بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

برای اولین بار در این نه ترم که بنده به سان دیگ در حال جوشش ! در دانشگاه تحصیل نمودم ، 19 واحد اخذ شده را با معدل خیلی بالای دوازده ! پاس نمودم !!! یعنی هنوزم باورم نمیشه که این ترم با وجود سر کلاس نرفتنا (طبق معمول البته !) و شرایط حواس پرت کنی که داشتم تو گیر و دار تصمیم گیری برای یکی از مهم ترین مسائل زندگیم ، تونستم همه درسامو پاس کنم ! اولین امتحانم که جمعه بود ، صبح نزدیکای هشت بیدار شدم و سوالات رو دوره کردم ؛ ساعت ده بود که با بابا رفتیم دانشگاه ، بابا منتظر موند تا امتحانم تموم بشه و با هم برگردیم ، تقریبا نیم ساعت همینطوری نشسته بودم چون اجازه نمی دادن کسی از جاش بلند شه ! جمعیت زیاد بود و اگر قرار بود همه بلند شن قطعا یه فاجعه دیگه البته این بار تو دانشگاه پرافتخار ما رخ می داد ! امتحان بعدی مون که سه شنبه بود کنسل شد و افتاد دوم بهمن ! فرداشم که امتحان داده کاوی بود و استاد بسی ناجوانمردانه ! سوال داده بود که من همون جا با وجود 4 نمره پروژه و میان ترم و نمره مثبت از پاس شدن نا امید شدم :| وقتیم که نمرش اومد زانوی غم رو دو دستی در آغوش گرفتم و به دوست جان پیام دادم که من این ترم همه ی درسامو میفتم ! فرداش که روز اعتراض بود رفتم دانشگاه ، استاد تا منو دید گفت شما پروژه دادی ؟ گفتم بله نمره ی کامل هم گرفتم ، گفت تو لیست پیدات نکردم به خاطر همین 9.9 دادم تا بیای ببینم پروژه دادی یا نه ! یعنی فکر همه چی رو می کردم الا این ! به پهنای آسمون آبی اون روز لبخند زدم ، خدای مهربون رو شکر کردم و دانشگاه را ترک نمودم ! امتحان نرم افزار هم فردای داده کاوی بود و عین یک ساعتو چهل و پنج دقیقه ! در حال جواب دادن به سوالاتی بودم که هر کدومش الف ب ج د داشت :| و اصنم موقع امتحان به پاس شدن فکر نمی کردم چون به نظرم محال ممکن بود که پاس بشم ! اما پاس شدم اونم با 11 ! دومین لبخند رضایت به لطف خدای مهربون رو صورتم نشست :))) خدایا ممنون خدایا شکرررررررررت :* هفته ی بعدشم که امتحان شبکه و اقتصاد :| و ارائه پشت سر هم بود که با وجود مشغولیت های ذهنیم فکرشم نمی کردم بتونم از پس ش بربیام اما تونستم برای بار سوم شاخ اقتصاد مهندسی رو با کلیییی نذر و دعا بشکنم ! باید عرض کنم که اقتصاد را خداوند پاس کرد ! :))) امتحان تجارتم که شنبه ساعت دو و نیم بود با اینکه فقط جلسه ی اول رو سر کلاس رفته بودم ! اما تو فرجه ها تمام اسلاید ها رو نوشتم و صوت ها رم گوش کردم ، صبح امتحانم بعد نماز نخوابیدمو تا ظهر مرور کردم وقتیم که دیدم 14.5 شدم ! سومین لبخند رضایت مهمان چهره ام گردید ! و اینگونه بود که امتحانات ترم یکی مانده به آخر البته به امید خدا به پایان رسید !

پ ن :
خدای مهربون من ! با تمام وجودم ازت ممنونم و شرمندم ! به خاطر تموم لحظه هایی که کمکم کردی تا بتونم برای زندگیم درست تصمیم بگیرم و تصمیم درست رو بگیرم و تو این شرایط سخت بتونم مطالعه کنم تا از برنامه هایی که برای آیندم گرفتم عقب نمونم ... اما من اونطور که باید بندگی تو رو نکردم :(((
به یک خیّر جهت تقبل بخشی از نذرهایی که اینجانب برای دروس دوست نداشتنی خود نمودم ، نیازمندم !
خدای مهربون من ! هزار هزار بار شکرت :)))

۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۰
Princess Anna

ماه محرم که شروع شد طبق معمول ! تشریفمو بردم خونه ی خاله جون جان ! شبا که کلی حرف می زدیم ، خاله به خاطر من بیدار می موند تا تنها نباشم ! بماند که یه شب درمورد موجودات ماورایی به نام " ج ن " بسم الله حالا نیاد اینجا :| صحبت کردیم ! به خود لرزیده و به سرعت خانه را نورانی نموده و سپس به سمت اتاق خواب یورش برده تا یه وقت خدایی نکرده زبونم لال این موجودات دوست داشتنی !!! دست شون بهمون نرسه ! البته اگر دست داشته باشن ! بنده هم که کلاسای دانشگاه رو یکی گاهی دوتا و البته بعضی وقتا سه تا ! درمیون رفتم !!! چشم نخورم ایشالله ! البته از ترس استاد بسیااار بسیااااااار با اخلاق آز سیستم عامل با هر زحمتی شده خودم رو از رخت خواب عزیز تر از جانم جدا می نمودم ! و همون لحظه بهش قول شرف ! می دادم که زودتر به آغوشش برگردم !!! بعد از 5 روز روضه مون عمه جون جان روضه داشتن به مدت 15 روز :)))) بیشتر روزا رو مامان رفت منم چند روزش رو شرکت کردم شکر خدا :)) و حالا قسمت بسیاااار جذاب قضیه مهمونی خونه ی خاله سمانیه !!! هرچند مامان به خاطر آبجی خانوم کوچک نذاشت شب بمونیم و ضد حال اساسی خوردیم اما بعد خونه ی مامان بزرگ هیچ جا مثل خونه ی خاله سمانی به من خوش نمی گذره ! الهی که تن شون سالم باشه :) از اون جایی که من مامان بزرگم رو خیلی خییلی خیییلی دوست می دارم این بار دلم نیومد دستش رو نبوسم و از دستای قشنگش عکس نگیرم :) گفت ایشالله به زودی یه کوچولو بقلت باشه ببوسمت :))) بلنددد بگووو آمییییین !!! {علاقه ی اینجانب به کودکان خوردنی ستودنیست ! اسمایلی نی نی } فرداشم موقع رفتن مامان بزرگ یک عدد سینی جهت تکمیل جهیزیه ی تخیلی اینجانب ! هدیه فرمودن ! باشد که رستگار شویم :)))

پ ن :

با توجه به این که سر سه راهی مونده بودم مشاوره رفتم و به لطف خدای مهربونم حل شد ! خدایا ممنون ، خدایا شکرت !

عروس چقد قشنگه !

۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۲
Princess Anna

روز اول ترم نه خود را چگونه گذراندید ؟ ساعت نه صبح از خواب برخواسته و راس ده و نیم در سالن اصلی دانشگاه حضور یافته ! یعنی دقیقا چهل و پنج دقیقه قبل از شروع کلاسی که سال گذشته عاقبت بخیر نشده ! لذا قبل کلاس نوشیدنی موهیتو را سر کشیده و به عالم و آدم درمورد ده ترمه شدن خود توضیح داده و با ری اکشن عجب انگیزشان مواجه گردیده ! سپس کلاس ها را یکی پس از دیگری به امید گذر لحظه ها و پایان یافتن با خون دل ! تحمل کرده ! و هنگامی که استاد اقتصاد خمیازه کشان ! به شما می گوید شماره دانشجویی تان چند ؟! (مراد از چند ؛ قیمت آن می باشد :|) ( به علت رندی بیش از حد استیودنت آی دی اینجانب ! ) دلتان می خواهد مانند متیو کراولی که جنتلمن وار مشت محکمی به ریچارد کالایل کچل هدیه کرد شما نیز با گفتن عبارت " یخ کنی یخچال فرنگی " از خجالت ایشان دربیایید و بی درنگ کلاس را ترک کنید ! و سپس در افق محو شوید ! اما حیف و صد حیف که اقتصاد ملعون را سه بار پیش از این اخذ کرده اید ؛ دو مرتبه عاقبت به خیر نگشته و یکبار هم حذفیده شده عست ! لذا مانند کوآلای خسته به استاد لبخند زده و از سر تقصیرات ایشان می گذرید ! از اتاق فرمان اشاره میکنن بسه دیگه بگیر خواب فردا 8 صبح کلاس متون داری :| این بود انشای ما ! یعنی من ! تا درودی دیگر بدرود ! 

پ ن :

بعد دفاع رفتم زیارت و از ته دلم یه آخیییییش بلند گفتم که بالاخره راحت شدم ! از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم که ندا ی درون فرمودن : الکی خوشحال نباش ! از پس فردا باید بری دانشگاه :| فوقع ما وقع !

خب الحمدالله این هفته که خونه خالم ان شالله هفته دیگه م بین التعطیلیه لذا دو هفته پنجشنبه ها نمیرم یونییی ! آآآآخ جوووووووون !

پیش به سوی خونه ی خاله جون جان ! به امید خدا ...

روز اول ترم یکی مونده به آخر (البته به حول و قوه ی الهی) به روایت تصویر !

۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۷
Princess Anna

اینجانب به وقت لنگ ظهر ! روز سی م فروردین از خواب برخواسته ، گوشی گرام را چک نموده و با این پیام از سوی یونی مواجه شده { دانشجوی گرامی ( اسمایلی دانشجوی گرامی ! ) اسم شما به عنوان معتکف دانشجویی انتخاب شده است برای دریافت کارت به آقای محمدی مراجعه کنید } ! باورم نمیشد برای بار دوم اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دراومده و یه بار دیگه خدا منو به مهمونی ش دعوت کرده ! هنوزم باورم نمیشه که امسالم قسمتم شد ... شکر خدا ... دو روزی فرصت داشتم تا وسایلم رو حاضر کنم ... یه کم خوراکی و چهار مغز و شیرینی برداشتم با دمنوش ، یه دونه پتو مسافرتی که بعدا پشیمون شدم چرا بالش نیاوردم ! قرآن و مفاتیح و چادر نماز ... صبح چهارشنبه زود بیدار شدم هم کلاس داشتم و هم رفتم وسایل تزیین هدیه های روز پدر رو تهیه کنم ... بعد ناهار هم شروع کردم به کادو کردن با اون وقت کم دست از تلاش برنداشتم !!! یه چشمم به مونیتور بود و یه چشمم به مقوا ! خداروشکر خوب از آب دراومد هرچند شب نبودم تا ری اکشن بابا رو ببینم که چقدر خوشش اومده ! بعدشم دور از جون مثل غیرزنده ها خوابم برد تا بیدار شدم و شام خوردم ؛ نماز خوندم و نزدیکای ساعت 9 و نیم مامان ماشین گرفت با آبجی خانوم کوچک منو تا مسجد دانشگاه رسوندند ... تنها بودم ! اولش یه کم بغض کردم اما سعی میکردم طاقت بیارم و گریه نکنم ! تا اینکه مامان اس داد بهم و هر کلمه ش یه قطره اشک شد و رو صورتم لغزید ... دیگه نمیتونستم جلوی اشکام بگیرم ... خیلی دلم تنگ شده بود از یه طرفیم هیچکدوم از دوستام امسال نیومده بودند و خیلی احساس تنهایی میکردم ... تو دلم روزا و شبایی که قرار بود تنهایی سر کنم و می شمردم تا اینکه کم کم یخ بچه ها باز شد و با هم آشنا شدیم ! یکی از بچه ها هم رشته خودم بود ! البته 8 سال بزرگتر ! یکی دیگه از بچه ها قرآن و معارف بود ایشونم 14 سال بزرگتر ! ظاهرا آدم از آینده ناامید می شد اما اینطور نبود و خیلی خیلی مهربون بودن و هوای من رو داشتن ، هنوزم که هنوزه دلم براشون تنگ میشه ... فقط مریم بود که هم سن و سالم بود ... اینقدر بانمک بود که هر روز از دستش کلی می خندیدیم ! هرچی امسال دعا می کردم که ردیفای اول نباشم تا صبحا بیشتر بتونم بخوابم برعکس شد و افتادم ردیفای اول به خاطر همین برنامه ی نماز قضا هم که امام جماعت به صورت ام پی تری ! برگزار می کرد به لطف خدا توفیق اجباری شد !!! الحمدالله ... عصر ها هم حلقه های معرفت خانم مظفری رو شرکت می کردم روز آخر هم ازشون بخاطر مشاوره ی راه گشایی که وقتی با دانشگاه مشهد بودیم بهم دادن تشکر کردم ... و اما شب شهادت حضرت زینب تو برنامه ها نوشته بودند مراسم شام شهادت با حضور شهید مدافع حرم ... اولش فکر کردیم دارن شوخی میکنن یا حتما اشتباه نوشتن ! اما از خادمین که می پرسیدیم همه شون تایید می کردن ... میتونم بگم قشنگترین و شیرین ترین انتظار عمرم رو اون شب تجربه کردم ... وقتی منتظر پیکر پاک شهید مدافع حرم بودیم ... اون شب خیلی ویژه بود ... برای همه ... هرچی بگم باز هم زبونم از وصف حال و هوایی که اونشب داشتیم قاصره ... فقط دلم میخواد چشمام رو ببندم و همه چیز رو مجسم کنم ... صدای ناله ی بچه ها ... اشکایی که ریخته شد ... دل هایی سمت کربلا روونه شد ... بی نظیر بود اونشب ... خدا برامون سنگ تموم گذاشت ... هرچی بگم کم گفتم ... خدایا شکرت ... هرچی بیشتر فکر میکنم شرمنده تر میشم ... خدایا شکرت که بهم اجازه دادی اون حال خوب رو تجربه کنم ... خدایا شکرت ... روز سوم فرصت شد و با یه خانومی که از مشاورهای نهاد بودن صحبت کردم بهم چندتا کتاب معرفی کرد تا تو یه سری مسائل روشن تر بشم ... بعد نماز و برای انجام اعمال ام داوود بهترین قاری های قرآن آورده بودن ؛ یکی شون که خیلی صدای خوبی داشت وقتی دید بچه ها خسته شدن گفت طوری صلوات می فرستید که انگار روزه اید !!! شوخی کردن همانا و شارژ شدن بچه ها همانا ! مریم همش مسخره بازی در میاورد میگفت نمیشه این شوهر من بشه همش برام قرآن بخونه :))) از بس که خوش صدا بود ماشالله ... حاج آقایی که پارسال هر شب از محضر ش استفاده میکردیم دعای ام داوود رو با همون نوای پر سوز خوند و کم کم صدای اذان رو شنیدیم و فهمیدیم مهمونی تموم شده و باید به همون زندگی قبلی مون برگردیم ... امسال هم مثل پارسال همون حس رو داشتم ... انگار اون سه روز زندگی و بندگی اونقدر شیرین بوده که طعم زندگی دنیایی رو برام تلخ کرده ... اون لحظات آدم از ته دل میفهمه که دنیا خیلی کوچیک ... خیلی ... اونجاست که با تموم وجودت درک میکنی " کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ, وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَالإِکْرَام " ... بعد خداحافظی با بچه ها بیرون منتظر مامان اینا ایستادم ... اینکه دیدم دست شون خالی یه کم جا خوردم اما وقتی اومدم سمت ماشین بابا دست گل بهم داد که عین خودش خیلی قشنگ بود طوری که تا یه هفته هم تر و تازه مونده بود رو میزم و بهم حس زندگی کردن می داد ... تا نشستم تو ماشین آبجی خانوم کوچک یه لیوان هلو کیتی که عاشقشممم رو از طرف مامان بهم هدیه داد :))) رسیدیم خونه و افطار کردم ... الحمدلله دوباره کنار خانوادم بودم ... دو سه روز که گذشت دوباره به این زندگی دنیایی عادت کردم ... اینجاست که میشه فهمید چقدر زندگی دنیا فریبنده ست در عین حال جز متاع کمی نیست ... دو هفته بعد هم تولد 9 سالگی محمدمهدی بود ... البته  من اون روز که از دانشگاه برگشتم تب داشتم و حال تولد بازی نداشتم ! خاله هم به خاطر من قرمه سبزی درست کرده بود اما نتونستم بیشتر از چندتا قاشق بخورم ... فقط چندتا عکس گرفتم و ازون جا که مریض بودم دوربین دادم دست خودشون سلفی بگیرن ! اتفاقا عکساشون خیلی باحال تر شد !!! این م از این !

پ ن :

این پست پ ن مشخصی ندارد ! به عبارتی هم دارد و هم ندارد ! پس تا پست بعدی خدا یار رو نگهدارتان !

مثل همیشه ادامه مطلب ! لحظه هایی که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۸
Princess Anna

یکشنبه بود که رفتم دانشگاه فاطمه اینا واسه گرفتن مدرک طرح ض ی ا ف ت اندیشه که تابستون مشهد برگزار شد ... چون خودشون تماس گرفته بودن بدون معطلی کارم انجام شد شکرخدا ... از اون طرف میخواستم برم دانشگاه خودمون که اس اومد استاد نیومده و کلاس تشکیل نمیشه ... منم یه نگاه به ساعت انداختم ... یه نگاه هم به مزار صاحبخونه ی دانشگاه ... خیلی تشنه بودم یه بطری آب گرفتم و رفتم سمت مقبره ... حس و حالی که اونجا داشتم مثال زدنی بود ... خدایا شکرت که زیارت قبر مطهر این شهید روزی م شد ... دلم نمیخواست برگردم اما نزدیک اذان ظهر بود ... به خودم قول دادم بازم اینجا بیام ...به نظرم همین یه بیت واسه توصیف حال دلم کفایت میکنه : ای که مرا خوانده ای ... راه نشانم بده ...

پ ن :

پدربزرگ نی نی جان فوت کردن ، روز ختم عمه تماس گرفت که اگر میتونی بیا خونه پیش بچه باش منم که از خدا خواسته ! سریع آژانس گرفتم رفتم پیش جوجه حدود ساعت هشت هم مهمونا از مسجد اومدن ... جوجه طلاییم تا آخر شب همش کنارم بود ... من قربون اون نارنگی خوردنت برم جوجو طلای خوشگل من !

بعدا نوشت : با وجود تلاش های مدیر گروه عمومی ، رییس آموزش گواهی گذروندن درس انقلاب رو قبول نکرد و مجبورم تابستون به جای  4 واحد عمومی 6 تا بردارم :| مسخره کردن ما رو :| یعنی داشت اشک م درمیومدا :| مقصر اصلی هم کسی نیست جز آقای محمدی که نگفته بود باید فرم مهمانی بگیرم بعد برم چون دانشگامون گیره همینطوری قبول نمیکنه :| هی خدا ! این همه کلاس این همه امتحان حضوری و آنلاین :| هیچی به هیچی :|

۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۵
Princess Anna

این روزها خداروشکر خوب گذشت خودم حس میکنم مطالعه رو هیچوقت نباید رها کنم چون وقتی بیکارم همش شیطون تو گوشم میخونه و ناامیدم میکنه ! لعنت به شیطون ! :| خیلی خوشحالم که بیشتر زمان م صرف مطالعه شد :))) کلاس های غیرمفید دانشگاه رو دو سه تا درمیون رفتم چون واقعا خسته م کرده ! ترم های قبل دانشگاه مون از نظر انتخاب استاد بهتر بود تا الان ! الان خیلی غیرقابل تحمل شده ! اون روز م که برف اومد نرفتم دانشگاه مامان گفت مریض نشی خدایی نکرده یا سر بخوری ! منم که از خداخواسته ! نرفتم ! خاله اینا اومدن دورهمی خیلی خوش گذشت رفتیم بالا کلی برف بازی کردیم بعدشم سوپ بسیار عالی مامان پز رو خوردیم و کلی خندیدیم ... خدایا شکررررت که خیلی خوش گذشت ... یکشنبه هم دوتا پروژه باید تحویل میدادم که خداروشکر دوتاش بخیر گذشت و نمره کامل گرفتم ! زی زی و لی لی داشتن با لپ تاپ من صدبار سوال رو تکرار و تمرین میکردن که باعث شد آخر تایم دوم کلاس و نفرای آخر پروژه رو تحویل بدیم ... دوباره که کارشون پیشت گیره میان طرفت :| سپیده هم طی یک عملیات هوشمندانه و البته متقلبانه !!! یک نمره کوئیز که غایب بودیم و نداشتیم رو تو دفتر نمره استاد و با همکاری بچه ها اضافه کرد ! باشد که رستگار شویم ! هرچند عذاب وجدان گرفتم :| بهش میگم سپیده حالا حلاله ؟ میگه گردن من :| خدایا عاقبت ما رو ختم بخیر بفرما ! خدایا فارغ التحصیلی زودرس روزی مان بفرما آآآآآآآآآمین .

پ ن :

شیرخشک میخوریم تا تپل شویم زیرا کاملا فاقد لپ هستیم ! حتی نی نی جان یک سال و نیمه هم چند واحد لپ دارند آن هم از نوع کشیدنی ! 

بعد یکسال و اندی لاک زدیم و عرض نیم ساعت پاک کردیم ! 

و نور صبحگاهی آخرین روزهای پاییز از پس پرده ...

شهرزاد میبینیم ! جز قسمت هفت مابقی را MP3 مشاهده نمودیم ! 

۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۷
Princess Anna
روزهای اول ماه محرم شوهرخاله رفته بودن سفر منم چند روزی رفتم خونه خاله اینا که تنها نباشن ... هم من از تنهایی در اومدم هم خاله و پسر کوچولوش ... این ترم به طرز خیلی خفنی !!! یکی در میون تر از ترم های پیش میرم دانشگاه ! هرچند سعی میکنم با برنامه ریزی که کردم عقب نیفتم ! این ترم رویه م رو عوض کردم و اجازه نمیدم از اخلاقم سوء استفاده کنند ! دیگه چندبار دیگه باید خودم سرزنش کنم ؟! هرچی زی زی پیغام پسغام فرستاد و سعی کرد به قول خودش تو پروژه ها مکمل م باشه ! دیدم واقعا نمیتونم قبول کنم ! خودشم خوووووب دلیل ش رو میدونه ! گفت غلط کردم ترم پیش ! اما من تدافعی برخورد نکردم ! بازم با مهربونی ! اما زیر بار نرفتم که باهم هم گروه باشیم ! دلیل مم این بود : من این ترم برنامه م عوض شده و کمتر از قبل میام سر کلاسا اینطوری تو عقب میفتی و مدیونت میشم ! که درواقع همین هم هستش ! یه روز استاد شبیه سازی که داشت درمورد موضوعات پروژه صحبت میکرد تا رسید به مورد آخر و ذهنم پرت شد به عنوان درسی که قرار بود از دروس ارشد رشته ی مورد علاقه م باشه ! هفته ی بعدش با استاد صحبت کردم و قبول کرد تا همین موضوع رو انتخاب کنم ... اما بعدش کلی استرس گرفتم که مبادا از پس ش نتونم بر بیام ! همون روز با خاله قرار گذاشته بودیم بریم زیارت ... منم مستقیم از دانشگاه رفتم ... با خدا خلوت کردم ... قران رو که باز کردم دیگه تموم نگرانی هام فروکش کرد ... شب که رفتیم خونه ی خاله کلی گپ زدیم ... منم داستان های خودم و زی زی رو براش تعریف کردم که خاله نزدیک بود شااااخ دربیاره ! همش میگفت تو چطوری تحمل ش کردی !؟ منم هر لحظه به عقل خودم شک میکردم !!!
پ ن :
درمورد هریک از عبارات زیر انشایی بنویسید :

پیچاندن کلاس نرم افزار با لیلی  و اقدام به عکس برداری هنری
تشویق کودک سرکش درون به امر تحصیل
خوشمزه جات ناسالم
و نگرانی پدر درمورد ریزه میزه بودن شما !
۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۷:۳۸
Princess Anna

باز هم یه مدت طولانی گذشت و من عکس نذاشتم ... از اون روزی شروع میکنم که با زی زی بعد کلاس تحقیق در عملیات با وجود خوابالودگی شدید !!! رفتیم بیرون ... اول رفتیم ایس پک بعدم رفتیم شام بخوریم ! اونم ساعت هفت و نیم !!! هوا هنوز روشن بود ! راستش بعد از عید خیلی از کلاس ها رو نرفتم ... دیگه داره بهم سخت میگذره ... هرچند حرف بچه ها هم سخت ترش میکنه اما چاره ای نیست ... رشته م خیلی خوبه ولی تو زمینه علایق من نیست و نمیتونم اونطور که میخوام پیشرفت کنم ... با وجود همه اینا دانشجوی نمونه علمی و فرهنگی شدم که تو پست بعدی راجع بهش می نویسم ... خداروشکر بعد از عید اتفاق های خوب زیاد افتاده ... الحمدلله ... آخر همون هفته با آبجی رفتیم پارک و از کوچه ای سر زدیم که خونه ی خاله حدیقه از دوست های خانوادگی مون اونجا بود ... الان اون خونه ی قدیمی مهد کودک شده ... با اینکه خیلی کوچیک بودم اما یه چیزهایی یادمه ... حالا میرم سراغ شیرین ترین اتفاق این روزها ! که دراومدن اسمم تو قرعه کشی اعتکاف بود ! سه شنبه عصر ، ساعت نزدیک های چهار و نیم ، دیگه از اینکه اسمم تو قرعه کشی دربیاد ناامید شده بودم ... رفتم جزوه هام رو بیارم و بخونم که دیدم برام اس اومده برای دریافت کارت اعتکاف حداکثر تا فردا مراجعه کنید !!! هوراااااااااااااااااااا !!! کلی بالا پایین پریدم ... مامان باورش نمیشد که اینقدر مصمم م به رفتن ! خلاصه که کلی ذوق کردم ... کلی خداروشکر کردم ... اتفاق خیلی شیرینی بود ... فرداشم فاطمه سادات برام کارت رو گرفت چون دیدم تا برسم دانشگاه شون دیر میشه ... قضیه ی اعتکاف هم مفصل تو پست بعدی می نویسم ... آخر هفته ی قبل واسه تولد پسر خاله کوچولوم که هشت سالش می شد تم باب اسفنجی طراحی کردم و دوشنبه بعد دانشگاه با خاله رفتیم چاپ کردیم و وسایل ش رو خریدیم ... تحقیق تربیت بدنی هم تحویل دادم ... استاد تشکر کرد گفت خسته نباشی ... دیگه سرکلاس نیا لازم نیست ... خداروشکر :)

یکشنبه ساعت 3 صبح خوابیدم و هشت و سی و پنج دقیقه سرکلاس بودم تااااا 6 عصر ! یعنی جون م بالا اومد !

دوشنبه صبح تا نزدیک 2 ظهر پروژه رو کامل کردم ... زی زی و لی لی کارشون رو درست انجام نداده بودن و من رو عصبانی کردن ! منم تو درس و پروژه خیلی جدی م و حرف حرف خودمه ! میخواستن ده صفحه مقاله نتی به پروژه اضافه کنند که اجازه ندادم ... میگفتن استاد کمیت براش مهمه ... موقع تحویل پروژه وقتی داشتم میگفتم کدوم قسمت ها رو خودم نوشتم زی زی محکم زد به دست م که نگم !!! یه قسمت از پروژه که به عهده ش بود رو با کلی ایراد و اشکال نوشته بود و انتظار داشت بگم سه تایی نوشتیم ! لی لی م یه نصفه صفحه ( دقیقا نصفه صفحه ) نوشته بود و همش همون قسمت رو واسه استاد تکرار میکرد ! خوشم میاد استاد گفت کمیت برام مهم نیست ! بعد از چهل و پنج دقیقه بررسی پروژه ازمون بسیار تشکر کرد ... وقتی گفت بخش تحلیل رقبا ی شما واقعا بی نقصه از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ... وقتی گفت این رو واقعا خودت نوشتی !؟ خیلی عالیه ... آفرین ! نمیدونستم چطوری از خدا تشکر کنم ... سوار سرویس که بودم ، تو راه برگشت تو دلم از خدا خیلی تشکر کردم ... خوشحال بودم که بعد از 6 ترم بالاخره از استعدادم تونستم استفاده کنم .

پنجشنبه هم اول رفتم سر امتحان دیجیتال از 8 تا سوال 5 تا رو تو 45 دقیقه نوشتم و سریع رفتم اتاق مدیر گروه واسه امتحان تحقیق در عملیات ... من و زهرا بخاطر اعتکاف امتحان ندادیم هرچند واسه ما سختتر بود ! خود استاد م قبلش بهمون گفته بود ! بعدشم رفتم فروشگاه و اومدم خونه  ... فقط یه ربع خوابیدم و رفتیم تولد ! شب م ساعت 10 و نیم خوابم برد !

جمعه شب هم با عمه اینا خونه پسر عمو بودیم ... اسم نی نی جان رو از قلقلی ( آخرش رو بکشیییید ) به پنبه تغییر دادم ! چون هم نرمه هم سفید ! قربان ایشان بشوم من !

پ ن :

ادامه مطلب عکس های تولد !

۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۲
Princess Anna
اولا فردا تا 6 دانشگاهم ... دوما دوشنبه هم تحویل پروژه دارم هم امتحان میان ترمی که مثل جزوه نیست ... سوما پنجشنبه میان ترم مبانی دیجیتاله که 7 نمره س ... چهارما تحویل پروژه سی ام اس 8 خرداده ... پنجما تحویل پروژه پایگاه داده 26 خرداده ارائه ش 30 خرداد ... ششم و هفتم و هشتم من چیکار کنم :| ؟

پ ن :
خدا جانم خیلی خیلی خیلی ممنون که هستی :)
سه شنبه همایش مهم و اکران فیلم تو یونی فاطمه ایناس ان شالله مشکلی پیش نیاد و برم .
پنجشنبه تولد محمد مهدی و تم باب اسفنجی براش طراحی کردم .
جمعه خونه پسر عمو دعوتیم .
چرا اینقدر این هفته شلوغه ؟! چرا اینقدر من تنبل م ؟!
33 صفحه تحقیق واسه تربیت بدنی حاضر کردم :|
زی زی کچلم کرد سر این پروژه ها :|
چقدر دیر میگذره ... :(
همش درحال مرور خاطرات خوش اعتکافم ... چه روزهای نابی بود ... خدایا شکرت .
۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۳۴
Princess Anna

از آخرین باری که نوشتم یک ماه بیشتر میگذره ... روزهای اول ترم جدید خیلی از بچه ها نیومده بودن ... من به خاطر حذف یکی از درسا که امتحانش با یه درس دیگه دقیقا تو یه ساعت و یه روز بود دوباره رفتم پیش استاد ... دوشنبه بود نزدیک ساعت سه عصر وقتی سر استاد خلوت شد رفتیم با زی زی ... استاد گفت چطوری این درسو برداشتی ؟!! گفتم استاد خودتون برام انتخابش کردید ... ظاهرا موقعی که بچه ها داشتن باهاش صحبت میکردن و استاد مشغول انتخاب واحد واسه من بوده حواسش پرت شده و این درس رو بهم داده ... استاد گفت اگه مهندسی نرم افزار این ترم بر نداری به مشکل برمیخوری ... نگاه کرد به درس ها و دید چاره ای نیست ... سه تا درس رو برام حذف کرد و خیلی عالی درس های دیگه رو بهم داد ... باورم نمیشد برنامه درسیم به این خوبی بشه ... خیلی حالم خوب شد ... اومدم درس عمومی بگیرم که مدیر گروه مون یکدفعه گفت آقای حسینی خودشه !!! آقای حسینی هم مشخصاتم رو گرفتن اما هرچی پرسیدم گفتن بعدا میفهمی !!! بعد چند دقیقه سربسته یه چیزهایی بهم گفتن ... منم اصلا باورم نمیشد ... از خدا کلی تشکر کردم ... خیلی حال دلم خوب شد ... خیلی ... کلا چند روزی بود که خدای مهربون غم رو از دلم برد و به جاش یه حس خوب و یه دل آروم برام گذاشت ... از هفته بعدش رفتم فیزیوتراپی ... همه بهم میگفتن چقدر تو کوچولویی !!! به زور بهت میاد اول دبیرستان باشی !!! وقتی میگفتم دانشجوی ترم 6 م باورشون نمی شد !!! روزهایی هم که میرفتم فیزیوتراپی اگر کلاس داشتم تایم اول کلاس رو می موندم بعدش میرفتم اونجا ... کلی بدنم تقویت شد ... خیلی راضی بودم خداروشکر ... یه روز عکس گنبد امام رضا رو روی کشو های اونجا دیدم ... دلم پرکشید ... دلم تنگ شده واسه ی مشهد ... واسه تشویق خودم به امر تحصیل !!! اینا رو خریدم !!! بابابزرگ جان مامانم فوت کرد ... خیلی خیلی پیر بودن ... و خیلی خیلی مهربون و خوب ... بعد مدتی همه خاله ها و مامان بزرگ رو دیدم ... میخواستم برم دانشگاه اما بخاطر اینکه مامان بزرگ جانم رو ببینم رفتم ختم ... خاله م میگفت اینقدر مامان بزرگ ازت تعریف کرده ... از رفتار و برخورد و از لباس پوشیدنت که ما حسودی مون شد !!! خیلی خوشحال شدم که ازم راضی بوده ... چون واقعا خیلی زیاد دوستش دارم ... کم کم حوصله دانشگاه رفتن نداشتم ... خیلی خسته شده بودم ... به خاطر همین کلاس ها رو یکی در میون میرفتم ... هفته پیش هم تو همین روزها تمام اتاق و کمد رو حسابی تمیز کردم ... روکش تمام طبقه ها رو عوض کردم ... یه سری از وسایل که لازم نبود رو جمع کردم و حسابی خلوت شد ... این و این م طبقه ی کوچولوی کمدم که واسه تنوع دکورش کردم ... این م خرید های گل گلی من ... خداروشکر دیشب خرید های عید م رو تموم کردم ... پنجشنبه هفته پیش بخاطر آزمایشگاه فیزیک مجبور شدم برم ... جزوه هام رو کامل کردم و واسه مهلا که لپ تاپ خریده بود چندتا برنامه بردم و براش توضیح دادم ... سمانه و ریحانه حرفایی زدن که خیلی خوشحالم کردن ... خوشحالم که دید دوستام نسبت به من اینقدر خوبه ... خداروشکر ... بعد کلاس زی زی رفت پفک خرید که تو سرویس بخوریم ... قبل کلاس آزمایشگاه هم که همیشه یا بستنی میخوریم یا هات چاکلت !!! تو سرویسی که میخواست حرکت کنه جا نبود ... اما صندلی جلو و کنار راننده خالی بود !!! دوتایی نشستیم اونجا ... من قبلا یه بار دیگه م نشسته بودم ... ایندفعه کمتر می ترسیدم !!! از زی زی خداحافظی کردم ... خیلی حس خوبی داشتم که سه هفته یونی نمیرم !!! دیشب م که تو مسیر دانشگاه رفته بودیم خرید به مامان میگفتم خسته شدم دیگه ... دلم نمیخواد از اینجاها رد بشم !!! ته خط که میگن همینجاست ... باز هم خداروشکر به خاطر همه چیز ... باید صبر کرد و تلاش !

پ ن :

دوستام میگن چقدر کوچولو شدی ... کم حرف میزنی ... این روزها حقیقتا اتفاق خاصی نبود که بنویسم ازش ... همه چی مثل همیشه ... یکنواخت شده این روزها و کاری شم نمیشه کرد .

این رو واسه مامان درست کردم ... وقتی از بیرون اومد و کلی خسته بود .

امسال هم داره تموم میشه ... فکر نمی کردم اینطوری باشه ... اما الحمدلله ... حکمت خدا حتما اینطور بوده ... خداروشکر بخاطر سلامتی و همه ی نعمت های زندگیم ... بابا و مامان جونم ... خواهر های گل م ... خدایا شکرت به خاطر همه چیز .

 

۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۸
Princess Anna

بنده ی حقیر بعد از ده سال و اندی که به تلمذ و تحصیل علم پرداختندی و پله های ترقی را یک به یک طی کردندی !!! آزمونی را مشابه آزمون مدیریت پروجه به یاد نداشتندی که این گونه ذهن اینجانب را به چالش کشانندی !!!

باید عرض کنندی که امروز بنده ی حقیر ملزم به شرکت در آزمون مدیریت پروجه بودندی ! لذا صبح زود از خواب برخواستندی و به سوی دارالفنون شهاب رهسپار شدندی ! هنگامی که وارد محل امتحان شدندی دوستان را پریشان دیدندی که از نگرانی میخندیدندی ! دوست جان حالمان را پرسیدندی و ما نیز ابتدا گفتندی که خوب بودندی و بی درنگ پشیمان گشتندی و گفتندی خیر ! هیچ هم خوب نبودندی ! چرا که کتابی بود نزد ما از تنه ی درخت قطور تر ! و از صوت لال و کر نافهم تر ! و استادی مانند شیر دژم بی رحم ! که مکرر لغات ذی نفع و پروجه را گفتندی ! و ما را بسیار آزرده کردندی !

ناگهان متوجه شدندی که جعبه ی ویترین های بنده و دوست جان مشابه هم بودندی ! و سپس از داغ دل به آن ویترین فروش پرچانه که بالاتفاق دل خوشی از ایشان نداشتندی ناسزا گفتندی باشد که دل مان خنک گردندی !

دوست جان دیگر وارد شدندی و فرمودندی : ما هیچ در یاد نداشتندی ! و ما نیز به ایشان گفتندی که شما هیچ نفرمایید ! که سابقه تان بسی خراب بودندی !

دوست جان پشت سر ما نشستندی و به مرور کتاب پرداختندی ! ما نیز کتاب را گشودندی و ناگهان متوجه شدندی که هیچ از بحث در یاد نبودندی ! مانند پیری که به تعبیر آیندگان آلزایمر داشتندی ! و یا به مَثَل خُردی که صبح از خواب برخواستندی و هیچ از روز قبل به یاد نیاوردندی !

برای توصیف شرکت کنندگان در آزمون باید عرض کنندی که گروهی متشکل از سه نفر به مباحثه و تعدادی پراکنده به صحبت پیرامون آزمون پرداختندی !

در آن سو دوستانی قرار داشتندی که گویا کتاب را بلعیده بودندی !!! و هیچ به مرور کتاب نپرداختندی ! و تعدادی نیز بی تفاوت نشسته بودندی !

دوست جان ها چرت و پرت گفتندی و ما نیز به سان سرخوشان خندیدندی ! هرچه به کتاب نگاه میکردندی انگار هیچ گاه لای آن را باز نکردندی !

به دوستان عرض نمودندی که منزل استاد نزدیک منزل ما بودندی ! دوستان فرمودندی که چرا ایشان را ترور نکردندی ! و ما را از این عذاب راحت ننمودندی ! ما نیز گفتندی که استاد بسی با شخصیت بودندی و دلمان نیامدندی !!! الغرض که از افعال معکوس استفاده کردندی !

و همچان ما مبهوت به اطراف نگاه کردندی که ناگهان استاد با خرواری از کاغذ وارد شدندی ! و فرمودندی که سوالات مفهومی نبودندی ! ما نیز در دلمان گفتندی که در این صورت حفظی بودندی و هیچ تفاوت نکردندی !

کاغذها بین ما پخش شدندی و به سوالات نگاه کردندی ! پروجه را تعریف کنندی ! این لغت هم سوغات ممالک مترقیه بودندی و ما را سر امتحان اسیر کردندی ! ما نیز به هر تقدیر ! قلم به دست گرفتندی و مشغول به نوشتن شدندی !

گاهی مغز جان تلفن همراهشان را جواب ندادندی ! و ما نیز از دوست جان که در مجاورت ما نشسته بودندی سوال کردندی ! دوست جان هم با صبوری جواب دادندی و ما نیز نوشتندی !

گروهی بسیار سوال کردندی ! ما نیز به فکر فرو رفتندی که چگونه بی شمار سوال در ذهن ایشان به وجود آمدندی ! لذا دقت نمودندی و نتیجه گرفتندی که هرکه بسیار دست به چانه برد !!! به سوالات ایشان افزوده شدندی ! ما نیز دست به چانه بردندی ! اما گویی مغزمان وجود نازنینش را به استراحت فرستاده بودندی ! و افاقه نکردندی !

گروهی دائما تقاضای کاغذ نمودندی ! و ما را نیز به فکر فرو بردندی که چگونه کاغذ ما تا نیمه هم سیاه نشدندی !؟ لذا دیگر بار به فکر فرو رفتندی و نتیجه گرفتندی که یا سواد ما به ته رسیدندی ! و یا گروه نام برده بسیار قلم فرسایی کردندی !

به عقیده ما کشتن این دو گروه نه تنها مستحب بلکه واجب بودندی ! همان دو گروه که بسیار سوال پرسیدندی و مکرر کاغذ درخواست نمودندی !

علی ای حال ساعت امتحان به مرور بگذشتندی ! و ما هم تا حد توان کاغذ مان را سیاه کردندی ! و تقدیم استاد نمودندی ! به ایشان از اعماق وجودمان خسته نباشید گفتندی !!! و به سرعت محیط آلوده به آزمون پروجه را ترک گفتندی !

دوست جان هم بعد از ما خارج شدندی و فرمودندی که آه ... دیُّمین آزمون نصفه ترم را هم خراب کردندی ! با این اوضاع به کدامین سو رهسپار شدندی ؟!

و درود بر کاشف (( نوافن )) که سرماخوردگی این حقیر را درمان نمودندی و مازاد بر وظیفه اش به این حقیر توانی عطا کردندی که در جلسه ی آزمون هم مدیر ارشد پروجه شدندی ! هم تفکر کردندی ! و هم ذهن را به فکاهی نوشتن دعوت نمودندی !

۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۱۲
Princess Anna
امسال فرجه بین دو ترم خییییییییلی طول کشید ! اینقدر روزهاش سنگین بود که فکر میکنم به جای دو و نیم هفته ! دو و نیم ماه گذشته !!! هنوزم که هنوزه تموم نشده ! و پنج روز دیگه ازش باقی مونده ! یه روز اینقدر حوصله م سر رفته بود تصمیم گرفتم یه غذای من درآوردی درست کنم ! فیله مرغ رو به تیکه های کوچیک تقسیم کردم و با آرد سوخاری کردم ... چندتا دونه م قارچ سوخاری درست کردم به اضافه قارچ و پیاز و فلفل دلمه های رنگی م خورد کردمو سرخیدم ! که نتیجه ش شد این !!! مزه ش هم خوب بود مامان اینا تعریف کردن ... پنجشنبه م با آبجی رفتیم کافه ... کافی شاپ همیشگی مون مدتیه که بسته س بخاطر همین رفتیم یه جای جدید ... بماند که آقاهه سفارش آبجی رو نشنیدو هرچی منتظر شدیم نیاورد !!! بعد که صداش زدیم گفت اصلا متوجه نشدم ! سریع اونجا شلوغ شد و اومدیم بیرون ... به پاساژ درمانی ( به قول دخترخاله جان ) مشغول شدیم بعدشم اومدیم شام بخوریم ... این و این ... خیلی طول نکشید غذا خوردن مون زود اومدیم بیرون ... شنبه عمه ختم انعام داشت ... منم شب قبل ش تا سه نخوابیدمو واسه آبجی خانوم کوچک پروژه دانش آموزی رو جمع آوری کردم صبح م نه بیدار شدم رفتم کافی نت تا متن و عکس هاش رو پرینت بگیرم ... با همدیگه رو مقوا چسبوندیم و شد این ... ظهر اومدم استراحت کنم که عمه وقتی مامان وسط راه بود زنگ زد و گفت که من برم کمکش مراقب جوجه طلا باشم ... منم عرض پنج دقیقه حاضر شدمو رفتم ... تو راه پله ها که بودم دیدم نی نی از بغل مامانیش داره بهم میخنده !!! یعنی ذوق مرگ شدم ! بدو بدو رفتم بالا و از دور به همه سلام کردم ... عمه سریع نی نی رو داد بغل من گفت بگیر مال خودت ... منم دو ساعت تموم با نی نی بودم ... گاهی هم مامانیش سر میزد ... اما نی نی نخوابید که نخوابید ! کلی هم باهام با زبون خودش صحبت کرد و خندید جیگر طلای من ! واسه پذیرایی هم به عمه کمک کردم ... بعد که مهمونا رفتن نی نی جان شیر خورد و لالا کرد ... من و مامان هم خیلی سریع رفتیم به سمت خونه خاله ! که نزدیک به خونه عمه ست ! همون تایم کوتاه خیلی خوش گذشت ... بعد نماز موقع میوه خوردن اینقدر از دست این پو خندیدیم که خدا میدونه !!! اینقدر این چند وقت اشک ریخته بودم یادم رفته بود چقدر خندیدن از ته دل خوبه ... بعدشم برگشتیم خونه که همون شب مامانو بابای بابا جانم اومدن و یکی دو هفته ای اینجا می مونن ... صبح فرداشم من حذف و اضافه داشتم شب ش از استرس اینکه خواب بمونم خیلی دیر خوابم برد اما خداروشکر سروقت بیدار شدم ... سرویس دانشگاه پر بود فقط کنار راننده جای نشستن بود !!! آقای راننده گفت بیا بشین اومدم پایین که از در کناری برم تو ماشین دیدم قدم نمیرسه !!! گفتم سخته همین جا وایمیسدم ! آقای راننده گفت عیبی نداره از همین جلو بیا بشین ... هیچی دیگه تا دانشگاه تو شیشه ی جلو بودم !!! وسط راه م یه جناب اسکلت که از سقف آویزون بود از بغل گوشم افتاد !!! خداروشکر که نخورد تو سرم !!! وقتی رسیدم یونی خیلی نگران بودم چون هیچکدوم از درس های این ترم رو بخاطر پیش نیازی و هم نیازی نتونستم بردارم ... ساعت هشت و ربع یونی بودمو استاد نزدیک های هشت و نیم اومد ... گفتم استاد بهتون ایمیل زدم مشکلم رو گفتم شما گفتید که واسه حذف و اضافه حضوری بیام ... گفت کار خوبی کردید ... دیگه خیالم احت شد که امروز حالش خوبه ... خداروشکر نه به نمراتم نگاه کرد نه واسه اضافه کردن واحدها اذیتم کرد ... کلی هم با بچه ها خندید ... الحمدلله ... ازش تشکر کردم و از بچه ها خداحافظی کردم اومدم سر راه کافی نت که برنامه هفتگیم رو پرینت بگیرم یکدفعه دیدم ساعت امتحان یه درس با درس اصلیم یکی بود ! و بدتر از همه میشد سه تا امتحان تو یه روز ! سریع به زهرا زنگ زدم رفت پیش استاد ... استاد گفت خودش بیاد ... واقعا سخت م بود برگردم ... استاد گفت دوشنبه هفته دیگه بیاد ... هیچی دیگه اگه درسی بود بردارم همون بیست واحد میمونه اگرم نه که میشه 17 تا ... امروزهم با آبجی رفتیم براش کفش بخریم ... بعدشم شام خوردیم ... این و این ... الان هم خوابم میاد اما دوست ندارم بخوابم ! اصن دلم میخواد شبا سرحال باشم !!! هرچند که از وقت خوابم گذشته !

پ ن : خدا جانم هرچقدر ازت تشکر کنم واسه اینکه منو از غم نجات دادی کمه ... مثل همیشه تو نجاتم دادی ... ممنونم ازت ... یه دنیا ممنونم .

ازون جایی که آبجی خانوم کوچک ! به شدت فوتبالی هستن ! این جور روزنامه ها براش خیلی جالبن ! تیم ملی مون واقعا به ناحق حذف شدن ... روز بازی با عراق که با نامردی تمام برنده شد خیلی ناراحت شدم ... واقعا حق شون این نبود ... درواقع حق ما این نبود ... 

ترم جان جدید دارم میام پیش ت !!! خواهشا مثل ترم یک باش !!! جون هرکی که دوست داری منو مثل این سه ترم اخیر زجر نده لطفا ! 

۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۰۸
Princess Anna

خیلی وقته که نیومدم بنویسم ... از آبان ماه باید شروع کنم از روزهای دهه اول محرم ... امسال خیلی محرم پرباری بود واسه ی من ... اولین سالی بود تو زندگیم که از ته قلبم عزادار امام حسین (ع) بودم ... مامان بزرگ اینا از شهرستان اومدن و چند روز پیش مون بودن ... بعد شوهرخاله هم رفت سفر همین شد که چند روز با آبجی خونه خاله بودیم ... محمد مهدی که میخوابید خاله و آبجی می بافتند منم شده بودم مسئول رسیدگی به تغذیه !!! اون چند روز خیلی خوب بود واقعا ... یه روزهم مامان آش درست کرد و دخترعمه هاش رو دعوت کرد دور هم بودیم و الحمدلله خیلی خوب بود ... مجلس های عزاداری هم که جای خود داشت ... امسال دلم نمیخواست محرم تموم بشه ... یکشنبه قبل تاسوعا امتحان میان ترم نظریه داشتیم ... واقعا این ترم تمام تلاشم رو واسه بهتر شدن معدلم کردم ... به خودم قول داده بودم با برنامه ریزی پیش برم ... چون تعداد واحد هام خیلی کم بود ... و باید نتیجه عالی میگرفتم ... این هم درحال مطالعه نظریه زبان ... که بهترین نمرم همین شد ... این چند وقت با آبجی نسبت به قبل کمتر شام رفتیم بیرون ... این هم یه دفعه ... اینجا نزدیک خونس بخاطر همین اگه حال زیاد راه رفتن نداشته باشیم اینجا رو انتخاب میکنیم ... بعد دهه اول پنج روز مثل هرسال روضه داشتیم و من امسال بیشتر از هرسال کمک کردم ... الحمدلله ... دوشنبه هام که مثل هر هفته !!! آزمایشگاه شبکه !!! نی نی جون عمه وقتی واسه روضه اومد خونمون جغجغه خوشگلش رو جا گذاشت !!! تا دیدم فقط یه جمله به ذهنم رسید ! غرور و تعصب !!! پنجشنبه ش امتحان نیم ترم مدیریت پروژه داشتیم !!! از سه روز قبل شروع کردم به خوندن و اینقدر خسته کننده بود که شروع کردم به سوژه پردازی و عکس گرفتن ! اونم واسه خبرگزاری ای نس تا !!! از شگفتی های این ترم این بود که اونقدر زود رسیدم دانشگاه ( البته با طاهره بودم ) که برق های کلاس هنوز روشن نشده بود !!! این هم ما درحال کپی کردن تمرین ها از روی همدیگه !!! که آخر صدای استاد دراومد !!! دوشنبه همون هفته این م تو سرویس ... اون روز هوا خیلی قشنگ بود و حالم رو خیلی بهتر کرد ... شب ش این فیلم رو دیدم و از اینکه دارن جای خوب و بد رو تو ذهن بچه هامون عوض میکنند حسابی تعجب کردم !!! پنجشنبه ش خیلی ناراحت بودم تو سلف با سهی و زی زی نشسته بودیم که آبجی اس داد ساعت 5 محمد حسین !!! منم کلی ذوق کردم ... بعد کلاس سیستم سریع برگشتم خونه و حاضر شدم ... سر راه واسه قندی مداد شمعی و دفتر نقاشی و لیوان خریدم ... رفتیم پیشش و بهمون خیلی خوش گذشت ... اینقدر که این بچه پرانرژی و با محبته ... این منم درحال کشیدن قورباغه !!! جدی جدی مراقب کمرم نبودم ... رفتیم با مامان دکتر ... برام ام آر آی نوشت ... اینقدر من و مامان اینا ترسیدیم که میان ترم شبکه رو حسابی بد دادم ... بعد امتحان بابا اس داد بابا جونم قربونت بشم تزریقی نیست ... حسابی دلم گرم شد و نگرانیمم فروکش کرد ... زی زی دوبار تاحالا عکس رنگی گرفته بود ... بهم گفت اصلا نترس ... روز اربعین بود ... خیابون ها شلوغ ... دلم نمیخواد جزئیاتش رو بنویسم که اون روز رو یادم نیاد ... اما فقط بگم اینقدر تونل دستگاه ش تنگ بود که تمام بدنم خیس عرق شد ... زیر لب م اسم امام حسین آوردم ... آخراش دیگه بدنم به لرزه افتاد ... فقط بگم که خیلی بد بود ... خیلی ... هم ترسیدم هم اذیت شدم ... تا چند شب که همش صداهای دستگاه ش تو گوشم بود و خواب ش رو میدیدم ... یه آقایی اومد انصراف داد چون نمیتونست صدای ناهنجارش رو تحمل کنه ... تازه جایی رفته بودم که مرکز تصویربرداری بود و بهترین دستگاه ها رو داشت ... خلاصه شد یکشنبه و تحقیق تربیت بدنی رو که از چند روز قبل حاضر کرده بودم پرینت گرفتم ... نزدیک 48 صفحه شد ... این و این از تحقیقم ... بعد کلاس شبکه با زی زی رفتیم پاساژ گردی ! کافی شاپ و رستوران ! بعد سه سال دوستی دفعه اولمون بود که رفتیم بیرون دانشگاه بگردیم ... و واقعا بهمون خوش گذشت ... کتاب فروشی هم رفتیم و کتاب اقلیت فاضل نظری رو خریدم ... اشعارش رو خیلی دوست دارم ... فرداش امتحان پایانی آز شبکه بود ... از صبح شروع کردم به خوندن ... تحقیق ش رو هم روز قبل ش فرستاده بودم ... استاد نیم نمره از تحقیق رو بخاطر خلاصه بودنش بهم نداد ! با زی زی بهش گفتیم استاد 20 بهمون بدیا گفت خدا خیرتون بده ما به 11 قانع بودیم ! زی زی گفت آخه درس آزمایشگاه رو که نمیشه کمتر از بیست گرفت استادم گفت مگه ناقص الخلقه س !!!  این هم روز آخر ترم پنجم من ! دو هفته کاملا فرصت مطالعه داشتم که از نظریه شروع کردم ... این هم درحال خوندن ... عمه هم به مناسبت شهادت امام رضا روضه گرفت ... این جیگر منه ... نی نی عمه جون ... رفتیم کمک عمه ... خرما و گردو درست کردم ... حلوا و آش رو هم تزئین کردم ! بماند که حلوا خیلی زشت شد ! اصلا مغزم کار نمیکرد ! با برنامه ریزی مطالعه م رو پیش بردم ... این هم نمونه ای از سوژه پردازی من در فرجه امتحانات !!! دو سه روز به امتحان اولی بود که بابا و شوهر عمه م رفتند پیش مامان بزرگ اینا و منم دوشب رفتم خونه عمه ... هم از جوجو طلام کلی انرژی گرفتم هم با عمه کلی گپ زدیم و البته درس م رو هم خوندم ... واسه داداشی نی نی شب ها قصه میخوندم  و باهاش بازی م میکردم ... این هم یه نمونه ش !!! واقعا ساعت مطالعه م بالا بود و تلاش کردم ... به نظر امتحانامم خوب دادم اما نمره هام به جز یکی مرز بود ...راس ساعت رفتم واسه اعتراض شبکه ... امروز هم انتخاب واحدم بود اما واسه حذف و اضافه حضوری حتما باید برم.

پ ن :

خدای مهربون من ...

بخاطر داشتن بهترین پدر و مادر و خانواده ازت ممنونم خدای مهربونم .

این چند ماه خیلی بهم سخت گذشت ... اما فهمیدم خدا میخواد از من ناز نازی یه دختر قوی بسازه ... هنوز قدم های اولمم ...

واسه شروع شدن ترم جدید هیچی انگیزه ندارم ...

خداجونم شکرت.

۰ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۴
Princess Anna
اصن نمیدونم چرا این ترم اینقدر دوشنبه ها مزخرفه ! دوشنبه باید از تقویم ترم پنج محو شود ... امضا دانشجوی امروز دانشجوی فردا !
۱۹ آبان ۹۳ ، ۲۰:۴۳
Princess Anna
الان با استادی کلاس دارم که ترم دوم هم باهاش کلاس داشتیم ... نمیدونم چرا هر چند مدت ذهن م تو یه دوره ی خاصی از زندگیم جا میمونه ... حالا هم همش تو فکر ترم یک و دو م ... بنظرم اصلا ترم سه و چهار خوب نبود ... نمیدونم یعنی ممکنه فکر کردن به خاطره هاش برام شیرین بشه ؟ ... یادش بخیر چقدر با زی زی خاطره داریم ... چقدر بچه بودیم ... خدا جونم شکرت خیلی عالی بود ... خیلی ...
۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۰:۴۲
Princess Anna

نمیدونم چه عبارتی برای امروز مناسبه که من به کار ببرم ؟ یه عبارتی که همه ی این صفت ها رو داشته باشه ! مزخرف . شلوغ . جک . درهم برهم . دلگیر ... صبح همه چی روال عادی داشت 10 بیدار شدم صبحانه خوردم کتابم آوردم بخونم اما دیدم نزدیک اذان و خیلی تا کلاس نمونده یه کتاب غیردرسی برداشتم و چهار پنج صفحه ش رو خوندم ... بعد ناهار رفتم یونی همه چیز عادی بود و دل من آرومه آروم ! تو حیاط دانشگاه دوتا دختر پشت سرم راه میرفتن و ظاهرا یکی شون داشته به پاشنه ی کفش ها م نگاه میکرده ! یکدفعه پا م برگشت ! دختره گفت این تو فکرم بود ! داشتن میخندیدن ... فکر کردن من ناشنوام ؟!! یعنی قشر تحصیل کرده جامعه باید اینقدر سطح افکارش پایین باشه !!! کی میشه از این دانشگاه خلاص بشم ؟! رفتم طبقه چهارم که کلاس اونجا برگزار میشه ... تنها ایستاده بودم که زهرا و یکی از بچه ها اومدن یه برنامه واسه زهرا آورده بودم بهش دادم و سه تایی مشغول صحبت شدیم ... اومدم برای لی لی برنامه ضبط صوت بلوتوث کنم که یه دفعه گوشیم خاموش کرد و تا صفحه روشن میشد دوباره خاموش میکرد ... گوشی زهرا رو گرفتم زنگ زدم به مامان گفتم گوشیم خاموش کرده نگران نباش ... مامان گفت عجله نکن هروقت دوست داشتی برگرد آخه قرار بود زودتر برم خونه و مامان میخواست بهم خبر بده که برم دنبال خواهرم یا خودش میره ... زی زی هم اومد صدای استاد رو که براش ضبط کرده بودم بهش دادم ... نشستم رو صندلی داشت میفتاد ! یه پایه ش خراب بود ! دوباره یه صندلی دیگه آوردم اونم پشتی ش در رفت ... زی زی کلی بهم خندید ... دوباره جام رو عوض کردم ... خیلی عصبانی رفتم بیرون که زینب بعدش گفت اونطوری که تو رفتی بیرون از کلاس من شاخ درآوردم ! رفتم دستام رو بشورم بلکه آروم بشم ... دیدم داره دیر میشه رفتم تو کلاس ... استاد گفت شما تازه اومدی ؟ نیلو گفت نه استاد من مهمانم ... استاد گفت نه کناریت ! و کناری نیلو کسی نبود جز من ! خوبه قبل اینکه از کلاس برم بیرون حضور و غیاب کرده بود ! گفتم استااااد من بودم تو کلاس رفتم بیرون ... حالا نیلو اینا هر هر میخندن !!! استاد درس شروع کرد ...یکی از بچه ها هم بخاطر اینکه گوشی ش زنگ خورده بود هفته ی پیش رفت برامون بستنی خرید ... وقتی داشتیم بستنی میخوردیم مسخره بازی درمیاورد یه کم خندیدیم ... خودشم خیلی خوش خندست منم خنده م میگیره ... یه برگه درآوردیم با زی زی مکاتبه کردیم ... تو این برگه اسم همه رو آوردیم ... اول کلاس صدای استاد رو گذاشتیم رو ضبط البته با گوشی زی زی گوشی من که همچنان درحال ری استارت کردن بود اصن درگیرا !!! استاد که دید نمینویسیم اومد پیش مون گفت چیکار میکنید !!! اتفاقا همون لحظه تو برگه حرف از استاد بود !!! گفت پس الکی خودکار تکون میدید !!! گفتم استاد صدا تون ضبط میکنیم ... گفت بعدا بخوای گوش بدی حالت بهم میخوره صدای من خیلی بده !!! یواش به زی زی گفتم من اصلا نمیتونم اینقدر تند بنویسم اینقدر گوش هاش تیزه زودی شنید !!! گفت نفرین تون میکنم با استاد (...) مجبور بشید درس بردارید !!! اونوقت یاد میگیرید سریع بنویسید آخه همه بچه ها بهش گفتن آروم تر حرف بزن !!! استاد فکر کنم چهارسال ازمون بزرگتره ... میگفت من از نه ماهگی حرف زدم !!! رو دوره تنده !!! کلاس که تموم شد قرار بود بریم با بچه ها امتحان یکشنبه رو لغو کنیم که رفتیم استاد مون داشت امتحان میگرفت ... کم کم بچه ها رفتن و دیدیم تا استاد بیاد بیرون کلاس بعدی بچه هام تموم شده ... با زی زی یه کم تو سالن نشستیم و صحبت کردیم ... براش حرف زدم ... اونم گوش کرد ... بعدشم اومدم خونه اینقدر دلم پر بود همه رو واسه مامان تعریف کردم سیمکارتم رو انداختم تو گوشی مامان و گوشیم دادم فلش بزنه از اون طرف هم رفتم دنبال آبجی خانوم آوردم ش خونه ... مامان و مامان بزرگ که رفتن بیرون آبجی پیش م بود ... نزدیک ساعت 9 رفتیم اول گوشیم رو با بابا گرفتم و بعدش از عمه سر زدیم و مامان بزرگ و بابابزرگم اونجا گذاشتیم ... عمه به شدت ناراحت بود ... بخاطر اینکه ممکنه آلودگی بهش منتقل بشه ... هنوز نی نی جونی خوبه خوب نشده ... فردا هم ان شاالله میرم خونه ی خاله .

پ ن : خدایا امروز یاد گرفتم هیچکس و هیچ چیز نمیتونه به من سود یا ضرری برسونه ... نباید بترسم چون همه چیز دست خودته .. فقط خودت ...

خدایا کمکم کن ... آمین .

۰ ۰۶ آبان ۹۳ ، ۰۱:۲۵
Princess Anna

دوشنبه بود که فرداش دوتا امتحان ساختمان و معماری داشتم نزدیک سه ظهر شروع کردم تا دوازده شب تموم ش کردم البته حذفی نبود و نزدیک 45 صفحه جزوه ... از اون روز فهمیدم میتونم تند بخونم و بفهمم ... صبح م معماری خوندم چون فقط از نمونه سوالا بود همون 14 تا رو خوندم ... سر امتحان ساختمان مراقبه اومده میگه دخترم چرا اینقدر استرس داری ؟ منم فقط لبخند زدم بعدش گفتم نه مضطرب نیستم ... انگار نگران بودم ولی خودم حالیم نبود دست راست م سهی جلوم مری و پشت سرم سپیده نشسته بود کلا جو آروم نبود ! نزدیک سه و بیست دقیقه بود برگه م رو دادم یه آبی به دست و روم زدم به شدت خسته بودم یه سوال امتحان پیاده سازی بخشی از پروژه بود که 3 نمره داشت و کلی کد نویسی دیگه ... یه نگاه دیگه به سوالای معماری انداختم یه کم شکلات خوردم به ساعت که نگاه کردم نزدیک 4 بود و من سر امتحان بعدی نشسته بودم ... سوالا عین همونا بود که استاد داده بود ! چشم رو هم گذاشتم ساعت 5 بود و این دوتا امتحانم تموم شد ... با زی زی رفتیم تو حیاط اون رفت میکاپ ش رو تجدید کنه منم نشستم رو پله های انجمن موسیقی دانشگاه ... یه نگاه به آسمون یه نگاه به ابرها انداختم ... یه نگاه به زمین که آفتاب با گرمای شدید ش بی منت اون رو روشن کرده بود ... چه روزهایی اومد و رفت یاد روز اول دانشگاه افتادم ... نزدیکای 4 بود نشستم سر طراحی الگوریتم  ... تا اونجا که تونسته م خوندم البته خیلی م نبود حجم ش ... فردا نزدیک 11 یونی بودم با زی زی و نیلو نشستیم بخونیم  ... با زی زی رفتیم سلف بعد بستنی و ساندویچ نشستیم به خوندن همه رو دور کردیم منم فرمولا رو تا آخرین لحظه نگاه کردم یادم نره آخه همه جواب به فرمولا بستگی داشت ... اول امتحان با استرس شروع کردم آروم آروم نوشتم و درنهایت به دوتا سوال نرسیدم ! البته بچه هام وقت کم آوردن چون جوابا خیلی طولانی بود اینم بماند که سوال 4 رو فهمیدم یه جا عدد اشتباه گذاشتم ! و هر مرحله جوابش به مرحله قبلی بستگی داشت ! به شدت خسته بودم تا رسیدم خونه صورتم شستم وضو گرفتم دوباره میکاپ کردم عرض 5 دقیقه ! با یه خط چشم کج و کوله ! یه مهمونی بامزه خونوادگی واسه عروس 10 روز آینده داشتیم ... خداروشکر خوش گذشت ... جمعه رفتیم بیرون دور بزنیم چون خیلی حال و هوا سنگین بود ... یکشنبه صبح م فقط فیزیک م رو مرور کردم ... وقتی رفتم سر امتحان آرامش خاصی داشتم سوالا رو نوشتم سه و ربع بود که برگه م رو دادم ... بعد یه استراحت کوچیک رفتم سر اقتصاد که اصن مغزم نمیکشید ! سوالا هیچکدوم عین جزوه که هیچی عین مثال های کتاب م نبود ... هیچکس به جواب آخر هیچکدوم از سوالا نرسید !!! و اینگونه بود که امتحانای ترم چهار تموم شد ... شب با آبجی رفتیم رستوران منم دوتا انیمیشن زبان اصلی و این رژ خریدم ... یکشنبه م که روز عروسی بود ساعت 6 تشریف بردم آرایشگاه ! یه خانومه که گفت عروس شدی !!! یکی دیگه فکر کرده بود نامزدیمه !!! ههههههههههه !!!! خلاصه که بسی زیبا شدیم ! بابا که اومد آرایشگاه دنبالم گفت چادر بکش رو صورتت !!! داریم عروس میبریم ... وقتی اومدم خونه مامان زنگ زد آرایشگاه کلی ازشون تشکر کرد ... عروسی خیلی بهمون خوش گذشت ... دخرعموی خوشگلم بغل کردم گاهی م دور عروس میچرخیدیم ... جشن شون پرفکت بود ... عالی بود ... یه مهمونی بدون گناه با دف و یه خانوم که واقعا قشنگ میخوند ... به جای اون همه موزیک که روان آدم با شعرهای بی محتوا شون آشفته میکنه ... و بالاخره این روزهای قشنگ اومد ... ماه خدا ... خوشحالم که امسال هم زنده هستم ... الحمدلله .

پ ن : موقع امتحان فیزیک فهمیدم انگار خدا قلمم رو بدست گرفته و مینویسه ... خدایا شکرت .

این ترم سر امتحانات بجز اقتصاد با آمادگی کامل رفتم ... خدایا ممنونم ازت که بهم کمک م کردی و  بهم آرامش دادی .

این دوتا بازی رو دیروز نصب کردم اصلا خوشم نیومد .

این هم زولبیا دستپخت خودمان !

خدایا بابت همه چیز ازت ممنونم ... ای مهربون ترین .

۰ ۰۹ تیر ۹۳ ، ۰۲:۳۳
Princess Anna
نزدیک ده صبح بود که بیدار شدمو اول رفتم بیرون واسه مامان بعد اومدم خونه سریع صبحانمو خوردمو رفتم کافی نت که گزارش همراه با عکسا شو پرینت رنگی بگیرم ... انصافا خیلی خوب شد ... بعدشم رفتم یونی ... گزارشو تحویل دادم که بسیار تشکر نمودن ! اما بچه ها از برنامه راضی نبودن که منم همچنین از بچه ها راضی نبودم ! نقاط قوت و ضعف برنامه رو توضیح دادم واسه مسئول مون و قرار شد ان شالله از ترم بعدی با درنظر گرفتن تجربیات برنامه های بهتری داشته باشیم... بعدش با دوستم رفتیم سرکلاس معماری با اینکه دیر رسیدم استاد همچنان درحال چرت و پرت گفتن بود و دست از سر کچل ما برنمی داشت !!! بعد دقیقا یه ساعت حرف زدن شروع کرد به تند تند نوشتن اونم تو نیم ساعت !!! تایم بعدی برگه میان ترما رو داد که 4 شدم از 5 ... بعدشم رفتیم سرکلاس پایگاه که یه فصل از طراحی الگوریتم واسه امتحان فردا رو خوندم ... 5 کلاس تموم شد از جایی دیگه پیاده اومدم 6 خونه بودم ... از اون خیابونی که دقیقا دوسال پیش همون وقت کتابخونه م توش بود رد شدم خاطرات خوبم بسیاااااااار خوب روزهای درس خوندنو کلاس ها و مری حانی و غزل زنده شد ...

پ ن : خداجونم بابت اون همه روزهای خوب حتی روز خیلی قشنگه کنکورم ازت ممنونم ... یه دنیا ممنونم ...
دلم به شدت واسه خرخونی کردن تو شیمی و ریاضی تنگ شده ... خیلی م تنگ شده ... 
دوستم گفت ترم یک اینقدر خوب میخوندی نابغه بودی ! خندیدم گفتم نه در اون حد ! گفت حیف شد دیگه اونطوری نیستی ...
از ته دلم میخوام با عشق این درسای دوست نداشتنی رو بخونم ... 
خدایا فقط تو میتونی بهم کمک کنی ... به تو مدیونم همیشه / مگه میشه بی تو باشم ... 
۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۹
Princess Anna

چقدر جمعه ها دلگیره ... امروز بیشتر با مامان حرف زدم درمورد هرچی که تو دلم بود خیلی حالمو خوب کرد ... عصر با آبجی رفتیم بیرون نارنیا 3 رو گرفتم قبلا یه بار دیدمش ... خیلی واسه م جذابیت داره این مجموعه ... دیروز م با تموم اذیت های بچه های دانشگاه و خستگی های ناتموم هماهنگی و اجرا برنامه کانون رو خیلی خوب برگزار کردم ... خداروشکر ... باید گزارشش رو هم بنویسم ... کلاس پنجشنبه م لغو شد ... دوشنبه دوتا امتحان خیلی مهم دارم که یکی ش 7 نمره س اون یکی 4 ... از سه شنبه م وقت داشتم اما هنوز هیچی ... دوشنبه استاد 3 اومد سرکلاس تا 5.30 !!!! آنتراکت نداد که زودتر کلاسو تعطیل کنه اما نکرد ! خلاصه حوصله مون سررفت درسشو دوست ندارم ... به دوستام که نگاه میکنم هرکدوم با یه هدف اومدن اما من چی ... چشمام خیس شدن الان ... بازم شکر ... بعد هرسختی یه آسونیه ... خودم به مراتب تجربه کردم ... امتحان یکشنبه رو حدود 5 - 4 ساعت خوندم با همیاری دوستان ! خداروشکر بد نبود ... اینم درحال مطالعه معماری کامپیوتر ... فکر میکنم باید بیشتر کتاب بخونم چون حالمو خیلی خوب میکنه !  دو سه شب پیش چنتا از اهداف تحصیلی و شغلیمو نوشتم 8 تا شونو تو بازه زمانی 10 ساله .

پ ن : خدایا بابت همه ی این حس و حال های خوب ... بابت همه ی مهربونیات ... بابت همه ی کمک هات و آرامشی که ازت میگیرم یه دنیا ممنونم .

دلم واسه بابایی م خیلی خییییییییلی تنگ شده از چهاشنبه رفته سفر پیش مامان بزرگ الانم تو راهه ان شالله به سلامتی برسن.

خدایا بابت داده ها و نداده هایت شکر.

۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۱۶
Princess Anna
دیشب برنامه ریزی کردم واسه امروزم کارهام خوب پیش رفت ... سعی کردم بهتر از روزهای دیگه م غذا بخورم ... آروم آروم دارم میخونم از ساعت 4 ... صبح میان ترم معماری کامپیوتر دارم ... هیچ عجله ای ندارم که تمومش کنم برخلاف بقیه درسا اینو دوسش دارم تا کاملا متوجه نشم ازش رد نمیشم ... با این همه دلم میخواد انصراف بدم از این یونی خسته م کرد ...

پ ن : الهی شکر صبحا خیلی پرانرژی م  ...
خدای مهربونم بابت همه چیز ازت ممنونم ... خصوصا آرامشی که به لطف تو دارم ...
مامان بزرگ مریض شده ... ان شالله زودتر شفا بگیره ...
۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۵۵
Princess Anna