هیچوقت تو زندگیم اینقدر احساس درموندگی نکرده بودم ... شایدم روزای سخت تری داشتم و حالا فراموششون کردم به همین خاطره که میگم الان داره بهم سخت میگذره ... گاهی اوقات ناراحتی اما ته دلت یه روزنه ی امیدی هست که باعث میشه کمتر به خودت سخت بگیری و بگی { یکی از ویژگی های خوب روزای سخت اینه که بعدش ان شالله راحتی و آسایش } اما گاهی وقتا هم مثل الان هیچ امیدی ته دل ناامیدت پیدا نمی کنی ... وقتی به خوابی که پنج سال پیش تو همین روزا دیدم فکر می کنم یا وقتی که تقدیر امسالم رو تو صفحات نورانی قرآن کریم نگاه می کنم به جای امیدوار شدن تو دلم میگم آخه چطوری ؟... و اینجاست که قصه ی ناامیدی من از نو شروع میشه ... وقتی به دوستام نگاه می کنم میبینم اکثرشون حداقل تو یکی از جنبه های زندگی موفق بودن تا الان ... اما من ! درسته که رشته ی تاپ و سختی دارم ... درسته که دانشگاهم جزو برترین غیردولتی هاست ... درسته که استعدادش رو دارم ... اما ! مسئله ی مهم دوست نداشتنش و مسئله ی مهم تر اصرار خانواده برای ادامه تحصیل تو همین رشته س ! اما دیگه نمی کشم ... تا الانم پنج سال از هدف م دور شدم ... تنها راه ش دوباره کنکور دادنه که با جون و دل همین رو میخوام اما باید خیلی قوی باشم که هرکس گفت اشتباه میکنی لبخند بزنم و بگم خواسته ی قلبی من همینه ! پس لطفا به خودم بسپاریدش ... { منم به خدا واگذارش می کنم }
پ ن :
خدای مهربون من منو ببخش که اینقدر ناامیدم ...
هیچوقت اینطوری تو وبلاگم ننوشته بودم ! فقط هرچی که از ذهنم رد شد رو نوشتم ! بدون نگارش !