بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

70

سه شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۰۸ ق.ظ
امسال فرجه بین دو ترم خییییییییلی طول کشید ! اینقدر روزهاش سنگین بود که فکر میکنم به جای دو و نیم هفته ! دو و نیم ماه گذشته !!! هنوزم که هنوزه تموم نشده ! و پنج روز دیگه ازش باقی مونده ! یه روز اینقدر حوصله م سر رفته بود تصمیم گرفتم یه غذای من درآوردی درست کنم ! فیله مرغ رو به تیکه های کوچیک تقسیم کردم و با آرد سوخاری کردم ... چندتا دونه م قارچ سوخاری درست کردم به اضافه قارچ و پیاز و فلفل دلمه های رنگی م خورد کردمو سرخیدم ! که نتیجه ش شد این !!! مزه ش هم خوب بود مامان اینا تعریف کردن ... پنجشنبه م با آبجی رفتیم کافه ... کافی شاپ همیشگی مون مدتیه که بسته س بخاطر همین رفتیم یه جای جدید ... بماند که آقاهه سفارش آبجی رو نشنیدو هرچی منتظر شدیم نیاورد !!! بعد که صداش زدیم گفت اصلا متوجه نشدم ! سریع اونجا شلوغ شد و اومدیم بیرون ... به پاساژ درمانی ( به قول دخترخاله جان ) مشغول شدیم بعدشم اومدیم شام بخوریم ... این و این ... خیلی طول نکشید غذا خوردن مون زود اومدیم بیرون ... شنبه عمه ختم انعام داشت ... منم شب قبل ش تا سه نخوابیدمو واسه آبجی خانوم کوچک پروژه دانش آموزی رو جمع آوری کردم صبح م نه بیدار شدم رفتم کافی نت تا متن و عکس هاش رو پرینت بگیرم ... با همدیگه رو مقوا چسبوندیم و شد این ... ظهر اومدم استراحت کنم که عمه وقتی مامان وسط راه بود زنگ زد و گفت که من برم کمکش مراقب جوجه طلا باشم ... منم عرض پنج دقیقه حاضر شدمو رفتم ... تو راه پله ها که بودم دیدم نی نی از بغل مامانیش داره بهم میخنده !!! یعنی ذوق مرگ شدم ! بدو بدو رفتم بالا و از دور به همه سلام کردم ... عمه سریع نی نی رو داد بغل من گفت بگیر مال خودت ... منم دو ساعت تموم با نی نی بودم ... گاهی هم مامانیش سر میزد ... اما نی نی نخوابید که نخوابید ! کلی هم باهام با زبون خودش صحبت کرد و خندید جیگر طلای من ! واسه پذیرایی هم به عمه کمک کردم ... بعد که مهمونا رفتن نی نی جان شیر خورد و لالا کرد ... من و مامان هم خیلی سریع رفتیم به سمت خونه خاله ! که نزدیک به خونه عمه ست ! همون تایم کوتاه خیلی خوش گذشت ... بعد نماز موقع میوه خوردن اینقدر از دست این پو خندیدیم که خدا میدونه !!! اینقدر این چند وقت اشک ریخته بودم یادم رفته بود چقدر خندیدن از ته دل خوبه ... بعدشم برگشتیم خونه که همون شب مامانو بابای بابا جانم اومدن و یکی دو هفته ای اینجا می مونن ... صبح فرداشم من حذف و اضافه داشتم شب ش از استرس اینکه خواب بمونم خیلی دیر خوابم برد اما خداروشکر سروقت بیدار شدم ... سرویس دانشگاه پر بود فقط کنار راننده جای نشستن بود !!! آقای راننده گفت بیا بشین اومدم پایین که از در کناری برم تو ماشین دیدم قدم نمیرسه !!! گفتم سخته همین جا وایمیسدم ! آقای راننده گفت عیبی نداره از همین جلو بیا بشین ... هیچی دیگه تا دانشگاه تو شیشه ی جلو بودم !!! وسط راه م یه جناب اسکلت که از سقف آویزون بود از بغل گوشم افتاد !!! خداروشکر که نخورد تو سرم !!! وقتی رسیدم یونی خیلی نگران بودم چون هیچکدوم از درس های این ترم رو بخاطر پیش نیازی و هم نیازی نتونستم بردارم ... ساعت هشت و ربع یونی بودمو استاد نزدیک های هشت و نیم اومد ... گفتم استاد بهتون ایمیل زدم مشکلم رو گفتم شما گفتید که واسه حذف و اضافه حضوری بیام ... گفت کار خوبی کردید ... دیگه خیالم احت شد که امروز حالش خوبه ... خداروشکر نه به نمراتم نگاه کرد نه واسه اضافه کردن واحدها اذیتم کرد ... کلی هم با بچه ها خندید ... الحمدلله ... ازش تشکر کردم و از بچه ها خداحافظی کردم اومدم سر راه کافی نت که برنامه هفتگیم رو پرینت بگیرم یکدفعه دیدم ساعت امتحان یه درس با درس اصلیم یکی بود ! و بدتر از همه میشد سه تا امتحان تو یه روز ! سریع به زهرا زنگ زدم رفت پیش استاد ... استاد گفت خودش بیاد ... واقعا سخت م بود برگردم ... استاد گفت دوشنبه هفته دیگه بیاد ... هیچی دیگه اگه درسی بود بردارم همون بیست واحد میمونه اگرم نه که میشه 17 تا ... امروزهم با آبجی رفتیم براش کفش بخریم ... بعدشم شام خوردیم ... این و این ... الان هم خوابم میاد اما دوست ندارم بخوابم ! اصن دلم میخواد شبا سرحال باشم !!! هرچند که از وقت خوابم گذشته !

پ ن : خدا جانم هرچقدر ازت تشکر کنم واسه اینکه منو از غم نجات دادی کمه ... مثل همیشه تو نجاتم دادی ... ممنونم ازت ... یه دنیا ممنونم .

ازون جایی که آبجی خانوم کوچک ! به شدت فوتبالی هستن ! این جور روزنامه ها براش خیلی جالبن ! تیم ملی مون واقعا به ناحق حذف شدن ... روز بازی با عراق که با نامردی تمام برنده شد خیلی ناراحت شدم ... واقعا حق شون این نبود ... درواقع حق ما این نبود ... 

ترم جان جدید دارم میام پیش ت !!! خواهشا مثل ترم یک باش !!! جون هرکی که دوست داری منو مثل این سه ترم اخیر زجر نده لطفا ! 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی