نماز خوندیم و افطار کردیم ... وقتی داشتیم از مسجد خارج میشدیم خادمین اعتکاف بهمون گل دادن و با مهربونی میگفتن قبول تون باشه ... جلوتر هم بهمون بسته فرهنگی دادن ... اومدیم بیرون از مسجد منتظر خانواده ها ... یه دفعه دیدم مامان و آجی و خاله مریم و محمدمهدی دارن میان ... براشون دست تکون دادم ... مامان خیلی خوشحال بود ...باهام روبوسی کردن و با بچه ها سلام کرد و دست داد ... آبجی هم بهم دسته گل رو داد ...خیلی خوشحال شدم خاله هم اومده بود ...  با بچه ها خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین ... با بابا جون روبوسی کردم دلم خیلی برای همه شون تنگ شده بود ... سوار ماشین که شدیم محمد مهدی یه جعبه صورتی بهم داد که داخلش تسبیح تربت کربلا بود ... خیلی خوشحال شدم و از خاله تشکر کردم که اومدن ... رفتیم خاله رو رسوندیم و برگشتیم خونه ... تو راه خاله فاطمه هم زنگ زد بهم و کلی خوش و بش کرد باهام آخر شب هم آقا حمید شوهر خاله مریم اس داد بهم از ایشون هم تشکر کردم و گفتم ان شاءلله که خدا ازم قبول کنه ... شب کلی موقع خواب گریه کردم ... دلم خیلی برای اون سه روز تنگ شده بود ... بهترین روزهای زندگیم همین سه روز اعتکاف بود ... مامان میگفت خداروشکر خیلی سرحال شدی ! بهترین حال زندگیم رو اونجا تجربه کردم ... هیچوقت از این بهتر نبودم ... خدایا شکررررررت .

پ ن :

هیچوقت نمیتونم یه ذره از مهربونی هات رو جبران کنم خدای مهربون من ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ... نمیدونم ...

بدون اغراق میتونم بگم بهترین اتفاق زندگیم اعتکاف بود !

خدایا شکرت .

بعدا نوشت :

هرچی نوشتم شد 1394 کلمه !

ادامه مطلب عکس های هدایا و اعتکاف ...

۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۴
Princess Anna

امتحانام دیروز و تحویل پروژه ی آخرم امروز بالاخره تموم شد :) هوراااااااااااااااااااااا !

الحمدلله خیلی نتایج این ترمم خوب بود :) خصوصا پروژه هایی که ارائه کردم :)

خدای مهربونم همش کمک خودت بود ... هیچ جوری نمیتونم بخاطر کمک ها و مهربونی هات ازت تشکر کنم ... فقط امیدوارم بنده خوبی برات باشم تا ازم راضی باشی ...

پ ن :

خدایا شکرت ...

نماز و روزه های همهههه قبول باشه :)

خدا جون به همه مون سلامتی بده .

توکل به خودت .

۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۴
Princess Anna

باز هم یه مدت طولانی گذشت و من عکس نذاشتم ... از اون روزی شروع میکنم که با زی زی بعد کلاس تحقیق در عملیات با وجود خوابالودگی شدید !!! رفتیم بیرون ... اول رفتیم ایس پک بعدم رفتیم شام بخوریم ! اونم ساعت هفت و نیم !!! هوا هنوز روشن بود ! راستش بعد از عید خیلی از کلاس ها رو نرفتم ... دیگه داره بهم سخت میگذره ... هرچند حرف بچه ها هم سخت ترش میکنه اما چاره ای نیست ... رشته م خیلی خوبه ولی تو زمینه علایق من نیست و نمیتونم اونطور که میخوام پیشرفت کنم ... با وجود همه اینا دانشجوی نمونه علمی و فرهنگی شدم که تو پست بعدی راجع بهش می نویسم ... خداروشکر بعد از عید اتفاق های خوب زیاد افتاده ... الحمدلله ... آخر همون هفته با آبجی رفتیم پارک و از کوچه ای سر زدیم که خونه ی خاله حدیقه از دوست های خانوادگی مون اونجا بود ... الان اون خونه ی قدیمی مهد کودک شده ... با اینکه خیلی کوچیک بودم اما یه چیزهایی یادمه ... حالا میرم سراغ شیرین ترین اتفاق این روزها ! که دراومدن اسمم تو قرعه کشی اعتکاف بود ! سه شنبه عصر ، ساعت نزدیک های چهار و نیم ، دیگه از اینکه اسمم تو قرعه کشی دربیاد ناامید شده بودم ... رفتم جزوه هام رو بیارم و بخونم که دیدم برام اس اومده برای دریافت کارت اعتکاف حداکثر تا فردا مراجعه کنید !!! هوراااااااااااااااااااا !!! کلی بالا پایین پریدم ... مامان باورش نمیشد که اینقدر مصمم م به رفتن ! خلاصه که کلی ذوق کردم ... کلی خداروشکر کردم ... اتفاق خیلی شیرینی بود ... فرداشم فاطمه سادات برام کارت رو گرفت چون دیدم تا برسم دانشگاه شون دیر میشه ... قضیه ی اعتکاف هم مفصل تو پست بعدی می نویسم ... آخر هفته ی قبل واسه تولد پسر خاله کوچولوم که هشت سالش می شد تم باب اسفنجی طراحی کردم و دوشنبه بعد دانشگاه با خاله رفتیم چاپ کردیم و وسایل ش رو خریدیم ... تحقیق تربیت بدنی هم تحویل دادم ... استاد تشکر کرد گفت خسته نباشی ... دیگه سرکلاس نیا لازم نیست ... خداروشکر :)

یکشنبه ساعت 3 صبح خوابیدم و هشت و سی و پنج دقیقه سرکلاس بودم تااااا 6 عصر ! یعنی جون م بالا اومد !

دوشنبه صبح تا نزدیک 2 ظهر پروژه رو کامل کردم ... زی زی و لی لی کارشون رو درست انجام نداده بودن و من رو عصبانی کردن ! منم تو درس و پروژه خیلی جدی م و حرف حرف خودمه ! میخواستن ده صفحه مقاله نتی به پروژه اضافه کنند که اجازه ندادم ... میگفتن استاد کمیت براش مهمه ... موقع تحویل پروژه وقتی داشتم میگفتم کدوم قسمت ها رو خودم نوشتم زی زی محکم زد به دست م که نگم !!! یه قسمت از پروژه که به عهده ش بود رو با کلی ایراد و اشکال نوشته بود و انتظار داشت بگم سه تایی نوشتیم ! لی لی م یه نصفه صفحه ( دقیقا نصفه صفحه ) نوشته بود و همش همون قسمت رو واسه استاد تکرار میکرد ! خوشم میاد استاد گفت کمیت برام مهم نیست ! بعد از چهل و پنج دقیقه بررسی پروژه ازمون بسیار تشکر کرد ... وقتی گفت بخش تحلیل رقبا ی شما واقعا بی نقصه از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ... وقتی گفت این رو واقعا خودت نوشتی !؟ خیلی عالیه ... آفرین ! نمیدونستم چطوری از خدا تشکر کنم ... سوار سرویس که بودم ، تو راه برگشت تو دلم از خدا خیلی تشکر کردم ... خوشحال بودم که بعد از 6 ترم بالاخره از استعدادم تونستم استفاده کنم .

پنجشنبه هم اول رفتم سر امتحان دیجیتال از 8 تا سوال 5 تا رو تو 45 دقیقه نوشتم و سریع رفتم اتاق مدیر گروه واسه امتحان تحقیق در عملیات ... من و زهرا بخاطر اعتکاف امتحان ندادیم هرچند واسه ما سختتر بود ! خود استاد م قبلش بهمون گفته بود ! بعدشم رفتم فروشگاه و اومدم خونه  ... فقط یه ربع خوابیدم و رفتیم تولد ! شب م ساعت 10 و نیم خوابم برد !

جمعه شب هم با عمه اینا خونه پسر عمو بودیم ... اسم نی نی جان رو از قلقلی ( آخرش رو بکشیییید ) به پنبه تغییر دادم ! چون هم نرمه هم سفید ! قربان ایشان بشوم من !

پ ن :

ادامه مطلب عکس های تولد !

۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۲
Princess Anna
اولا فردا تا 6 دانشگاهم ... دوما دوشنبه هم تحویل پروژه دارم هم امتحان میان ترمی که مثل جزوه نیست ... سوما پنجشنبه میان ترم مبانی دیجیتاله که 7 نمره س ... چهارما تحویل پروژه سی ام اس 8 خرداده ... پنجما تحویل پروژه پایگاه داده 26 خرداده ارائه ش 30 خرداد ... ششم و هفتم و هشتم من چیکار کنم :| ؟

پ ن :
خدا جانم خیلی خیلی خیلی ممنون که هستی :)
سه شنبه همایش مهم و اکران فیلم تو یونی فاطمه ایناس ان شالله مشکلی پیش نیاد و برم .
پنجشنبه تولد محمد مهدی و تم باب اسفنجی براش طراحی کردم .
جمعه خونه پسر عمو دعوتیم .
چرا اینقدر این هفته شلوغه ؟! چرا اینقدر من تنبل م ؟!
33 صفحه تحقیق واسه تربیت بدنی حاضر کردم :|
زی زی کچلم کرد سر این پروژه ها :|
چقدر دیر میگذره ... :(
همش درحال مرور خاطرات خوش اعتکافم ... چه روزهای نابی بود ... خدایا شکرت .
۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۳۴
Princess Anna
حال خوب م رو پیدا کردم ... بالاخره برگشتم به همون زندگی قبلیم که مدت ها بود اونطور زندگی کردن رو فراموش کرده بودم ... خدایا کمک م کن دوباره حال خوب م رو گم نکنم ... خدایا شکرت :)
۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۷
Princess Anna
خدایا ... بهترین مهمون نواز دنیا ... ذره ذره وجود م داره آرامشی که مدت ها دنبال ش بودم رو حس میکنه ... چقدر اینجا خوبه ... تمام نگرانی ها م درمورد روزه رو خودت برطرف کردی ... اصلا فکرشم نمیکردم ... خدایا اگه اجازه بدی عاشقتم .
۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۰۶
Princess Anna