بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۴ مطلب با موضوع «آنا در دانشگاه» ثبت شده است

روز اول ترم نه خود را چگونه گذراندید ؟ ساعت نه صبح از خواب برخواسته و راس ده و نیم در سالن اصلی دانشگاه حضور یافته ! یعنی دقیقا چهل و پنج دقیقه قبل از شروع کلاسی که سال گذشته عاقبت بخیر نشده ! لذا قبل کلاس نوشیدنی موهیتو را سر کشیده و به عالم و آدم درمورد ده ترمه شدن خود توضیح داده و با ری اکشن عجب انگیزشان مواجه گردیده ! سپس کلاس ها را یکی پس از دیگری به امید گذر لحظه ها و پایان یافتن با خون دل ! تحمل کرده ! و هنگامی که استاد اقتصاد خمیازه کشان ! به شما می گوید شماره دانشجویی تان چند ؟! (مراد از چند ؛ قیمت آن می باشد :|) ( به علت رندی بیش از حد استیودنت آی دی اینجانب ! ) دلتان می خواهد مانند متیو کراولی که جنتلمن وار مشت محکمی به ریچارد کالایل کچل هدیه کرد شما نیز با گفتن عبارت " یخ کنی یخچال فرنگی " از خجالت ایشان دربیایید و بی درنگ کلاس را ترک کنید ! و سپس در افق محو شوید ! اما حیف و صد حیف که اقتصاد ملعون را سه بار پیش از این اخذ کرده اید ؛ دو مرتبه عاقبت به خیر نگشته و یکبار هم حذفیده شده عست ! لذا مانند کوآلای خسته به استاد لبخند زده و از سر تقصیرات ایشان می گذرید ! از اتاق فرمان اشاره میکنن بسه دیگه بگیر خواب فردا 8 صبح کلاس متون داری :| این بود انشای ما ! یعنی من ! تا درودی دیگر بدرود ! 

پ ن :

بعد دفاع رفتم زیارت و از ته دلم یه آخیییییش بلند گفتم که بالاخره راحت شدم ! از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم که ندا ی درون فرمودن : الکی خوشحال نباش ! از پس فردا باید بری دانشگاه :| فوقع ما وقع !

خب الحمدالله این هفته که خونه خالم ان شالله هفته دیگه م بین التعطیلیه لذا دو هفته پنجشنبه ها نمیرم یونییی ! آآآآخ جوووووووون !

پیش به سوی خونه ی خاله جون جان ! به امید خدا ...

روز اول ترم یکی مونده به آخر (البته به حول و قوه ی الهی) به روایت تصویر !

۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۷
Princess Anna
الان با استادی کلاس دارم که ترم دوم هم باهاش کلاس داشتیم ... نمیدونم چرا هر چند مدت ذهن م تو یه دوره ی خاصی از زندگیم جا میمونه ... حالا هم همش تو فکر ترم یک و دو م ... بنظرم اصلا ترم سه و چهار خوب نبود ... نمیدونم یعنی ممکنه فکر کردن به خاطره هاش برام شیرین بشه ؟ ... یادش بخیر چقدر با زی زی خاطره داریم ... چقدر بچه بودیم ... خدا جونم شکرت خیلی عالی بود ... خیلی ...
۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۰:۴۲
Princess Anna

نمیدونم چه عبارتی برای امروز مناسبه که من به کار ببرم ؟ یه عبارتی که همه ی این صفت ها رو داشته باشه ! مزخرف . شلوغ . جک . درهم برهم . دلگیر ... صبح همه چی روال عادی داشت 10 بیدار شدم صبحانه خوردم کتابم آوردم بخونم اما دیدم نزدیک اذان و خیلی تا کلاس نمونده یه کتاب غیردرسی برداشتم و چهار پنج صفحه ش رو خوندم ... بعد ناهار رفتم یونی همه چیز عادی بود و دل من آرومه آروم ! تو حیاط دانشگاه دوتا دختر پشت سرم راه میرفتن و ظاهرا یکی شون داشته به پاشنه ی کفش ها م نگاه میکرده ! یکدفعه پا م برگشت ! دختره گفت این تو فکرم بود ! داشتن میخندیدن ... فکر کردن من ناشنوام ؟!! یعنی قشر تحصیل کرده جامعه باید اینقدر سطح افکارش پایین باشه !!! کی میشه از این دانشگاه خلاص بشم ؟! رفتم طبقه چهارم که کلاس اونجا برگزار میشه ... تنها ایستاده بودم که زهرا و یکی از بچه ها اومدن یه برنامه واسه زهرا آورده بودم بهش دادم و سه تایی مشغول صحبت شدیم ... اومدم برای لی لی برنامه ضبط صوت بلوتوث کنم که یه دفعه گوشیم خاموش کرد و تا صفحه روشن میشد دوباره خاموش میکرد ... گوشی زهرا رو گرفتم زنگ زدم به مامان گفتم گوشیم خاموش کرده نگران نباش ... مامان گفت عجله نکن هروقت دوست داشتی برگرد آخه قرار بود زودتر برم خونه و مامان میخواست بهم خبر بده که برم دنبال خواهرم یا خودش میره ... زی زی هم اومد صدای استاد رو که براش ضبط کرده بودم بهش دادم ... نشستم رو صندلی داشت میفتاد ! یه پایه ش خراب بود ! دوباره یه صندلی دیگه آوردم اونم پشتی ش در رفت ... زی زی کلی بهم خندید ... دوباره جام رو عوض کردم ... خیلی عصبانی رفتم بیرون که زینب بعدش گفت اونطوری که تو رفتی بیرون از کلاس من شاخ درآوردم ! رفتم دستام رو بشورم بلکه آروم بشم ... دیدم داره دیر میشه رفتم تو کلاس ... استاد گفت شما تازه اومدی ؟ نیلو گفت نه استاد من مهمانم ... استاد گفت نه کناریت ! و کناری نیلو کسی نبود جز من ! خوبه قبل اینکه از کلاس برم بیرون حضور و غیاب کرده بود ! گفتم استااااد من بودم تو کلاس رفتم بیرون ... حالا نیلو اینا هر هر میخندن !!! استاد درس شروع کرد ...یکی از بچه ها هم بخاطر اینکه گوشی ش زنگ خورده بود هفته ی پیش رفت برامون بستنی خرید ... وقتی داشتیم بستنی میخوردیم مسخره بازی درمیاورد یه کم خندیدیم ... خودشم خیلی خوش خندست منم خنده م میگیره ... یه برگه درآوردیم با زی زی مکاتبه کردیم ... تو این برگه اسم همه رو آوردیم ... اول کلاس صدای استاد رو گذاشتیم رو ضبط البته با گوشی زی زی گوشی من که همچنان درحال ری استارت کردن بود اصن درگیرا !!! استاد که دید نمینویسیم اومد پیش مون گفت چیکار میکنید !!! اتفاقا همون لحظه تو برگه حرف از استاد بود !!! گفت پس الکی خودکار تکون میدید !!! گفتم استاد صدا تون ضبط میکنیم ... گفت بعدا بخوای گوش بدی حالت بهم میخوره صدای من خیلی بده !!! یواش به زی زی گفتم من اصلا نمیتونم اینقدر تند بنویسم اینقدر گوش هاش تیزه زودی شنید !!! گفت نفرین تون میکنم با استاد (...) مجبور بشید درس بردارید !!! اونوقت یاد میگیرید سریع بنویسید آخه همه بچه ها بهش گفتن آروم تر حرف بزن !!! استاد فکر کنم چهارسال ازمون بزرگتره ... میگفت من از نه ماهگی حرف زدم !!! رو دوره تنده !!! کلاس که تموم شد قرار بود بریم با بچه ها امتحان یکشنبه رو لغو کنیم که رفتیم استاد مون داشت امتحان میگرفت ... کم کم بچه ها رفتن و دیدیم تا استاد بیاد بیرون کلاس بعدی بچه هام تموم شده ... با زی زی یه کم تو سالن نشستیم و صحبت کردیم ... براش حرف زدم ... اونم گوش کرد ... بعدشم اومدم خونه اینقدر دلم پر بود همه رو واسه مامان تعریف کردم سیمکارتم رو انداختم تو گوشی مامان و گوشیم دادم فلش بزنه از اون طرف هم رفتم دنبال آبجی خانوم آوردم ش خونه ... مامان و مامان بزرگ که رفتن بیرون آبجی پیش م بود ... نزدیک ساعت 9 رفتیم اول گوشیم رو با بابا گرفتم و بعدش از عمه سر زدیم و مامان بزرگ و بابابزرگم اونجا گذاشتیم ... عمه به شدت ناراحت بود ... بخاطر اینکه ممکنه آلودگی بهش منتقل بشه ... هنوز نی نی جونی خوبه خوب نشده ... فردا هم ان شاالله میرم خونه ی خاله .

پ ن : خدایا امروز یاد گرفتم هیچکس و هیچ چیز نمیتونه به من سود یا ضرری برسونه ... نباید بترسم چون همه چیز دست خودته .. فقط خودت ...

خدایا کمکم کن ... آمین .

۰ ۰۶ آبان ۹۳ ، ۰۱:۲۵
Princess Anna

الان اومدم سایت دانشگاه تا یه ساعت دیگه که کلاس م شروع بشه ... صبح نزدیک هفت و نیم بود که بیدار شدم ! هی به خودم میگفتم بخواب ! بیخیال معارف ! از اون طرف حس اینکه استاد حذف سه شونزدهمم کنه منو به زور از جا م بلند کرد و بعد یه ربع تاخیر رسیدم کلاس . دو جلسه اول نرفته بودم ! حالا از شانس م این جلسه که رفتم حضور غیاب نکرد ! آخه دو ساعت مدام صحبت کرد اصلا کلاسش جذاب نیست و همه ش تقصیر استاده ! من با درسش که مشکل ندارم اتفاقا ترم یک استاد معارف مون ماه بود اصلااااااااااا سر کلاسش خسته نمیشدیم ! اصلا ! بعد کلاس صبحانه نخورده بودم که رفتم سلف چایی نبات با دوتا کیک خوردم اما هنوز م گرسنه مه  آخه تا 6 عصر کلاس دارم ... امروز که از در خونه اومدم بیرون سعی کردم فکر های بد رو بریزم دور و حواسم باشه توکل م رو به خدای مهربونم فراموش نکنم .

بقیه ش باش بعد ...


بعدا نوشت : وقتی مشغول نوشتن این پست بودم یکی از دوستام اومد که ترم اول ش دانشجو شده (ورودی بهمن) ... گفت رمان مینویسی ؟ گفتم نه بلاگم رو دارم آپ میکنم ... گفت به کارت برس اما دلم نیومد گفتم یه کم حرف بزنیم خیلی خوشحال شدم دیدمش آخه ... 

خرید هامو واسه عید تموم کردم ... عکس میگیرم ان شالله میذارم.

۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۴۱
Princess Anna