بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

با اینکه کلی تلاش کردم تا با مامان اینا برم سفر نشد که نشد ! اونم به خاطر بابابزرگ که گفته بود منو ببرید مشهد ... بازم یه جا می موند که اونم مامان بزرگ غصب کرد ! و اینگونه شد که زیارت امام هشتم قسمت من و خواهر جان نشد ! اون ده روزی که مامان اینا نبودن به سخت ترین شکل ممکن گذشت ! با اینکه قبلا هم تنها بودیم و مامان اینا مکه و کربلا رفتند اما این بار خیلی بهم سخت تر گذشت چون واقعا به یه مسافرت طولانی نیاز داشتم ! یه روز با خاله رفتیم سینما و یه روز هم رفتم خونشون با هم کیک و پیتزا درست کردیم ... چندبار هم عمه و خاله اومدن ! اما بازم صبحا که خواهرجان خونه نبود خیلییییی دیر میگذشت ! ترجمه مقالاتم رو شروع کردم و یکی ش تموم شد ! هرچند به دفاع نمی رسم و اگرم برسم با کسر دو نمره باید دفاع کنم ! مامان اینا که اومدن خداروشکر تونستم یه شب با خیال رااااحت بخوابم ! به قول بابا خاطر جمع شدم ... القصه ! با این هفته ای که گذشت یکی از پرماجرا ترین روزهای عمرم رو سپری کردم ! شواهد میگه قرار سختتر از اینام بشه ! اما دلم میگه خدا هست ... خدا بزرگ و مهربونه و قطعا بعد از سختیا راحتی و آرامش ان شالله ...

پ ن :

به یک سفر ترجیحا در دامان طبیعت نیازمندیم !

پایان نامه ! برای همه پایان نامه س واسه من تقریبا میان نامه ! :)))

از وقتی که نگاهم رو به کافی شاپ تغییر دادم همش به خواهر جان میگم برییییم کااافه ! از اون طرفم آیس پک ! اما تو این مدت چندبار رفتیم و تکراری شده ! باید بگردم دنبال دلخوشی جدید !

اون پنجشنبه ای که با خواهرجان پیاده روی کردیم رو هیچوقت فراموش نمی کنم ... همون روز که کلی صحبت کردیم و از تصمیمات برای آینده گفتیم ... اون لحظه هایی که بهم اطمینان می داد چقدر مناسب این رشته و  شغل م و به امید خدا موفق میشم ... اون وقتی که از فرصت ها گفتیم ... از شرایطی که هست ... از قسمت آدم ها ! اون روز خیلی بهم خوش گذشت و تک تک لحظه هاش برام خاطره شدن ! هرچند آخرش یه خانوم دزد کنار عابربانک ازمون اخاذی کرد ! اما دلیل نمیشه روز به این خوبی رو فراموش کنم !

الحمدلله علی کل حال ... خدایا شکرت !

۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۳
Princess Anna