بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

36

دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۲۷ ق.ظ

روزهایی که به روال عادی شون عادت کردم زود زود رد میشن و من همچنان به زندگی م ادامه میدم ... هفته پیش هفته آخر یونی بود  هیچی دیگه نمیدونم چی شد که یه دفعه همهمه شد تو کلاس و امتحان افتاد 5 خرداد که میشه صبح امروز ! زی زی خانومم هی میگفت پاشو من بشینم کنار دیوار تو برو ردیف پسرا منم زیر بار حرف زور نمیرم ! الکی الکی قهر کرد ! انگار بلد نیستم جزوه باز کنم سر امتحان جزو معلولیت ها محسوب میشه ! یه شنبه م اینطوری تموم شد ... دوشنبه پروژه مو سه از سه گرفتم ... استاد دید استرس دارم اما رو صحبتام تسلط داشتم ینی تمام سعیم کردم خداوشکر بخیر گذشت ... چهارشنبه بامیه درست کردم ... شب ش تولد 7 سالگی پسرخاله م بود که رفتیم خاله م مخصوص من و آبجی قرمه سبزی درست کرده بود ... فردا شب شم واسه بابا تولد گرفتیم یه تولد کوچولو با این کیک و یه شاخه گل (پاپیون شو جدا کردم برگ های اضافیم ریختم دور و چسبوندم ش به گلدون که اینطوری شد ... قشنگ تر شد ... ) مامان حال نداشت نرسیدیم هدیه بخریم ... شنبه م مامان رفت بیمارستان البته یواشکی که ما نگران نشیم منم سریع مرغ که از شب قبل مزه دار کرده بودم واسه بابا و آبجیا کباب کردم ... آبجی و بابا رفتند پیش مامان آبجی کوچیکم رفت مدرسه و من بودم و کلی ظرف ! واسه ناهار فرداش سالاد الویه درست کردم که خوشمزه شد البته بقیه گفتن خودم این دو سه روز از استرس مامان اشتها نداشتم ... شب م رفتیم خونه عمه شام که من هیچی نخوردم ... یه شنبه م که صبح تا با آبجی صبحانه خوردیم شد 11 منم سریع واسه مامان آبمیوه گرفتم و سوپ عالی درست کردم نزدیک های 2 ظهر مامان اومد خیالمم راحت شد ... امروزم فقط آبمیوه خوردم با یه ساندویچ هیچی دیگه از گلوم نرفت پایین ... شنبه خیلی روز سختی بود ... اصن تموم نمیشد ... خداروشکر بخیر گذشت ...

پ ن : خدای مهربونم بابت همه ی مهربونی هات ازت ممنونم ... اینکه با اتفاق هایی که میفته بهم میگی چشم ها تو باز کن .

ته دلم میگه زود زود میخواد همه چی تغییر کنه اما اینطور که داره روزها میاد هیچی عوض نمیشه انگار !  آخه من به حرف دلم گوش کنم یا عقل م !

اینم عکس هنری من ! البته با رتوش .

فکر کنم جمعه قارچ سوخاری درست کردم دقیقا یادم نیست .

شرلوک هولمزم هنوز نرسیدم ببینم حال وهوای اون زمان خیلی دوست دارم .

اگه اتفاق خاصی نیفته میزارم بعد امتحانا آپ میکنم ... باید قدر چیزهای کوچیک دونست چون ممکن از دست برن .

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی