بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

چقدر خوبه الان ... نور این وقت روز اتاقم رو روشن کرده ... چه حس دلنشینی داره ... دارم آماده میشم که درسم رو شروع کنم ... فردا اولین امتحان نیم ترمم هست .

پ ن :

خدایا ممنون :) خدایا شکرت :)

۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۷
Princess Anna

امسال اولین سالی بود که من به تنهایی سفره ی هفت سین رو حاضر کردم ... پارسال هم ظرف هاش رو آماده کردم منتها شب سال تحویل خونه خودمون نبودیم به همین خاطر نصفه کاره موند ! و هیچوقت کامل نشد ! چهارشنبه به بابا گفتم بیاید امسال به همه کوچیکترا و بزرگترا عیدی بدیم ... اما پول ش رو کمتر کنیم ... منم پولای نو رو تزئین می کنم ... بابا هم پولای نو رو بهم داد ... صبح پنجشنبه رفتم بیرون تمام وسایل هفت سین البته به جز خوراکی هاش رو خریدم ... مشغول تزئین عیدی ها شدم ... که نتیجه ش این و این شد اون روز فقط 19 تا ش رو درست کردم و بقیه ش رو گذاشتم واسه وقتی که مهمونا خواستن بیان ... مامان بابا هم خیلی خوششون اومده بود :) جام های هفت سین م با نگین های چسبونکی تزئین کردم ... این نگین ها تو یه بسته بود که مثلا برای تزئین قاب گوشی موبایل استفاده می شد ... آخر شب م با آبجی کوچولوم تخم مرغ اکلیلی درست کردیم ... از بچگی علاقه ی خاصی به اکلیلی جات دارم ! ... خلاصع اونشب کار تزئین ها تموم شد ... فردا از عصر که چند ساعت به سال تحویل مونده بود شروع کردم به چیدن سفره هفت سین ... مامان هم بقیه وسایل رو حاضر کرد ... وقتی کار سفره تمومه تموم شد شرو کردم به عکاسی ! این و این تخم مرغ های رنگی رنگیه ... این م سبزه ... این و این و این ! سمنو هستش با جزئیات تزئینات خودش و ظرف ش ... این م ساعته خوشگلم و پاپیون خوشگل ترش ! سکه ... این م سرکه ... این م سه تا سین دیگه ! این و این م نمای کلی سفره هفت سین امسالم ... ساعت رو نذاشتم و اونا هم سنجد نیستن ! شبه سنجدن ! (عناب ن ) که تو اون یکی وبلاگم ازش نوشتم و اینجا جاش نیست ! بخاطر همین میشه همون هفتا سین ! سر سال تحویل م تنهایی کنار سفره نشستم و توی دلم دعا کردم ... مامان اینا هم خواب بودن ... صبح ش رفتیم خونه مامان بزرگ جانم ... نو عید پدربزرگ مامانم هم بود ... من اصلا حال دلم خوب نبود ... اصلا ... اصلا حال خوبی نداشتم ... شب هم خونه خاله بزرگم بودیم ... فرداش دوباره با همه خاله ها خونه مامان بزرگ جان و شب ش هم خونه خاله نرگس ... فردا ش با خاله نرگس و بچه هاش و آبجی جانم رفتیم شهرکتاب نیاوران ... اینقدر اون روزها حالم گرفته بود نتونستم چیزی انتخاب کنم که خوشحالم کنه ... همیشه عاشق شهرکتاب ها بودم اما اون روز اصلا نتونستم استفاده ببرم ... بعدشم رفتیم امام زاده صالح و تو همون تجریش ناهار خوردیم ... کلا خواهرم برنامه ریزی کرد و تنها دلخوشیم رو که رفتن به یه مکان معنوی بود ازم گرفت ... ناهارم با نظر من هماهنگ نبود ... کلا حالم بد بود آخر روز بدترم شد ... فردا صبح زود رفتیم اراک ... خونه خاله ... مثل همیشه نتونستیم بریم بیرون با زهرا ... بخاطر همین خیلی دلم گرفت ... خیلی ... فردا صبح ش برگشتیم خونه خودمون ... جمع و جور کردیم ... شب ش خونه عمه مامان بودیم واسه دومین سالگرد فوت همسرش ... فرداشم صبح تقریبا زود بیدار شدیم ... دوتا از خاله ها اومدن ک بریم چهلم پدربزرگ مامانم ... بقیه یا مسافرت بودن یا نتونستن بیان ... اول صبحی با دخترخاله جان یه کم آرایش کردیم ... خاله ها میگفتن داریم میریم مسجدا !!! نه عروسی !!! هیچی دیگه رفتیم مسجد ازون جا هم بعد ناهار برگشتیم خونه !!! اما پشت در موندیم !!! کلیدا در رو باز نمی کردن ... داشتیم شاخ درمیاوردیم !!! زنگ زدیم به مامان نرسیده به سر خاک برگشت اما کلید اونم باز نکرد !!! دخترخالم دوبار به آتش نشانی زنگ زد اما گفتن کار ما نیست !!! کلید سازی هم که بسته بود ... آخر سر بابا و شوهرخاله دوتایی با نردبون و چکش ! لولای در رو درآوردن و در رو باز کردن ... وقتی همگی اومدیم خونه و داشتیم استراحت می کردیم خاله سمانه م خوابش نبرد ... من خیلی به خاله سمانه م شباهت دارم و خیلی هم دوستش دارم ... گفت عکس و فیلم تو گوشیت چی داری ؟! گفتم تو گوشی که ندارم اما تو لپ تاپ هستش ... لپ تاپ م رو آوردم و به خاله کلی عکس و فیلم نشون دادم ... اینقدر دوتایی خندیدیم خستگی مون در رفت ... خاله می گفت فکر میکردم دختر خودم خل شده را به راه از خودش عکس میندازه ! نگو طبیعیه !!! بعدش واسه دخترخاله کوچیک م از محیط دانشگاه تعریف کردم ... از اینکه چطوری باید لباس پوشید یا رفتار کرد ... بعدشم نزدیک اذان چهارتایی و دخترونه رفتیم بیرون شام بخوریم  ... از فروشگاه نزدیکش هم یه عالمه خوراکی خریدیم ... بعد اینکه یه کم گشتیم اومدیم خونه ... نشستیم چهارتایی به حرف زدن ... قرار شد آخر شب فیلم ببینیم ... وقتی مردها اومدن بالا بخوابن میخواستیم فیلم بذاریم که نفهمیدیم چی شد همگی نشستیم به صحبت کردن و اینقدر خندیدیم که بی سابقه بود ... واقعا اونشب حالم خوب خوب شد ... خیلی خوش گذشت الحمدلله ... هفته بعدش هم من یه کم درس خوندم و مهمون داشتیم ... ویندوزم رو هم بعد از یک سال و اندی عوض کردم ... سه جمعه پست سرهم یه عالمه مهمون داشتیم ... خصوصا جمعه هفته پیش که خیلی سنگین بود و طولانی گذشت ... عمه هم مولودی داشت و تو یه روز اینقدر آدم دیدم داشتم سرگیجه می گرفتم  ! بعد از عید کلاس ها رو یکی در میون رفتم :( اما روی یکی از پروژه هام که موضوعش رو خیلی دوست داشتم خیلی عالی کار کردم ... هفته بعد معلوم میشه استاد چقدر راضی بوده ... پنجشنبه هفته پیش مامان گفت که  آبجی کوچولوم رو ببرم بیرون و از طرف اون واسه مامان هدیه بخرم ... آخه غصه خورده بود که دوستش تنهایی واسه ی مامانش هدیه گرفته ... همینطور یه هدیه برای خالم ... خلاصه رفتیم و هدیه ها رو خریدیم ... بابا که گل و پول داد واسه روز زن ... آبجی جانم ادکلن خرید ... من هم رژ گرفتم و گذاشتم توی این جعبه ... آبجی کوچولو هم که عطر ... واسه خاله هم یه کیف پول یاسی خریدم ... مامان اینا ظهر که منو رو رسوندن دانشگاه خودشون رفتن خونه خاله ... چون پسرخاله کوچولوم آبله مرغون گرفته مامان براش هدیه برد و این کیف پول م بهش داد تا شب به مامانش بده ... مامانم می گفت  اون بچه غصه میخوره تو دلش میگه اگر می تونستم برم بیرون حتما هدیه میگرفتم واسه مامانم ... خلاصه که مامان و خاله خیلی خوشحال شدن ... از دست زی زی بسیار بسیار عصبانیم ... اول بخاطر اینکه جلوی سمانه با لحن خیلی بدی حرفی زد که دلم شکست ... دوم واسه اینکه موقع گروه بندی آزمایشگاه فیزیک گفت از هم جدا بشیم برم با سمانه اینا ! ( چون اونا قوی ترن ) درحالیکه چون دوتا پروژه آی تی رو میتونستم کامل انجام بدم با من هم گروه شد ... حتی واسه تکلیف مون که باید تنها انجام ش می دادیم گفت بیا باهم انجامش بدیم ... سوم با اینکه پروژه رو تا حد قابل قبولی براش انجام دادم با اینکه وظیفه م نبود ( از وقت ناهار و تایم کلاس تربیت بدنیم دو ساعت زدم و مشغول کارش بودم ) بعد وقتی بهش گفتم بیا بریم تو سالن تربیت بدنی تنها نباشم گفت نمیام !!! 0_0 چهارم بهش گفتم واسه تکمیل پروژه  سه شنبه برام بفرستش تا برات انجام ش بدم گذاشت چهارشنبه عصر ! که من بیرون بودن نتونستم جواب تلفنش رو بدم ! بهش اس دادم ساعت ده و یازده زنگ بزن تا خونه باشم اما بهش برخورد ! وقتی اومدم خونه بهش اس دادم زنگ بزن با اینکه آنلاین بود هیچی نگفت ... فرداش بهش گفتم قرار بود سه شنبه بهم بگی چی میخوای بهش اضافه کنی تا انجام ش بدم اما گذاشتی دقیقه نود ! برگشته میگه تو هم که همه کارهای پروژه تو تنهایی انجام ندادی و کمک گرفتی من چی که خودم تکمیلش کردم ... رسما کارم رو بی ارزش کرد ! و دلم رو رنجیده ... پنجم بهش گفتم واسه این پروژه مشترک چون تحقیقت کامل نبود و نتونستم ازش استفاده کنم این قسمت رو انجام بده و برای دوشنبه آماده ش کن تا ضمیمه کنیم ... گفت وقت ندارم چون یکشنبه امتحان داریم ... گفتم آخه من همه ی کارهاش رو کردم ... لی لی هم یک صفحه دیگه فرصتش رو ندارم ... گفت حالا بیا بین کلاس باهم انجام ش بدیم ... تازه دیدی که یه قسمت ش اشتباه بود ! 0_0 حالا اصل قضیه چیه ؟! اینه که استاد وقتی پروژه رو ورق زد گفت این قسمت که عکس داره واسه ی مرحله  بعدی پروژه ست اما غلط نیست شما اضافه انجام ش دادید ... بماند که جوری با استاد صحبت میکرد انگار تمام پروژه رو خودش تنهایی کار کرده ! درحالیکه ایده ، جمع آوری متن به جز یک صفحه ش که با لی لی بود ، نگارش، تایپ ، صفحه بندی و چاپ رو تنهایی انجام دادم . تازه میگفت چرا اسم ها رو زیر هم ننوشتی ! اسم خودم رو بالاش نوشتم  چون همه ی کارها رو دوش من بود و برامم مهم نبود کی قراره ناراحت بشه ... دیروزم که اون حرف رو زد و بعدش خواست جمع و جورش کنه گفتم نمیخوام چیزی بشنوم ... گفت چرا سرسنگینی ؟ چرا لوس بازی درمیاری ؟ 0_0 ... حرف شون رو میزنن به قول خودشون با خنده خنده ... براشونم مهم نیست که اون طرف ناراحت بشه یا حتی دلش بشکنه ! :( اینقدر دلم پره که نمیدونم چیکار کنم ... ای کاش میشد اون دوتا پروژه رو تکی انجام میدادم تا حرف و حدیث برام نمونه ... 

پ ن :

خدایا ... من دلم شکست از حرفاش ... خودت بهتر میدونی ... خودت هوام رو داشته باش ...

نمیدونم کی قراره حالیم بشه جوری رفتار کنم که ازم سوء استفاده نکنن ! و کارهایی که از روی محبت انجام میدم برام وظیفه نشه :(

چه حس خوبی بهم میده این عکس ... خونه عمه جانم بودیم گرفتم .

واسه نی نی جان عمه جغجغه خریدم ! فقط خودم قربونش برم ! امروز نازم می کرد جوجو طلای من !


۰ ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۵۸
Princess Anna

خدایا ممنونم ازت ... الان که تو سرویس دانشگاه م ... الان که دارم تو این هوای ابری و بهاری نفس می کشم ... با تمام وجودم احساس خوشبختی می کنم خدای مهربونم ... چقدر حال دلم خوبه ... خدایا ممنونم ازت ... هرچند که هیچوقت نمیتونم حتی یه ذره از مهربونیاتو جبران کنم ... خوشبختیم رو مدیون تو هستم خدای مهربون من ... 

 

۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
Princess Anna

باورم نمیشه ... بعد این همه مدت ... از جایی که فکرش رو نمی کردم ... یه عکس هایی من رو برد به رویاهای بچگی م ... تصویرهای مبهمی که گاهی از گوشه ذهن م رد میشدن اما درست نمیتونستم درک شون کنم ... حالا رویامو دیدم ... نمیتونم باور کنم حال خوب الانم رو ... اینقدر خوبم که انرژی تک تک سلول های بدنم رو احساس می کنم ...خدایا ممنون ... با آرزوی خاک خورده گوشه ذهنم حالم رو خوب کردی ... حالا رویام شفافه ... چقدر دنیا قشنگه ... خدایا شکرت .


پ ن :
ای کاش می تونستم حال خوبم رو وصف کنم ...
خدایا ... خیلی مهربونی ... عاشقتم ...
دلم میخواد چشمام رو ببندمو فقط به اونجا فکر کنم ...
خدایا ... ممنونم ... مهربون ترینم ... 

 

۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۱۷
Princess Anna