بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

ماه رمضون امسال خیلی خیلی خوب بود خصوصا روزهای آخرش ... واقعا معنای بهار قرآن رو درک کردم ... میترسیدم مثل پارسال به سختی بتونم روزه بگیرم اما اینطور نشد ... اصلا فکرشم نمیکردم خیلی راحت و ساده روزه بگیرم ... واقعا فهمیدم اگه خدا بخواد از جایی که فکرش نمیکنی بهت کمک میرسونه ... واقعا خداروشکر که با خیال راحت روزه هام رو گرفتم ... عصر ها که بیدار میشدم !!! به یه کم تی وی یه کم بازی (قلعه و جنگ های صلیبی که یادآور دوران کودکیم هستن) مشغول بودم تا اینکه افطار میشد و من میرفتم سر فیلم مورد علاقه م که آشپز باشی بود چند روز قبل ماه رمضون میخواستم این سریال بخرم هم ببینم هم بذارم تو آرشیوم که تی وی گذاشت ... بعدشم تا سحر مشغول مطالعه بودم ... یه روز با مامان آش نذری درست کردیم ... دو سه جا افطاری رفتیم و دعوت کردیم ... یه شب هم دوتا از خاله ها به همراه پسرخاله و خانواده ش اومدن که خیلی خوش گذشت همون شب عمه مامان برامون سوغاتی آورد ... کالربوک و لباس ...  آخرهای ماه مبارک عمه روزهای پایانی بارداری ش رو طی میکرد وضعیت خوبی هم نداشت خلاصه من و مامان رفتیم خرید های عمه رو تکمیل کنیم ...  اونشب خیلی حالم خوب شد با لباس خریدن واسه یه نی نی ! این ست و این حوله خوشمل واسه نی نی عزیز خریدیم ... فرداشم مامان و آبجی رفتن ادامه خریدها ... همون شب عمه دردش گرفت و مامانم رفت بیمارستان و بالاخره نی نی جان اومد ... خیلی ذوق داشتم عید فطر بشه ! فرداش هم رفتیم خونه مامان بزرگ و خاله ها تا پنجشنبه درحال گشت و گذار بودیم ... پارک هم رفتیم ... شهر کتابم رفتم این دوتا کتاب رو خریدم ... دنبال دفترچه مناسب برای نوشته هام گشته م اما چیزی پیدا نکردم ... کتاب خطی بابابزرگ هم براش بردیم ... چندماه دست مون بود از همه ی صفحات ش عکس گرفتیم ... همون شب گوشیم خاموش کرد دیگه روشن نشد ! خیلی دلم میخواست دیگه روشن نشه ! موبایل فروشی که گوشیم بهش داده بودم گفت نمیدونم مشکلش چیه ! چندبار فلش زدم درست نشد ! اما بار آخر که امتحان کرد درست شد !!! برخلاف میل من !!! جمعه همون هفته هم جشن نی نی عمه بود یه بلوز و مانتو خوشگل پوشیدم اما دیدم همه با مانتو نشستن با اینکه تالار بود ! یک ساعت جلوی آینه بودم فکر نمیکردم همه ساده بیان !! از هفته بعدش مامان عصرها میرفت بیمارستان کمک عمه آخه نی نی حالش خوب نبود منم گاه بازی میکردم یا واسه تولد م تدارک میدیدم اما هنوز نرسیدیم تولد بگیریم تو این شلوغیه خونه !!! از اول تابستون کلی بازی کردم یکی از بهترین هاش آلیس در سرزمین عجایب بود !!! عاشق خونه خرگوش م ... فیلمی که تو دوران بچگی دیده بودم رو هم پیدا کردم ... چون دقیقا سالش رو نمیدونستم پیدا کردنش راحت نبود تاحالا کلی فیلم و سریال ساختن که برام خیلی جالب بود ... من فقط سه تاش رو دیدم . بعد ماه رمضون نسبت به قبل خیلی بیشتر با آبجی میرفتیم رستوران ... تو روزهای شلوغی خونه حوصله مون سر میرفت دوتا آبجی ها کلاس رفتن اما من نه ... یه شب هم دوتا از دخترعمه های مامان رو دیدیم چهارتایی سر یه میز نشستیم اونشب خیلی بیشتر خوش گذشت ... یه شب هم با یکی از خاله ها رفتیم خونه خاله مریمی از ساعت نه شب تاااااا خود ساعت 2 صبح سه تایی حرف زدیم ... اونشب خیلی خوش گذشت ... مامان بزرگ اینا هم یه دفعه ساعت یک صبح اومدن ! بماند چقدر هیجان زده شدیم !!! بعدشم دخترخاله م آوردیم خونه خودمون تا اذان صبح فیلم ترسناک دیدیم !!! هفته پیش هم جشن عقد دوست عزیزم دعوت شدم منو آتنا باهم قرار گذاشتیم یه دست گل بگیریم و باهمدیگه بریم تالار ... صبح رفتم یه سبد گل بزرگ خریدم ... آوردم خونه گذاشتم و سریع رفتم آرایشگاه ... صبح جمعه ماشین که نبود هیچ همه ی همه دست به دست هم داده بودن منو اذیت کنن من به کارهام نرسم ! اتوبوس هم منو یه ایستگاه جلوتر پیاده کرد کلی پیاده اومدم تا آرایشگاه ... تا رسیدم زنگ زدم مامان برام تاج م رو آورد ... موهام رو خیلی خیلی قشنگ درست کرد وقتی اومدم خونه همه خیلی خوششون اومد و تعریف کردن ... تا آرایش کردمو لباس پوشیدم یه ساعت طول کشید ... آتنا زحمت کشید اومد دنبالم رفتیم تالار ... اینقدر ذوق کرده بودیم که نگو ... زهرا هم خیلی خوشحال شد ... منو آتنا دست همدیگه رو گرفته بودیم چون کسی رو نمیشناختیم ... گاهی پیش عروس نشستیم گاهی دورش چرخیدیم  یه لحظه سه تایی دست همدیگه رو گرفتیم خیلی حس خوبی بود ... خیلی بهمون خوش گذشت ... جشن شون هم خیلی خوب بود ... یه عروس و داماد شاد و پرانرژی ان شاءالله خوشبخت بشن ... چند روز پیش رفتیم خونه دوست مون ... خواهرزاده وروجکش پیغام صوتی فرستاد و دعوت مون کرد ... منم حسابی ذوق کرده بودم ... عصر که شد رفتم براش پازل باب معمار خریدم ... هرچی از این پسر کوچولوی بامزه و مهربون تعریف کنم کم گفتم ... اون دوساعت خیلی حالمو رو خوب کرد ... خیلی خوشحال بودم ... فول انرژی ... از بهترین حس هایی که تاحالا تجربه کردم ... باهم پازل چیدیدم ... عکس گرفتیم و نقاشی کشیدیم خیلی دلم واسه این فرشته کوچولو تنگ شده ای کاش اون دوساعت تموم نمیشد ... عاشق دنیای زیبا و رنگی رنگی بچه هام ... خداروشکر که هنوزم یه چیزهایی پیدا میشه حال منو خوب کنه ... ماه ذی القعده که میشه ... دهه اولش ... پر م از حس های خوب ... این ده روز خیلی خاص ن ... چقدر دلم برای حرم امام رئوف تنگ شده ... ای کاش بتونیم با کارهای خوب تو این روزهای قشنگ به خدا هدیه بدیم ... خیلی خیلی هم دلم میخواد این روزها بسلامتی تموم بشن ... انتخاب واحدم که هفته پیش انجام دادم ... از ته دلم از خدا یاری میخوام ... یادش بخیر دوسال پیش این روزها چقدر اون روزهای طلایی رو دوست دارم ... الان که بهشون فکر میکنم میبینم روزهای قشنگ شهریور واسه ورود به دانشگاه خیلی هیجان انگیز بودن ... روزهای اول ترم یک که من شاگرد اول بودم ... چقدر خوب بود شکرخدا ...

پ ن : کیک مرغ دستپخت خدم !

این انیمیشن هم خیلی قشنگ بود اما قسمت های دیگه ش رو هنوز پیدا نکردم ... بماند که من تاحالا دوباره گول طرح و عنوان جلد انیمیشن ها رو میخورم !!!

 

۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۶
Princess Anna
نه شهامت موندن دارم نه رفتن ... رفتنی که با دعاست ... اون رفتن قطعا به سوی خداست ... ای کاش به همین سادگی که تو ذهنم تصور کردم بود ... اما الکی الکی نمیشه بار تو ببندی و بری ... میترسم ... حتی جرئت دعا کردنم ندارم ... اینکه اونجا راحت باشی کلی کار خوب لازم داری ... از مریضی م میترسم ... من م و یه دنیا آرزو ... منم و یه دنیا ی بی رنگ ... منم خود خودمم اما دلم نمیخواد باشم ... دلم نمیخواست هیچوقت هیچوقت جای کسی جز خودم باشم اما الان دلم میخواد ...
پ ن : یه دنیاست و یه خدا ... یه دنیاست و یه امام مهربون ...
این روزها محبت به  اونایی که دوستشون دارمو خیلی تو دلم احساس میکنم ... خیلی ... 
خدایا ... تو حالمو خوب کن...

۰۳ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۳
Princess Anna