بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

 امروز استاد حرف قشنگی زد گفت از بهار باید درس زندگی بگیریم دوتا درس اول اینکه ما هم چون جزئی از طبیعتیم با اومدن فصل تازه میتونیم تغییر کنیم و دوم اینکه نه غم و نه شادی پایدار نیست پس باید حواس مون به عمر مون باشه فعلا که زندگیم رو مود غمه ...  اومدم خونه خیلی خسته بودم آبجی گفت بیا بریم بیرون هرچی گفت نرفتم حال نداشتم ... شب کیک کاکائویی به سفارش آبجی ها درس کردم ... اینم  عکس ش.

پ ن :
خدای مهربونم .... توکل به خودت.
۰ ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۱۲
Princess Anna

اون چیزی که باعث شد این وقت شب بیامو آپ کنم دلشوره ایه که گرفتم ... یه کوچولو استرس دارم ... چیکار کنم آروم بشم ؟ خدایا خودت کمکم کن.

پ ن :

سرگرم این بازی م دیشب دانلود کردم.

این عکس  خیلی بهم انرژی مثبت میده ... فدای خنده نی نی.

ان شالله فردا به خوبی بگذره ...

۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۴۴
Princess Anna
آرومم ... خدا لبخند آورد به لب هام ... خدایا شکرت ... آلبوم نه فرشته م نه شیطان فوق العاده بود ... همه ی ترک ها ش دوست می دارم ... همه ش قشنگ بود ... صبح رفتم بانک کارهای بانکی مامان انجام بدم عصر مامان عکس های خاله رو گرفت از آتلیه گفت خیلی خوب شده اما من از چاپ و برش ش خوشم نیومد با اینکه جزء اولین و بهترین آتلیه ها س گرون ترین کاغذم انتخاب کردیم ... مامان گفت خیلی حساس نباش حتما خوشش میاد ... عصر رفتم بیرون آلبوم خریدم و عکس ها رو چیدم .

پ ن :
عصبانییییییییییییییییم از دوستم بخاطر اینکه هر وقت کارم داره اس میده ! اس داده میگه چرا بهم اس نمیدی ؟ میگم من نیومدم دانشگاه حالمو پرسیدی شما ؟ گفت حالا که اس دادم خوب چرا نیومدی ... دوساعت بعد اس داد گفت پروژه اقتصاد نوشتی گفتم نه ... فقط بخاطر اینکه مثل همیشه من این کارا رو باید انجام بدم اس داد نه احوال پرسی ... 
۲۰ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۱۳
Princess Anna

گاهی وقتا یه حس های جدید و مبهم با طعم شیرینی که داره حال منو خوب میکنه ... مثل امروز صبح . گاهی وقتا تو یه موقعیتی قرار میگیرم و حس میکنم این حال من یه اتفاق یا احساسیه که میخوام تو آینده تجربه ش کنم ... یه خاطره از آینده یه خاطره از فردا ... حس عجیبیه نمیتونم درست بیان  کنم ... حالم امروز به لطف خدا خیلی بهتره دلم میخواد درس بخونم اما میترسم از اینکه مثل اون روز بشه ... نمیدونم برم اهدافم بنویسم یا نه ... نمیدونم آخه استرس درسا مم دارم ... خوشحالم که پنجشنبه دارم میرم دانشگاه ... 

پ ن :

یادم باشه آلبوم نه فرشته م نه شیطان رو هم بخرم خیلی تعریف ش شنیدم ...

۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۳۲
Princess Anna
امروز رفتیم آتلیه خانمه یه دفعه گفت خودت عکسا رو درست کردی گفتم بله ! گفت خیلی ایراد داره ! گفتم چی ایراد داره ... گفت رتوش نور و این حرفا ! گفتم این عکسا رو تو خونه گرفته و طبق سلیقه خالم درست کردم گفت حالا بدید دوباره درستش کنیم زنگ زدم به خالم گفت نمیخواد همونطوری که درستش کردی خوبه دو سه بار عکسا رو دید گفت نه خوبه این آخریاش ... فکر کرد عکس های خودمه ! گفتم این خالمه ! (خانمه ظاهرا کور م بود خالم چشم هاش آبیه ! شبیه م نیستیم ! ) حوصه نداشت دوتا سایز عکس بهمون نشون بده ! بیعانه دادم اومدم بیرون ... مامانم یه دفعه گفت عه معلم کلاس اولت (با مامانم صمیمی و واقعا معلم خوبی بود واسه من تولد هشت سالگیمم اومد) بعد روبوسی و حال و احوال به مامانم گفت بیست سالشه عروسش کن ! مامانم گفت کوچولو هنوز دلم نمیاد ... به من گفت برو سر خونه زندگیت با همسرت بزرگ شو وقتی تو کوچیکی بزرگ بشی بهتره ... (مبهمه) ! گفتم آخه زندگی مسولیت داره  گفت زندگی بار نداره ! عروس بشو میفهمی داری اشتباه میکنی !  شب م با بابا رفتیم دور بزنیم بابا گفت چی میخوری گفتم بستنی قیفی کاکائویی لیوانی بزرگ !!!

پ ن :
خداکنه خاله خوشش بیاد از عکسا ... همه گفتن قشنگه نمیدونم چرا اون خانومه اونطوری گفت درسته خوب عالی نیست چون تو آتلیه گرفته نشده اما سعی کردم تمیز درییارم .... 
خدایا ... دلم گرفته ... کمکم کن .
۱۸ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۳۸
Princess Anna

دیشب و امروز خودم نشوندم سر درس اما نتیجه اونی نبود که انتظارش داشتم ... هر لحظه ناامید میشدم میگفتم همیشه قدم اول همیشه سخت ترین قدم پس بخون ... اما لذت نبردم ... دلم گرفته دیدم اینطوری شدم ... اون همه انرژی مثبتم تحلیل رفت ... خدایا چرا اینطوری شد ... دلم میخواست زودتر تموم شه امروز.

پ ن :

امروز داشتم به مامان میگفتم رویاهای بچگیم خیلی شبیه آرزو های الانمه ... عصر نشستم با مامان و آبجی کلی حرف زدم مامان همش نگران مه که معدلم بیاد بالا .

بابایی دیروز بهم گفت خانوووم کوچولویی تو ! 

دوست صمیمیم حتی یه دونه اس م نداد که چرا نیومدی ... فقط موقعی که دستم کار داره بهم اس میده یا زنگ میزنه ... دلم خیلی پره...

خدایا خواهش میکنم ازت ... خدایا کمکم کن ... اگه از تو کمک نخوام برم پیش کی ... تو گره گشایی ... 

۱۷ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۴۲
Princess Anna
دیروز بابام بهم میخندید میگفت شیطون هفته دیگه میخوای بپیچونی دانشگاه رو ؟؟!!! منم که تو این موقع ها نمیتونم نخندم ! خودم لو دادم ! تا 4 صبح بیدار بودم بالاخره عکس های نامزدی خاله تموم شد مامانم که دید خوشش اومد حدود بیست و یکی عکس شد که ان شالله فردا صبح میدم آتلیه چاپ کنن براش ... فکر کنم چهار و نیم صبح خوابم برد بیخوابی زده بود به سرم ... دیشب م تا دیروقت مهمون داشتیم عمه اینا بودن برنامه ریختیم اردیبهشت بریم اصفهان ان شالله ... این هفته تصمیم گرفتم درس بخونم و از هفته دیگه برم سرکلاس دلم واقعا تنگ شده واسه روزهایی که زیاد میخوندم ... عاشقانه درس میخوندم ... امسال تصمیم دارم هدف گذاری کنم ... ان شالله این هفته اهدافم رو مکتوب کنم.

پ ن : حس میکنم ترس م خیلی کمتر شده واسه شروع کردن کارهایی که دوسشون دارم .... خدایا شکرت.

۱۶ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۴۹
Princess Anna

 دوشنبه سر کلاسطراحی الگوریتم این نقاشی رو کشیدم ! من از دوشنبه ها خوشم نمیاد به دلایلی روز آخری م که رفتم تو این سال دانشگاه دوشنبه بود روز آخر ترم پیش م دوشنبه بود و همینطور اولین روزی که دانشگاه رفتم ! خلاصه که اون روز سرم رو با کارهای مربوط به انجمن گرم کردم ! یه بطری آب تو دستم و گوشیم تو یه دست دیگه ! یا آب میخوردم اینقدر که تشنه بودم یا واسه هماهنگی کارها گوشیم جواب میدادم و البته مدام در حال حرکت بودم بین طبقه های دانشگاه ! کلی م مدیر عمومی دانشگاه مون باهام حرف زد و آخرشم به نتیجه نرسید ! بچه ها میگن همیشه همینطوره ! حرفا و داستان هایی که تعریف میکرد به هم ربط نداشت ! دوستم میگفت تو چرا همیشه یه بطری آب دستت ؟ اون روز بسیار مزخرف تموم کردم و تا دو سه روز درحال هماهنگی برنامه مربوط به انجمن بودم که مسئولیت ش با منه البته برنامه کنسل شد و افتاد بعد عید . از روزهای بعدشم رفتم بیرون واسه هفت سین وسایل لازم رو بخرم که استیکر قلب روبان و نگین های طلایی اکلیل این و این قلب ها رو خریدم . در این اثنا بالاخره این سرویس چای خوری های کوچولو رو پیدا کردم که وقتی بچه بودم داشتم و بشدت عاشق شونم ! رو خریدم ... یاد اون دوران که همش تو کار عروسک بازی و اسباب بازی خریدن بودم افتادم ! بهم آرامش میده ... و اینک هنرنمایی های من ! جام  (پایه ش)و تخم مرغ های اکلیلی ... 5 تا جام رو اینطوری تزئین کردم دیدم روبان زیاد دارم جا مایع ظرفشویی و دستگیره های کمد م رو هم تزئین کردم ... بابا و مامانم حسابی خوش شون اومد ! خصوصا بابا جونم که خیلی تعریف کرد ! منم کلی ذوق کردم ... اینم سبزه عید ... دو روز به سال تحویل رفتیم پیش بابا مامان بابا جونم که نشد هفت سین تو خونه خودمون بچینم اما اونجا با عمه هام یه هفت سین قشنگ چیدیم ... اول فروردین هم رفتیم مشهد ... باورم نمیشد اولین روز سال اینجا باشم ... امام رضا ی مهربونم میدونست زود دلم تنگ شده و دوباره منو به حرم ش دعوت کرد ... اینم از صحن انقلاب اونشب گرفتم ... هوای مشهد به شدت سرد بود و بارون شدید میومد ... کف حرم بارون زده و خیس بود ... رفتیم طبقه زیرزمین حرم یه گوشه نشستم و زیارت نامه خوندم ... دو سه ساعت بعد برف شروع شد و جاده رو مه گرفته بود ...این عکس رو تو جاده گرفتم  رو شیشه نوشتم مشهد ! وقتی از مشهد برگشتیم فرداش خالم اینا اومدن عید دیدنی ... با آبجی و دخترخالم رفتیم دوتا فیلم و یه آلبوم جدید موسیقی گرفتیم ... این آلبوم ها رو تو یه ماه اخیر گوش دادم ... ساندویچ سرد و آلوچه و یه پفک بزرگم گرفتیم واسه آخر شب ! خلاصه که فیلم ایرانی (من همسرش هستم) دیدیم و صحبت کردیم دیگه نشد اون یکی فیلم ببینیم ساعت 4 صبح بود و حسابی خسته بودیم هنوز خستگی مسافرت تو جونم بود ... پس فرداشم رفتیم خونه دوتا دیگه از خاله هام که خیلی خوش گذشت بهم ... دیشب م خالم و عروس اون یکی خالم باهم اومدن ... کلی با عشق کوچولوم (دخترخالم) و نوه تپلی خالم بازی کردم ... آخر شب به دخترخالم دوتا برچسب برجسته و یه پازل هدیه دادم ... الهی فداش بشم عاشقشم ... اونم من دوست داره حسابی از شیطونیاش استقبال کردم ! و کلی بازی کردیم با همدیگه تا رفت دلم تنگ شد واسه ش ... دیروز عصرم مامان جلوی مو هامو قهوه ای روشن کرد که خیلی خوشگل شد ! البته مو هام خیلی دیر رنگ گرفت ! همه گفتن خیلی بهم میاد ...

پ ن : این النگو ها رو سوغات از هند واسه م آوردند دوست شون دارم .

۰ ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۰۱
Princess Anna

همه چی طوریه که دلم میخواد ... همه چی به لطف خدای مهربونم مرتبه ... هفته دیگه رو دانشگاه نمیرم چون واسه ش برنامه دارم . از شنبه شروع کردم کارهای عقب افتادم رو انجام میدم ان شالله تا فردا تموم شه و از پنجشنبه برم سراغ بقیه کارهام ... آرزو میکنم واسه همه امسال یکی از بهترین سال های زندگی شون باشه و سلامتی و شادی رو واسه همه از خدا میخوام ... میام و تو پست بعدی مینویسم که نوروز به من چطوری گذشت با عکس هایی که گرفتم میذارم ... یه حس خوب دارم اونم اینه که خدا پشت و پناهمه ... میخوام امسال رو هدف گذاری کنم تا تو این برهه به لطف خدا به سری از اهداف کوتاه مدت م که زمینه ساز اهداف بزرگمه برسم.

پ ن : خدایا شکرت که هوا مو داری ... خدایا به همه سلامتی بده ... خدایا از راه مبهمی که پیش رو مه میترسم خودت کمک م کن ...

۱۲ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۲۳
Princess Anna