بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

19

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۳۸ ب.ظ
امروز رفتیم آتلیه خانمه یه دفعه گفت خودت عکسا رو درست کردی گفتم بله ! گفت خیلی ایراد داره ! گفتم چی ایراد داره ... گفت رتوش نور و این حرفا ! گفتم این عکسا رو تو خونه گرفته و طبق سلیقه خالم درست کردم گفت حالا بدید دوباره درستش کنیم زنگ زدم به خالم گفت نمیخواد همونطوری که درستش کردی خوبه دو سه بار عکسا رو دید گفت نه خوبه این آخریاش ... فکر کرد عکس های خودمه ! گفتم این خالمه ! (خانمه ظاهرا کور م بود خالم چشم هاش آبیه ! شبیه م نیستیم ! ) حوصه نداشت دوتا سایز عکس بهمون نشون بده ! بیعانه دادم اومدم بیرون ... مامانم یه دفعه گفت عه معلم کلاس اولت (با مامانم صمیمی و واقعا معلم خوبی بود واسه من تولد هشت سالگیمم اومد) بعد روبوسی و حال و احوال به مامانم گفت بیست سالشه عروسش کن ! مامانم گفت کوچولو هنوز دلم نمیاد ... به من گفت برو سر خونه زندگیت با همسرت بزرگ شو وقتی تو کوچیکی بزرگ بشی بهتره ... (مبهمه) ! گفتم آخه زندگی مسولیت داره  گفت زندگی بار نداره ! عروس بشو میفهمی داری اشتباه میکنی !  شب م با بابا رفتیم دور بزنیم بابا گفت چی میخوری گفتم بستنی قیفی کاکائویی لیوانی بزرگ !!!

پ ن :
خداکنه خاله خوشش بیاد از عکسا ... همه گفتن قشنگه نمیدونم چرا اون خانومه اونطوری گفت درسته خوب عالی نیست چون تو آتلیه گرفته نشده اما سعی کردم تمیز درییارم .... 
خدایا ... دلم گرفته ... کمکم کن .