پ ن :
چه بارون قشنگی ! خدا جونم شکرت :)))
پنجشنبه 11 م آذر بود که ساعتای چهار بدو بدو حاضر شدم و بابا منو رسوند آرایشگاه ... تا حاضر شدم شد شیش و تا رفتم تالار شد هفت ! و تا سالن بهار اینا رو پیدا کردم شد هشت !!! هرچی زنگ می زدم به عروس و خواهر شوهر عروس هیچکدوم بر نمی داشتن یه لحظه فکر کردم اشتباه کردم و امشب خبری نیست !!! و از اونجایی که در ناامیدی بسی امید است ! پایان جست و جوی تالار عروسی هم سپید است ! بعد از یافتن سالن مورد نظر از فرط خوشحالی ! عروس خانوم قشنگ را در آغوش گرفته و بهترین ها را برایشان آرزو کرده ! سپس به جمع دوستان برگشته و درمورد مسائلی چون " این خانوم حراست جدیده چقدر چیزه ! و یا اینکه استاد فلانی خیلی چیز تره ! (به جای چیز کلماتی از قبیل دچار اختلال حواس ، فراموشی و ... قرار دهید ، متشکرم !) وقت گذرانی کرده تاااا عروس کشون ! عاقا هرچی تو تالار ساکت سر جامون نشسته بودیم موقع عروس کشون و خونه ی مادر عروس جبران کردیم !!! از اونجایی که سه بار ! دسته گل عروس نصیب دختر خاله ی عروس شد ! عروس خانوم شخصا سیل جمعیت !!! رو شکافت تا دسته گلش رو تقدیم دوستانش کنه بلکه بخت شون باز شه !!! :))) دو هفته بعدم که شب یلدا بود من و خاله مریم هر چی هنر داشتیم سر انار و ژله ی انار و رب انار ( این یکی صرفا جهت رعایت وزن جمله !!! ) در آوردیم و این شد که هرچی ژله می خوردیم تموم نمی شد !!! دیگه کاری که از دست مون بر میاد ! اعتراضی هم وارد نیست !!! و این گونه بود که شب یلدا رو هم بسیار گرامی داشتیم هرچند هیچوقت دوستش نداشتم چون فرداش اول دی و تا دی بوده امتحان بوده :| یعنی میشه یه سال دی باشه امتحان نباشه ! یه سالم که امتحانای مدرسه و دانشگاه نباشه احتمالا امتحانات الهی برگذار میشه !!! از شوخی گذشته امسال خیلی شب یلدای قشنگی داشتیم شکر خدا :)) و کلی هم عکسای قشنگتر گرفتیم الحمدالله :))
پ ن :
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد *** عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد ، شما شاهد باشید اگر نشد از ایشون شکایت کنم !
طبق معمول ! یه عالمه عکس گرفتم که با توجه به ایام غمبار امتحانات فرصت آپلودش رو ندارم و بعدا می ذارم !
اگر نرم افزار پاس شدم همتون به خودتون شیرینی بدید :))) خذ هذا و من الشاکرین !
الحمدالله و شکرت خدای مهربون من !
بعدا نوشت :
عکسا آپ شد !
عنوان مزخرف ترین ، بی محتوا ترین و بدرد نخور ترین کلاس سال تقدیم می شود بهههه کلاس آز سیستم عامل ! و استاد خوش اخلاقش :| (استفاده از افعال معکوس) ای کاش مجبور نبودم برش دارم :| مزخرفه بیخود :| بیخوده مزخرف :|
بالاخره استاد شبکه رو رویت نمودم ! اگر میان ترم نمی ذاشت فکر کنم تا آخر ترم با هم آشنا نمی شدیم !
بنده دوبار !!! تکرار می کنم دوبار ! ( و خواهر جان بیشتر از دوبار ) فیلم فروشنده رو دیدم ! اگر می گفتن بشین به جاش درس بخون با کمال میل می پذیرفتم ! در این حد !!!
بالاخره جرئت کردم یه کافه ی جدید رو امتحان کنم ! و یه سفر کوچولوی یه روزه و یه شب گردی عالی با دختر خاله جان داشتم ! این بود عناوینی از رویداد های اخیر ! تا بخش بعدی خبر خدا یار و نگهدارتان !
پ ن :
عروسی دوست جانه ! البته نامزدیه ! هفته ی دیگه پنج شنبه ! و من بی صبرااانه منتظرم بهارو تو لباس عروسی البته نامزدی ! ببینم ! الهی که خوشبخت ترین شی نن جون !
باید بگم که هنوزم باورم نمیشه هفته ی پیش دفاع داشتم ! و به خوبی و خوشی با نمره ی عالی عاقبت بخیر شد ! 17 شدم اما درحقیقت 19 ! چون یک هفته دیر دفاع کردم دو نمره کم شد ... استاد جان میگفت ای کاش هفته ی پیش میومدی ... گفتم چرا استاد ؟! گفت به خاطر نمرت ! گفتم استاد نه نمره م برام مهمه و نه مدرکم :| بعدش درباره ی رشته ی مورد علاقه م صحبت کردیم و گفتم که همه میگن رشته ای که دوست دارم البته در حقیقت عاشقشم ! بازار کارش صفره و برای خانوم ها که منفی صفر ! استاد گفت ببین تو یه خانومی مثل من ! پس نباید اولویت ت اشتغال و درامد باشه ! اگر کار مورد علاقت رو پیدا کردی که چه بهتر ! اگر نه تو کارهای تحقیقاتی و تدریس فعالیت میکنی ... گفتم شما راضی بودید استاد ؟ گفت خیلی ! استاد داور بهم گفت اولین بار بود که از اول تا آخرش نتونستم سوال بپرسم و ساکت نشسته بودم ! گفت از استاد به این سخت گیری 19 گرفتن خیلی سخته ... کارت خیلی خوب بود و مطمئنم که استعدادش رو داری ... من از اون موقع هنگم تا الان ! استاد داور هم میگفت کار سختی انجام دادی ! بازم هنگ کردم ! اصلااااا باورم نمیشه تونستم انجامش بدم ! اصلنا ! فقط میتونم بگم خدا کمکم کرد ... فقط فقط خدا ... شرمنده تر از همیشه م ... هنوزم باورم نمیشه ... الحمدالله علی کل حال ... خدا جووووونم شکررررررررت :)))) ماچ ماااااااااااچ :-* یادم رفت دوتا چیز رو بگم ! اول اینکه از دست خودم بسی عصبی شدم ! موقع ترجمه ی متن های به شدت تخصصی و وقتی داشتم اسلاید هام رو برای ارائه حاضر می کردم دائما به خودم میگفتم : آخه دختر ! این همه وقت داااشتی چرا گذاشتی دقیقه ی نود ؟! هااااان ؟! اون جا بود که ندای درون وارد عمل شد و با حالت بسیااار ریلکسی فرمود : خودتو سرزنش نکن ! تو از بدو تولد دقیقه نودی بودی و هنوزم هستی ! غیر از اینه ؟! منم گیج و منگ ! گفتم لدفا یه امروز رو بیخیال من بشید بذارید اسلایدام رو درست کنم ! بعدا خودم به حسابتون می رسم ! فوقع ما وقع !!! ... و اما دومی ! قصد داشتم نرم دفاع :| بذارم برای بهمن ! اما به علت بحرانی بودن اوضاع معدل اینجانب در ترم پیشین !!! جرئت نکردم ! همین ! به قول گفتنی وز خرابه ! یعنی بود ! نمره م که وارد کارنامه شد الحمدالله اوضاع تحت بحرانی شد و بنده در ترم جاری (این جاری نه اون جاری ! اگه اون جاری بود که میگفتم ترم خواهر شوهر یا مادر شوهر !!!) (میگم هنوز باورم نمیشه زده به سرم !) خب چی داشتم میگفتم :| آهاع ! بنده در ترم جاری موفق شدم 19 واحد اخذ کنم ! با توجه به قانون درسی نا نوشته ای که هر ترم :| به کارنامه م اعمال میشه با کسر سه واحد مردودی فکر کنم 16 واحد پاس می کنم ! 13 واحد نشه صلواات ! تازه فهمیدم معدل بالای دوازدهم نعمتی که تا وقتی ازت گرفته نشه قدرش رو نمیدونی !
فردای عید غدیر تولد مامان جون جان بود ولی ما بسیار سورپرایزانه ! شب عید غدیر یعنی دو روز زودتر تولد ش رو گرفتیم ! با خواهر جان رفتیم کیک و گل خریدیم بماند که مردم شب عیدی تمام شیرینی های تر رو خریده بودن ! و تعداد کیک ها هم به شدت سیر نزولی داشت ! لذا وارد عمل شده و خود را به پیشخوان رسانده ! بالاخره بعد از ده بار گفتن آقا لدفا اون کیک قلبه قرمزه ! آقاا!! اونم برای من بیارید ! کیک را خریده و به سرعت از قنادی خارج شده !
دقیقا روزهایی که درگیر پایان نامه بودم سایبریا یک رو که از بچگی نتونسته بودم تموم کنم به سرانجام رسوندم ! البته با دفترچه راهنما ! و بعد از دفاع به سرعت سایبریای 2 رو نصب کردم و تا حدودی تخته گاز رفتم ! الانم وسطای بازیم ! خب چیکار کنم از بچگی دوسش دارم !
تکنولوژی به جای اینکه برده ی ما باشه ، ما رو برده ی خودش کرده ! دیدم که میگم ! خرسی جان از صبح تا شب از شب تا صبح پای این گوشی فلان فلان شده س ! پسرم/دخترم حیف وقت گرانبهاته کمتر اینطوری نابودش کن ! بااااریکلا نن جون !
پ ن :
خدایا شکرت ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ... با تمام وجودم ازت ممنونم خدای مهربون من ! الحمدالله علی کل حال ...
باب الحوائج ... عموی مهربان ... ممنونم عمو جان ... با دست های قطع شدت از همه دستگیری میکنی ... خیلی مردی ! تا ابد ! دشمنات از همون اولم شرمندت شدند ! تا ابد هم شرمنده می مونن ! یا کاشف الکرب عن وجه الحسین (علیه السلام)
محرم نزدیک ... ارباب صدای قدمت می آید ...
بریم ادامه ی مطلب : (عکس اولی رو خودم نگرفتم مربوط میشه به وقتی که داشتم هدفم رو تغییر می دادم تا اینکه این پایان نامه باز منو هواییم کرد ! لذا روز از نو ! روزی از نو !)
به طرز عجیبی از
چهارشنبه هفته پیش تا دیروز سه بار رفتم مشاوره ! تازه به مامان گفته بود
حداقل یک ماه و نیم باید منتظر باشید :| بعد عصر زنگ زد که یه نفر کنسل
کرده شما بیاید ! یه جورایی متعجبم از این همه سرعت البته خدارو هزار هزار
بار شکر ... اما تا یک ماه دیگه لازم نیست برم تا این دوتا کتاب رو که
معرفی کرده بخونم و تمرین هاش رو انجام بدم ... به امید خدا ... اونجا هم
خیلی آرامش داره فضا ش رو خیلی خیلی دوست دارم ... شکر خدا ... استاد
راهنما هم ایمیل داد گفت منتظر باش تا بگم باید چیکار کنی میدونم آخر وقتی
ایمیل میزنه که من میخوام برم مسافرت :| البته تقصیر خودمم بودا که دیر
اقدام کردم ! خداکنه به خیر بگذره چون نمیتونم مضطرب نباشم ! این روزا همش با خودم میگم درسته سخت میگذره اما بازم
خداروشکر که میگذره ...
پ ن :
پنبه جان بهم میگه آجیییی بیااااااااااا ! الهی قربون آجی گفتنت بشم من ! جوجه طلای من !
ادامه مطلب ! انتظار در اتاق انتظار !
هفته ای که گذشت ! پنجشنبه ی هفته پیش که تولدم بود ! اما متاسفانه دایی مامان فوت کرده و تولد نگرفتیم ... شب ش با خواهر جان رفتیم بیرون شام خوردیم ... شنبه هم عروسی دعوت بودیم اما باز بخاطر اینکه دایی مامان فوت شده نتونستیم بریم ... بماند که چقدر دلم میخواست عروسی برم ! صبح ساعت 5 خوابیدم تااا 10 که مامان بیدارم کرد گفت بریم خرید ... ظهر که برگشتیم افتادم به جون آشپزخونه بالا ! همه کابینت ها رو ریختم بیرون دستمال کشیدم ! ظرفا رم دستمال کشیدم و قشنگ چیدم شون ! بماند که یک هفته س پادرد گرفتم ! روز قبلش که جمعه باشه با خواهر جان تصمیم گرفته بودیم که حتما مشاوره برم و پشت گوش نندازم ... وقتی که مشغول کارا بودم مامان اومد گفت حاضر شو ساعت 6 برو ! نوبت گرفتم ! گفتم مامان یادم رفت چی میخواستم بگم خب ! حداقل قبلش هماهنگ می کردی ! سریع حاضر شدمو خودم رو رسوندم ... خداروشکر خیلی هم معطل نشدم ... قرار شد احساسات و توانایی ها و علایقم رو مشخص کنم البته نه اینکه تو ذهنم مرور شون کنم بلکه رو کاغذ بیارم که این هفته انجامش دادم و احتمالا یکی دو هفته دیگه برم پیشش و بر طبق اون راهنمایی م کنه ان شالله ... یکشنبه هم که مشغول کارای آشپزخونه بودم و به معنای واقعی مثل دسته ی گل شد ! و حسابی نفس کشید ! خداروشکر ... دوشنبه رو یادم نمیاد دقیقا چیکار کردم ! سه شنبه هم دیدم مامان ماشین گرفته میخواد بره جمکران و منم که حالم یه کم رو به راه نبود و دیدم بهترین موقعیت ... خیلی وقت بود که دلم میخواست برم ... باعث شرمندگی که از وقتی کنکور دادم جمکران نرفته بودم ... سریع حاضر شدم و رفتم ... ای کاش دوباره شرایط جور باشه و به زودی قسمتم بشه ... چهارشنبه هم رفتم بعد چهار ماه و نیم !!! کارت ملی م رو تحویل گرفتم ! با اینکه رشته م آی تی اما واقعا با تکنولوژی موافق نیستم ! هرچند اگر اینترنت نبود مجبور بودم نوشته هام و تو دفتر بنویسم که اونم مزایای خودش رو داره ! و نمی تونستم راه به راه عکس بگیرم ! با این حال فکر میکنم صد سال دیر به دنیا اومدم ! اسمایلی نیشخند ! دیروز هم که پنجشنبه بود با خواهر جان رفتیم کافی شاپ (بماند که من خیلی از کافه خوشم نمیاد :|) بعدشم یه شام مختصر خوردیم (که حس سرطان بهم دست نده :|) و تا خونه پیاده روی کردیم ... حس کردم خداروشکر حالم بهتره اما هم من هم خواهر جان از وقتی از سفر برگشتیم حال مون چندان خوب نیست ... اونم بخاطر انرژی های منفی و متاسفانه حسادت هایی بود که به سمت ما روونه شد ... دلخورم اما به روم نمیارم !
پ ن :
خدای خوبم شکررررت ... درسته سخت میگذره اما شکرت که میگذره ...
در کل هفته ی جالبی بود ! همچنان منتظر ایمیل استاد راهنمام هستم ... اینطور که پیداست تا شهریور پروژه رو نمی رسونم :(((
داره یک ماه میشه که از امتحانا خلاص شدم ! محسوس ترین کاری که کردم دیدن سریال مورد علاقم برای دومین بار بود ! البته فقط سه فصل آخرش مونده بود که ببینم ... آی لاو ایت سو ماچ ! (و تو یه روز بیست گیگ فیلم دانلود کردم ! فیلم ها و انیمیشن هایی که از بچگی تا الان دوست داشتم و دارم !)
ادامه ی مطلب هم هفته ای که گذشت به روایت تصویر !
از اونجایی که کمی تا قسمت زیادی شب امتحانیم ! بعد از تموم شدن امتحانای آبجی خانوم کوچک و قبل از شروع شدن امتحانای خودم ؛ موقع تعطیلی های خرداد ماه به سفر گفتم بلهههههههه !!! و به درسام گفتم هنووووز نه !!! فکر نمیکنی یه کم زود باشه برای خوندن شوما ؟!!! اینطوری شد که از مامان بزرگ اینا و سه تا از خاله جان ها سر زدیم و برگشتیم ... باید بگم که خونه خاله سمانه بعد خونه مامان بزرگ از همه جا بیشتر خوش می گذره !!! و این بار هم به من واقعااا خوش گذشت ... خداروشکر ... یه روز قبل از شروع ماه رمضون امتحان جامع کلاس بود که شب قبلش تمرین کردم و شکرخدا 19.75 شدم و رفتم طرح سه ساله ! هنوزم که هنوزه باورم نمیشه ! اما متاسفانه دوره ی جدید با امتحاناتم تداخل داشت و نتونستم شرکت کنم ... یه دوره عقب افتادیم با خاله ... هنوز تصمیم نگرفتیم برای ادامه کلاس خصوصی بگیریم و یا با بچه های یه دوره عقب تر کلاس ها رو شرکت کنیم ... ان شالله هرچی صلاح پیش بیاد ... دقیقا از روز اول ماه رمضون شروع کردم به درس خوندن تااا 24 م ماه مبارک ... نتایج ترم پیشم خیلی بهتر بود ... اما خداروشکر چندرسانه ای و آی تی 2 رو نمره ی خوب گرفتم ، هوش و مدیریت پروژه رم معمولی و اقتصاد هم برای بار دوم به نتیجه مطلوب نرسید ! :| کار آموزی هم برگه ها رو از رو یه گزارش کار دیگه نوشتم و بیست گرفتم ! البته صفر واحد بود و تاثیری هم نداشت ! آز پایگاه داده هم ... {تا ثبت دائم نمره سه نقطه باقی می مونه !!!} خداکنه برسم پروژه رو تا شهریور آماده کنم وگرنه باید ترم دیگه برش دارم :| خدا رحم کنه از حالا استرس گرفتم :| شب های قدر برای همه دعا کردم الا اون شخص محترمی که امتحانای ما رو تو ماه رمضون برنامه ریزی کرده بود ! خصوصا امتحان هوش رو که ساعت نه صبح 23 ماه مبارک انداخته بود ! صبح ساعت هفت و نیم که داشتیم میرفتیم سمت دانشگاه خیابونا خیلی خیلی خلوت بود ! ساعت کاری ادارات تغییر کرده بود بخاطر شب های احیا اما ساعت امتحانای ما رو عوض نکرده بودن ! فقط خیلی لطف کردن و یک ربع دیرتر برگزار کردن ! اون شب ها نمیدونستیم قرآن به سر بگیریم یا جزوه ! من دیگه حرفی ندارم ! :| خلاصه که همش 5 تا دونه امتحان دادم اما قدر 50 تا امتحان ازم انرژی گرفت ! نفهمیدم چطوری ماه رمضون تموم شد ... صد حیف ... امسال خیلی دلتنگ ماه رمضون شدم ... احساس میکنم اون طور که باید بهره برداری نکردم ... همش تو دلم میگفتم خدا کنه آخری ش نباشه ... خداکنه سال دیگه هم باشم و تو این حال و هوای معنوی ویژه نفس بکشم ... خدایا شکرت ... روز عید هم که رفتیم خونه مامان بزرگ ... عصرش هم با خاله اینا رفتیم کافه کتاب بعدش هم پارک ملت و بستنی متری خوردیم ! البته بستنی های خودمون خیلی خوشمزه تره ! از اون سال خیلی بیشتر پارک ملت رو دوست داشتم ... فرداش هم پل طبیعت و پارک آب و آتش رفتیم ... پس فردا ش هم برگشتیم ... خب ! تا اونجایی که خاطرم بود نوشتم ... امیدوارم روزهای قشنگتری پیش رو داشته باشم ... آخه این روزا اونقدرام راحت نمیگذره ! :((( بازم شکر ...
پ ن :
خدایا شکرت که روزا میگذرن و نمی مونن ...
مو فرفری که در ادامه مطلب مشاهده می کنید اومده بودن شهر کتاب بسته ماهانه شون رو تهیه کنند ! اسمشون هم آقا شنتیا بود که از شش ماهگی مشتری پر و پا قرص شهر کتاب هستش ! اون روز آقای مهدی پاکدل مهمان شهر کتاب بودن البته خواهر جان تونست داخل بره اما من بیرون موندم تو غرفه کودکان چرخ زدم !
پنبه جانم کربلایی شد ! مقنعه نمازم رو به عمه دادم تا برام تبرک کنند حالا که موقع نماز سرم میکنم عطر بهشتی ش حال دلمو عوض می کنه ... خداکنه زودتر قسمت منم بشه ... ان شالله ...
اون عکسایی که از بالکن خونه مامان بزرگ و با نوردهی بالا گرفتم رو مدیون مامان بزرگ جانم هستم ! چون سطل زباله رو روی اجاق گاز داخل بالکن گذاشته بودن و منم به عنوان پایه دوربین ازش استفاده کردم !!! :))))
داریم کم کم به سوم مرداد نزدیک میشیم ... همون روزی که زینب بانو بهشتی شد ... حالا که بهشت رو دیدی بگو چه شکلی فرشته خانوم ... :((((
ادامه مطلب ! روزهایی که گذشت به روایت تصویر !
دیشب با آبجی خانوم برای تولد بابا جان یه کیک کوچولو گرفتیم ... هدیه رو هم مامان چند روز پیش تهیه کرده بود ... در نهایت هم شد یه جشن کوچولو با یه کیک کوچولو در کنار یه خانواده نه چندان کوچولو !!!
پ ن :
خدای مهربونم شکرت ... شرمنده ترینم ...
بریم ادامه مطلب !
اینجانب به وقت لنگ ظهر ! روز سی م فروردین از خواب برخواسته ، گوشی گرام را چک نموده و با این پیام از سوی یونی مواجه شده { دانشجوی گرامی ( اسمایلی دانشجوی گرامی ! ) اسم شما به عنوان معتکف دانشجویی انتخاب شده است برای دریافت کارت به آقای محمدی مراجعه کنید } ! باورم نمیشد برای بار دوم اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دراومده و یه بار دیگه خدا منو به مهمونی ش دعوت کرده ! هنوزم باورم نمیشه که امسالم قسمتم شد ... شکر خدا ... دو روزی فرصت داشتم تا وسایلم رو حاضر کنم ... یه کم خوراکی و چهار مغز و شیرینی برداشتم با دمنوش ، یه دونه پتو مسافرتی که بعدا پشیمون شدم چرا بالش نیاوردم ! قرآن و مفاتیح و چادر نماز ... صبح چهارشنبه زود بیدار شدم هم کلاس داشتم و هم رفتم وسایل تزیین هدیه های روز پدر رو تهیه کنم ... بعد ناهار هم شروع کردم به کادو کردن با اون وقت کم دست از تلاش برنداشتم !!! یه چشمم به مونیتور بود و یه چشمم به مقوا ! خداروشکر خوب از آب دراومد هرچند شب نبودم تا ری اکشن بابا رو ببینم که چقدر خوشش اومده ! بعدشم دور از جون مثل غیرزنده ها خوابم برد تا بیدار شدم و شام خوردم ؛ نماز خوندم و نزدیکای ساعت 9 و نیم مامان ماشین گرفت با آبجی خانوم کوچک منو تا مسجد دانشگاه رسوندند ... تنها بودم ! اولش یه کم بغض کردم اما سعی میکردم طاقت بیارم و گریه نکنم ! تا اینکه مامان اس داد بهم و هر کلمه ش یه قطره اشک شد و رو صورتم لغزید ... دیگه نمیتونستم جلوی اشکام بگیرم ... خیلی دلم تنگ شده بود از یه طرفیم هیچکدوم از دوستام امسال نیومده بودند و خیلی احساس تنهایی میکردم ... تو دلم روزا و شبایی که قرار بود تنهایی سر کنم و می شمردم تا اینکه کم کم یخ بچه ها باز شد و با هم آشنا شدیم ! یکی از بچه ها هم رشته خودم بود ! البته 8 سال بزرگتر ! یکی دیگه از بچه ها قرآن و معارف بود ایشونم 14 سال بزرگتر ! ظاهرا آدم از آینده ناامید می شد اما اینطور نبود و خیلی خیلی مهربون بودن و هوای من رو داشتن ، هنوزم که هنوزه دلم براشون تنگ میشه ... فقط مریم بود که هم سن و سالم بود ... اینقدر بانمک بود که هر روز از دستش کلی می خندیدیم ! هرچی امسال دعا می کردم که ردیفای اول نباشم تا صبحا بیشتر بتونم بخوابم برعکس شد و افتادم ردیفای اول به خاطر همین برنامه ی نماز قضا هم که امام جماعت به صورت ام پی تری ! برگزار می کرد به لطف خدا توفیق اجباری شد !!! الحمدالله ... عصر ها هم حلقه های معرفت خانم مظفری رو شرکت می کردم روز آخر هم ازشون بخاطر مشاوره ی راه گشایی که وقتی با دانشگاه مشهد بودیم بهم دادن تشکر کردم ... و اما شب شهادت حضرت زینب تو برنامه ها نوشته بودند مراسم شام شهادت با حضور شهید مدافع حرم ... اولش فکر کردیم دارن شوخی میکنن یا حتما اشتباه نوشتن ! اما از خادمین که می پرسیدیم همه شون تایید می کردن ... میتونم بگم قشنگترین و شیرین ترین انتظار عمرم رو اون شب تجربه کردم ... وقتی منتظر پیکر پاک شهید مدافع حرم بودیم ... اون شب خیلی ویژه بود ... برای همه ... هرچی بگم باز هم زبونم از وصف حال و هوایی که اونشب داشتیم قاصره ... فقط دلم میخواد چشمام رو ببندم و همه چیز رو مجسم کنم ... صدای ناله ی بچه ها ... اشکایی که ریخته شد ... دل هایی سمت کربلا روونه شد ... بی نظیر بود اونشب ... خدا برامون سنگ تموم گذاشت ... هرچی بگم کم گفتم ... خدایا شکرت ... هرچی بیشتر فکر میکنم شرمنده تر میشم ... خدایا شکرت که بهم اجازه دادی اون حال خوب رو تجربه کنم ... خدایا شکرت ... روز سوم فرصت شد و با یه خانومی که از مشاورهای نهاد بودن صحبت کردم بهم چندتا کتاب معرفی کرد تا تو یه سری مسائل روشن تر بشم ... بعد نماز و برای انجام اعمال ام داوود بهترین قاری های قرآن آورده بودن ؛ یکی شون که خیلی صدای خوبی داشت وقتی دید بچه ها خسته شدن گفت طوری صلوات می فرستید که انگار روزه اید !!! شوخی کردن همانا و شارژ شدن بچه ها همانا ! مریم همش مسخره بازی در میاورد میگفت نمیشه این شوهر من بشه همش برام قرآن بخونه :))) از بس که خوش صدا بود ماشالله ... حاج آقایی که پارسال هر شب از محضر ش استفاده میکردیم دعای ام داوود رو با همون نوای پر سوز خوند و کم کم صدای اذان رو شنیدیم و فهمیدیم مهمونی تموم شده و باید به همون زندگی قبلی مون برگردیم ... امسال هم مثل پارسال همون حس رو داشتم ... انگار اون سه روز زندگی و بندگی اونقدر شیرین بوده که طعم زندگی دنیایی رو برام تلخ کرده ... اون لحظات آدم از ته دل میفهمه که دنیا خیلی کوچیک ... خیلی ... اونجاست که با تموم وجودت درک میکنی " کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ, وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَالإِکْرَام " ... بعد خداحافظی با بچه ها بیرون منتظر مامان اینا ایستادم ... اینکه دیدم دست شون خالی یه کم جا خوردم اما وقتی اومدم سمت ماشین بابا دست گل بهم داد که عین خودش خیلی قشنگ بود طوری که تا یه هفته هم تر و تازه مونده بود رو میزم و بهم حس زندگی کردن می داد ... تا نشستم تو ماشین آبجی خانوم کوچک یه لیوان هلو کیتی که عاشقشممم رو از طرف مامان بهم هدیه داد :))) رسیدیم خونه و افطار کردم ... الحمدلله دوباره کنار خانوادم بودم ... دو سه روز که گذشت دوباره به این زندگی دنیایی عادت کردم ... اینجاست که میشه فهمید چقدر زندگی دنیا فریبنده ست در عین حال جز متاع کمی نیست ... دو هفته بعد هم تولد 9 سالگی محمدمهدی بود ... البته من اون روز که از دانشگاه برگشتم تب داشتم و حال تولد بازی نداشتم ! خاله هم به خاطر من قرمه سبزی درست کرده بود اما نتونستم بیشتر از چندتا قاشق بخورم ... فقط چندتا عکس گرفتم و ازون جا که مریض بودم دوربین دادم دست خودشون سلفی بگیرن ! اتفاقا عکساشون خیلی باحال تر شد !!! این م از این !
پ ن :
این پست پ ن مشخصی ندارد ! به عبارتی هم دارد و هم ندارد ! پس تا پست بعدی خدا یار رو نگهدارتان !
مثل همیشه ادامه مطلب ! لحظه هایی که گذشت به روایت تصویر !
دقیقا هفته پیش همین موقعا بود که رسیدیم خونه مامان بزرگ از خونه اون مامان بزرگ ! نزدیک 9 ساعتی میشد که تو راه بودیم ... جاده لغزنده ! هوا بارونی ! وجود مه هم که طبیعیه ! اما خداروشکر صحیح و سالم رسیدیم ... خب انگار از آخر به اول شروع کردم ! برمیگردم به سه شنبه دو هفته پیش که صبح ساعت پنج و نیم از خونه راه افتادیم و دقیقا عصر هم ساعت پنج و نیم رسیدیم مشهد ! تو راه بارندگی بود خصوصا نزدیکای مشهد اما خداروشکر خیلی راحت رسیدیم و اصلا خسته نشدیم هرچند وقتی رسیدیم تا فردا صبح خوابیدیم ! البته وسطاش هم واسه شام بیدار شدیم ! چهارشنبه نزدیک اذان ظهر رفتیم حرم مطهر ... دل توی دلم نبود ... خیلی دلم برای این صحن و سرا تنگ شده بود ... وارد حرم که شدم نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم ! تو اون هوای قشنگ بارونی بهترین حال عمرم رو داشتم ... بهشت بارونی یا بارون بهشتی ؟! کدوم عبارت واسه حرم بارونی امام مهربانی ها مناسب تره ؟ ... الحمدالله سه روزی که مشهد بودیم برای نماز ظهر و مغرب میرفتیم حرم ... تو راه برگشت هم اگر پیاده بودیم پاساژ های سر راه رو نگاه میکردیم ... با وجود هوای خیلی سرد حرم دلم نمیومد تماشای گنبد طلا از صحن انقلاب رو رها کنم و داخل بشینم ... تو دلم ترس اینکه اینبار آخرین زیارت باشه هر بار بیشتر از قبل میشه ... همیشه به اون زیارت آخر فکر میکنم ... ای کاش هنوز کلی وقت داشته باشم ... ای کاش تا دیدار آخر کلی فاصله باشه ... ای کاش ...الحمداالله که آخرین پنجشنبه سال 94 رو حرم امام رضا جان بودیم ... تمام نگرانی هام برای سال جدید فروکش کرد ... برنامه های سال 95 رو هم همونجا نوشتم ... تو حرم امام همیشه مهربان که هیچکس رو دست خالی برنمیگردونه ...
جمعه بعد از ناهار حرکت کردیم سمت سبزوار و چند روز هم پیش مامان بزرگ اینا بودیم ... تو راه خیلی ناراحت بودم ... هنوز برنگشته بودیم دلم خیلی تنگ شده بود ... اما چاره ای نبود بخاطر بابا باید میرفتیم ... البته اون چند روز فرصت رو غنیمت شمردم و از طبیعت زیبای اونجا استفاده کردم ... کلی هم عکس قشنگ گرفتم ! اگر زودتر میرفتیم درختای بیشتری شکوفه داشتن ... اما اکثرا برگ شده بودن ... روز اول عید رو هم بعد از گشت و گذار تو باغ با مامان و بابا سرخاک پدربزرگ و مادربزرگ مامان رفتیم ... برای مامان بزرگ هم عکس گرفتم و وقتی رفتیم بهشون نشون دادم ...
الحمدالله سفر
خوبی بود و حال و هوام رو کاملا عوض کرد ... این یک هفته که برگشتیم فقط به جمع و
جور کردن گذشت و یه مهمون هم بیشتر نداشتیم ... امسال اکثرا برنامه ایران گردی داشتن ! خلاصه که حوصله م سررفته و منتظرم تا مهمون بیاد !
انشالله که سال خیلی خوبی واسه همه ما باشه ... خدا سایه پدر مادر رو از سر هیچکس کم نکنه ... خوشبختی چیزی جز داشتن نعمت خانواده و سلامتی نیست ... سال نو ، روزای نو و زندگی نو برای همه مبارک باشه ...
پ ن :
خدای مهربونم
شکرت ...
ادامه مطلب گوشه ای از لحظاتی که گذشت به روایت تصویر !
به لطف خدا و دعوت امام رضا جان کمتر از هشت ساعت دیگه عازم مشهدم ... خیلی یه دفعه ای شد ! اما خداروشکر دیگه غصه نمیخورم که با بچه های دانشگاه مشهد نرفتم ... سال دیگه اگر زنده باشم شک ندارم از مهم ترین و پررنگ ترین سال های زندگیمه ... انشاالله تصمیم دارم برنامه ی سال جدید رو تو حرم امام مهربانی ها بنویسم ... امیدوارم بتونم به ترس هام غلبه کنم و برنامه هام رو پیش ببرم ... انشالله که صحیح و سالم بریم و برگردیم ... با اینکه بعد از اون اتفاق دل خوشی از جاده ها ندارم استرسم طبیعیه اما نباید بذارم جلوی لذت بردنم رو از سفر بگیره ... خدایا شکرت به خاطر همه چی ... خدای مهربونم یه دنیا بخاطر روزهای خوبی که امسال داشتم ازت ممنونم ... و ممنونم ازت که تو سختی ها کنارم بودی و ازم حمایت کردی ... خدا جونم ممنونم ازت هرچند که نمیتونم ذره ای از نعمت هات رو جبران کنم ... خدایا مراقب خودم و خانوادم باش که جز تو کسی رو نداریم ... خدا جونم شکرت :)
پ ن :
#آخرین پست امسال :)
و صد و دهمین پست ! اول باید بگم که در کمال ناباوری امتحان اون روز رو قبول شدم ! دست جیغ هورررررررا ! هنوزم که هنوزه باورم نمیشه ! یه جلسه از دوره جدید رو هفته پیش رفتم که جلسه ی آشنایی بود و حالت کارگاه داشت و انشالله بعد عید کلاس ها به طور رسمی شروع میشه ... مسیر جدیدی که توش قرار گرفتم بهترین ؛ قشنگترین و شیرین ترین مسیر زندگیم بوده تا حالا که خدای مهربون راه ش رو برام هموار کرده ... خدایا شکرت ... همه ی سختی هایی که کشیدم ارزشش رو داشت فقط امیدوارم تا آخرش برم و کوتاهی نکنم ... بنظرم هیچکس هیچوقت از این که وقتش رو برای این برنامه ی قشنگ زندگی بذاره پشیمون نمیشه ! هیچوقت ! انشالله من هم موفق بشم ... روزهای آخر بهمن ماه از مامان بزرگ و خاله نرگس اینا سر زدیم ... دست پخت خاله حرف نداره ! به قول بچه ها چاشنی همیشگی غذاهاش عشقه ! منم از فرصت استفاده کردم و کلی عکس و فیلم گرفتم ! دستش درد نکنه فوق العاده بود ! تو پرانتز باید بگم با اینکه شیرینی تر خیلی دوست دارم و هر ماه چندبار خودم رو مستفیض میکنم ! اما شیرینی که بابا بخره یه چی دیگه س ! اصلا خوشمزه ترم هست ! دو هفته بعد هم مامان بزرگ اینا و خاله ها برای سالگرد پدربزرگ شون اومدن ... اون روز کلاس صبحم تشکیل نشد و کلی هم بخاطر پروژه منتظر مدیر گروه بودم که آخرم نیومد و کلاس بعدی م شروع شد ... تایم اول کلاس آی تی دو رو بودم و بعدش رفتم خونه عمه مامان ... بسیاااااار ذوق کردم از اینکه همه ی فامیل و یکجا دیدم ! و البته اون همه نی نی ! و از همه مهم تر نی نی جان خودمممممم ! بعد ناهار اومدیم خونه با بچه ها و نرفتیم سرخاک ! چای گذاشتم و کم کم خاله ها اومدن ... دخترونه رفتیم بیرون دور زدیم و پاساژ نزدیک خونه مون رو گشتیم ... بعد شام با خاله نرگس و زهرا و آجی جان ها رفتیم خاله مریم رو برسونیم خونه شون ... به زحمت خودمون رو تو ماشین جا کردیم ! تازه شوهرخاله م بنده خدا جا نشد !!! اون وقت شب با ماشین بیرون رفت ! اونا رو که رسوندیم رفتیم دور بزنیم ! خاله هم برامون بستنی خرید ... خییییییلی خندیدیم و خییییییییییلی خوش گذشت ! برگشتیم خونه تا مامان و پسر کوچیکه ی خاله رو هم ببریم ! اونا هم به جمع مون اضافه شدن و رفتیم بنزین زدیم و کلی هم چرخیدیم ! خداروشکر که خیلی خوش گذشت ! برگشتیم خونه اینقدر خسته بودم که زود خوابیدم ! فرداشم مهمون داشتیم و از شنبه هم خونه تکونی رو شروع کردیم ! البته امسال حوصله نداشتم چند روز الاف اتاق و کمدم بشم ! عرض چند ساعت تمیز و مرتب ش کردم ! هرچند مامان میگفت لازم نیست خودش تمیز هست ! به جای این بیا کمک من کن !!! منم دیدم دلم راضی نمیشه هیچ کاری نکنم ! سریع مرتبش کردم و یه کوچولو هم تغییر دکور دادم ! کمک مامان هم کردم ! باشد که رستگار شوم !
پ ن :
پست بعدی انشالله درمورد ردیف شدن کارهای کاراموزی و پروژه پایانی مینویسم ... شکرخدا تا الان که خوب پیش رفته هرچند درمورد نتیجش خیلی نگرانم ... مخصوصا برای پایان نامه ...
بلندی های بادگیر ! بعد از پنج سال هنوز هم بهترین داستانی که تاحالا خوندم ! به شما هم پیشنهاد میکنم بخونید ! اصلا پشیمون نمیشید !
خریدهای عید هم خداروشکر تموم شد ! اما ! حالا چی بپوشم !!! :)))))
ظرفای هفت سین رو خیلی ساده تزئین کردم و یه حوض کوچولو برای ماهی گلی خریدم انشالله وقتی از سفر برگشتیم سفره رو میچینم ...
اینستا رو دی اکتیو کردم ! خودمم باورم نمیشه ! تلگرام هم دیلیت اکانت ! وا تس آپ هم چندماهه ! این چند روز بدون شبکه های اجتماعی بیشتر از زندگیم لذت بردم ! دلیل اصلی شم پروژه پایانی یا همون پایان نامه م هستش ! موضوعم جدیده و خیلی کار میبره ! همین باعث شد یه مدت ازین فضا کناره بگیرم تا بیشتر به کارام برسم ...انشاالله و الحمدلله ...
ادامه مطلب عکسای هنری اینجانب !!! از لحظه هایی که گذشت ...
یکشنبه بود که رفتم دانشگاه فاطمه اینا واسه گرفتن مدرک طرح ض ی ا ف ت اندیشه که تابستون مشهد برگزار شد ... چون خودشون تماس گرفته بودن بدون معطلی کارم انجام شد شکرخدا ... از اون طرف میخواستم برم دانشگاه خودمون که اس اومد استاد نیومده و کلاس تشکیل نمیشه ... منم یه نگاه به ساعت انداختم ... یه نگاه هم به مزار صاحبخونه ی دانشگاه ... خیلی تشنه بودم یه بطری آب گرفتم و رفتم سمت مقبره ... حس و حالی که اونجا داشتم مثال زدنی بود ... خدایا شکرت که زیارت قبر مطهر این شهید روزی م شد ... دلم نمیخواست برگردم اما نزدیک اذان ظهر بود ... به خودم قول دادم بازم اینجا بیام ...به نظرم همین یه بیت واسه توصیف حال دلم کفایت میکنه : ای که مرا خوانده ای ... راه نشانم بده ...
پ ن :
بعدا نوشت : با وجود تلاش های مدیر گروه عمومی ، رییس آموزش گواهی گذروندن درس انقلاب رو قبول نکرد و مجبورم تابستون به جای 4 واحد عمومی 6 تا بردارم :| مسخره کردن ما رو :| یعنی داشت اشک م درمیومدا :| مقصر اصلی هم کسی نیست جز آقای محمدی که نگفته بود باید فرم مهمانی بگیرم بعد برم چون دانشگامون گیره همینطوری قبول نمیکنه :| هی خدا ! این همه کلاس این همه امتحان حضوری و آنلاین :| هیچی به هیچی :|
خدایا نمیدونم چی باید بگم و چطوری ازت تشکر کنم ... فقط میتونم بگم خدا جونم شکررررررررت ...
پ ن :
الحمدلله علی کل حال ...
خدایا اجازه ! شرمنده ترینم ...