بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

پنجشنبه 5 شهریور بود که با مامان رفتیم فروشگاه خرید منم برای تو راه یه کم خوراکی گرفتم و البته اون جوجوی خشگل که خودش گفت منو بخر ! وقتی برگشتیم رفتم که چمدونم رو بچینم البته خیلی سنگین ش نکردم ؛ مامان میگفت از همین الان زائر امام رضا حساب میشی ... فردا صبح ش نزدیک ده صبح بود بیدار شدم و بقیه کارا رو تموم کردم بعد ناهار و خداحافظی با مامان اینا با بابا و آبجی کوچولو رفتیم راه آهن ... بابا چمدون دستش بود منم در حال یافتن اعضای گروه که هیچکدوم رو نمیشناختم ! اذان که گفتن با بابا و آبجی خداحافظی کردم و به گروه ملحق شدم ... نمازخونه جای سوزن انداختن نداشت ! رو زمین واسه نماز پارچه پهن کردیم ! رفتیم که سوار قطار بشیم منم تک و تنها ! که دیدم دوتا چهره خیلی برام آشنان ! بهله موقع ثبت نام طرح دیده بودم شون که اتفاقا از هم دانشگاهیام بودن ! سه تا با هم بودن و اون دوتا دیگه هم باهم و منم با خودم ! راستش یه کم بغض کردم یکی از بچه ها پرسید چطوری همت کردی تنها بیای ؟! یادم نیست چی جوابش رو دادم اما تو دلم گفتم واسه زیارت اومدم ... کم کم صحبت کردیم و یه کوچولو دوست شدیم ... بعد شام و نماز شیطونه کوپه تو اون فضای کوچولو شروع کرد به دنسینگ و میگفت برام دست بزنید ! کلی از دستش خندیدیم ! نزدیک 6 صبح بود که رسیدیم مشهد بعد نماز رفتیم سمت محل اسکان ... قرار بود ساعت ده بریم حرم که ما سه تا خواب موندیم ! بعدشم که رفتیم تا ماشین بگیریم با واکنش خییییلی بداخلاقانه ی مسئول مواجه شدیم که سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم تو اتاق ! یعنی خیلی حس بدی داشتیم ! یه کم سکوت لطفا ! بعد ناهار و کلاس بی محتوای اون روز و مراسم افتتاحیه داخل مسجد قرار شد واسه نماز صبح بریم حرم ... ساعت سه صبح مشرف شدیم ... باورم نمیشد که دوباره نفس کشیدن تو هوای حرم آقا روزیم شد ... اونم به فاصله ی کمتر از دو هفته ... خیلی فشرده برامون کلاس میذاشتن ... وضعیت تغذیه هم که افتضاح بود ! فقط بار بود که میشد غذاش رو خورد ... منم نه اینکه خیلی اضافه وزن دارم کلی وزن کم کردم ! نه درست میخوابیدیم نه یه دل سیر زیارت میکردیم ! اصلاااا فکر نمیکردم اینطوری باشه برنامه هاشون ... در کل خیلی اذیت شدیم ... یه روز هم رفتیم پارک آبی که دوتا دوستام نیومدن و من تنها بودم ! لذا خودم رو با کودکان حاضر در مجموعه سرگرم کردم ! خصوصا دختر کوچولوی مسئول مون ... خب ! غرغرانه ها تموم شد ! نوبت یادآوری لحظه های خوب سفره ! شب ها دور هم می نشستیم و تعریف میکردیم یه روز هم کلییییی خوراکی خریدیم ! هرشب یه بخشی ش رو میل می فرمودیم ! یه شب رفتیم مهمونی اتاق بچه هایی که باهاشون هم کوپه بودیم ! یه شب م دعوت شون کردیم ! خلاصه که دورهمی خیلی خوش گذشت ... سه تا چیز رو نمیتونم فراموش کنم اینقدر که خوووب بودن ! مثل یه معجزه ! اولی ش : آبجی و دخترخاله میگفتن برو مشاوره اما من ته دلم راضی نبود ... تو دلم مدام میگفتم تا وقتی امام رضا جان رو دارم چه نیازی به مشاوره دارم ؟ همینجا بود که امام رضا جان عنایت کردن ... تو راه برگشت از حرم جا نبود منم نشستم کنار یکی از خانوم های مسئول که اتفاقا مشاور گروه بود !!! کم کم صحبت کردیم و منم لحظه به لحظه روشن تر میشدم ! حرفایی رو شنیدم که خیلی وقت بود منتظر شنیدن شون بودم ... حرفایی از جنس امید ... حرفایی که باعث شد از اول به زندگیم نگاه بندازم ... دوباره از خودم بپرسم من کجام ؟ برای چی به این دنیا اومدم ؟ وظیفه ی من واقعا چیه ؟ و حرفایی که باعث شد من قدر خودم و زندگیم رو بیشتر بدونم ... و اما اون جمله ی مهمی که هیچوقت نباید فراموشش کنم : (بگرد دنبال اون حلقه ی گمشده که تو رو به وظیفه ای که تو این دنیا داری وصل میکنه ) ... دومین معجزه ی این سفر مربوط میشه به هدیه ی امام رضا جاااان جانان ... روز آخر ساعت هفت صبح رفتیم حرم ... با نوای ندبه روز مون رو آغاز کردیم و بعد از دعا رفتیم زیارت ... از بچه ها جدا شدم ... تک و تنها تو صحن راه میرفتم و تو دلم با امام همیشه مهربانم درددل می کردم ... یه لحظه دیدم دارن گل های بالاسر ضریح رو میارن برای تعویض ناگفته نماند اون لحظه جناب ع ر ا ق چ ی رم دیدم ! وارد روضه منوره که شدم دیدم یه خانومی از خادم حرم درمورد زمان توزیع گل های متبرک پرسیدن ... بهشون گفتن قبل نماز صبح ... تو دلم گفتم این بار که نمیشه ان شاالله سری بعد نصیبم بشه ... دعای وداع رو خوندیم و خداحافظی کردیم ... شب قبل ش دلنشین ترین دعای کمیل زندگیم رو قرائت کرده بودم ... داخل اتوبوس اینترنت خط م رو روشن کردم ایمیل م رو که رفرش زدم دیدم دیشب تو همون لحظه ها که دلم تمنای زیارت کربلا رو داشت زیارت به نیابتم انجام شده بود ... اشک شوق تو چشم هام حلقه زد ... یک ماه قبل درخواست زیارت به نیابت رو ثبت کرده بودم ... بارها ساعت ارسال نامه رو نگاه کردم ... خدایا شکرت ... برگشتیم محل اسکان و وسایل مون رو جمع کردیم ... همش در اتاق مون میزدن ! تا اینکه سر صبحونه سه تایی باهم گفتیم عهههههه اگه گذاشتن به کارهامون برسیم ! در اتاق باز کردیم دیدیم خانوم مشاور هستش با یه پلاستیک پر از گل ... گفت : سه تا گل برای سه تا دختر گل ... در رو بست و رفت ... اون لحظه نمی تونستم بفهمم چه اتفاقی افتاده ... باورم نمی شد ... این ها همون گل های بالای ضریح آقا هستش ... چشم هام خیس اشک شد ... هنوزم نمی تونستم باور کنم ... آخه داریم بعد خدا مهربون تر از امام رضا ؟ که حتی دلش نیومد بدون گل های بالای ضریح ش از مشهد خداحافظی کنم ... با صدای بهار که میگفت ببینید چقدر امام رضا دوست تون داره گل های هدیه رو گذاشتم لای صحیفه سجادیه و تو دلم بارها و بارها خدا رو شکر کردم بخاطر لطف امام همیشه مهربانم ... بعد اینکه وسایل رو به طور کامل جمع کردیم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت راه آهن ... داخل قطار از ذوقی که داشتم به مامان زنگ زدم و حس و حال خوب م رو باهاش قسمت کردم ... بعد ناهار از فرط خستگی همگی خوابیدیم ... موقع اذان مغرب بود که بیدارمون کردن دوباره آخر شب هم استراحت کردیم و صبح زود هم قبل اذان رسیدیم ... بابا اومد دنبالم و برگشتیم خونه ... الحمدلله ... دومین تجربه سفر بدون خانواده البته این بار به مدت یک هفته !

ادامه مطلب عکس هدایا و سوغاتی ها (به اقتضای فرصتی که پیدا کردم فقط همینا رو تونستم بخرم به اضافه یه کمم نقل و نبات!)


۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۴
Princess Anna
روزهای آخر مرداد ماه بود که برای چهلم شوهرعمه جان رفتیم بهشت زهرا ... خیلی جو ش سنگین بود ... خیلی ... بعد از سرخاک رفتیم خونه عمه ... با پسر کوچولوش بازی کردیم و حرف زدیم ... خیلی بیشتر از قبل به من وابسته شده ... خیلی عاطفیه :( ... خدایا خودت بهشون کمک کن ... شب خونه خاله کوچیکه موندیم و تا نزدیک صبح حرف زدیم ... بعد نماز هم به سمت مشهد حرکت کردیم ... البته دو شب پیش مامان و بابای بابا که اطراف مشهدن موندیم ... یه روز عصر رفتیم خونه یکی از فامیل ها ... یه باغچه کوچولو داشت که توش نعنا و فلفل سبز ، گل رز سرخ و سفید کاشته بود ! درخت گلابی م داشتن ... خونه شون خیلی قشنگ بود ... خیلی ... منم اونجا کلی عکس گرفتم ! فردا صبح ش رفتیم مشهد ... نزدیک ظهر رسیدیم بعد از ناهار و استراحت رفتیم حرم امام مهربانی ها ... اون روز فقط و فقط به جای زینب بانو زیارت کردم ... خیلی دلتنگ حرم آقا بود ... اما نشد که بیاد مشهد ... بغض عجیبی داشتم ... خودم رو دلداری میدادم ... تو دلم میگفتم امام رضا رفته پیش زینب ... زینب حالا مهمون سفره امام حسین شده ... شک نکن ... :( ... غصه نخور که جاش الان خیلی خوبه ... مگه زینب مثل فرشته ها نبود ؟ حالا رفته اونجایی که بهش تعلق داشته ... کلا تو این سه روز ، سه بار زیارت آقا رفتم ... ان شاءالله که قبول باشه ... به اندازه تموم دلتنگی هام این سه روز اشک ریختم ... خیلی سبک شدم ... خیلی ... الحمدلله سه بار نماز مغرب و عشا تو صحن دوست داشتنی انقلاب بودم ... خدایا شکرت ... به امام رضا جان گفتم اتفاقی نیفته و دوباره برگردم پیشت دو هفته دیگه که هنوز دلم تنگه برات ... امام خوبم ...

پ ن :
روز تولد حضرت معصومه ... حرم آقا بودیم ... یا اون روزی افتادم که تو حرم عمه ی مهربان زیارت آقا رو میخواستم ...
خدایا شکرت که امسال هم زیارت امام رضا جان رو روزی م کردی ... خدای مهربونم ممنونم ازت ... هیچوقت نمیتونم مهربونیات رو جبران کنم ... حتی یه ذره ش رو ... بازم ممنونم که زنده بودم و زیارت آقا امام رضا قسمت م شد ... خدایا شکرت .
دو قدم مانده به پائیز ... چه حال عجیبی دارم ...

ادامه مطلب عکس های سفر

۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۵
Princess Anna