بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

آخه چرا ؟! با دوستام با همکلاسیام با عمه با خاله همه رابطه ها شده مجازی و از طریق اینترنت ! ای کاش نبود این چیزا ... این روزها قشنگه دوست شون دارم ... خدا جونم خیلی شکرت ... خیلی ... امروز من سحری درست کردم هوس کرده بودم سیب زمینی سرخ کردم با گوشت و برنج ... اما الان خیلی تشنه م شده ! آخه مامان بعد اینکه مهمونا رفتند خیلی خسته بود بخاطر همین زود خوابید دو ساعت وقت داشتم غذای تازه درست کنم ... فقط همین به ذهنم رسید و قرمه سبزی که تو دوساعت متاسفانه جا نمیفته !

پ ن : خداجونم خیلی خوبه الانا ... ممنونم ازت.
۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۶:۳۰
Princess Anna

چقدر دلم تنگ شده واسه دوران قشنگ دانش آموزیم ... اون رابطه ای که بین من و دوستای خوبم بود توی دبیرستان دیگه نیست ... دلم شعر میخواد و نوشته های قشنگ ... دلم عکس میخواد با یه عالمه حس رنگارنگ ... بعد سحر به قول م عمل میکنم البته یه قولی م از خدا گرفتم ... همش یادم میره اهدافم رو بنویسم ... آخه نوشتن یه تاثیر خیلی عجیبی داره .

پ ن : خدایا شکرت ...

۲۰ تیر ۹۳ ، ۰۴:۵۸
Princess Anna
گاهی وقتا یه چیزهای کوچولو پیش میاد و درون من حس قشنگی بوجود میاره ... حس قشنگی که قبلا هر روز داشتم ش اما الان نه ...
دلم میخواد خدا برام یه کاری کنه ... یه راهی باز کنه ... وگرنه من که چیزی نمیدونم ... هیچی ...
۱۶ تیر ۹۳ ، ۲۲:۵۴
Princess Anna
دیشب کتاب مورد علاقه م رو برای بار دوم تموم کردم ! حالم خوبه ... آرومم ... خیلی خیلی آروم ... خدا جونم بابت آرامشی که بهم دادی ... بابت اوضاع آروم این روزا ممنونم ازت ...
۱۶ تیر ۹۳ ، ۰۳:۱۴
Princess Anna

این متن رو به مناسبت دومین سالگرد ایشون نوشتم ... دوست دارم اینجا هم بمونه که هیچوقت عهدم رو فراموش نکنم ... هستم بر آن عهد که بستم ! عهدی روشن ...


آقا مصطفی ... لبخندت مثل کاتالیزوره و نگاهت مثل دلتا اچ یه واکنش گرماگیر !

این روزها زندگیم پر شده از کاتالیست ...

آنتروپی واکنش روزها م مثبت و آنتالپی ش منفی ...

دلتا آر این روزها به صفر خیلی نزدیک ...

تا میاد اوضاع رو به راه بشه اصل لوشاتلیه شروع میکنه به کار کردن و تعادل بهم میزنه !

بیشتر از هر وقتی به دعات که مثل انرژی اکتیوسیون احتیاج دارم ...

تا واکنش زندگیم به سمت یه واکنش کامل هدایت بشه ...

لحظه های زندگیم رو با یادت غنی میکنم !

راه ت روشن !

پ ن :

خدایا شکرت ... ممنونم از نگاه مهربونت :)))

۰ ۱۵ تیر ۹۳ ، ۰۱:۱۸
Princess Anna

نمیدونم از کجا شروع کنم ... اون روز بعد امتحان اولی رو خوب یادمه همینطوری که زی زی از برنامه هاش واسه تابستون میگفت یه نگاه به در و دیوارهای شهر انداختم ... تو دلم گفتم من فقط به یه امید منتظر تابستون میشینم ... به امید اون عصری که رو سنگ فرش های حرم بشینم و چشمام ببندم ... خنکای نسیم و بوی عود جسم و روح م رو تازه کنه ... صدای نقاره ها و قدم های زائرا ... صدای مناجات شون با امام رضا بذر امید رو تو دلم بکاره ... واسه این آشفته حال همین چند ساعت کافیه ... 

پ ن : دلم میگه این لحظه های طلایی رو زود زود بدست میاری ... چقدر دلم زود زود تنگ میشه ... خدا جونم عاشقتم ... اینقدر که حواست بهم هست ... سعی میکنم بنده بهتری برات باشم ... خدا جونم شکرت .

۱۵ تیر ۹۳ ، ۰۰:۴۸
Princess Anna

دوشنبه بود که فرداش دوتا امتحان ساختمان و معماری داشتم نزدیک سه ظهر شروع کردم تا دوازده شب تموم ش کردم البته حذفی نبود و نزدیک 45 صفحه جزوه ... از اون روز فهمیدم میتونم تند بخونم و بفهمم ... صبح م معماری خوندم چون فقط از نمونه سوالا بود همون 14 تا رو خوندم ... سر امتحان ساختمان مراقبه اومده میگه دخترم چرا اینقدر استرس داری ؟ منم فقط لبخند زدم بعدش گفتم نه مضطرب نیستم ... انگار نگران بودم ولی خودم حالیم نبود دست راست م سهی جلوم مری و پشت سرم سپیده نشسته بود کلا جو آروم نبود ! نزدیک سه و بیست دقیقه بود برگه م رو دادم یه آبی به دست و روم زدم به شدت خسته بودم یه سوال امتحان پیاده سازی بخشی از پروژه بود که 3 نمره داشت و کلی کد نویسی دیگه ... یه نگاه دیگه به سوالای معماری انداختم یه کم شکلات خوردم به ساعت که نگاه کردم نزدیک 4 بود و من سر امتحان بعدی نشسته بودم ... سوالا عین همونا بود که استاد داده بود ! چشم رو هم گذاشتم ساعت 5 بود و این دوتا امتحانم تموم شد ... با زی زی رفتیم تو حیاط اون رفت میکاپ ش رو تجدید کنه منم نشستم رو پله های انجمن موسیقی دانشگاه ... یه نگاه به آسمون یه نگاه به ابرها انداختم ... یه نگاه به زمین که آفتاب با گرمای شدید ش بی منت اون رو روشن کرده بود ... چه روزهایی اومد و رفت یاد روز اول دانشگاه افتادم ... نزدیکای 4 بود نشستم سر طراحی الگوریتم  ... تا اونجا که تونسته م خوندم البته خیلی م نبود حجم ش ... فردا نزدیک 11 یونی بودم با زی زی و نیلو نشستیم بخونیم  ... با زی زی رفتیم سلف بعد بستنی و ساندویچ نشستیم به خوندن همه رو دور کردیم منم فرمولا رو تا آخرین لحظه نگاه کردم یادم نره آخه همه جواب به فرمولا بستگی داشت ... اول امتحان با استرس شروع کردم آروم آروم نوشتم و درنهایت به دوتا سوال نرسیدم ! البته بچه هام وقت کم آوردن چون جوابا خیلی طولانی بود اینم بماند که سوال 4 رو فهمیدم یه جا عدد اشتباه گذاشتم ! و هر مرحله جوابش به مرحله قبلی بستگی داشت ! به شدت خسته بودم تا رسیدم خونه صورتم شستم وضو گرفتم دوباره میکاپ کردم عرض 5 دقیقه ! با یه خط چشم کج و کوله ! یه مهمونی بامزه خونوادگی واسه عروس 10 روز آینده داشتیم ... خداروشکر خوش گذشت ... جمعه رفتیم بیرون دور بزنیم چون خیلی حال و هوا سنگین بود ... یکشنبه صبح م فقط فیزیک م رو مرور کردم ... وقتی رفتم سر امتحان آرامش خاصی داشتم سوالا رو نوشتم سه و ربع بود که برگه م رو دادم ... بعد یه استراحت کوچیک رفتم سر اقتصاد که اصن مغزم نمیکشید ! سوالا هیچکدوم عین جزوه که هیچی عین مثال های کتاب م نبود ... هیچکس به جواب آخر هیچکدوم از سوالا نرسید !!! و اینگونه بود که امتحانای ترم چهار تموم شد ... شب با آبجی رفتیم رستوران منم دوتا انیمیشن زبان اصلی و این رژ خریدم ... یکشنبه م که روز عروسی بود ساعت 6 تشریف بردم آرایشگاه ! یه خانومه که گفت عروس شدی !!! یکی دیگه فکر کرده بود نامزدیمه !!! ههههههههههه !!!! خلاصه که بسی زیبا شدیم ! بابا که اومد آرایشگاه دنبالم گفت چادر بکش رو صورتت !!! داریم عروس میبریم ... وقتی اومدم خونه مامان زنگ زد آرایشگاه کلی ازشون تشکر کرد ... عروسی خیلی بهمون خوش گذشت ... دخرعموی خوشگلم بغل کردم گاهی م دور عروس میچرخیدیم ... جشن شون پرفکت بود ... عالی بود ... یه مهمونی بدون گناه با دف و یه خانوم که واقعا قشنگ میخوند ... به جای اون همه موزیک که روان آدم با شعرهای بی محتوا شون آشفته میکنه ... و بالاخره این روزهای قشنگ اومد ... ماه خدا ... خوشحالم که امسال هم زنده هستم ... الحمدلله .

پ ن : موقع امتحان فیزیک فهمیدم انگار خدا قلمم رو بدست گرفته و مینویسه ... خدایا شکرت .

این ترم سر امتحانات بجز اقتصاد با آمادگی کامل رفتم ... خدایا ممنونم ازت که بهم کمک م کردی و  بهم آرامش دادی .

این دوتا بازی رو دیروز نصب کردم اصلا خوشم نیومد .

این هم زولبیا دستپخت خودمان !

خدایا بابت همه چیز ازت ممنونم ... ای مهربون ترین .

۰ ۰۹ تیر ۹۳ ، ۰۲:۳۳
Princess Anna

بار سومه که اومدم بنویسم پست چهل و یکم وبلاگم رو اما نمیدونم چرا نشد تا الان ... درگیر شلوغی م چه فیزیکی چه ذهنی ... فقط اومدم اینو بنویسم فردا هم ان شالله از روزهایی که گذشت !

پ ن : خدا جونم خودت کنارم باش ... .

شکر خدا هدف هام مشخصه ... به مامان گفتم برام یه مشاوره تحصیلی خوب نوبت بگیره ... ان شالله همین هفته .

۰۸ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۶
Princess Anna