بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

55

سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۲۵ ق.ظ

نمیدونم چه عبارتی برای امروز مناسبه که من به کار ببرم ؟ یه عبارتی که همه ی این صفت ها رو داشته باشه ! مزخرف . شلوغ . جک . درهم برهم . دلگیر ... صبح همه چی روال عادی داشت 10 بیدار شدم صبحانه خوردم کتابم آوردم بخونم اما دیدم نزدیک اذان و خیلی تا کلاس نمونده یه کتاب غیردرسی برداشتم و چهار پنج صفحه ش رو خوندم ... بعد ناهار رفتم یونی همه چیز عادی بود و دل من آرومه آروم ! تو حیاط دانشگاه دوتا دختر پشت سرم راه میرفتن و ظاهرا یکی شون داشته به پاشنه ی کفش ها م نگاه میکرده ! یکدفعه پا م برگشت ! دختره گفت این تو فکرم بود ! داشتن میخندیدن ... فکر کردن من ناشنوام ؟!! یعنی قشر تحصیل کرده جامعه باید اینقدر سطح افکارش پایین باشه !!! کی میشه از این دانشگاه خلاص بشم ؟! رفتم طبقه چهارم که کلاس اونجا برگزار میشه ... تنها ایستاده بودم که زهرا و یکی از بچه ها اومدن یه برنامه واسه زهرا آورده بودم بهش دادم و سه تایی مشغول صحبت شدیم ... اومدم برای لی لی برنامه ضبط صوت بلوتوث کنم که یه دفعه گوشیم خاموش کرد و تا صفحه روشن میشد دوباره خاموش میکرد ... گوشی زهرا رو گرفتم زنگ زدم به مامان گفتم گوشیم خاموش کرده نگران نباش ... مامان گفت عجله نکن هروقت دوست داشتی برگرد آخه قرار بود زودتر برم خونه و مامان میخواست بهم خبر بده که برم دنبال خواهرم یا خودش میره ... زی زی هم اومد صدای استاد رو که براش ضبط کرده بودم بهش دادم ... نشستم رو صندلی داشت میفتاد ! یه پایه ش خراب بود ! دوباره یه صندلی دیگه آوردم اونم پشتی ش در رفت ... زی زی کلی بهم خندید ... دوباره جام رو عوض کردم ... خیلی عصبانی رفتم بیرون که زینب بعدش گفت اونطوری که تو رفتی بیرون از کلاس من شاخ درآوردم ! رفتم دستام رو بشورم بلکه آروم بشم ... دیدم داره دیر میشه رفتم تو کلاس ... استاد گفت شما تازه اومدی ؟ نیلو گفت نه استاد من مهمانم ... استاد گفت نه کناریت ! و کناری نیلو کسی نبود جز من ! خوبه قبل اینکه از کلاس برم بیرون حضور و غیاب کرده بود ! گفتم استااااد من بودم تو کلاس رفتم بیرون ... حالا نیلو اینا هر هر میخندن !!! استاد درس شروع کرد ...یکی از بچه ها هم بخاطر اینکه گوشی ش زنگ خورده بود هفته ی پیش رفت برامون بستنی خرید ... وقتی داشتیم بستنی میخوردیم مسخره بازی درمیاورد یه کم خندیدیم ... خودشم خیلی خوش خندست منم خنده م میگیره ... یه برگه درآوردیم با زی زی مکاتبه کردیم ... تو این برگه اسم همه رو آوردیم ... اول کلاس صدای استاد رو گذاشتیم رو ضبط البته با گوشی زی زی گوشی من که همچنان درحال ری استارت کردن بود اصن درگیرا !!! استاد که دید نمینویسیم اومد پیش مون گفت چیکار میکنید !!! اتفاقا همون لحظه تو برگه حرف از استاد بود !!! گفت پس الکی خودکار تکون میدید !!! گفتم استاد صدا تون ضبط میکنیم ... گفت بعدا بخوای گوش بدی حالت بهم میخوره صدای من خیلی بده !!! یواش به زی زی گفتم من اصلا نمیتونم اینقدر تند بنویسم اینقدر گوش هاش تیزه زودی شنید !!! گفت نفرین تون میکنم با استاد (...) مجبور بشید درس بردارید !!! اونوقت یاد میگیرید سریع بنویسید آخه همه بچه ها بهش گفتن آروم تر حرف بزن !!! استاد فکر کنم چهارسال ازمون بزرگتره ... میگفت من از نه ماهگی حرف زدم !!! رو دوره تنده !!! کلاس که تموم شد قرار بود بریم با بچه ها امتحان یکشنبه رو لغو کنیم که رفتیم استاد مون داشت امتحان میگرفت ... کم کم بچه ها رفتن و دیدیم تا استاد بیاد بیرون کلاس بعدی بچه هام تموم شده ... با زی زی یه کم تو سالن نشستیم و صحبت کردیم ... براش حرف زدم ... اونم گوش کرد ... بعدشم اومدم خونه اینقدر دلم پر بود همه رو واسه مامان تعریف کردم سیمکارتم رو انداختم تو گوشی مامان و گوشیم دادم فلش بزنه از اون طرف هم رفتم دنبال آبجی خانوم آوردم ش خونه ... مامان و مامان بزرگ که رفتن بیرون آبجی پیش م بود ... نزدیک ساعت 9 رفتیم اول گوشیم رو با بابا گرفتم و بعدش از عمه سر زدیم و مامان بزرگ و بابابزرگم اونجا گذاشتیم ... عمه به شدت ناراحت بود ... بخاطر اینکه ممکنه آلودگی بهش منتقل بشه ... هنوز نی نی جونی خوبه خوب نشده ... فردا هم ان شاالله میرم خونه ی خاله .

پ ن : خدایا امروز یاد گرفتم هیچکس و هیچ چیز نمیتونه به من سود یا ضرری برسونه ... نباید بترسم چون همه چیز دست خودته .. فقط خودت ...

خدایا کمکم کن ... آمین .

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی