بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

صبح کلاس فیزیک دارم اما قصد ندارم برم چونکه ترم اولیا اضافه شدن مباحث تکراریه و البته کلی کار دارم ... ان شالله صبح بیدار شم برم واسه تزیین هفت سین و کمدم روبان و شمع و صدف بخرم ... پنجشنبه عصر به شدت دلم گرفته بود با آبجیم رفتیم پارک پیاده روی و دوچرخه سواری یه کم حالم بهتر شد ... نزدیک اذان تازه رسیده بودم و از ته دلم دعا کردم ...

پ ن : خدایا به خاطر همه چی ازت تشکر میکنم ... کمک م کن خدای مهربونم .

۱۷ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۵۰
Princess Anna

الان اومدم سایت دانشگاه تا یه ساعت دیگه که کلاس م شروع بشه ... صبح نزدیک هفت و نیم بود که بیدار شدم ! هی به خودم میگفتم بخواب ! بیخیال معارف ! از اون طرف حس اینکه استاد حذف سه شونزدهمم کنه منو به زور از جا م بلند کرد و بعد یه ربع تاخیر رسیدم کلاس . دو جلسه اول نرفته بودم ! حالا از شانس م این جلسه که رفتم حضور غیاب نکرد ! آخه دو ساعت مدام صحبت کرد اصلا کلاسش جذاب نیست و همه ش تقصیر استاده ! من با درسش که مشکل ندارم اتفاقا ترم یک استاد معارف مون ماه بود اصلااااااااااا سر کلاسش خسته نمیشدیم ! اصلا ! بعد کلاس صبحانه نخورده بودم که رفتم سلف چایی نبات با دوتا کیک خوردم اما هنوز م گرسنه مه  آخه تا 6 عصر کلاس دارم ... امروز که از در خونه اومدم بیرون سعی کردم فکر های بد رو بریزم دور و حواسم باشه توکل م رو به خدای مهربونم فراموش نکنم .

بقیه ش باش بعد ...


بعدا نوشت : وقتی مشغول نوشتن این پست بودم یکی از دوستام اومد که ترم اول ش دانشجو شده (ورودی بهمن) ... گفت رمان مینویسی ؟ گفتم نه بلاگم رو دارم آپ میکنم ... گفت به کارت برس اما دلم نیومد گفتم یه کم حرف بزنیم خیلی خوشحال شدم دیدمش آخه ... 

خرید هامو واسه عید تموم کردم ... عکس میگیرم ان شالله میذارم.

۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۴۱
Princess Anna

 امروز عصر چندتا کلیپ از حرم امام رضا دیدم و دلم پرکشید به مشهدالرضا ... یه شاسی کوچولو زدم تو اتاق عکسه صحن انقلابه ... وقتی بهش نگاه میکنم یاد اون لحظه ها که مینشستم و به گنبد خیره میشدم میفتم ... خدایا خیلی خوب بود ... خداکنه بازم عید برم ... چند روز دیگه یه ماه میشه که رفتم ... با اینکه تابستون و عید م مشهد بودم اما به اندازه اینبار بهم خوش نگذشت ... خدایا شکرت ... خیلی ازت ممنونم خدای مهربونم ... فردا صبح ان شالله میرم دانشگاه تا 6 کلاس دارم .

پ ن : یادم باشه برم از معلم کلاس اول م سر بزنم.

۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۵۵
Princess Anna

دوست دارم اسم وبلاگم عوض کنم ... دنبال یه اسم قشنگم ... هنوز خیلی فرصت دارم ... دوتا رمان م قرار گذاشتم بخونم ... این دو هفته جزوه ننوشتم باید زودتر بگیرم ... دلم واسه مشهد تنگ شده ... دوتا کار م باید انجام بدم تا شنبه ...اتاقمم شلوغه کمدم شلوغ تر ... پس من این روزا داشتم چیکار میکردم ؟

پ ن : باید کارهامو اولویت بندی کنم .

۰۱ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۲۹
Princess Anna