بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۶ مطلب با موضوع «سفر نوشت» ثبت شده است

دقیقا چهارشنبه ی سه هفته پیش بود که بابا موقع سرکار رفتن بهم گفت ایشالله که بهت خوش بگذره بابا ما رم خیلی دعا کن ... بابا رو بوسیدم و تا چشمام پر اشک شد در رو بستم تا اشکامو نبینه ... ساعت 5 بود منتظر اذان شدم ... بعد نماز شامم رو کامل خوردم و یه بار دیگه چمدونم رو چک کردم ... مامان اومد چمدون رو بیاره پایین گفت چه خبرههههه ؟!!! این همه لباس گرم چرا برداشتی آخه ؟! از اون جایی که بهم توصیه ی موکد شده بود که مشهد خیلی سرده و ممکن برف بیاد حتماااا لباس گرم ببر منم که دخترکی بسیار بسیااار حرف گوش کن هسدم ! لذا اطاعت امر نموده و چند برابر وزن خودم چمدون رو سنگین کردم ! نزدیکای هفت و نیم بود که آژانس گرفتم و رسیدم راه آهن ، یه کمی منتظر شدم تا آقای محمدی رو دیدم که اون طرف سالن ایستاده رفتم و یه خانومی اسمم رو علامت زدن که فهمیدم خواهر آقای محمدی هستن ... منو مریم (خواهر آقای محمدی) چندبار با لبخند به همدیگه نگاه کردیم تا اینکه وقتی تو کوپه کنار بچه هایی بودم که اصلاااا روحیات شون با من جور نبود مریم اومدو چمدونم رو برداشت گفت اومدم ببرمت پیش خودمون ! منو میگی از ته دلم خوشحال شدم چون منتظر همچین لحظه ای بودم ! :))) بعدها مریم بهم گفت همون لحظه که دیدمت منو جذب کردی و دلم میخواست باهات دوست بشم ! جالبه که منم دقیقا همین حس رو داشتم ! الان که دارم اینا رو می نویسم یه لبخند عمیق رو لب هامه ... خدایا شکرت ... از همون لحظه های اول سفر بهم خوش گذشت ... خیلی بهم خوش گذشت ... فکر کردن بهش هم حالمو خوب می کنه ... الحمدالله ... کوپه ها چهار تخته بود و انصافا از محل اسکان مون صد برابر تمیز تر ! من بودمو مریم گلی و یه خانومه که به عنوان مشاور و سرپرست اومده بود یه خانومی هم بود که با دختر کوچولوش پیش ما نشسته بود ... اولش خیلی خوشحال شدم که یه مشاور به گفته ی مریم خیلی خوب باهامونه اما کم کم و تو سفر متوجه شدم که باور ها و عقاید ایشون نه صرفا از نظر مذهبی بلکه به طور کلی با من سازگار نیست ... اونشب کلی گپ زدیم تا نماز صبح خوابیدیم بعد نماز تا یک ساعت هر کار کردم خوابم نبرد موقع صبحانه هم چیزی از گلوم پایین نمی رفت تا اینکه نزدیکای دوازده ظهر از قطار چشممون به گنبد طلایی امام رضا جان روشن شد و حال دل من رو دگرگون کرد ... ایستگاه مشهد که رسیدیم یه مقدار معطل شدیم تا اتوبوس بیاد و ما رو تا حسینیه ببره ... به هر زحمتی بود چمدون سنگینم رو می کشیدم ! محل اسکانمون فقط دو سه دقیقه تا باب الجواد فاصله داشت ... چی از این بهتر ... من خیلی خیلی باب الجواد رو دوست می دارم آخه :))) تا یادم نرفته باید بگم که من و مریم سه بار اتاق مون رو به دلایل مختلفی عوض کردیم ! بعد ناهار و استراحت رفتیم حرم ... جس و حال خوبم رو چطوری توصیف کنم ...
من بودم و سکوت و حرم صحن انقلاب ... تو بودی و نبود به جز من کبوتری
لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت ... از هر طرف رسید شمیم معطری
از من عبور کردی و دردم زیاد شد ... گفتم عزیز فاطمه من را نمی بری؟
گفتی بلند شو به تماشای هر چه هست ... دیدم کنار صحن نشسته است مادری
فرمود: "در حریم منی، "یا علی" بگو ... برخیز تا به گوشه ی افلاک بنگری
نماز رو که تو صحن دوست داشتنی انقلاب خوندم منتظر شدم تا بچه ها بیان و باهم دعای کمیل رو گوش کنیم اما خانم موسوی اومد گفت بریم دیگه تا دیر نشده ! دعا ساعت هشت و نیم شروع میشه ... منم که از یک هفته پیش منتظر همچین روزی بودم اما از طرفی م نمی تونستم تو حرم تنها بمونم خلاصه که با دل گرفته از حرم بیرون اومدم و زیارت اون شب به دلم موند ... از حرم که خارج شدیم خانم موسوی ما رو چندتا بازار اطراف حرم گردوند و حدود ساعت هشت بود که رسیدیم حسینیه ... دلم هوای حرم رو داشت اما دیروقت بود و با وجود فاصله ی کوتاه مون به حرم اجازه نداشتم از محل اسکان خارج بشم ... شام مون رو خوردیم و تا دیروقت دور هم نشستیم کلی هم خندیدیم خداروشکر  :))) تعجب کردم که اینقدر زود با همدیگه دوست شدیم ! صبح جمعه با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم چندتا مرکز خرید تو بلوار سجاد اما تا ظهر فقط یه دونه ش رو رسیدیم بگردیم ! نزدیکای دو بود که رسیدیم حسینیه تا ناهار خوردیم و استراحت کردیم شد 4 و حاضر شدیم بریم حرم تا اینکه خانم موسوی اومد گفت بیاید ببرم تون الماس شرق ! بعدش اگر رسیدیم بریم حرم ... از خیابون که رد شدیم ازشون معذرت خواهی کردم گفتم من میرم زیارت ان شالله تا قبل هشت هم تو حسینیه م نگران من نباشید ... مریم گفت منو از خودت بی خبر نذار اگر کسی دیگه بود بهش اجازه نمی دادم تنها بره ... گفتم که خیال تون راحت باشه خوش بگذره بهتون ... ازشون که خداحافظی کردم تو همون باب الجواد چشمام بارونی شد ... تو دلم میگفتم امام رضا جان چقدر دوستت دارم ... چقدر دلم برات تنگ شده ... چقدر خوشحالم که الان پیشت م ... چه حال خوبی داشتم اون لحظه ها ... زیارت اون روز حسابی به دلم نشست ... مثل همیشه تو صحن انقلاب نشستم ... صدای نقاره ، بوی عود و نسیم خنکی که پرچم سبز رنگ گنبد طلا رو حرکت میداد حال و هوای این صحن و سرا رو بهشتی کرده بود ... نزدیکای هشت بود که رسیدم حسینیه مریم گلی زنگ زد بچه ها کلید رو تو اتاق جا گذاشتن کلید یدک رو از مدیر اونجا بگیر ! حالا از شانس ما کلیک یدکم مفقود شده بود ! هیچی دیگه ده دقیقه وایستاده بودم تا با آچار و پیچ گوشتی درو برام باز کنن ! البته بنده خدا اصلا غر نزد ! حدود یه ساعتی م تنها بودم تا بچه ها برسن ! اون شب م کلی گپ زدیم و بهمون خوش گذشت ! الحمدالله ... شنبه که روز آخر بود هم برای نماز ظهر و هم مغرب رفتیم حرم ... بعد نماز عشا زهرا با خانم موسوی رفتن بازار من هم فرصت رو غنیمت شمردم و از لحظه های آخر سفر بهره بردم ... دست خودت نیست ... بالاخره لحظه ی خداحافظی می رسه و باید از محبوبت دل بکنی ... تو دلم گفتم {امام رئوفم ، خودت ضامن خوشبختیم باش ... }
و از امام رضا جان خداحافظی کردم ... بقیه ی خریدام رو انجام دادم و برگشتم حسینیه ... چمدون رو چیدم و وسایلم رو دم در گذاشتم ... بعد شام حول و حوش ساعت ده بود که اتوبوس اومد و رفتیم سمت راه آهن ... آسمون سفید بود ولی چشمای من بی اختیار می بارید ... مریم میگفت نبینم ناراحت باشیا اما چطور می تونستم ناراحت نباشم ... دلم خیلی برای امام رضا جان و حرم نورانی و مطهرش تنگ می شد ... خیلی زود گذشت و خیلی خیلی خوش گذشت الحمدالله ... ساعت نزدیکای دوازده بود که قطار حرکت کرد تا حدودای سه دورهم نشستیم و بعدش تا اذان صبح خوابیدیم ... اگر اشتباه نکنم ایستگاه شاهرود برای نماز ایستادیم و اینقدر هوا سرد بود و برف نشسته بود که با بطری آب وضو گرفتم و داخل راهرو قطار نمازم رو خوندم ... صبح که بیدار شدم اصلا حالم خوب نبود و یه مقدار تب داشتم دوباره خوابیدم و وقتی بیدار شدم خداروشکر بهتر شده بودم ... اولش فکر کردم سرماخوردم اما به خاطر خستگی و کمبود خواب دمای بدنم بالا رفته بود بچه ها هم میگفتن خیلی داغیا ! ... خداروشکر رفته رفته بهتر شدم ... ساعت سه بعدظهر بود که رسیدیم راه آهن ، بابا و آبجی خانوم کوچک اومدن دنبالم ! تا بابا رو دیدم چندبار ماچ ش کردم از بس که دلم تنگ شده بود :))) خدا همه ی پدر مادر ها رو حفظ کنه ان شالله ... تا رسیدیم خونه سوغاتیا رو بهشون دادم ! واسه همه یه چیز کوچولو گرفته بودم الا خودم ! اما مهم نیست ! مهم زیارت بود که خداروشکر حسااابی پربار بود و به دلم نشست ... الحمدالله.

پ ن :
خدا جونم شکرت ! تو این سه بار که از طرف دانشگاه مشهد رفتم این بار خییییییلی بیشتر از دفعه های دیگه
بهم خوش گذشت ...
#آخرین_سفر_دانشجویی_و_مجردی! به امید خدا !

۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۱۱
Princess Anna

دقیقا هفته پیش همین موقعا بود که رسیدیم خونه مامان بزرگ از خونه اون مامان بزرگ ! نزدیک 9 ساعتی میشد که تو راه بودیم ... جاده لغزنده ! هوا بارونی ! وجود مه هم که طبیعیه ! اما خداروشکر صحیح و سالم رسیدیم ... خب انگار از آخر به اول شروع کردم ! برمیگردم به سه شنبه دو هفته پیش که صبح ساعت پنج و نیم از خونه راه افتادیم و دقیقا عصر هم ساعت پنج و نیم رسیدیم مشهد ! تو راه بارندگی بود خصوصا نزدیکای مشهد اما خداروشکر خیلی راحت رسیدیم و اصلا خسته نشدیم هرچند وقتی رسیدیم تا فردا صبح خوابیدیم ! البته وسطاش هم واسه شام بیدار شدیم ! چهارشنبه نزدیک اذان ظهر رفتیم حرم مطهر ... دل توی دلم نبود ... خیلی دلم برای این صحن و سرا تنگ شده بود ... وارد حرم که شدم نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم ! تو اون هوای قشنگ بارونی بهترین حال عمرم رو داشتم ... بهشت بارونی یا بارون بهشتی ؟! کدوم عبارت واسه حرم بارونی امام مهربانی ها مناسب تره ؟ ... الحمدالله سه روزی که مشهد بودیم برای نماز ظهر و مغرب میرفتیم حرم ... تو راه برگشت هم اگر پیاده بودیم پاساژ های سر راه رو نگاه میکردیم ... با وجود هوای خیلی سرد حرم دلم نمیومد تماشای گنبد طلا از صحن انقلاب رو رها کنم و داخل بشینم ... تو دلم ترس اینکه اینبار آخرین زیارت باشه هر بار بیشتر از قبل میشه ... همیشه به اون زیارت آخر فکر میکنم ... ای کاش هنوز کلی وقت داشته باشم ... ای کاش تا دیدار آخر کلی فاصله باشه ... ای کاش ...الحمداالله که آخرین پنجشنبه سال 94 رو حرم امام رضا جان بودیم ... تمام نگرانی هام برای سال جدید فروکش کرد ... برنامه های سال 95 رو هم همونجا نوشتم ... تو حرم امام همیشه مهربان که هیچکس رو دست خالی برنمیگردونه ...

جمعه بعد از ناهار حرکت کردیم سمت سبزوار و چند روز هم پیش مامان بزرگ اینا بودیم ... تو راه خیلی ناراحت بودم ... هنوز برنگشته بودیم دلم خیلی تنگ شده بود ... اما چاره ای نبود بخاطر بابا باید میرفتیم ... البته اون چند روز فرصت رو غنیمت شمردم و از طبیعت زیبای اونجا استفاده کردم ... کلی هم عکس قشنگ گرفتم ! اگر زودتر میرفتیم درختای بیشتری شکوفه داشتن ... اما اکثرا برگ شده بودن ... روز اول عید رو هم بعد از گشت و گذار تو باغ با مامان و بابا سرخاک پدربزرگ و مادربزرگ مامان رفتیم ... برای مامان بزرگ هم عکس گرفتم و وقتی رفتیم بهشون نشون دادم ...

الحمدالله سفر خوبی بود و حال و هوام رو کاملا عوض کرد ... این یک هفته که برگشتیم فقط به جمع و جور کردن گذشت و یه مهمون هم بیشتر نداشتیم ... امسال اکثرا برنامه ایران گردی داشتن ! خلاصه که حوصله م سررفته و منتظرم تا مهمون بیاد !

انشالله که سال خیلی خوبی واسه همه ما باشه ... خدا سایه پدر مادر رو از سر هیچکس کم نکنه ... خوشبختی چیزی جز داشتن نعمت خانواده و سلامتی نیست ... سال نو ، روزای نو و زندگی نو برای همه مبارک باشه ...

پ ن :

خدای مهربونم شکرت ...

ادامه مطلب گوشه ای از لحظاتی که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۹
Princess Anna

پنجشنبه 5 شهریور بود که با مامان رفتیم فروشگاه خرید منم برای تو راه یه کم خوراکی گرفتم و البته اون جوجوی خشگل که خودش گفت منو بخر ! وقتی برگشتیم رفتم که چمدونم رو بچینم البته خیلی سنگین ش نکردم ؛ مامان میگفت از همین الان زائر امام رضا حساب میشی ... فردا صبح ش نزدیک ده صبح بود بیدار شدم و بقیه کارا رو تموم کردم بعد ناهار و خداحافظی با مامان اینا با بابا و آبجی کوچولو رفتیم راه آهن ... بابا چمدون دستش بود منم در حال یافتن اعضای گروه که هیچکدوم رو نمیشناختم ! اذان که گفتن با بابا و آبجی خداحافظی کردم و به گروه ملحق شدم ... نمازخونه جای سوزن انداختن نداشت ! رو زمین واسه نماز پارچه پهن کردیم ! رفتیم که سوار قطار بشیم منم تک و تنها ! که دیدم دوتا چهره خیلی برام آشنان ! بهله موقع ثبت نام طرح دیده بودم شون که اتفاقا از هم دانشگاهیام بودن ! سه تا با هم بودن و اون دوتا دیگه هم باهم و منم با خودم ! راستش یه کم بغض کردم یکی از بچه ها پرسید چطوری همت کردی تنها بیای ؟! یادم نیست چی جوابش رو دادم اما تو دلم گفتم واسه زیارت اومدم ... کم کم صحبت کردیم و یه کوچولو دوست شدیم ... بعد شام و نماز شیطونه کوپه تو اون فضای کوچولو شروع کرد به دنسینگ و میگفت برام دست بزنید ! کلی از دستش خندیدیم ! نزدیک 6 صبح بود که رسیدیم مشهد بعد نماز رفتیم سمت محل اسکان ... قرار بود ساعت ده بریم حرم که ما سه تا خواب موندیم ! بعدشم که رفتیم تا ماشین بگیریم با واکنش خییییلی بداخلاقانه ی مسئول مواجه شدیم که سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم تو اتاق ! یعنی خیلی حس بدی داشتیم ! یه کم سکوت لطفا ! بعد ناهار و کلاس بی محتوای اون روز و مراسم افتتاحیه داخل مسجد قرار شد واسه نماز صبح بریم حرم ... ساعت سه صبح مشرف شدیم ... باورم نمیشد که دوباره نفس کشیدن تو هوای حرم آقا روزیم شد ... اونم به فاصله ی کمتر از دو هفته ... خیلی فشرده برامون کلاس میذاشتن ... وضعیت تغذیه هم که افتضاح بود ! فقط بار بود که میشد غذاش رو خورد ... منم نه اینکه خیلی اضافه وزن دارم کلی وزن کم کردم ! نه درست میخوابیدیم نه یه دل سیر زیارت میکردیم ! اصلاااا فکر نمیکردم اینطوری باشه برنامه هاشون ... در کل خیلی اذیت شدیم ... یه روز هم رفتیم پارک آبی که دوتا دوستام نیومدن و من تنها بودم ! لذا خودم رو با کودکان حاضر در مجموعه سرگرم کردم ! خصوصا دختر کوچولوی مسئول مون ... خب ! غرغرانه ها تموم شد ! نوبت یادآوری لحظه های خوب سفره ! شب ها دور هم می نشستیم و تعریف میکردیم یه روز هم کلییییی خوراکی خریدیم ! هرشب یه بخشی ش رو میل می فرمودیم ! یه شب رفتیم مهمونی اتاق بچه هایی که باهاشون هم کوپه بودیم ! یه شب م دعوت شون کردیم ! خلاصه که دورهمی خیلی خوش گذشت ... سه تا چیز رو نمیتونم فراموش کنم اینقدر که خوووب بودن ! مثل یه معجزه ! اولی ش : آبجی و دخترخاله میگفتن برو مشاوره اما من ته دلم راضی نبود ... تو دلم مدام میگفتم تا وقتی امام رضا جان رو دارم چه نیازی به مشاوره دارم ؟ همینجا بود که امام رضا جان عنایت کردن ... تو راه برگشت از حرم جا نبود منم نشستم کنار یکی از خانوم های مسئول که اتفاقا مشاور گروه بود !!! کم کم صحبت کردیم و منم لحظه به لحظه روشن تر میشدم ! حرفایی رو شنیدم که خیلی وقت بود منتظر شنیدن شون بودم ... حرفایی از جنس امید ... حرفایی که باعث شد از اول به زندگیم نگاه بندازم ... دوباره از خودم بپرسم من کجام ؟ برای چی به این دنیا اومدم ؟ وظیفه ی من واقعا چیه ؟ و حرفایی که باعث شد من قدر خودم و زندگیم رو بیشتر بدونم ... و اما اون جمله ی مهمی که هیچوقت نباید فراموشش کنم : (بگرد دنبال اون حلقه ی گمشده که تو رو به وظیفه ای که تو این دنیا داری وصل میکنه ) ... دومین معجزه ی این سفر مربوط میشه به هدیه ی امام رضا جاااان جانان ... روز آخر ساعت هفت صبح رفتیم حرم ... با نوای ندبه روز مون رو آغاز کردیم و بعد از دعا رفتیم زیارت ... از بچه ها جدا شدم ... تک و تنها تو صحن راه میرفتم و تو دلم با امام همیشه مهربانم درددل می کردم ... یه لحظه دیدم دارن گل های بالاسر ضریح رو میارن برای تعویض ناگفته نماند اون لحظه جناب ع ر ا ق چ ی رم دیدم ! وارد روضه منوره که شدم دیدم یه خانومی از خادم حرم درمورد زمان توزیع گل های متبرک پرسیدن ... بهشون گفتن قبل نماز صبح ... تو دلم گفتم این بار که نمیشه ان شاالله سری بعد نصیبم بشه ... دعای وداع رو خوندیم و خداحافظی کردیم ... شب قبل ش دلنشین ترین دعای کمیل زندگیم رو قرائت کرده بودم ... داخل اتوبوس اینترنت خط م رو روشن کردم ایمیل م رو که رفرش زدم دیدم دیشب تو همون لحظه ها که دلم تمنای زیارت کربلا رو داشت زیارت به نیابتم انجام شده بود ... اشک شوق تو چشم هام حلقه زد ... یک ماه قبل درخواست زیارت به نیابت رو ثبت کرده بودم ... بارها ساعت ارسال نامه رو نگاه کردم ... خدایا شکرت ... برگشتیم محل اسکان و وسایل مون رو جمع کردیم ... همش در اتاق مون میزدن ! تا اینکه سر صبحونه سه تایی باهم گفتیم عهههههه اگه گذاشتن به کارهامون برسیم ! در اتاق باز کردیم دیدیم خانوم مشاور هستش با یه پلاستیک پر از گل ... گفت : سه تا گل برای سه تا دختر گل ... در رو بست و رفت ... اون لحظه نمی تونستم بفهمم چه اتفاقی افتاده ... باورم نمی شد ... این ها همون گل های بالای ضریح آقا هستش ... چشم هام خیس اشک شد ... هنوزم نمی تونستم باور کنم ... آخه داریم بعد خدا مهربون تر از امام رضا ؟ که حتی دلش نیومد بدون گل های بالای ضریح ش از مشهد خداحافظی کنم ... با صدای بهار که میگفت ببینید چقدر امام رضا دوست تون داره گل های هدیه رو گذاشتم لای صحیفه سجادیه و تو دلم بارها و بارها خدا رو شکر کردم بخاطر لطف امام همیشه مهربانم ... بعد اینکه وسایل رو به طور کامل جمع کردیم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت راه آهن ... داخل قطار از ذوقی که داشتم به مامان زنگ زدم و حس و حال خوب م رو باهاش قسمت کردم ... بعد ناهار از فرط خستگی همگی خوابیدیم ... موقع اذان مغرب بود که بیدارمون کردن دوباره آخر شب هم استراحت کردیم و صبح زود هم قبل اذان رسیدیم ... بابا اومد دنبالم و برگشتیم خونه ... الحمدلله ... دومین تجربه سفر بدون خانواده البته این بار به مدت یک هفته !

ادامه مطلب عکس هدایا و سوغاتی ها (به اقتضای فرصتی که پیدا کردم فقط همینا رو تونستم بخرم به اضافه یه کمم نقل و نبات!)


۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۴
Princess Anna
روزهای آخر مرداد ماه بود که برای چهلم شوهرعمه جان رفتیم بهشت زهرا ... خیلی جو ش سنگین بود ... خیلی ... بعد از سرخاک رفتیم خونه عمه ... با پسر کوچولوش بازی کردیم و حرف زدیم ... خیلی بیشتر از قبل به من وابسته شده ... خیلی عاطفیه :( ... خدایا خودت بهشون کمک کن ... شب خونه خاله کوچیکه موندیم و تا نزدیک صبح حرف زدیم ... بعد نماز هم به سمت مشهد حرکت کردیم ... البته دو شب پیش مامان و بابای بابا که اطراف مشهدن موندیم ... یه روز عصر رفتیم خونه یکی از فامیل ها ... یه باغچه کوچولو داشت که توش نعنا و فلفل سبز ، گل رز سرخ و سفید کاشته بود ! درخت گلابی م داشتن ... خونه شون خیلی قشنگ بود ... خیلی ... منم اونجا کلی عکس گرفتم ! فردا صبح ش رفتیم مشهد ... نزدیک ظهر رسیدیم بعد از ناهار و استراحت رفتیم حرم امام مهربانی ها ... اون روز فقط و فقط به جای زینب بانو زیارت کردم ... خیلی دلتنگ حرم آقا بود ... اما نشد که بیاد مشهد ... بغض عجیبی داشتم ... خودم رو دلداری میدادم ... تو دلم میگفتم امام رضا رفته پیش زینب ... زینب حالا مهمون سفره امام حسین شده ... شک نکن ... :( ... غصه نخور که جاش الان خیلی خوبه ... مگه زینب مثل فرشته ها نبود ؟ حالا رفته اونجایی که بهش تعلق داشته ... کلا تو این سه روز ، سه بار زیارت آقا رفتم ... ان شاءالله که قبول باشه ... به اندازه تموم دلتنگی هام این سه روز اشک ریختم ... خیلی سبک شدم ... خیلی ... الحمدلله سه بار نماز مغرب و عشا تو صحن دوست داشتنی انقلاب بودم ... خدایا شکرت ... به امام رضا جان گفتم اتفاقی نیفته و دوباره برگردم پیشت دو هفته دیگه که هنوز دلم تنگه برات ... امام خوبم ...

پ ن :
روز تولد حضرت معصومه ... حرم آقا بودیم ... یا اون روزی افتادم که تو حرم عمه ی مهربان زیارت آقا رو میخواستم ...
خدایا شکرت که امسال هم زیارت امام رضا جان رو روزی م کردی ... خدای مهربونم ممنونم ازت ... هیچوقت نمیتونم مهربونیات رو جبران کنم ... حتی یه ذره ش رو ... بازم ممنونم که زنده بودم و زیارت آقا امام رضا قسمت م شد ... خدایا شکرت .
دو قدم مانده به پائیز ... چه حال عجیبی دارم ...

ادامه مطلب عکس های سفر

۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۵
Princess Anna

دو سه روز به شروع امتحانات پایان ترم ، خیلی شیک و مجلسی رفتم مسافرت ! صبح رفتیم خونه مامان بزرگ جانم ... بعد ناهار رفتیم خونه خاله سمانه شب هم اونجا موندیم ... با دخترخاله جان درمورد درس و دانشگاه کلی حرف زدم و دلداری ش دادم که الکی نگران نباشه ! نزدیک های ظهر فرداش رفتیم سمت پارک جنگلی با خاله نرگس و خاله سمانه ... دورهمی خیلی خوش گذشت ... منم راه به راه عکس میگرفتم ! واقعا انرژی گرفتم واسه شروع امتحاناتم ... عصر هم خونه خاله نرگس بودیم و استراحت کردیم ... شب هم همگی خونه خاله نجمه دعوت بودیم بعد شام برگشتیم خونه مامان بزرگ جانم ... صبح جمعه هم برگشتیم خونه ...

پ ن :

اول خرداد تولد بابا جونم بود ، رفتم کیک خریدم و یه تولد کوچولو گرفتیم ...

خداروشکر کلی انرژی با این سفر کوچولو گرفتم ... به درسامم لطمه نخورد ...

ماشاالله به خاله جونام  :)

خدا جونم ممنون :)

ادامه مطلب کیک تولد بابا + عکسای سفر

۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۹
Princess Anna

دوشنبه بود هفتم بهمن ... صبح نزدیک ساعت 10 بود که بیدار شدم و رفتم حمام ... همه ی وسایل م حاضر بود ... چمدون م سنگین بود یه کم اومدم کم کنم وسایل شو با مامان دوباره چیدم ش دیدم هنوز م سنگین ... مامان گفت عیبی نداره بلندش نکن دسته و چرخ که داره ... بابا که اومد خونه نزدیک یک و نیم بود که کاملا حاضر بودم دیگه وقت خداحافظی بود تاحالا مامانو بابام رفته بودند سفر طولانی اما من تو خونه بودم و منتظر اومدنشون ... اما خودم سفر نهایت تا کاشان اونم اردو دانش آموزی و یه بارم شیراز که با خواهرم بودم رفتم ... اما اینبار قرار بود 4 روز برم مشهد با دانشگاه ... از وقتی که دانشجو شدم خیلی وابستگیم به خانواده م زیاد شده خیلی بیشتر از قبل دوست شون دارم .... با همه خداحافظی کردم مامان قرآن گرفت بالای سر م داشت گریه م میگرفت به خاطر همین سریع کفش هامو پوشیدم و اومدم بیرون تا بابا ماشین روشن کنه ... اون لحظه دیدم مامان چشم هاش قرمزه ... منم بغض کردم اما خندیدم و در بستم ... با بابا رفتیم دانشگاه ... بابا چمدون واسم آورد تا نمازخونه ... تو دانشگاه نمیشد بوسش کنم ! فقط دست دادم باهاش ... بابا هم رفت ... منم تنها شدم ... داشتم کفش هامو درمیاوردم که دیدم عه ... مهلا دوستمم اونجا ! از خوشحالی بال درآوردم ... همون لحظه به مامانم خبر دادم کلی خوشحال شد که دیگه تو سفر تنها نیستم ... مهلا هم اون لحظه داشت با مامانش صحبت میکرد که اونام خیلی خوشحال شدند وقتی فهمیدن ... با مهلا روبوسی کردم دوتامون گفتیم خداروشکر تو هستی ... آخه مهلا بعد وقت مقرر ثبت نام کرده بود من خبر نداشتم که میاد ... کلی خداروشکر کردم ... یه کم با مهلا درمورد درس و ترم جدید حرف زدیم تا نزدیک سه و نیم بود که رفتیم رآه آهن ... تو مسیر همیشگی از دانشگاه تا خونه بودیم اون لحظه خیلی دلم گرفت چون نمیخواستم برگردم خونه ... دلم میخواست مثل بقیه روزها که از دانشگاه میام برگردم خونه ... نزدیک 4 بود سوار قطار شدیم ... بعدش کوپه ها رو جا به جا کردند که دوستا با هم باشند من و مهلا افتادیم پیش چندتا دختر شیطون که همش میگفتن ببخشید ما اینقدر اذیت میکنیم ! شما دوتا چقدر ساکتید ! بعد هرکار که میخواستن میکردن !  یه ساعت بعد واسه مون میوه و خوراکی آوردن و البته چای ! یه جا قطار ایستاد نماز خوندیم نم نم بارون م میومد ... با بچه ها حرف زدیم کلی ... زود شب شد ! نزدیک 12 بود که خوابیدیم ... از شانس ما یکی از بچه ها جا به جا نکرد و تو کوپه 6 نفره 7 تایی خوابیدیم ! منم تخت اول خوابیدم و اندکی احساس خفگی داشتم ! نزدیک چهار و نیم صبح بود که اومدن گفتن بیدارشید نماز ... تازه خوابمون سنگین شده بود بعد نمازم گفتن فقط خیلی تا مشهد نیست ملافه ها رو جمع کنید ! منم دیدم شماره صندلی 8 ! آخه من با عدد 8 خاطره ها دارم ... رسیدیم مشهد ... شد سه شنبه ... ساعت 7 صبح بود ... هوا عالی و بوی زندگی داشت ... با اون چمدون سنگین یه کم اذیت شدم اما مهلا هم کمک م کرد ... همه بچه ها خوابالو بودن ... رفتیم هتل و صبحانه خوردیم ... به مامان زنگ زدم بعدش اس داد دیگه خانووووووووووووووم شدی ! بعدش قرار شد بریم حرم ... دست و صورتم شستم ... اومدم سوار ماشین بشم چشمم به گنبد افتاد و اون پرچم سبز قشنگ که تو آسمون با حرکت باد تکان میخورد ... وارد صحن جامع رضوی که شدیم یادم افتاد چقدر دلتنگ اینجا بودم ... تا نگاهم به ساعت افتاد تو دلم خالی شد ... امروز 8 م ... رفتم طبقه زیرزمین حرم ... زیارت کردیم ...بعدش نشستیم تو صحن انقلاب و نماز ظهر اونجا بودیم ... به مامان زنگ زدم بعدش چندتا اس بانمک فرستاد کلی خندیدم... بعد نماز ظهر اومدیم پیش گروه که برگردیم ... با چهار دقیقه تاخیر ... کلی روح م سبک شد ... زیارت اون روز عالی بود الحمدلله ... با کلی خستگی اومدیم هتل با کلی تاخیر ناهار بدمزه دادن بهمون ! مرغ بسیار بدطعمی بود منم چندتا قاشق خوردم و اومدیم بالا این اتاق بهمون دادن. 5 تایی ! یه خواب م داشت که منو دوستم اونجا وسایل گذاشتیم ... دیدیم ساعت از سه گذشته فرصت خوابیدن نیست دیگه تصمیم گرفتیم فقط حمام بریمو استراحت کوتاه داشته باشیم و بعدش بریم حرم ... رفتیم حرم تو صحن جامع رضوی نماز خوندیم و بعدش با مهلا بیشتر صحن ها رو گشتیم ... الحمدلله ... نزدیک شیش و نیم بود که مامانم زنگ زد با خواهرام حرف زدم ... بعدشم رفتیم باب الجواد سوغاتی و برای خودم عطر و مدال سینه که اسم امام رضا روش بود خریدم ... بعدش با مهلا تا هتل پیاده رفتیم و مغازه ها رو نگاه کردیم ... شامم یه استامبولی افتضاح بهمون دادن که وقتی اومدیم تو اتاق با بچه ها کلی خوراکی و میوه و چای خوردیم ... دلم واسه غذای مامان لک زد ... شب م نزدیک 12 بود خوابیدم .. مهلا زودتر خوابش برد ... صبح م  سر صبحانه که بودیم خادم امام رضا همه مون واسه ناهار فردا دعوت کرد .... همه بچه ها کلی خوشحال شدن ... منم تو دلم از امام مهربون م تشکر کردم چون مثل بقیه خیلی دلم میخواست ...بعد صبحانه رفتیم الماس شرق !!! هوراااااااااااا ! خرید ! تو راه با مهلا حرف زدیم منم واسه ش از مشهد تعریف کردم و خیابونا رو نشون ش دادم ... دو ساعت تو پاساژ چرخیدیم ... منم واسه بابا عطر  واسه مامان کلیپس کوچولو واسه خواهر بزرگم عروس خانوم ! اینو این م عروس خانوم از نماهای مختلف ! و واسه خواهر کوچولوم ساعت و کیف پول خریدم ... بعدش برگشتیم هتل و بعد ناهار رفتیم حرم نزدیک پنج عصر بود ... رفتیم صحن انقلاب واسه نماز مغرب  و بعدشم دارالهدایه قرار داشتیم با گروه تو برنامه شون شرکت کردیم و بعد با بچه ها عکس یادگاری گرفتیم نزدیک هفت بود که از حرم اومدیم بیرون و رفتیم دوباره سوغاتی اینا رو خریدم ... نبات نبات واسه مامان هل دو بسته نقل شکرپنیر و ازین شکلاتا که خیلی دوست دارم . شب آخر بود ... بعدش با مهلا ساندویچ خوردیم و اومدیم هتل ... آخر شب م با بچه ها کلی خوش گذشت ... چای و شکلات و پرتقال و پاستیل و پشمک خوردیم به اضافه تماشای تی وی ! بعدشم تمام وسایل جمع کردیم که این و این عکس اتاق من و مهلاست ... صبح رفتیم حرم برای آخرین بار دور ضریح رفتم و زیارت کردم ... بعدش رفتیم با این کارت های قشنگ که ناهار مهمون امام رضای مهربون باشیم ... همه چی عالی بود ... مثل خواب ... چه خادم های مهربونی ... چه غذای خوشمزه ای ... بیشتر غذا رو داخل ظرف ریختیم تا تبرک ببریم خونه ... بعدش تو صحن انقلاب نماز ظهر خوندیم و بعد خداحافظی سریع برگشتیم هتل ! کلی تو خیابون مسابقه دو گذاشتیم که دیر نرسیم ! کلی خندیدیم ! بعدم رفتیم راه آهن ... مهلا پفک خرید بستنیم خوردیم ... این و این و این  !!!عکس وسایل ها مونه وقتی که منتظر بودیم قطار بیاد ... بعدشم سریع پریدیم تو قطار و کوپه مون اشغال کردیم ! همه جا رو مرتب کردیم ! این از وسایل مون و خوراکی ها ... منظره بیرون این م یکی دیگه  و این م ما در حال خوردن ! چون از همون اول تصمیم گرفتیم حسابی از خودمون پذیرایی کنیم ! راحت نشسته بودیم که مسوول مون اومد !  گفت ما به شما اعتماد داریم ! چون شیطون نبودید از واگن (5) برید 10 ! تا حواس مون به بقیه باشه ! خودمونم تمام وسایل تون میاریم ! البته یکی از خانم های مهربون حراستم اومد پیش ما اما زیاد بیرون میرفت ... بعدش ایستادیم سریع نماز خوندیم و بعد شام حس کردیم زمان نمیگذره ... یهو شروع کردیم به تعریف کردن و خندیدن و مسخره بازی !!! دیدیم ساعت شد یازده کلیم خسته بودیم ! گرفتیم خوابیدیم ! اونشب کلی تو قطار خوش گذشت خداروشکر خیلی خندیدیم ... دیگه ملافه پهن نکردیم واسه خواب ! یهو دیدیم در کوپه رو میزنن که رسیدیم ! قطار وایستاد اما ما هنوز حاضر نبودیم ! سریع جمع کردیم و زدیم بیرون ... ساعت پنج صبح بود ... هوا سوز داشت اما من لباس گرم نپوشیده بودم چون مشهد هوا عالی بود ... خلاصه که بابا رو دیدم که منتظره سریع رفتم تو ماشین آخه لرز داشتم ... اومدم خونه با همه رو بوسی کردم ... سوغاتی هارو دادم ... و از همه مهمتر غذای امام رضا رو ... بعد نماز صبح رفتم بخوابم اما ناراحت بودم ... دلم تنگ شده بود واسه مشهد ... نزدیک هشت خوابیدم ... ظهرم با گلودرد بیدار شدم ... هنوزم بعد یه هفته که چرک خشکن میخورم کامل خوب نشدم چون حسابی هوا سرد شد ...

1581 کلمه شد این نوشته م ... دوساعت و نیم طول کشید ... اما خوب تکرار خاطرات خوش بود و برام طعم شیرینی داشت ... خداروشکر میکنم که اینقدر بهم خوش گذشت ... از امام رضای مهربونم نمیدونم چطوری تشکر کنم که من رو دعوت کرد ...


پ ن 1 : الان ساعت 2 صبحه و من ساعت 8 کلاس فیزیک دارم ...

پ ن 2 : باید سعی کنم از فردا درس بخونم و خصوصا فیزیک که خیلی میترسم ... توکل به خدا .

بعدا نوشت : این هشتمین مطلب وبلاگمه !

۰ ۱۸ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۲۷
Princess Anna