چقدر خوبه که دست های خدا رو تو دستات حس کنی ... چقدر حس قشنگیه که خدا بهت بگه صدا تو شنیدم تو جوابم رو ندیدی ... اینقدر که حواست پرت شده دیگه به زندگیتم نگاه نمیکنی ... این هفته خدا بهم یادآوری کرد ... خدایا شکرت ... خیلی مهربونی ...
پ ن : خدا جونم یه دنیا ازت ممنونم به خاطر اینکه بهم نشون دادی حواست بهم هست ... خیلی حس خوبی دارم .
چقدر خوبه که درس خوندن حالتو خوب کنه و نزاره به چیزهای بد فکر کنی ... خدایا شکرت .
فردا
اولین امتحانمه اندیشه 2 دارم 118 تا سوال داده استاد که از اونا میاد اما تمام
متن کتاب سوال درآورده اصن سرکاری بود ! دیروز یه مقدار ش رو خوندم امروزم تا سوال
50 یه مقدارم بعضی قسمت هاش فهمیدنش آسون نیست ... این و این هم من درحال مطالعه ...
دیشب عموم اینا اومدن و منم عاشق نازی خانوم دخترکوچولوش هسدم ... اونم دوستم داره
بیشتر از همه به من میخنده الهی فدااااااااش بشه دخترعموش ... پنجشمبه م با آجی
حوصله مون سر رفته بود رفتیم کافی شاپ بعدشم خانه کتاب رفتیم واسه آجی دوتا کتاب
خریدیم ... پنجشنبه فقط رفتم جزوه بگیرم از زی زی که قبلا واسه م کپی گرفته بود تا
رسیدم سرویس رفت ! هیچی دیگه بعد نیم ساعت رو پا ایستادن سرویس اومد و رفتم ! ...
پ ن : خدا جون میشه امشب بخاطر این شب ها که همش شادی و ولادت دل منو شاد کنی ... من هیچ راهی ندارم آخه ... پس از کی بخوام ...
ای کاش یه معجزه بشه و من از ته دلم بخندم . یعنی میشه ؟
روزهایی که به
روال عادی شون عادت کردم زود زود رد میشن و من همچنان به زندگی م ادامه
میدم ... هفته پیش هفته آخر یونی بود هیچی دیگه نمیدونم چی شد که یه دفعه همهمه شد تو کلاس و
امتحان افتاد 5 خرداد که میشه صبح امروز ! زی زی خانومم هی میگفت پاشو من بشینم
کنار دیوار تو برو ردیف پسرا منم زیر بار حرف زور نمیرم ! الکی الکی قهر کرد !
انگار بلد نیستم جزوه باز کنم سر امتحان جزو معلولیت ها محسوب میشه ! یه شنبه م
اینطوری تموم شد ... دوشنبه پروژه مو سه از سه گرفتم ... استاد دید استرس دارم اما رو صحبتام تسلط داشتم ینی تمام سعیم کردم خداوشکر بخیر گذشت ... چهارشنبه بامیه درست کردم ... شب ش تولد 7 سالگی پسرخاله م بود که رفتیم خاله م
مخصوص من و آبجی قرمه سبزی درست کرده بود ... فردا شب شم واسه بابا تولد گرفتیم یه
تولد کوچولو با این کیک و یه شاخه گل (پاپیون شو جدا کردم برگ های اضافیم ریختم
دور و چسبوندم ش به گلدون که اینطوری شد ... قشنگ تر شد ... ) مامان حال نداشت نرسیدیم هدیه بخریم ... شنبه م مامان رفت بیمارستان البته یواشکی که ما نگران نشیم
منم سریع مرغ که از شب قبل مزه دار کرده بودم واسه بابا و آبجیا کباب کردم ...
آبجی و بابا رفتند پیش مامان آبجی کوچیکم رفت مدرسه و من بودم و کلی ظرف ! واسه
ناهار فرداش سالاد الویه درست کردم که خوشمزه شد البته بقیه گفتن خودم این دو سه
روز از استرس مامان اشتها نداشتم ... شب م رفتیم خونه عمه شام که من هیچی نخوردم
... یه شنبه م که صبح تا با آبجی صبحانه خوردیم شد 11 منم سریع واسه مامان آبمیوه
گرفتم و سوپ عالی درست کردم نزدیک های 2 ظهر مامان اومد خیالمم راحت شد ... امروزم
فقط آبمیوه خوردم با یه ساندویچ هیچی دیگه از گلوم نرفت پایین ... شنبه خیلی روز
سختی بود ... اصن تموم نمیشد ... خداروشکر بخیر گذشت ...
پ ن : خدای مهربونم بابت همه ی مهربونی هات ازت ممنونم ... اینکه با اتفاق هایی که میفته بهم میگی چشم ها تو باز کن .
ته دلم میگه زود زود میخواد همه چی تغییر کنه اما اینطور که داره روزها میاد هیچی عوض نمیشه انگار ! آخه من به حرف دلم گوش کنم یا عقل م !
اینم عکس هنری من ! البته با رتوش .
فکر کنم جمعه قارچ سوخاری درست کردم دقیقا یادم نیست .
شرلوک هولمزم هنوز نرسیدم ببینم حال وهوای اون زمان خیلی دوست دارم .
اگه اتفاق خاصی نیفته میزارم بعد امتحانا آپ میکنم ... باید قدر چیزهای کوچیک دونست چون ممکن از دست برن .