بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

 خدای مهربونم همین الان نگاهم به اسمت گره خورد ... مراقبم باش ... هوای خودم و خانواده م داشته باش ... خدایا خودت کمکم کن من که جز تو رفیقی ندارم ... یا رفیق من لا رفیق له ...


پ ن :

عاشق انیمیشن  ملکه یخی یا همون فروزن شدم ... خصوصا اون آدم برفی ناز و خوشگلم ...

خدایا جونم شکرت ...

 

۰ ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۵۵
Princess Anna

9

امروز صبح از استرس زود بیدار شدم ... نگران فردا هستم ... راستش یه مقدار ترس تو کارهام دارم ... کارهای انجمن تازه تاسیس دانشگاهم مونده ... و یه عالمه درس هایی که دوست شون ندارم ... 

پ ن : منتظر یه معجزه م ... فکر کنم باید اون کتاب الهام بخش رو دوباره بخونم ش ... خدایا کمک م کن ...

۱۹ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۳۲
Princess Anna

دوشنبه بود هفتم بهمن ... صبح نزدیک ساعت 10 بود که بیدار شدم و رفتم حمام ... همه ی وسایل م حاضر بود ... چمدون م سنگین بود یه کم اومدم کم کنم وسایل شو با مامان دوباره چیدم ش دیدم هنوز م سنگین ... مامان گفت عیبی نداره بلندش نکن دسته و چرخ که داره ... بابا که اومد خونه نزدیک یک و نیم بود که کاملا حاضر بودم دیگه وقت خداحافظی بود تاحالا مامانو بابام رفته بودند سفر طولانی اما من تو خونه بودم و منتظر اومدنشون ... اما خودم سفر نهایت تا کاشان اونم اردو دانش آموزی و یه بارم شیراز که با خواهرم بودم رفتم ... اما اینبار قرار بود 4 روز برم مشهد با دانشگاه ... از وقتی که دانشجو شدم خیلی وابستگیم به خانواده م زیاد شده خیلی بیشتر از قبل دوست شون دارم .... با همه خداحافظی کردم مامان قرآن گرفت بالای سر م داشت گریه م میگرفت به خاطر همین سریع کفش هامو پوشیدم و اومدم بیرون تا بابا ماشین روشن کنه ... اون لحظه دیدم مامان چشم هاش قرمزه ... منم بغض کردم اما خندیدم و در بستم ... با بابا رفتیم دانشگاه ... بابا چمدون واسم آورد تا نمازخونه ... تو دانشگاه نمیشد بوسش کنم ! فقط دست دادم باهاش ... بابا هم رفت ... منم تنها شدم ... داشتم کفش هامو درمیاوردم که دیدم عه ... مهلا دوستمم اونجا ! از خوشحالی بال درآوردم ... همون لحظه به مامانم خبر دادم کلی خوشحال شد که دیگه تو سفر تنها نیستم ... مهلا هم اون لحظه داشت با مامانش صحبت میکرد که اونام خیلی خوشحال شدند وقتی فهمیدن ... با مهلا روبوسی کردم دوتامون گفتیم خداروشکر تو هستی ... آخه مهلا بعد وقت مقرر ثبت نام کرده بود من خبر نداشتم که میاد ... کلی خداروشکر کردم ... یه کم با مهلا درمورد درس و ترم جدید حرف زدیم تا نزدیک سه و نیم بود که رفتیم رآه آهن ... تو مسیر همیشگی از دانشگاه تا خونه بودیم اون لحظه خیلی دلم گرفت چون نمیخواستم برگردم خونه ... دلم میخواست مثل بقیه روزها که از دانشگاه میام برگردم خونه ... نزدیک 4 بود سوار قطار شدیم ... بعدش کوپه ها رو جا به جا کردند که دوستا با هم باشند من و مهلا افتادیم پیش چندتا دختر شیطون که همش میگفتن ببخشید ما اینقدر اذیت میکنیم ! شما دوتا چقدر ساکتید ! بعد هرکار که میخواستن میکردن !  یه ساعت بعد واسه مون میوه و خوراکی آوردن و البته چای ! یه جا قطار ایستاد نماز خوندیم نم نم بارون م میومد ... با بچه ها حرف زدیم کلی ... زود شب شد ! نزدیک 12 بود که خوابیدیم ... از شانس ما یکی از بچه ها جا به جا نکرد و تو کوپه 6 نفره 7 تایی خوابیدیم ! منم تخت اول خوابیدم و اندکی احساس خفگی داشتم ! نزدیک چهار و نیم صبح بود که اومدن گفتن بیدارشید نماز ... تازه خوابمون سنگین شده بود بعد نمازم گفتن فقط خیلی تا مشهد نیست ملافه ها رو جمع کنید ! منم دیدم شماره صندلی 8 ! آخه من با عدد 8 خاطره ها دارم ... رسیدیم مشهد ... شد سه شنبه ... ساعت 7 صبح بود ... هوا عالی و بوی زندگی داشت ... با اون چمدون سنگین یه کم اذیت شدم اما مهلا هم کمک م کرد ... همه بچه ها خوابالو بودن ... رفتیم هتل و صبحانه خوردیم ... به مامان زنگ زدم بعدش اس داد دیگه خانووووووووووووووم شدی ! بعدش قرار شد بریم حرم ... دست و صورتم شستم ... اومدم سوار ماشین بشم چشمم به گنبد افتاد و اون پرچم سبز قشنگ که تو آسمون با حرکت باد تکان میخورد ... وارد صحن جامع رضوی که شدیم یادم افتاد چقدر دلتنگ اینجا بودم ... تا نگاهم به ساعت افتاد تو دلم خالی شد ... امروز 8 م ... رفتم طبقه زیرزمین حرم ... زیارت کردیم ...بعدش نشستیم تو صحن انقلاب و نماز ظهر اونجا بودیم ... به مامان زنگ زدم بعدش چندتا اس بانمک فرستاد کلی خندیدم... بعد نماز ظهر اومدیم پیش گروه که برگردیم ... با چهار دقیقه تاخیر ... کلی روح م سبک شد ... زیارت اون روز عالی بود الحمدلله ... با کلی خستگی اومدیم هتل با کلی تاخیر ناهار بدمزه دادن بهمون ! مرغ بسیار بدطعمی بود منم چندتا قاشق خوردم و اومدیم بالا این اتاق بهمون دادن. 5 تایی ! یه خواب م داشت که منو دوستم اونجا وسایل گذاشتیم ... دیدیم ساعت از سه گذشته فرصت خوابیدن نیست دیگه تصمیم گرفتیم فقط حمام بریمو استراحت کوتاه داشته باشیم و بعدش بریم حرم ... رفتیم حرم تو صحن جامع رضوی نماز خوندیم و بعدش با مهلا بیشتر صحن ها رو گشتیم ... الحمدلله ... نزدیک شیش و نیم بود که مامانم زنگ زد با خواهرام حرف زدم ... بعدشم رفتیم باب الجواد سوغاتی و برای خودم عطر و مدال سینه که اسم امام رضا روش بود خریدم ... بعدش با مهلا تا هتل پیاده رفتیم و مغازه ها رو نگاه کردیم ... شامم یه استامبولی افتضاح بهمون دادن که وقتی اومدیم تو اتاق با بچه ها کلی خوراکی و میوه و چای خوردیم ... دلم واسه غذای مامان لک زد ... شب م نزدیک 12 بود خوابیدم .. مهلا زودتر خوابش برد ... صبح م  سر صبحانه که بودیم خادم امام رضا همه مون واسه ناهار فردا دعوت کرد .... همه بچه ها کلی خوشحال شدن ... منم تو دلم از امام مهربون م تشکر کردم چون مثل بقیه خیلی دلم میخواست ...بعد صبحانه رفتیم الماس شرق !!! هوراااااااااااا ! خرید ! تو راه با مهلا حرف زدیم منم واسه ش از مشهد تعریف کردم و خیابونا رو نشون ش دادم ... دو ساعت تو پاساژ چرخیدیم ... منم واسه بابا عطر  واسه مامان کلیپس کوچولو واسه خواهر بزرگم عروس خانوم ! اینو این م عروس خانوم از نماهای مختلف ! و واسه خواهر کوچولوم ساعت و کیف پول خریدم ... بعدش برگشتیم هتل و بعد ناهار رفتیم حرم نزدیک پنج عصر بود ... رفتیم صحن انقلاب واسه نماز مغرب  و بعدشم دارالهدایه قرار داشتیم با گروه تو برنامه شون شرکت کردیم و بعد با بچه ها عکس یادگاری گرفتیم نزدیک هفت بود که از حرم اومدیم بیرون و رفتیم دوباره سوغاتی اینا رو خریدم ... نبات نبات واسه مامان هل دو بسته نقل شکرپنیر و ازین شکلاتا که خیلی دوست دارم . شب آخر بود ... بعدش با مهلا ساندویچ خوردیم و اومدیم هتل ... آخر شب م با بچه ها کلی خوش گذشت ... چای و شکلات و پرتقال و پاستیل و پشمک خوردیم به اضافه تماشای تی وی ! بعدشم تمام وسایل جمع کردیم که این و این عکس اتاق من و مهلاست ... صبح رفتیم حرم برای آخرین بار دور ضریح رفتم و زیارت کردم ... بعدش رفتیم با این کارت های قشنگ که ناهار مهمون امام رضای مهربون باشیم ... همه چی عالی بود ... مثل خواب ... چه خادم های مهربونی ... چه غذای خوشمزه ای ... بیشتر غذا رو داخل ظرف ریختیم تا تبرک ببریم خونه ... بعدش تو صحن انقلاب نماز ظهر خوندیم و بعد خداحافظی سریع برگشتیم هتل ! کلی تو خیابون مسابقه دو گذاشتیم که دیر نرسیم ! کلی خندیدیم ! بعدم رفتیم راه آهن ... مهلا پفک خرید بستنیم خوردیم ... این و این و این  !!!عکس وسایل ها مونه وقتی که منتظر بودیم قطار بیاد ... بعدشم سریع پریدیم تو قطار و کوپه مون اشغال کردیم ! همه جا رو مرتب کردیم ! این از وسایل مون و خوراکی ها ... منظره بیرون این م یکی دیگه  و این م ما در حال خوردن ! چون از همون اول تصمیم گرفتیم حسابی از خودمون پذیرایی کنیم ! راحت نشسته بودیم که مسوول مون اومد !  گفت ما به شما اعتماد داریم ! چون شیطون نبودید از واگن (5) برید 10 ! تا حواس مون به بقیه باشه ! خودمونم تمام وسایل تون میاریم ! البته یکی از خانم های مهربون حراستم اومد پیش ما اما زیاد بیرون میرفت ... بعدش ایستادیم سریع نماز خوندیم و بعد شام حس کردیم زمان نمیگذره ... یهو شروع کردیم به تعریف کردن و خندیدن و مسخره بازی !!! دیدیم ساعت شد یازده کلیم خسته بودیم ! گرفتیم خوابیدیم ! اونشب کلی تو قطار خوش گذشت خداروشکر خیلی خندیدیم ... دیگه ملافه پهن نکردیم واسه خواب ! یهو دیدیم در کوپه رو میزنن که رسیدیم ! قطار وایستاد اما ما هنوز حاضر نبودیم ! سریع جمع کردیم و زدیم بیرون ... ساعت پنج صبح بود ... هوا سوز داشت اما من لباس گرم نپوشیده بودم چون مشهد هوا عالی بود ... خلاصه که بابا رو دیدم که منتظره سریع رفتم تو ماشین آخه لرز داشتم ... اومدم خونه با همه رو بوسی کردم ... سوغاتی هارو دادم ... و از همه مهمتر غذای امام رضا رو ... بعد نماز صبح رفتم بخوابم اما ناراحت بودم ... دلم تنگ شده بود واسه مشهد ... نزدیک هشت خوابیدم ... ظهرم با گلودرد بیدار شدم ... هنوزم بعد یه هفته که چرک خشکن میخورم کامل خوب نشدم چون حسابی هوا سرد شد ...

1581 کلمه شد این نوشته م ... دوساعت و نیم طول کشید ... اما خوب تکرار خاطرات خوش بود و برام طعم شیرینی داشت ... خداروشکر میکنم که اینقدر بهم خوش گذشت ... از امام رضای مهربونم نمیدونم چطوری تشکر کنم که من رو دعوت کرد ...


پ ن 1 : الان ساعت 2 صبحه و من ساعت 8 کلاس فیزیک دارم ...

پ ن 2 : باید سعی کنم از فردا درس بخونم و خصوصا فیزیک که خیلی میترسم ... توکل به خدا .

بعدا نوشت : این هشتمین مطلب وبلاگمه !

۰ ۱۸ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۲۷
Princess Anna

7

دقیقا یه هفته س که از مشهد اومدم ... اول ش که سرماخوردم الانم که به شدت سر م شلوغه ... دلم میخواد زودتر بیام اینجا از خاطرات سفرم بنویسم ... الحمدلله خیلی بهم خوش گذشت خیلی ! کلی م عکس گرفتم که بذارم ... از شنبه م کلاس های دانشگاهم شروع میشه ... خلاصه نمیدونم کی فرصت ش پیدا میکنم.

۱۸ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۳۰
Princess Anna

6

از اون پنج روزی که برای امتحانم فرصت داشتم شروع میکنم به نوشتن تا همین امروز ...خدای مهربونم با نام خودت آغاز میکنم . عصر پنجشنبه با خواهرم رفتیم بیرون اول همون شهر کتاب همیشگی رفتیم . که من اونجا خیلی احساس خوبی دارم ... انگار از دنیا جدا شدم ... احساس قشنگیه . کتاب سه شنبه ها یا موری خریدم ... چندوقت بود که دنبال ش میگشتم . بعدشم تو پاساژ گشتیم و پیاده تا خیابون خودمون اومدیم . دوتا لوازم آرایشی رفتیم سایه چشم طلایی قهوه ای میخواستم که از دومی این خریدم . بعدشم شام خوردیم و اومدیم خونه . شنبه صبح م رفتم قلمو سایه و دستمال آرایش گرفتم . یکشنبه م درحال درس خوندن بودم که مامانم گفت درس تو به جایی برسون بریم جهاز عروس فردا شب ببینیم منم از خداخواسته ! سریع یه فصل خوندم و حاضر شدم . تا نزدیک 6 عصر بود که خونه عروس بودیم  ... عروس یه سال از من بزرگتره . جهاز ش به سلیقه من جور نبود اما خوب بود ... مبارک ش باشه . حوصله شب بیدار موندن نداشتم و البته فردا شبم عروسی داشتیم میخواستم سرحال باشم  ... زود پرونده مطالعه آخرین امتحان بستم ... صبح م تو دانشگاه یه نگاه انداختم . استاد اومد بالای سرم گفت خالی نذار . زود اومدم خونه مثلا قرار بود استراحت کنم که با اتاق بسیار نامنظمم روبرو شدم . سریع دست به کار شدم و با چشم های خوابالو اتاق مرتب کردم و جارو کشیدم بعدشم نزدیک 4 عصر رفتم آرایشگاه . قبلش که رفتم عابر بانک حواسم نبود سرم محکم خورد به حفاظ ش ! خلاصه تو آرایشگاه حسابی ساکت شده بودم فشارم افتاده بود . رفتم زیر سشوار لاک ها مو زدم بعدشم این آرایش نشون ش دادم برای انجام داد . مو هامم فر کرد ریخت دور م . لوازم آرایش م برده بودم . بعدش همه گفتند خیلی خوشگل شدی ... منم کلی ذوق کردم و سریع ماشین گرفتم اومدم خونه . همون دم در روسری مو درآوردم مامانم خیلی مو هامو پسندید . اما خودم بیشتر از آرایشم راضی بودم همون بود که میخواستم . این م عکس لباس م لباس م از نزدیک و تلم ... صندل هام و گوشواره و دستبند م . با خاله م اینا رفتیم تالار من همچنان خیلی خسته و بیحال بودم . بعدشم با دختر خالم رفتیم دور عروس آخرشب م عکس گرفتیم . شنبه م خداروشکر دقیقه نود همه چی درست شد ... صبح 14 واحد برداشتم ... خیلی استرس داشتم اون دوتا درس که 5 تا جا داشت نرسه بهم . شب م نزدیک 9 بود که 6 واحد دیگه م برداشتم شد 20 تا . خدا رو واقعا شکر خیلی خیال م راحت شد ... الحمدلله . یکشنبه م که از صبح بیرون بودم و خرید کردم واسه اردوی امروز ... ان شالله مشهد ... خواهرم بیسکویت ها رو اینطوری بسته بندی کرد . این شکلات هام خیلی خوشمزه بودن . حیف که دوستانم نمیان ... تنهام . الان خیلی خسته م . عجله ای یه چمدون بستم ... یه کم سنگین شد . دوست داشتم کوله ببرم اما کوچیک بود واسه وسایل م ان شالله خوش بگذره بهم.

پ ن : امام رضای مهربونم ... تو بی حد مهربونی ... جلوه مهر خدایی ...

خدای مهربونم مراقب م باش ... همه چی میسپرم به خودت ...

۰ ۰۷ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۱۵
Princess Anna

5

کلی خاطره و حرف ننوشته دارم با کلی عکس که بذارم ... کلی کارهای عقب افتاده دارم و هنوز کارهای سفر م نکردم ... کلی استرس دارم به خاطر انتخاب واحد فردا و دردسرهای حذف یکی از درس هام با اینکه قبلش اقدام کرده بودم ... ان شالله فردا شب میام و این یک هفته رو مینویسم تا جایی که جزئیات ش رو یادم باشه ...

پ ن : خدای مهربونم خیلی به کمک ت احتیاج دارم ... خودت کمک م کن که جز تو کسی قادر نیست ...

اون موج منفی که نشسته بود رو سرم با کمک ت برطرف شد ازت ممنونم.

خدایا ... جز تو کسی نیست بهم کمک کنه ... کمک م کن بتونم مثل قبل بهت توکل کنم ...

میدونم توکل کننده ها رو دوست داری ...

دوستت دارم خدای مهربونم .

۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۲۳
Princess Anna