بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۱۳ مطلب با موضوع «غر نوشت» ثبت شده است

اولا فردا تا 6 دانشگاهم ... دوما دوشنبه هم تحویل پروژه دارم هم امتحان میان ترمی که مثل جزوه نیست ... سوما پنجشنبه میان ترم مبانی دیجیتاله که 7 نمره س ... چهارما تحویل پروژه سی ام اس 8 خرداده ... پنجما تحویل پروژه پایگاه داده 26 خرداده ارائه ش 30 خرداد ... ششم و هفتم و هشتم من چیکار کنم :| ؟

پ ن :
خدا جانم خیلی خیلی خیلی ممنون که هستی :)
سه شنبه همایش مهم و اکران فیلم تو یونی فاطمه ایناس ان شالله مشکلی پیش نیاد و برم .
پنجشنبه تولد محمد مهدی و تم باب اسفنجی براش طراحی کردم .
جمعه خونه پسر عمو دعوتیم .
چرا اینقدر این هفته شلوغه ؟! چرا اینقدر من تنبل م ؟!
33 صفحه تحقیق واسه تربیت بدنی حاضر کردم :|
زی زی کچلم کرد سر این پروژه ها :|
چقدر دیر میگذره ... :(
همش درحال مرور خاطرات خوش اعتکافم ... چه روزهای نابی بود ... خدایا شکرت .
۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۳۴
Princess Anna

بنده ی حقیر بعد از ده سال و اندی که به تلمذ و تحصیل علم پرداختندی و پله های ترقی را یک به یک طی کردندی !!! آزمونی را مشابه آزمون مدیریت پروجه به یاد نداشتندی که این گونه ذهن اینجانب را به چالش کشانندی !!!

باید عرض کنندی که امروز بنده ی حقیر ملزم به شرکت در آزمون مدیریت پروجه بودندی ! لذا صبح زود از خواب برخواستندی و به سوی دارالفنون شهاب رهسپار شدندی ! هنگامی که وارد محل امتحان شدندی دوستان را پریشان دیدندی که از نگرانی میخندیدندی ! دوست جان حالمان را پرسیدندی و ما نیز ابتدا گفتندی که خوب بودندی و بی درنگ پشیمان گشتندی و گفتندی خیر ! هیچ هم خوب نبودندی ! چرا که کتابی بود نزد ما از تنه ی درخت قطور تر ! و از صوت لال و کر نافهم تر ! و استادی مانند شیر دژم بی رحم ! که مکرر لغات ذی نفع و پروجه را گفتندی ! و ما را بسیار آزرده کردندی !

ناگهان متوجه شدندی که جعبه ی ویترین های بنده و دوست جان مشابه هم بودندی ! و سپس از داغ دل به آن ویترین فروش پرچانه که بالاتفاق دل خوشی از ایشان نداشتندی ناسزا گفتندی باشد که دل مان خنک گردندی !

دوست جان دیگر وارد شدندی و فرمودندی : ما هیچ در یاد نداشتندی ! و ما نیز به ایشان گفتندی که شما هیچ نفرمایید ! که سابقه تان بسی خراب بودندی !

دوست جان پشت سر ما نشستندی و به مرور کتاب پرداختندی ! ما نیز کتاب را گشودندی و ناگهان متوجه شدندی که هیچ از بحث در یاد نبودندی ! مانند پیری که به تعبیر آیندگان آلزایمر داشتندی ! و یا به مَثَل خُردی که صبح از خواب برخواستندی و هیچ از روز قبل به یاد نیاوردندی !

برای توصیف شرکت کنندگان در آزمون باید عرض کنندی که گروهی متشکل از سه نفر به مباحثه و تعدادی پراکنده به صحبت پیرامون آزمون پرداختندی !

در آن سو دوستانی قرار داشتندی که گویا کتاب را بلعیده بودندی !!! و هیچ به مرور کتاب نپرداختندی ! و تعدادی نیز بی تفاوت نشسته بودندی !

دوست جان ها چرت و پرت گفتندی و ما نیز به سان سرخوشان خندیدندی ! هرچه به کتاب نگاه میکردندی انگار هیچ گاه لای آن را باز نکردندی !

به دوستان عرض نمودندی که منزل استاد نزدیک منزل ما بودندی ! دوستان فرمودندی که چرا ایشان را ترور نکردندی ! و ما را از این عذاب راحت ننمودندی ! ما نیز گفتندی که استاد بسی با شخصیت بودندی و دلمان نیامدندی !!! الغرض که از افعال معکوس استفاده کردندی !

و همچان ما مبهوت به اطراف نگاه کردندی که ناگهان استاد با خرواری از کاغذ وارد شدندی ! و فرمودندی که سوالات مفهومی نبودندی ! ما نیز در دلمان گفتندی که در این صورت حفظی بودندی و هیچ تفاوت نکردندی !

کاغذها بین ما پخش شدندی و به سوالات نگاه کردندی ! پروجه را تعریف کنندی ! این لغت هم سوغات ممالک مترقیه بودندی و ما را سر امتحان اسیر کردندی ! ما نیز به هر تقدیر ! قلم به دست گرفتندی و مشغول به نوشتن شدندی !

گاهی مغز جان تلفن همراهشان را جواب ندادندی ! و ما نیز از دوست جان که در مجاورت ما نشسته بودندی سوال کردندی ! دوست جان هم با صبوری جواب دادندی و ما نیز نوشتندی !

گروهی بسیار سوال کردندی ! ما نیز به فکر فرو رفتندی که چگونه بی شمار سوال در ذهن ایشان به وجود آمدندی ! لذا دقت نمودندی و نتیجه گرفتندی که هرکه بسیار دست به چانه برد !!! به سوالات ایشان افزوده شدندی ! ما نیز دست به چانه بردندی ! اما گویی مغزمان وجود نازنینش را به استراحت فرستاده بودندی ! و افاقه نکردندی !

گروهی دائما تقاضای کاغذ نمودندی ! و ما را نیز به فکر فرو بردندی که چگونه کاغذ ما تا نیمه هم سیاه نشدندی !؟ لذا دیگر بار به فکر فرو رفتندی و نتیجه گرفتندی که یا سواد ما به ته رسیدندی ! و یا گروه نام برده بسیار قلم فرسایی کردندی !

به عقیده ما کشتن این دو گروه نه تنها مستحب بلکه واجب بودندی ! همان دو گروه که بسیار سوال پرسیدندی و مکرر کاغذ درخواست نمودندی !

علی ای حال ساعت امتحان به مرور بگذشتندی ! و ما هم تا حد توان کاغذ مان را سیاه کردندی ! و تقدیم استاد نمودندی ! به ایشان از اعماق وجودمان خسته نباشید گفتندی !!! و به سرعت محیط آلوده به آزمون پروجه را ترک گفتندی !

دوست جان هم بعد از ما خارج شدندی و فرمودندی که آه ... دیُّمین آزمون نصفه ترم را هم خراب کردندی ! با این اوضاع به کدامین سو رهسپار شدندی ؟!

و درود بر کاشف (( نوافن )) که سرماخوردگی این حقیر را درمان نمودندی و مازاد بر وظیفه اش به این حقیر توانی عطا کردندی که در جلسه ی آزمون هم مدیر ارشد پروجه شدندی ! هم تفکر کردندی ! و هم ذهن را به فکاهی نوشتن دعوت نمودندی !

۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۱۲
Princess Anna

چقدر دلم تنگ شده واسه دوران قشنگ دانش آموزیم ... اون رابطه ای که بین من و دوستای خوبم بود توی دبیرستان دیگه نیست ... دلم شعر میخواد و نوشته های قشنگ ... دلم عکس میخواد با یه عالمه حس رنگارنگ ... بعد سحر به قول م عمل میکنم البته یه قولی م از خدا گرفتم ... همش یادم میره اهدافم رو بنویسم ... آخه نوشتن یه تاثیر خیلی عجیبی داره .

پ ن : خدایا شکرت ...

۲۰ تیر ۹۳ ، ۰۴:۵۸
Princess Anna
فردا امتحان پایگاه دارم از 4 فصل دوتا سخت هاش رو خوندم دوتا رو نه ... این هفته خیلی وحشتناک امتحان دارم ... خدایا خودت کمک م کن.
پ ن : خدا جون من تمام تلاش م رو میکنم تو هم بهم کمک کن ... خواهش میکنم .
۱۷ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۴۷
Princess Anna

اون چیزی که باعث شد این وقت شب بیامو آپ کنم دلشوره ایه که گرفتم ... یه کوچولو استرس دارم ... چیکار کنم آروم بشم ؟ خدایا خودت کمکم کن.

پ ن :

سرگرم این بازی م دیشب دانلود کردم.

این عکس  خیلی بهم انرژی مثبت میده ... فدای خنده نی نی.

ان شالله فردا به خوبی بگذره ...

۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۴۴
Princess Anna
امروز رفتیم آتلیه خانمه یه دفعه گفت خودت عکسا رو درست کردی گفتم بله ! گفت خیلی ایراد داره ! گفتم چی ایراد داره ... گفت رتوش نور و این حرفا ! گفتم این عکسا رو تو خونه گرفته و طبق سلیقه خالم درست کردم گفت حالا بدید دوباره درستش کنیم زنگ زدم به خالم گفت نمیخواد همونطوری که درستش کردی خوبه دو سه بار عکسا رو دید گفت نه خوبه این آخریاش ... فکر کرد عکس های خودمه ! گفتم این خالمه ! (خانمه ظاهرا کور م بود خالم چشم هاش آبیه ! شبیه م نیستیم ! ) حوصه نداشت دوتا سایز عکس بهمون نشون بده ! بیعانه دادم اومدم بیرون ... مامانم یه دفعه گفت عه معلم کلاس اولت (با مامانم صمیمی و واقعا معلم خوبی بود واسه من تولد هشت سالگیمم اومد) بعد روبوسی و حال و احوال به مامانم گفت بیست سالشه عروسش کن ! مامانم گفت کوچولو هنوز دلم نمیاد ... به من گفت برو سر خونه زندگیت با همسرت بزرگ شو وقتی تو کوچیکی بزرگ بشی بهتره ... (مبهمه) ! گفتم آخه زندگی مسولیت داره  گفت زندگی بار نداره ! عروس بشو میفهمی داری اشتباه میکنی !  شب م با بابا رفتیم دور بزنیم بابا گفت چی میخوری گفتم بستنی قیفی کاکائویی لیوانی بزرگ !!!

پ ن :
خداکنه خاله خوشش بیاد از عکسا ... همه گفتن قشنگه نمیدونم چرا اون خانومه اونطوری گفت درسته خوب عالی نیست چون تو آتلیه گرفته نشده اما سعی کردم تمیز درییارم .... 
خدایا ... دلم گرفته ... کمکم کن .
۱۸ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۳۸
Princess Anna

صبح کلاس فیزیک دارم اما قصد ندارم برم چونکه ترم اولیا اضافه شدن مباحث تکراریه و البته کلی کار دارم ... ان شالله صبح بیدار شم برم واسه تزیین هفت سین و کمدم روبان و شمع و صدف بخرم ... پنجشنبه عصر به شدت دلم گرفته بود با آبجیم رفتیم پارک پیاده روی و دوچرخه سواری یه کم حالم بهتر شد ... نزدیک اذان تازه رسیده بودم و از ته دلم دعا کردم ...

پ ن : خدایا به خاطر همه چی ازت تشکر میکنم ... کمک م کن خدای مهربونم .

۱۷ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۵۰
Princess Anna

 امروز عصر چندتا کلیپ از حرم امام رضا دیدم و دلم پرکشید به مشهدالرضا ... یه شاسی کوچولو زدم تو اتاق عکسه صحن انقلابه ... وقتی بهش نگاه میکنم یاد اون لحظه ها که مینشستم و به گنبد خیره میشدم میفتم ... خدایا خیلی خوب بود ... خداکنه بازم عید برم ... چند روز دیگه یه ماه میشه که رفتم ... با اینکه تابستون و عید م مشهد بودم اما به اندازه اینبار بهم خوش نگذشت ... خدایا شکرت ... خیلی ازت ممنونم خدای مهربونم ... فردا صبح ان شالله میرم دانشگاه تا 6 کلاس دارم .

پ ن : یادم باشه برم از معلم کلاس اول م سر بزنم.

۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۵۵
Princess Anna

 خدای مهربونم همین الان نگاهم به اسمت گره خورد ... مراقبم باش ... هوای خودم و خانواده م داشته باش ... خدایا خودت کمکم کن من که جز تو رفیقی ندارم ... یا رفیق من لا رفیق له ...


پ ن :

عاشق انیمیشن  ملکه یخی یا همون فروزن شدم ... خصوصا اون آدم برفی ناز و خوشگلم ...

خدایا جونم شکرت ...

 

۰ ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۵۵
Princess Anna

9

امروز صبح از استرس زود بیدار شدم ... نگران فردا هستم ... راستش یه مقدار ترس تو کارهام دارم ... کارهای انجمن تازه تاسیس دانشگاهم مونده ... و یه عالمه درس هایی که دوست شون ندارم ... 

پ ن : منتظر یه معجزه م ... فکر کنم باید اون کتاب الهام بخش رو دوباره بخونم ش ... خدایا کمک م کن ...

۱۹ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۳۲
Princess Anna

5

کلی خاطره و حرف ننوشته دارم با کلی عکس که بذارم ... کلی کارهای عقب افتاده دارم و هنوز کارهای سفر م نکردم ... کلی استرس دارم به خاطر انتخاب واحد فردا و دردسرهای حذف یکی از درس هام با اینکه قبلش اقدام کرده بودم ... ان شالله فردا شب میام و این یک هفته رو مینویسم تا جایی که جزئیات ش رو یادم باشه ...

پ ن : خدای مهربونم خیلی به کمک ت احتیاج دارم ... خودت کمک م کن که جز تو کسی قادر نیست ...

اون موج منفی که نشسته بود رو سرم با کمک ت برطرف شد ازت ممنونم.

خدایا ... جز تو کسی نیست بهم کمک کنه ... کمک م کن بتونم مثل قبل بهت توکل کنم ...

میدونم توکل کننده ها رو دوست داری ...

دوستت دارم خدای مهربونم .

۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۲۳
Princess Anna

3

شنبه صبح نزدیک های هفت و نیم زدم بیرون ... آسمون ابری بود دونه دونه م برف میبارید ...خیلی خوابم میومد ! شب قبلش کم خوابیده بودم ... وقتی رسیدم در خونه این هنرنمایی رو رو شیشه ماشین بابام به جا گذاشتم ! نزدیک های دوازده بود که برگشتم خونه و تا پنج خواب بودم ! بعدشم دوباره رفتم بیرون گواهی دکتر بگیرم واسه حذف پزشکی ! کلیم خوراکی و شیرینی گرفتم . امتحان م رو فکر کنم 17 بگیرم  . بعدشم به زور تا یازده شب خودم بیدار نگه داشتم !  وسط خوندن دلم گرفت و از خدا کمک خواستم ... خدای مهربونم وقتی قرآن باز کردم بهم گفت صبر کن و به یاد من باش ...دلم خیلی آروم شد ... صبح اینقدر سرویس تکون خورد که نگو  ... پنجره هاشم باز نمیشد . سریع پیاده شدم و نفس عمیق کشیدم ! امتحان خیلی راحت بود تقریبا همه رو نوشتم آخه عین جزوه بود ! و نیاز به فکر کردن زیاد نداشت ! بعد امتحان اینقدر خوابم میومد که سریع پریدم تو سرویس ! بعدشم اومدم خونه و سریع تو رخت خواب ! تا نزدیک چهار بود که خوابیدم . تا امتحان بعدی پنج روز وقت دارم که حتی یه روز م براش کافیه !


پ ن :

حالم خوبه اما از ته دل خیلی ناراحتم ...

انگار همه راه ها بسته ن...

بیشتر از هروقت به کمک و معجزه خدا احتیاج دارم.

خدای مهربون م خودت کمک م کن ...

دلم انرژی مثبت و یه روز کامل خوشحالی میخواد !

۰ ۲۵ دی ۹۲ ، ۰۰:۴۷
Princess Anna

2

تا همین یک ساعت پیش سرشار از شادی و انرژی + بودم ! تا اینکه نیم ساعته یه موج منفی سنگین نشسته رو سرم ! از نصیحت کردن و نصیحت شنیدن مثل خیلی از آدم ها اصلا خوشم نمیاد ... ازین که خواسته هام محکوم بشن بیزارم ! خواسته هایی که خیلی عادی ن ولی وقتی محکوم ش میکنن آدم ازینکه فلان چیز بدیهی خواسته از خودش متنفر میشه ... حداقل من که اینجوریم . هنوز خیلی خوابم نمیاد صبح م باید حدودای هفت بیدار بشم  چون که کلی کار دارم ! اتاق م به شدت نامرتب شده ! امشب یه مقدار به حساب کمد م رسیدم ! امیدوارم فردا دوباره بشم همون خانوم کوچولوی مرتب ... !

پ ن : پس اون همه انرژی م کجا رفت ؟ ...

۰ ۲۱ دی ۹۲ ، ۰۱:۴۷
Princess Anna