بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امتحان :|» ثبت شده است

برای اولین بار در این نه ترم که بنده به سان دیگ در حال جوشش ! در دانشگاه تحصیل نمودم ، 19 واحد اخذ شده را با معدل خیلی بالای دوازده ! پاس نمودم !!! یعنی هنوزم باورم نمیشه که این ترم با وجود سر کلاس نرفتنا (طبق معمول البته !) و شرایط حواس پرت کنی که داشتم تو گیر و دار تصمیم گیری برای یکی از مهم ترین مسائل زندگیم ، تونستم همه درسامو پاس کنم ! اولین امتحانم که جمعه بود ، صبح نزدیکای هشت بیدار شدم و سوالات رو دوره کردم ؛ ساعت ده بود که با بابا رفتیم دانشگاه ، بابا منتظر موند تا امتحانم تموم بشه و با هم برگردیم ، تقریبا نیم ساعت همینطوری نشسته بودم چون اجازه نمی دادن کسی از جاش بلند شه ! جمعیت زیاد بود و اگر قرار بود همه بلند شن قطعا یه فاجعه دیگه البته این بار تو دانشگاه پرافتخار ما رخ می داد ! امتحان بعدی مون که سه شنبه بود کنسل شد و افتاد دوم بهمن ! فرداشم که امتحان داده کاوی بود و استاد بسی ناجوانمردانه ! سوال داده بود که من همون جا با وجود 4 نمره پروژه و میان ترم و نمره مثبت از پاس شدن نا امید شدم :| وقتیم که نمرش اومد زانوی غم رو دو دستی در آغوش گرفتم و به دوست جان پیام دادم که من این ترم همه ی درسامو میفتم ! فرداش که روز اعتراض بود رفتم دانشگاه ، استاد تا منو دید گفت شما پروژه دادی ؟ گفتم بله نمره ی کامل هم گرفتم ، گفت تو لیست پیدات نکردم به خاطر همین 9.9 دادم تا بیای ببینم پروژه دادی یا نه ! یعنی فکر همه چی رو می کردم الا این ! به پهنای آسمون آبی اون روز لبخند زدم ، خدای مهربون رو شکر کردم و دانشگاه را ترک نمودم ! امتحان نرم افزار هم فردای داده کاوی بود و عین یک ساعتو چهل و پنج دقیقه ! در حال جواب دادن به سوالاتی بودم که هر کدومش الف ب ج د داشت :| و اصنم موقع امتحان به پاس شدن فکر نمی کردم چون به نظرم محال ممکن بود که پاس بشم ! اما پاس شدم اونم با 11 ! دومین لبخند رضایت به لطف خدای مهربون رو صورتم نشست :))) خدایا ممنون خدایا شکرررررررررت :* هفته ی بعدشم که امتحان شبکه و اقتصاد :| و ارائه پشت سر هم بود که با وجود مشغولیت های ذهنیم فکرشم نمی کردم بتونم از پس ش بربیام اما تونستم برای بار سوم شاخ اقتصاد مهندسی رو با کلیییی نذر و دعا بشکنم ! باید عرض کنم که اقتصاد را خداوند پاس کرد ! :))) امتحان تجارتم که شنبه ساعت دو و نیم بود با اینکه فقط جلسه ی اول رو سر کلاس رفته بودم ! اما تو فرجه ها تمام اسلاید ها رو نوشتم و صوت ها رم گوش کردم ، صبح امتحانم بعد نماز نخوابیدمو تا ظهر مرور کردم وقتیم که دیدم 14.5 شدم ! سومین لبخند رضایت مهمان چهره ام گردید ! و اینگونه بود که امتحانات ترم یکی مانده به آخر البته به امید خدا به پایان رسید !

پ ن :
خدای مهربون من ! با تمام وجودم ازت ممنونم و شرمندم ! به خاطر تموم لحظه هایی که کمکم کردی تا بتونم برای زندگیم درست تصمیم بگیرم و تصمیم درست رو بگیرم و تو این شرایط سخت بتونم مطالعه کنم تا از برنامه هایی که برای آیندم گرفتم عقب نمونم ... اما من اونطور که باید بندگی تو رو نکردم :(((
به یک خیّر جهت تقبل بخشی از نذرهایی که اینجانب برای دروس دوست نداشتنی خود نمودم ، نیازمندم !
خدای مهربون من ! هزار هزار بار شکرت :)))

۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۰
Princess Anna

از اونجایی که کمی تا قسمت زیادی شب امتحانیم ! بعد از تموم شدن امتحانای آبجی خانوم کوچک و قبل از شروع شدن امتحانای خودم ؛ موقع تعطیلی های خرداد ماه به سفر گفتم بلهههههههه !!! و به درسام گفتم هنووووز نه !!! فکر نمیکنی یه کم زود باشه برای خوندن شوما ؟!!! اینطوری شد که از مامان بزرگ اینا و سه تا از خاله جان ها سر زدیم و برگشتیم ... باید بگم که خونه خاله سمانه بعد خونه مامان بزرگ از همه جا بیشتر خوش می گذره !!! و این بار هم به من واقعااا خوش گذشت ... خداروشکر ... یه روز قبل از شروع ماه رمضون امتحان جامع کلاس بود که شب قبلش تمرین کردم و شکرخدا 19.75 شدم و رفتم طرح سه ساله ! هنوزم که هنوزه باورم نمیشه ! اما متاسفانه دوره ی جدید با امتحاناتم تداخل داشت و نتونستم شرکت کنم ... یه دوره عقب افتادیم با خاله ... هنوز تصمیم نگرفتیم برای ادامه کلاس خصوصی بگیریم و یا با بچه های یه دوره عقب تر کلاس ها رو شرکت کنیم ... ان شالله هرچی صلاح پیش بیاد ... دقیقا از روز اول ماه رمضون شروع کردم به درس خوندن تااا 24 م ماه مبارک ... نتایج ترم پیشم خیلی بهتر بود ... اما خداروشکر چندرسانه ای و آی تی 2 رو نمره ی خوب گرفتم ، هوش و مدیریت پروژه رم معمولی و اقتصاد هم برای بار دوم به نتیجه مطلوب نرسید ! :| کار آموزی هم برگه ها رو از رو یه گزارش کار دیگه نوشتم و بیست گرفتم ! البته صفر واحد بود و تاثیری هم نداشت ! آز پایگاه داده هم ... {تا ثبت دائم نمره سه نقطه باقی می مونه !!!} خداکنه برسم پروژه رو تا شهریور آماده کنم وگرنه باید ترم دیگه برش دارم :| خدا رحم کنه از حالا استرس گرفتم :| شب های قدر برای همه دعا کردم الا اون شخص محترمی که امتحانای ما رو تو ماه رمضون برنامه ریزی کرده بود ! خصوصا امتحان هوش رو که ساعت نه صبح 23 ماه مبارک انداخته بود ! صبح ساعت هفت و نیم که داشتیم میرفتیم سمت دانشگاه خیابونا خیلی خیلی خلوت بود ! ساعت کاری ادارات تغییر کرده بود بخاطر شب های احیا اما ساعت امتحانای ما رو عوض نکرده بودن ! فقط خیلی لطف کردن و یک ربع دیرتر برگزار کردن ! اون شب ها نمیدونستیم قرآن به سر بگیریم یا جزوه ! من دیگه حرفی ندارم ! :| خلاصه که همش 5 تا دونه امتحان دادم اما قدر 50 تا امتحان ازم انرژی گرفت ! نفهمیدم چطوری ماه رمضون تموم شد ... صد حیف ... امسال خیلی دلتنگ ماه رمضون شدم ... احساس میکنم اون طور که باید بهره برداری نکردم ... همش تو دلم میگفتم خدا کنه آخری ش نباشه ... خداکنه سال دیگه هم باشم و تو این حال و هوای معنوی ویژه نفس بکشم ... خدایا شکرت ... روز عید هم که رفتیم خونه مامان بزرگ ... عصرش هم با خاله اینا رفتیم کافه کتاب بعدش هم پارک ملت و بستنی متری خوردیم ! البته بستنی های خودمون خیلی خوشمزه تره ! از اون سال خیلی بیشتر پارک ملت رو دوست داشتم ... فرداش هم پل طبیعت و پارک آب و آتش رفتیم ... پس فردا ش هم برگشتیم ... خب ! تا اونجایی که خاطرم بود نوشتم ... امیدوارم روزهای قشنگتری پیش رو داشته باشم ... آخه این روزا اونقدرام راحت نمیگذره ! :((( بازم شکر ...

پ ن :

خدایا شکرت که روزا میگذرن و نمی مونن ...

مو فرفری که در ادامه مطلب مشاهده می کنید اومده بودن شهر کتاب بسته ماهانه شون رو تهیه کنند ! اسمشون هم آقا شنتیا بود که از شش ماهگی مشتری پر و پا قرص شهر کتاب هستش ! اون روز آقای مهدی پاکدل مهمان شهر کتاب بودن البته خواهر جان تونست داخل بره اما من بیرون موندم تو غرفه کودکان چرخ زدم !

پنبه جانم کربلایی شد ! مقنعه نمازم رو به عمه دادم تا برام تبرک کنند حالا که موقع نماز سرم میکنم عطر بهشتی ش حال دلمو عوض می کنه ... خداکنه زودتر قسمت منم بشه ... ان شالله ...

اون عکسایی که از بالکن خونه مامان بزرگ و با نوردهی بالا گرفتم رو مدیون مامان بزرگ جانم هستم ! چون سطل زباله رو روی اجاق گاز داخل بالکن گذاشته بودن و منم به عنوان پایه دوربین ازش استفاده کردم !!! :))))

داریم کم کم به سوم مرداد نزدیک میشیم ... همون روزی که زینب بانو بهشتی شد ... حالا که بهشت رو دیدی بگو چه شکلی فرشته خانوم ... :((((

ادامه مطلب ! روزهایی که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۵
Princess Anna

این دو هفته که امتحانام برگزار شد خیلی دیر گذشت ! خداروشکر نتیجه این ترمم مثل ترم قبلی عالی بود ! تا الان که نمره گرافیک نیومده معدل این ترمم تو کل این هفت ترم بالاترینه ! شبیه سازی که اولین امتحانم بود یه دور خوندم دوبارم مرور کردم ! پروژه ی دوست داشتنیمم با کلی نذر و دعا بالاخره تموم شد ! خیلی بخاطرش استرس کشیدم ! اما آخر اونی که میخواستم نشد ! اما امتحان دومی که مباحث نو باشه عاقبت به خیر نشد ! آخه من نخوام برنامه نویسی یاد بگیرم باید کیو ببینم !!! سر کلاساشم به جز سه چهار جلسه ی اول نرفتم ! اصلانم پشیمون نیستم ! اسمایلی دانشجوی مغرور ! البته فقط من اینطور نبودم ! هیچکس از درسش و استادش و امتحانش راضی نبود ! همون روز جشن عقد پسرعمه ی مامان دعوت بودیم که بعد امتحان مستقیم رفتم آرایشگاه ! میدونستم پاس نمیشم ! تو آرایشگاه همش میگفتن چقدر تغییر کردی ! چقدر خوشگل شدی ! اما موانع ذهنیم باعث میشد خودم احساس خوبی نداشته باشم ! وقتی که اومدم خونه مامان گفت خود پرنسس آنا شدی ! خاله همینطوری خیره مونده بود به موهام ! انصافا کارش خیلی تمیز بود ! نماز خوندمو فقط یه رژ و رژ گونه کمرنگ زدم ! چون تو آرایشگاه مژه گذاشته بودم و خط چشمم رو خودشون برام کشیدن ... چندتا دونه عکس گرفتم و رفتیم دنبال خواهر جان که از اون طرف بریم خونه مادر عروس ! مهمونی شون رو دوست نداشتم ! کلی هم خسته بودم دلم میخواست زودتر برگردیم خونه ! ترجیح میدادم کیمیا ببینم ! شب که برگشتیم دوتا لیوان چای خوردم اعصابم راحت شه ! بعدشم کلی از خودم عکس انداختم ! تا دیروقتم بیدار بودم مشغول جمع کردن اتاق ! نا گفته نماند که کلاسامم شروع شد ! اونم دقیقا وسط امتحانام ! منم خیلی شیک و البته با هماهنگی اونجا چهار جلسه بخاطر امتحانا نتونستم برم !!! درصورتیکه فقط سه جلسه حق غیبت داریم ! و بدتر اینکه ترم جدیدم شروع بشه نمیدونم یکشنبه ها رو چیکار کنم ! سه تا آزمون شبکه و گرافیک و نرم افزار پشت سر هم بود و الحمدلله خیلی خیلی راضی بودم ... البته با اینکه فردا انتخاب واحده اما هنوز نمره گرافیک نیومده :| امتحان اخلاق هم که یکشنبه بود و من جمعه رو مشغول آماده کردن تحقیق بودم و شنبه هم اخلاق خوندم ! البته فقط روخونی کردم ! اما چون سرکلاس گوش کرده بودم مشکلی نداشتم ... صبح امتحانم درس های باقیمونده رو خوندم ... فرداش هم رفتم اعتراض شبکه و به خاطر اینکه مریض بودم و نمره میان ترم نداشتم استاد نمره میان ترم رو از روی پایانی حساب کرد و جمعا با نمره مثبت ارائه 6 نمره بهم اضافه شد خداروشکر ...
پ ن :

خدای مهربونم ... فقط و فقط  کمک خودت بود که تونستم این ترم نمره های خوبی بگیرم ... زبونم مثل همیشه از شکرت قاصره ... مرسی خدای مهربونم ... خدای مهربون من هزاران هزار مرتبه شکرت ...
ادامه مطلب روزهای آلوده به امتحانات به روایت تصویر ! (به علاوه فیلم آموزش مبحث آکلوژن توسط
استاد مهندس لی لا خانوم ! بعدا اضافه شد !)

۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۱
Princess Anna

یکشنبه ی خود را چگونه گذراندید ؟ به مادر خود کمک نموده سپس از بی اعصابی به برنامه ریزی روی آورده و مانند کودکان اقدام به رنگی رنگی کردن کاغذ های برنامه ریزی خود کرده ، برنامه ی 20 روز درس ! بعد از 200 روز استراحت مطلق !!! D: باشد که رستگار شویم ! 

پ ن :

الحمدلله ... صبر + توکل + توکل + توکل

گوشی جدیدمان ! هرچند قبلی دوربین بهتری داشت ! میخواهیم از امکانات این یکی و دوربین آن یکی به طور همزمان استفاده کنیم !

۰۷ دی ۹۴ ، ۰۱:۰۷
Princess Anna

چقدر خوبه الان ... نور این وقت روز اتاقم رو روشن کرده ... چه حس دلنشینی داره ... دارم آماده میشم که درسم رو شروع کنم ... فردا اولین امتحان نیم ترمم هست .

پ ن :

خدایا ممنون :) خدایا شکرت :)

۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۷
Princess Anna

خیلی وقته که نیومدم بنویسم ... از آبان ماه باید شروع کنم از روزهای دهه اول محرم ... امسال خیلی محرم پرباری بود واسه ی من ... اولین سالی بود تو زندگیم که از ته قلبم عزادار امام حسین (ع) بودم ... مامان بزرگ اینا از شهرستان اومدن و چند روز پیش مون بودن ... بعد شوهرخاله هم رفت سفر همین شد که چند روز با آبجی خونه خاله بودیم ... محمد مهدی که میخوابید خاله و آبجی می بافتند منم شده بودم مسئول رسیدگی به تغذیه !!! اون چند روز خیلی خوب بود واقعا ... یه روزهم مامان آش درست کرد و دخترعمه هاش رو دعوت کرد دور هم بودیم و الحمدلله خیلی خوب بود ... مجلس های عزاداری هم که جای خود داشت ... امسال دلم نمیخواست محرم تموم بشه ... یکشنبه قبل تاسوعا امتحان میان ترم نظریه داشتیم ... واقعا این ترم تمام تلاشم رو واسه بهتر شدن معدلم کردم ... به خودم قول داده بودم با برنامه ریزی پیش برم ... چون تعداد واحد هام خیلی کم بود ... و باید نتیجه عالی میگرفتم ... این هم درحال مطالعه نظریه زبان ... که بهترین نمرم همین شد ... این چند وقت با آبجی نسبت به قبل کمتر شام رفتیم بیرون ... این هم یه دفعه ... اینجا نزدیک خونس بخاطر همین اگه حال زیاد راه رفتن نداشته باشیم اینجا رو انتخاب میکنیم ... بعد دهه اول پنج روز مثل هرسال روضه داشتیم و من امسال بیشتر از هرسال کمک کردم ... الحمدلله ... دوشنبه هام که مثل هر هفته !!! آزمایشگاه شبکه !!! نی نی جون عمه وقتی واسه روضه اومد خونمون جغجغه خوشگلش رو جا گذاشت !!! تا دیدم فقط یه جمله به ذهنم رسید ! غرور و تعصب !!! پنجشنبه ش امتحان نیم ترم مدیریت پروژه داشتیم !!! از سه روز قبل شروع کردم به خوندن و اینقدر خسته کننده بود که شروع کردم به سوژه پردازی و عکس گرفتن ! اونم واسه خبرگزاری ای نس تا !!! از شگفتی های این ترم این بود که اونقدر زود رسیدم دانشگاه ( البته با طاهره بودم ) که برق های کلاس هنوز روشن نشده بود !!! این هم ما درحال کپی کردن تمرین ها از روی همدیگه !!! که آخر صدای استاد دراومد !!! دوشنبه همون هفته این م تو سرویس ... اون روز هوا خیلی قشنگ بود و حالم رو خیلی بهتر کرد ... شب ش این فیلم رو دیدم و از اینکه دارن جای خوب و بد رو تو ذهن بچه هامون عوض میکنند حسابی تعجب کردم !!! پنجشنبه ش خیلی ناراحت بودم تو سلف با سهی و زی زی نشسته بودیم که آبجی اس داد ساعت 5 محمد حسین !!! منم کلی ذوق کردم ... بعد کلاس سیستم سریع برگشتم خونه و حاضر شدم ... سر راه واسه قندی مداد شمعی و دفتر نقاشی و لیوان خریدم ... رفتیم پیشش و بهمون خیلی خوش گذشت ... اینقدر که این بچه پرانرژی و با محبته ... این منم درحال کشیدن قورباغه !!! جدی جدی مراقب کمرم نبودم ... رفتیم با مامان دکتر ... برام ام آر آی نوشت ... اینقدر من و مامان اینا ترسیدیم که میان ترم شبکه رو حسابی بد دادم ... بعد امتحان بابا اس داد بابا جونم قربونت بشم تزریقی نیست ... حسابی دلم گرم شد و نگرانیمم فروکش کرد ... زی زی دوبار تاحالا عکس رنگی گرفته بود ... بهم گفت اصلا نترس ... روز اربعین بود ... خیابون ها شلوغ ... دلم نمیخواد جزئیاتش رو بنویسم که اون روز رو یادم نیاد ... اما فقط بگم اینقدر تونل دستگاه ش تنگ بود که تمام بدنم خیس عرق شد ... زیر لب م اسم امام حسین آوردم ... آخراش دیگه بدنم به لرزه افتاد ... فقط بگم که خیلی بد بود ... خیلی ... هم ترسیدم هم اذیت شدم ... تا چند شب که همش صداهای دستگاه ش تو گوشم بود و خواب ش رو میدیدم ... یه آقایی اومد انصراف داد چون نمیتونست صدای ناهنجارش رو تحمل کنه ... تازه جایی رفته بودم که مرکز تصویربرداری بود و بهترین دستگاه ها رو داشت ... خلاصه شد یکشنبه و تحقیق تربیت بدنی رو که از چند روز قبل حاضر کرده بودم پرینت گرفتم ... نزدیک 48 صفحه شد ... این و این از تحقیقم ... بعد کلاس شبکه با زی زی رفتیم پاساژ گردی ! کافی شاپ و رستوران ! بعد سه سال دوستی دفعه اولمون بود که رفتیم بیرون دانشگاه بگردیم ... و واقعا بهمون خوش گذشت ... کتاب فروشی هم رفتیم و کتاب اقلیت فاضل نظری رو خریدم ... اشعارش رو خیلی دوست دارم ... فرداش امتحان پایانی آز شبکه بود ... از صبح شروع کردم به خوندن ... تحقیق ش رو هم روز قبل ش فرستاده بودم ... استاد نیم نمره از تحقیق رو بخاطر خلاصه بودنش بهم نداد ! با زی زی بهش گفتیم استاد 20 بهمون بدیا گفت خدا خیرتون بده ما به 11 قانع بودیم ! زی زی گفت آخه درس آزمایشگاه رو که نمیشه کمتر از بیست گرفت استادم گفت مگه ناقص الخلقه س !!!  این هم روز آخر ترم پنجم من ! دو هفته کاملا فرصت مطالعه داشتم که از نظریه شروع کردم ... این هم درحال خوندن ... عمه هم به مناسبت شهادت امام رضا روضه گرفت ... این جیگر منه ... نی نی عمه جون ... رفتیم کمک عمه ... خرما و گردو درست کردم ... حلوا و آش رو هم تزئین کردم ! بماند که حلوا خیلی زشت شد ! اصلا مغزم کار نمیکرد ! با برنامه ریزی مطالعه م رو پیش بردم ... این هم نمونه ای از سوژه پردازی من در فرجه امتحانات !!! دو سه روز به امتحان اولی بود که بابا و شوهر عمه م رفتند پیش مامان بزرگ اینا و منم دوشب رفتم خونه عمه ... هم از جوجو طلام کلی انرژی گرفتم هم با عمه کلی گپ زدیم و البته درس م رو هم خوندم ... واسه داداشی نی نی شب ها قصه میخوندم  و باهاش بازی م میکردم ... این هم یه نمونه ش !!! واقعا ساعت مطالعه م بالا بود و تلاش کردم ... به نظر امتحانامم خوب دادم اما نمره هام به جز یکی مرز بود ...راس ساعت رفتم واسه اعتراض شبکه ... امروز هم انتخاب واحدم بود اما واسه حذف و اضافه حضوری حتما باید برم.

پ ن :

خدای مهربون من ...

بخاطر داشتن بهترین پدر و مادر و خانواده ازت ممنونم خدای مهربونم .

این چند ماه خیلی بهم سخت گذشت ... اما فهمیدم خدا میخواد از من ناز نازی یه دختر قوی بسازه ... هنوز قدم های اولمم ...

واسه شروع شدن ترم جدید هیچی انگیزه ندارم ...

خداجونم شکرت.

۰ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۴
Princess Anna

یه روزهایی هست که مثل همیشه نیستی ... بارون میاد ... اما تو که عاشق بارونی نمیری تا ازش لذت ببری و حالتو خوب کنی ... یه روزهایی هست که امتحان داری و مجبوری بخونی ... اما هیچی نمیفهمی ... همش مراقبی که یادت نیاد درس هاتو دوست نداری ... یه روزهایی هست که اشکات میخواد بباره ... دلت درددل با خدا رو میخواد ... وجودت دعا رو میخواد ... اما همش بغضت رو تو گلوت حبس میکنی ... خودتو میزنی به بیخیالی ... یه روزهایی مثل امروز هست که دلت میخواد زودتر تموم شه ... اما اینقدر کند میگذره که فکر میکنی قرار نیست تموم بشه ... خدایا کمک م کن .

پ ن : تا میخوام دعا کنم میگم به دعای گربه سیاه که بارون نمیاد ... میدونم فکر اشتباهیه اما گاهی وقتا کم میارم و دلم میخواد زودی دعام مستجاب بشه ... خدایای مهربونم ببخش که ناامید شدم .

دلم از اون اتفاق های به ظاهر کوچولو میخواد که حال دلم رو خوب کنه ...

خدایا ... خودت کمکم کن .

۱۰ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۷
Princess Anna

دوشنبه بود که فرداش دوتا امتحان ساختمان و معماری داشتم نزدیک سه ظهر شروع کردم تا دوازده شب تموم ش کردم البته حذفی نبود و نزدیک 45 صفحه جزوه ... از اون روز فهمیدم میتونم تند بخونم و بفهمم ... صبح م معماری خوندم چون فقط از نمونه سوالا بود همون 14 تا رو خوندم ... سر امتحان ساختمان مراقبه اومده میگه دخترم چرا اینقدر استرس داری ؟ منم فقط لبخند زدم بعدش گفتم نه مضطرب نیستم ... انگار نگران بودم ولی خودم حالیم نبود دست راست م سهی جلوم مری و پشت سرم سپیده نشسته بود کلا جو آروم نبود ! نزدیک سه و بیست دقیقه بود برگه م رو دادم یه آبی به دست و روم زدم به شدت خسته بودم یه سوال امتحان پیاده سازی بخشی از پروژه بود که 3 نمره داشت و کلی کد نویسی دیگه ... یه نگاه دیگه به سوالای معماری انداختم یه کم شکلات خوردم به ساعت که نگاه کردم نزدیک 4 بود و من سر امتحان بعدی نشسته بودم ... سوالا عین همونا بود که استاد داده بود ! چشم رو هم گذاشتم ساعت 5 بود و این دوتا امتحانم تموم شد ... با زی زی رفتیم تو حیاط اون رفت میکاپ ش رو تجدید کنه منم نشستم رو پله های انجمن موسیقی دانشگاه ... یه نگاه به آسمون یه نگاه به ابرها انداختم ... یه نگاه به زمین که آفتاب با گرمای شدید ش بی منت اون رو روشن کرده بود ... چه روزهایی اومد و رفت یاد روز اول دانشگاه افتادم ... نزدیکای 4 بود نشستم سر طراحی الگوریتم  ... تا اونجا که تونسته م خوندم البته خیلی م نبود حجم ش ... فردا نزدیک 11 یونی بودم با زی زی و نیلو نشستیم بخونیم  ... با زی زی رفتیم سلف بعد بستنی و ساندویچ نشستیم به خوندن همه رو دور کردیم منم فرمولا رو تا آخرین لحظه نگاه کردم یادم نره آخه همه جواب به فرمولا بستگی داشت ... اول امتحان با استرس شروع کردم آروم آروم نوشتم و درنهایت به دوتا سوال نرسیدم ! البته بچه هام وقت کم آوردن چون جوابا خیلی طولانی بود اینم بماند که سوال 4 رو فهمیدم یه جا عدد اشتباه گذاشتم ! و هر مرحله جوابش به مرحله قبلی بستگی داشت ! به شدت خسته بودم تا رسیدم خونه صورتم شستم وضو گرفتم دوباره میکاپ کردم عرض 5 دقیقه ! با یه خط چشم کج و کوله ! یه مهمونی بامزه خونوادگی واسه عروس 10 روز آینده داشتیم ... خداروشکر خوش گذشت ... جمعه رفتیم بیرون دور بزنیم چون خیلی حال و هوا سنگین بود ... یکشنبه صبح م فقط فیزیک م رو مرور کردم ... وقتی رفتم سر امتحان آرامش خاصی داشتم سوالا رو نوشتم سه و ربع بود که برگه م رو دادم ... بعد یه استراحت کوچیک رفتم سر اقتصاد که اصن مغزم نمیکشید ! سوالا هیچکدوم عین جزوه که هیچی عین مثال های کتاب م نبود ... هیچکس به جواب آخر هیچکدوم از سوالا نرسید !!! و اینگونه بود که امتحانای ترم چهار تموم شد ... شب با آبجی رفتیم رستوران منم دوتا انیمیشن زبان اصلی و این رژ خریدم ... یکشنبه م که روز عروسی بود ساعت 6 تشریف بردم آرایشگاه ! یه خانومه که گفت عروس شدی !!! یکی دیگه فکر کرده بود نامزدیمه !!! ههههههههههه !!!! خلاصه که بسی زیبا شدیم ! بابا که اومد آرایشگاه دنبالم گفت چادر بکش رو صورتت !!! داریم عروس میبریم ... وقتی اومدم خونه مامان زنگ زد آرایشگاه کلی ازشون تشکر کرد ... عروسی خیلی بهمون خوش گذشت ... دخرعموی خوشگلم بغل کردم گاهی م دور عروس میچرخیدیم ... جشن شون پرفکت بود ... عالی بود ... یه مهمونی بدون گناه با دف و یه خانوم که واقعا قشنگ میخوند ... به جای اون همه موزیک که روان آدم با شعرهای بی محتوا شون آشفته میکنه ... و بالاخره این روزهای قشنگ اومد ... ماه خدا ... خوشحالم که امسال هم زنده هستم ... الحمدلله .

پ ن : موقع امتحان فیزیک فهمیدم انگار خدا قلمم رو بدست گرفته و مینویسه ... خدایا شکرت .

این ترم سر امتحانات بجز اقتصاد با آمادگی کامل رفتم ... خدایا ممنونم ازت که بهم کمک م کردی و  بهم آرامش دادی .

این دوتا بازی رو دیروز نصب کردم اصلا خوشم نیومد .

این هم زولبیا دستپخت خودمان !

خدایا بابت همه چیز ازت ممنونم ... ای مهربون ترین .

۰ ۰۹ تیر ۹۳ ، ۰۲:۳۳
Princess Anna
امروز همون حسی رو نسبت به نتیجه امتحان م داشتم که ترم پیش بعد امتحان مدار حس ش کردم ... دیشب تا 3 خوندم آبجی تحقیق م نوشت چون استاد فرموده بودن 15 صفحه دست نویس ! منم که فرصت نداشتم آبجی زحمتش برام کشید یه زحمت دو ساعته ... صبح یازده و نیم یونی بودم نیم ساعت معطل بودیم و منتظر حاجاقا که تحقیق بهش تحویل بدیم !!! بعد با زی زی و نیلو تا خود نیم ساعت به امتحان خوندیم وسط هاش م کلی خندیدیم !!! ناجور خندیدیم !!! زی زی به نیلو میگفت هر حرفیو نزن این (من!!!) خجالت میکشه !! آخه تقصیر ما نبود که !!! تقصیر سوتی مسئول کتابخونه بود !!! ... سر امتحان مراقبه خیلی که نه خییییییییلی شل بود !!! پاسخنامه ها رو پخش نمیکرد !!! منم همش رو صندلیم تکون میخوردم هرکسی یه جور تیک داشت !!! اصن تا ساعت 4 شد خیلی طول کشید ! همه رو نوشتم البته درست و غلط ش رو خدا داند ! چون ظاهرا امتحان سخت بود ! من بیشتر از همه رو فصل 4 مسلط بودم !!! بچه ها میگن دوباره تکرار میکنم که میگن ! امتحان بلد نبودن و بد نوشتن !!! همه شون پاس میشن !!!

پ ن : خدایا شکرت که اینقدر هوا مو داری ... خدایا شکرت به خاطر اخلاق و رفتار خوب مامان بابام خدا جون هرچی ازت تشکر کنم کمه امروز فهمیدم چه مامان بابای خوبی دارم ... شکرت .
خیلی خسته بودم سر شب چشم هام باز نمیشد اما الان خوابم نمیاد !!!
سه شنبه دوتا امتحان به فاصله نیم ساعت دارم !!! توکل به خدا .
این و این حاشیه های امتحان اندیشه 2 که هنوز بعد یه هفته نمره ش نیومده !
امروز خیلی شلوغ بود ... خسته م.
۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۹
Princess Anna
فردا امتحان پایگاه دارم از 4 فصل دوتا سخت هاش رو خوندم دوتا رو نه ... این هفته خیلی وحشتناک امتحان دارم ... خدایا خودت کمک م کن.
پ ن : خدا جون من تمام تلاش م رو میکنم تو هم بهم کمک کن ... خواهش میکنم .
۱۷ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۴۷
Princess Anna

روزهایی که به روال عادی شون عادت کردم زود زود رد میشن و من همچنان به زندگی م ادامه میدم ... هفته پیش هفته آخر یونی بود  هیچی دیگه نمیدونم چی شد که یه دفعه همهمه شد تو کلاس و امتحان افتاد 5 خرداد که میشه صبح امروز ! زی زی خانومم هی میگفت پاشو من بشینم کنار دیوار تو برو ردیف پسرا منم زیر بار حرف زور نمیرم ! الکی الکی قهر کرد ! انگار بلد نیستم جزوه باز کنم سر امتحان جزو معلولیت ها محسوب میشه ! یه شنبه م اینطوری تموم شد ... دوشنبه پروژه مو سه از سه گرفتم ... استاد دید استرس دارم اما رو صحبتام تسلط داشتم ینی تمام سعیم کردم خداوشکر بخیر گذشت ... چهارشنبه بامیه درست کردم ... شب ش تولد 7 سالگی پسرخاله م بود که رفتیم خاله م مخصوص من و آبجی قرمه سبزی درست کرده بود ... فردا شب شم واسه بابا تولد گرفتیم یه تولد کوچولو با این کیک و یه شاخه گل (پاپیون شو جدا کردم برگ های اضافیم ریختم دور و چسبوندم ش به گلدون که اینطوری شد ... قشنگ تر شد ... ) مامان حال نداشت نرسیدیم هدیه بخریم ... شنبه م مامان رفت بیمارستان البته یواشکی که ما نگران نشیم منم سریع مرغ که از شب قبل مزه دار کرده بودم واسه بابا و آبجیا کباب کردم ... آبجی و بابا رفتند پیش مامان آبجی کوچیکم رفت مدرسه و من بودم و کلی ظرف ! واسه ناهار فرداش سالاد الویه درست کردم که خوشمزه شد البته بقیه گفتن خودم این دو سه روز از استرس مامان اشتها نداشتم ... شب م رفتیم خونه عمه شام که من هیچی نخوردم ... یه شنبه م که صبح تا با آبجی صبحانه خوردیم شد 11 منم سریع واسه مامان آبمیوه گرفتم و سوپ عالی درست کردم نزدیک های 2 ظهر مامان اومد خیالمم راحت شد ... امروزم فقط آبمیوه خوردم با یه ساندویچ هیچی دیگه از گلوم نرفت پایین ... شنبه خیلی روز سختی بود ... اصن تموم نمیشد ... خداروشکر بخیر گذشت ...

پ ن : خدای مهربونم بابت همه ی مهربونی هات ازت ممنونم ... اینکه با اتفاق هایی که میفته بهم میگی چشم ها تو باز کن .

ته دلم میگه زود زود میخواد همه چی تغییر کنه اما اینطور که داره روزها میاد هیچی عوض نمیشه انگار !  آخه من به حرف دلم گوش کنم یا عقل م !

اینم عکس هنری من ! البته با رتوش .

فکر کنم جمعه قارچ سوخاری درست کردم دقیقا یادم نیست .

شرلوک هولمزم هنوز نرسیدم ببینم حال وهوای اون زمان خیلی دوست دارم .

اگه اتفاق خاصی نیفته میزارم بعد امتحانا آپ میکنم ... باید قدر چیزهای کوچیک دونست چون ممکن از دست برن .

۰ ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۷
Princess Anna

چقدر خوبه که هنوز ادریبهشته ... هنوز بهاره ... این روزها به خودی خود همه چی خوبه ... دوشنبه واسه دوتا امتحانم فقط 2 ساعت خوندم ! رفتیم کتابخونه چون تایم دوم امتحان داشتم ... دیدم وای فای م وصل شد اونجا یه کوچولو مشغول نت گردی شدممم ... نشستم کنار نیلو که باهمدیگه بخونیم ... اما من یه مقدار شیطنت کردیم ! از قبیل خوندن کتاب دوست جان ! نخوندن درس ! به اشتراک گذاری ترک مطالعه جزوه در لحظه ! اینقدر با نیلو خندیدیم که دیگه نفس نداشتم ! شکلات خوردیم و یه ساعتی درس مرور کردیم ای کاش وقت گذاشته بودم آخه خوب یاد ش گرفتم ... بعدشم رفتیم ناهار ... من همیشه جلو میشینم اومدم کنار دوستام ته کلاس ... یعنی ردیفای اول خلوت بودا !!! در این حد بچه ها عقب نشینی کرده بودن ! یهو استاد از بین اون همه به من گفت شما ! گفتم من ؟ گفت بله شما بیا جلو بشین !!! ینی من واقعا خوش شانس م ! (به شانس اعتقاد ندارم اما کلمه دیگه ای به ذهن م نرسید ! ) هیچی دیگه نشستم روبروی استاد ! تازه سوالات مون زوج و فرد بود ! امتحانم سریع نوشتم ! اومدم نشستم سر اون یکی امتحان !  سه تا سوالو بلد بودم حل کنم  ... از 100 نمره بود امتحانش که خوب میشم احتمالا  ...  این از دوشنبه ... سه شنبه از صبح تا عصر خونه مامان بزرگ رفتیم واسه روز پدر ... همه بودن به جز دوتا از خاله ها ... مسابقه کیک پزی بود بین کیک عروس خاله و  کیک اون یکی خاله ! که واسه عروس خاله رای آورد البته قرار بود تزئین نکنن ! با مامان رفتیم واسه بابابزرگ این گل خریدیم ... شب قبلشم واسه بابا پیرهن خریدیم هفته دیگه م تولد باباست بخاطر همین فقط یه هدیه گرفتیم ... من درحال بازی با نی نی های فامیل بودم ! کلی شلوغ بود اونجا ... اینم ماهان نی نی پسر خاله ... سر ناهار اینقدر خندیدیم که نفهمیدم چی خوردم ! واقعنی نصف غذا م موند اشتهام کور شد ! بابا اینا بعد ناهار خوابیدن که یه دفعه دوتا از شوهرخاله هام زد به سرشون اومدن وسط که برقصن دلمون شاد شه روز عید ! کلی م به مسخره بازی اون دوتا خندیدیم ! بعدش خاله کوچولوم بهم هدیه داد واسه اینکه عکسا شون درس کردم ... اینقدر تعریف کرد و خوشش اومده بود که واقعا خداروشکر کردم که راضی بوده ... واسه م رژگونه و خط چشم و این کتاب خریده بود ... بعدشم رفتیم خونه اون یکی خاله که نتونست بیاد ... اونجام خوش گذشت و برگشتیم خونه ... پنجشنبه بعد اینکه از یونی برگشتم مامان رفت بیرون گفت شام درست کن منم یه سوپ من درآوردی درست کردم که خوشمزه شد و باباهم بسیار تعریف کرد خداروشکر که خوبه دستپخت م ...

پ ن : فقط با یاد تو آرامش میگیرم خدای مهربونم ...

دلم خیلی واسه دلخوشی های کوچیک و روزهای شیرین سالهای پیش تنگ شده ...

 

۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۵
Princess Anna
دیشب برنامه ریزی کردم واسه امروزم کارهام خوب پیش رفت ... سعی کردم بهتر از روزهای دیگه م غذا بخورم ... آروم آروم دارم میخونم از ساعت 4 ... صبح میان ترم معماری کامپیوتر دارم ... هیچ عجله ای ندارم که تمومش کنم برخلاف بقیه درسا اینو دوسش دارم تا کاملا متوجه نشم ازش رد نمیشم ... با این همه دلم میخواد انصراف بدم از این یونی خسته م کرد ...

پ ن : الهی شکر صبحا خیلی پرانرژی م  ...
خدای مهربونم بابت همه چیز ازت ممنونم ... خصوصا آرامشی که به لطف تو دارم ...
مامان بزرگ مریض شده ... ان شالله زودتر شفا بگیره ...
۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۵۵
Princess Anna