بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

امتحانام دیروز و تحویل پروژه ی آخرم امروز بالاخره تموم شد :) هوراااااااااااااااااااااا !

الحمدلله خیلی نتایج این ترمم خوب بود :) خصوصا پروژه هایی که ارائه کردم :)

خدای مهربونم همش کمک خودت بود ... هیچ جوری نمیتونم بخاطر کمک ها و مهربونی هات ازت تشکر کنم ... فقط امیدوارم بنده خوبی برات باشم تا ازم راضی باشی ...

پ ن :

خدایا شکرت ...

نماز و روزه های همهههه قبول باشه :)

خدا جون به همه مون سلامتی بده .

توکل به خودت .

۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۴
Princess Anna

باز هم یه مدت طولانی گذشت و من عکس نذاشتم ... از اون روزی شروع میکنم که با زی زی بعد کلاس تحقیق در عملیات با وجود خوابالودگی شدید !!! رفتیم بیرون ... اول رفتیم ایس پک بعدم رفتیم شام بخوریم ! اونم ساعت هفت و نیم !!! هوا هنوز روشن بود ! راستش بعد از عید خیلی از کلاس ها رو نرفتم ... دیگه داره بهم سخت میگذره ... هرچند حرف بچه ها هم سخت ترش میکنه اما چاره ای نیست ... رشته م خیلی خوبه ولی تو زمینه علایق من نیست و نمیتونم اونطور که میخوام پیشرفت کنم ... با وجود همه اینا دانشجوی نمونه علمی و فرهنگی شدم که تو پست بعدی راجع بهش می نویسم ... خداروشکر بعد از عید اتفاق های خوب زیاد افتاده ... الحمدلله ... آخر همون هفته با آبجی رفتیم پارک و از کوچه ای سر زدیم که خونه ی خاله حدیقه از دوست های خانوادگی مون اونجا بود ... الان اون خونه ی قدیمی مهد کودک شده ... با اینکه خیلی کوچیک بودم اما یه چیزهایی یادمه ... حالا میرم سراغ شیرین ترین اتفاق این روزها ! که دراومدن اسمم تو قرعه کشی اعتکاف بود ! سه شنبه عصر ، ساعت نزدیک های چهار و نیم ، دیگه از اینکه اسمم تو قرعه کشی دربیاد ناامید شده بودم ... رفتم جزوه هام رو بیارم و بخونم که دیدم برام اس اومده برای دریافت کارت اعتکاف حداکثر تا فردا مراجعه کنید !!! هوراااااااااااااااااااا !!! کلی بالا پایین پریدم ... مامان باورش نمیشد که اینقدر مصمم م به رفتن ! خلاصه که کلی ذوق کردم ... کلی خداروشکر کردم ... اتفاق خیلی شیرینی بود ... فرداشم فاطمه سادات برام کارت رو گرفت چون دیدم تا برسم دانشگاه شون دیر میشه ... قضیه ی اعتکاف هم مفصل تو پست بعدی می نویسم ... آخر هفته ی قبل واسه تولد پسر خاله کوچولوم که هشت سالش می شد تم باب اسفنجی طراحی کردم و دوشنبه بعد دانشگاه با خاله رفتیم چاپ کردیم و وسایل ش رو خریدیم ... تحقیق تربیت بدنی هم تحویل دادم ... استاد تشکر کرد گفت خسته نباشی ... دیگه سرکلاس نیا لازم نیست ... خداروشکر :)

یکشنبه ساعت 3 صبح خوابیدم و هشت و سی و پنج دقیقه سرکلاس بودم تااااا 6 عصر ! یعنی جون م بالا اومد !

دوشنبه صبح تا نزدیک 2 ظهر پروژه رو کامل کردم ... زی زی و لی لی کارشون رو درست انجام نداده بودن و من رو عصبانی کردن ! منم تو درس و پروژه خیلی جدی م و حرف حرف خودمه ! میخواستن ده صفحه مقاله نتی به پروژه اضافه کنند که اجازه ندادم ... میگفتن استاد کمیت براش مهمه ... موقع تحویل پروژه وقتی داشتم میگفتم کدوم قسمت ها رو خودم نوشتم زی زی محکم زد به دست م که نگم !!! یه قسمت از پروژه که به عهده ش بود رو با کلی ایراد و اشکال نوشته بود و انتظار داشت بگم سه تایی نوشتیم ! لی لی م یه نصفه صفحه ( دقیقا نصفه صفحه ) نوشته بود و همش همون قسمت رو واسه استاد تکرار میکرد ! خوشم میاد استاد گفت کمیت برام مهم نیست ! بعد از چهل و پنج دقیقه بررسی پروژه ازمون بسیار تشکر کرد ... وقتی گفت بخش تحلیل رقبا ی شما واقعا بی نقصه از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ... وقتی گفت این رو واقعا خودت نوشتی !؟ خیلی عالیه ... آفرین ! نمیدونستم چطوری از خدا تشکر کنم ... سوار سرویس که بودم ، تو راه برگشت تو دلم از خدا خیلی تشکر کردم ... خوشحال بودم که بعد از 6 ترم بالاخره از استعدادم تونستم استفاده کنم .

پنجشنبه هم اول رفتم سر امتحان دیجیتال از 8 تا سوال 5 تا رو تو 45 دقیقه نوشتم و سریع رفتم اتاق مدیر گروه واسه امتحان تحقیق در عملیات ... من و زهرا بخاطر اعتکاف امتحان ندادیم هرچند واسه ما سختتر بود ! خود استاد م قبلش بهمون گفته بود ! بعدشم رفتم فروشگاه و اومدم خونه  ... فقط یه ربع خوابیدم و رفتیم تولد ! شب م ساعت 10 و نیم خوابم برد !

جمعه شب هم با عمه اینا خونه پسر عمو بودیم ... اسم نی نی جان رو از قلقلی ( آخرش رو بکشیییید ) به پنبه تغییر دادم ! چون هم نرمه هم سفید ! قربان ایشان بشوم من !

پ ن :

ادامه مطلب عکس های تولد !

۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۲
Princess Anna