بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

چقدر خوبه که هنوز ادریبهشته ... هنوز بهاره ... این روزها به خودی خود همه چی خوبه ... دوشنبه واسه دوتا امتحانم فقط 2 ساعت خوندم ! رفتیم کتابخونه چون تایم دوم امتحان داشتم ... دیدم وای فای م وصل شد اونجا یه کوچولو مشغول نت گردی شدممم ... نشستم کنار نیلو که باهمدیگه بخونیم ... اما من یه مقدار شیطنت کردیم ! از قبیل خوندن کتاب دوست جان ! نخوندن درس ! به اشتراک گذاری ترک مطالعه جزوه در لحظه ! اینقدر با نیلو خندیدیم که دیگه نفس نداشتم ! شکلات خوردیم و یه ساعتی درس مرور کردیم ای کاش وقت گذاشته بودم آخه خوب یاد ش گرفتم ... بعدشم رفتیم ناهار ... من همیشه جلو میشینم اومدم کنار دوستام ته کلاس ... یعنی ردیفای اول خلوت بودا !!! در این حد بچه ها عقب نشینی کرده بودن ! یهو استاد از بین اون همه به من گفت شما ! گفتم من ؟ گفت بله شما بیا جلو بشین !!! ینی من واقعا خوش شانس م ! (به شانس اعتقاد ندارم اما کلمه دیگه ای به ذهن م نرسید ! ) هیچی دیگه نشستم روبروی استاد ! تازه سوالات مون زوج و فرد بود ! امتحانم سریع نوشتم ! اومدم نشستم سر اون یکی امتحان !  سه تا سوالو بلد بودم حل کنم  ... از 100 نمره بود امتحانش که خوب میشم احتمالا  ...  این از دوشنبه ... سه شنبه از صبح تا عصر خونه مامان بزرگ رفتیم واسه روز پدر ... همه بودن به جز دوتا از خاله ها ... مسابقه کیک پزی بود بین کیک عروس خاله و  کیک اون یکی خاله ! که واسه عروس خاله رای آورد البته قرار بود تزئین نکنن ! با مامان رفتیم واسه بابابزرگ این گل خریدیم ... شب قبلشم واسه بابا پیرهن خریدیم هفته دیگه م تولد باباست بخاطر همین فقط یه هدیه گرفتیم ... من درحال بازی با نی نی های فامیل بودم ! کلی شلوغ بود اونجا ... اینم ماهان نی نی پسر خاله ... سر ناهار اینقدر خندیدیم که نفهمیدم چی خوردم ! واقعنی نصف غذا م موند اشتهام کور شد ! بابا اینا بعد ناهار خوابیدن که یه دفعه دوتا از شوهرخاله هام زد به سرشون اومدن وسط که برقصن دلمون شاد شه روز عید ! کلی م به مسخره بازی اون دوتا خندیدیم ! بعدش خاله کوچولوم بهم هدیه داد واسه اینکه عکسا شون درس کردم ... اینقدر تعریف کرد و خوشش اومده بود که واقعا خداروشکر کردم که راضی بوده ... واسه م رژگونه و خط چشم و این کتاب خریده بود ... بعدشم رفتیم خونه اون یکی خاله که نتونست بیاد ... اونجام خوش گذشت و برگشتیم خونه ... پنجشنبه بعد اینکه از یونی برگشتم مامان رفت بیرون گفت شام درست کن منم یه سوپ من درآوردی درست کردم که خوشمزه شد و باباهم بسیار تعریف کرد خداروشکر که خوبه دستپخت م ...

پ ن : فقط با یاد تو آرامش میگیرم خدای مهربونم ...

دلم خیلی واسه دلخوشی های کوچیک و روزهای شیرین سالهای پیش تنگ شده ...

 

۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۵
Princess Anna

بارون ... بوی بارون صدای نم نم بارون ... چقدر اردیبهشت دوست دارم ... امروز جمعه س ساعت 1:34 دقیقه صبح روز 26 اردیبهشت ... که صدای نم نم بارون میشه شنید هوای تازه و بارون زده م میاد و نفس تو تازه میکنه ... یه حس قشنگ با طعم شیرین خستگی همراهش حال الان منه ...

۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۴۱
Princess Anna
نزدیک ده صبح بود که بیدار شدمو اول رفتم بیرون واسه مامان بعد اومدم خونه سریع صبحانمو خوردمو رفتم کافی نت که گزارش همراه با عکسا شو پرینت رنگی بگیرم ... انصافا خیلی خوب شد ... بعدشم رفتم یونی ... گزارشو تحویل دادم که بسیار تشکر نمودن ! اما بچه ها از برنامه راضی نبودن که منم همچنین از بچه ها راضی نبودم ! نقاط قوت و ضعف برنامه رو توضیح دادم واسه مسئول مون و قرار شد ان شالله از ترم بعدی با درنظر گرفتن تجربیات برنامه های بهتری داشته باشیم... بعدش با دوستم رفتیم سرکلاس معماری با اینکه دیر رسیدم استاد همچنان درحال چرت و پرت گفتن بود و دست از سر کچل ما برنمی داشت !!! بعد دقیقا یه ساعت حرف زدن شروع کرد به تند تند نوشتن اونم تو نیم ساعت !!! تایم بعدی برگه میان ترما رو داد که 4 شدم از 5 ... بعدشم رفتیم سرکلاس پایگاه که یه فصل از طراحی الگوریتم واسه امتحان فردا رو خوندم ... 5 کلاس تموم شد از جایی دیگه پیاده اومدم 6 خونه بودم ... از اون خیابونی که دقیقا دوسال پیش همون وقت کتابخونه م توش بود رد شدم خاطرات خوبم بسیاااااااار خوب روزهای درس خوندنو کلاس ها و مری حانی و غزل زنده شد ...

پ ن : خداجونم بابت اون همه روزهای خوب حتی روز خیلی قشنگه کنکورم ازت ممنونم ... یه دنیا ممنونم ...
دلم به شدت واسه خرخونی کردن تو شیمی و ریاضی تنگ شده ... خیلی م تنگ شده ... 
دوستم گفت ترم یک اینقدر خوب میخوندی نابغه بودی ! خندیدم گفتم نه در اون حد ! گفت حیف شد دیگه اونطوری نیستی ...
از ته دلم میخوام با عشق این درسای دوست نداشتنی رو بخونم ... 
خدایا فقط تو میتونی بهم کمک کنی ... به تو مدیونم همیشه / مگه میشه بی تو باشم ... 
۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۹
Princess Anna

صبح نزدیک 4.30 بود که دیدم باباهیم تشریف آوردن و منم از نگرانی دراومدم ... مامانم میگفت وقتی کوچیک بودم راس ساعت دوازده بشقاب به مامانم نشون میدادم مامانمم بهم غذا میداده ... امروزم ساعت 12 ناهار خوردم ... به یاد اون روزها که خودم به یاد نمیارم ... فرداهم مجبورم برم یونی دوستم که رشته ش معماریه صبح زنگ زد گفت برای ارائه پاور پوینت و ویدئو کلیپ لازم دارم اما بلد نیستم درستش کنم منم قبول کردم واسه ش انجام بدم .

پ ن : خدایا خودت کمکم کن ...

۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۵۱
Princess Anna

چقدر جمعه ها دلگیره ... امروز بیشتر با مامان حرف زدم درمورد هرچی که تو دلم بود خیلی حالمو خوب کرد ... عصر با آبجی رفتیم بیرون نارنیا 3 رو گرفتم قبلا یه بار دیدمش ... خیلی واسه م جذابیت داره این مجموعه ... دیروز م با تموم اذیت های بچه های دانشگاه و خستگی های ناتموم هماهنگی و اجرا برنامه کانون رو خیلی خوب برگزار کردم ... خداروشکر ... باید گزارشش رو هم بنویسم ... کلاس پنجشنبه م لغو شد ... دوشنبه دوتا امتحان خیلی مهم دارم که یکی ش 7 نمره س اون یکی 4 ... از سه شنبه م وقت داشتم اما هنوز هیچی ... دوشنبه استاد 3 اومد سرکلاس تا 5.30 !!!! آنتراکت نداد که زودتر کلاسو تعطیل کنه اما نکرد ! خلاصه حوصله مون سررفت درسشو دوست ندارم ... به دوستام که نگاه میکنم هرکدوم با یه هدف اومدن اما من چی ... چشمام خیس شدن الان ... بازم شکر ... بعد هرسختی یه آسونیه ... خودم به مراتب تجربه کردم ... امتحان یکشنبه رو حدود 5 - 4 ساعت خوندم با همیاری دوستان ! خداروشکر بد نبود ... اینم درحال مطالعه معماری کامپیوتر ... فکر میکنم باید بیشتر کتاب بخونم چون حالمو خیلی خوب میکنه !  دو سه شب پیش چنتا از اهداف تحصیلی و شغلیمو نوشتم 8 تا شونو تو بازه زمانی 10 ساله .

پ ن : خدایا بابت همه ی این حس و حال های خوب ... بابت همه ی مهربونیات ... بابت همه ی کمک هات و آرامشی که ازت میگیرم یه دنیا ممنونم .

دلم واسه بابایی م خیلی خییییییییلی تنگ شده از چهاشنبه رفته سفر پیش مامان بزرگ الانم تو راهه ان شالله به سلامتی برسن.

خدایا بابت داده ها و نداده هایت شکر.

۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۱۶
Princess Anna
دیشب برنامه ریزی کردم واسه امروزم کارهام خوب پیش رفت ... سعی کردم بهتر از روزهای دیگه م غذا بخورم ... آروم آروم دارم میخونم از ساعت 4 ... صبح میان ترم معماری کامپیوتر دارم ... هیچ عجله ای ندارم که تمومش کنم برخلاف بقیه درسا اینو دوسش دارم تا کاملا متوجه نشم ازش رد نمیشم ... با این همه دلم میخواد انصراف بدم از این یونی خسته م کرد ...

پ ن : الهی شکر صبحا خیلی پرانرژی م  ...
خدای مهربونم بابت همه چیز ازت ممنونم ... خصوصا آرامشی که به لطف تو دارم ...
مامان بزرگ مریض شده ... ان شالله زودتر شفا بگیره ...
۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۵۵
Princess Anna

یه عصر اردیبهشتی با عطر بهار با طعم دلتنگی جمعه حالمو عوض کرد ... یه عالمه حس های خوب و تازه ... خوشحالم که سال 92 تموم شده هرچی باشه فقط پارسال نباشه ! صبح که بیدار شدم دیدم مامان داره تغییراتی میده که حسابی خونه رو قشنگتر کرد ! اتاقم خیلی خیییییییییییلی حس خوبی داره خداروشکر ... یه آرامش خاصی داره شبیه همون حس مبهمی که دوسش دارم ... خلاصه که بهار همه چیو حسابی قشنگ کرده ... این هفته رو دوست داشتم چهارشنبه با آبجی رفتیم همون شهر کتابی که دوسش دارم برچسب و دفترچه گرفتم بعدشم کارتون سفید برفی زبان اصلی حسابی پیاده روی کردیم ... دیشبم که شب آرزو ها بود با دله گرفتم نمازش خوندم از خدا آرزومو خواستم نمیدونم چرا امسال خیلی حالمو خوب کرد یه حس شادی معنوی داشتم ... خداروشکر ... حساسیتم به بهار و عینک نزدن همه جا باعث شده حس کنم چشمم ضعیف تر شده ! یکشنبه بود که واسه مامان گل خریدم وقتی از دانشگاه برگشتم خوشحالم که مامان غافلگیر شد ... دوست جونیم  هسدن در حال عکاسی از جزوات ! خیلی دقیقه میره چک میکنه چیزی جا نیفتاده باشه بعد من جزوه رو کپی میکنم و شماره نمیزنم تو سرویس میخونمو مثل الان نمیدونم ترتیبش چطوریه !!! این ملزومات جزوه نویسی من و این  هم چیدمان بسیاااااااااااااار مرتب کلاس ما !

پ ن : خدا جونم خیلی ازت ممنونم بخاطر همه چیز ... نمیدونم چطوری تشکر کنم ازت ...

تو این هفته ها انیمیشن آناستازیا  و فیلم زن سیاه پوش (اونشبی که تو مدرسه موندیم دیدمش) و فیلم رابین هود 2010 دیدم (خوشم نیومد خیلی بخاطر فضاسازی ش گرفتم) .

قراره با خودم بشینم برنامه ریزی کنم هدف گذاری !

مراقب غذا خوردنم هستم !

دیروز نزدیک یه ساعت با دوست دبیرستانم صحبت کردم ... یاد اون روزها بخیر ... هم اون موقع هم الان خیلی خوب همدیگه رو درک میکردیم این ترم هم دانشگاهی شدیم ... براش در کنار همسرش آرزوی سلامتی و خوشبختی دارم .

این پست رو خیلی درهم نوشتم ! خودمم نفهمیدم از کجا شروع شد ! 


۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۲۵
Princess Anna
دلم اینقدر گرفته که فقط خدا میدونه به هیچکس نگفتم ... اومدم تو اتاقم سرم گذاشتم رو بالش و گریه کردم الانم یه بغض سنگین توی گلومه ... خیلی سنگین ... خدایا خودت کمکم کن من جز تو کسی رو ندارم ازش کمک بخوام ... جز تو کسی قادر نیست  ... خدایا نمیتونم درس بخونم ... دلمم از همه گرفته ... تو عقده گشای مشکلاتی ... خودت کمک م کن ...
۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۵۸
Princess Anna
سال آخر دبیرستان بودم ... یه عصر سرد زمستونی وسطای بهمن ماه وقتی چشمامو باز کردم دیدم از خستگی رو زمین خوابم برده و دائما این یه بیت شعر تو ذهنم تکرار می شه ...

ماه زند بوسه به دست رسول ... تا که ز عشقش بدرخشد ز نور

(اشاره به شق القمر توسط پیامبر مهربانی ها)

خدایا ممنونم ... خدایا شکرت :)))
۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۳۹
Princess Anna

جمعه ظهر که خالم اینا اومدن حالم اصلا خوب نبود فقط یه لحظه رفتم پیش شون بعدش سریع رفتم تو اتاقم پتو کشیدم رو خودم ... بعدش که آروم شدم هم فکرم آروم شد هم اعصاب خوردی هام تموم شد ...خداروشکر ...  امروزم افتادم به جون اتاقم حسابی تمیز ش کردم ... مامان میگفت به خودت فشار نیار گفتم آخه اینطوی بهتر میتونم درس بخونم ... کلی امتحان دارم تا اخر این ماه ... حال روحیه م خداروشکر خوبه خوشحالم فردا میرم یونی البته ان شالله ! 

پ ن : میخوام با کمک خدا امتحانام رو عالی بدم و تا 25 خرداد فقط رو درس هام تمرکز کنم !

ان شالله یه برنامه حسابی واسه انجمن دارم !

باید برنامه ریزی کنم ... خدای مهربونم کمکم کن ...

ان شالله آخر هفته که اومدم آپ کنم کارهام رو به راه باشن ...

با یاری اش فتح افق ... عاشق این جمله م .

۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۰۱
Princess Anna

دوشنبه عصر خاله بهم زنگ زد خوشحالی رو تو صداش میشد به وضوح فهمید گفت خیلی زحمت کشیدی واقعا عکسا قشنگ شدن ... هم از آلبوم هم از چیدمان عکس ها خیلی خوش شون اومده ... میگفت شوهرخالمم خیلی پسندیده ... وقتی آلبوم باز میکنی اول عکس داماد و صفحه بعد عروس هردوتاش تکی ن ... از این دوتا عکس اولی بیشتر از همه خوش شون اومده ...

پ ن : خدایا ممنونم ازت ... خیلی خوشحالم که این همه پسندیدن ... این همه راضی ن ... واقعا خیالم راحت شد ... خدایا شکرت .

۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۷
Princess Anna
آرومم ... دنیا رو نمیدونم اما من آرومم ...  شنبه عصر تو چند لحظه تصمیم گرفتم برم بیرونو واسه مامان هدیه بگیرم هرچی فکر کردم چی بخرم خوشش بیاد نتبجه نداد سریع رفتم پاکت پول و یه رژ خریدم گفتم مامان هرچی دوست داره بگیره واسه خودش ... مامان که حسابی خوشحال شد گفت انتظار نداشتم  و ازونجایی که بقیه اعضای خانواده تشریف نداشتن مثله دختر کوچولوها پریدم بغل مامان ... این هم هدیه های روز مادر پارسال یادمه صبح رفتم کلی مقوا و روبان و این چیزا خریدم شب که شد اینطوری تزئین کردم ! بعد از کلی تلاش آخر اونی که میخواستم نشد کلی مدل درست کردم اما به نتیجه نمیرسید ! آخرشم ساده شد ! پنجشمبه دی: هفته پیش خواب موندم ! لذا ساعت 12 رسیدم یونی و نرفتم سرکلاس هرچی به استاد تو تایم بعدی میگم برام حضور بزن میگه نه ! میگم الان که اومدم میگه نه ! این کلاس مونه ! اینم که همین استاده س ! که کوئیز گرفتناش جریان داره ! هفته دیگه م میان ترمش ! این عکسا کلی دلمو خنک کرد چون جلسه اول گفت به شدت با دست گرفتن گوشی تو کلاس مخالفم ! دی: شب ش رفتیم با آجی همون شهرکتاب همیشگی مون که من عاشقشم و ازونجایی که این روزها اشتهام زیاد میشه رفتیم رستوران این و این  م عکس غذا ... ساندویچی که خوردم عالی بود همون مزه ای که میخواستم بار اول بود خوردم هم سالمه هم خوشمزه البته اگه طعمش خراب نشه ! این کیک موز و گردو رو بار اول درست کردم جمعه صبح واسه خاله اینا که همه خوش شون اومد ... اینم بعد برش ... شب م رفتیم خونه اون یکی خاله ... مزه غذاش مونده زیر دندونم ... واقعا خیلی خوشمزه شد با اینکه خالم کوچولو ! یه عکس از مامان گرفتم میبینمش دلم تنگ میشه ... الانم دیدم دوباره ... خدای مهربونم توکل کردم به خودت ... 

پ ن :
بازی رو به سرانجام رسوندم البته تقریبا !
بار آخرم باشه واسه بی لیاقتا تو درس کاری کنم ... خوشم میاد درحق شون همون کار زشت خودشون جبران میکنن ... خدایا دلم گرفت ازشون ... 
۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۵۴
Princess Anna