بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

6

دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۱۵ ق.ظ

از اون پنج روزی که برای امتحانم فرصت داشتم شروع میکنم به نوشتن تا همین امروز ...خدای مهربونم با نام خودت آغاز میکنم . عصر پنجشنبه با خواهرم رفتیم بیرون اول همون شهر کتاب همیشگی رفتیم . که من اونجا خیلی احساس خوبی دارم ... انگار از دنیا جدا شدم ... احساس قشنگیه . کتاب سه شنبه ها یا موری خریدم ... چندوقت بود که دنبال ش میگشتم . بعدشم تو پاساژ گشتیم و پیاده تا خیابون خودمون اومدیم . دوتا لوازم آرایشی رفتیم سایه چشم طلایی قهوه ای میخواستم که از دومی این خریدم . بعدشم شام خوردیم و اومدیم خونه . شنبه صبح م رفتم قلمو سایه و دستمال آرایش گرفتم . یکشنبه م درحال درس خوندن بودم که مامانم گفت درس تو به جایی برسون بریم جهاز عروس فردا شب ببینیم منم از خداخواسته ! سریع یه فصل خوندم و حاضر شدم . تا نزدیک 6 عصر بود که خونه عروس بودیم  ... عروس یه سال از من بزرگتره . جهاز ش به سلیقه من جور نبود اما خوب بود ... مبارک ش باشه . حوصله شب بیدار موندن نداشتم و البته فردا شبم عروسی داشتیم میخواستم سرحال باشم  ... زود پرونده مطالعه آخرین امتحان بستم ... صبح م تو دانشگاه یه نگاه انداختم . استاد اومد بالای سرم گفت خالی نذار . زود اومدم خونه مثلا قرار بود استراحت کنم که با اتاق بسیار نامنظمم روبرو شدم . سریع دست به کار شدم و با چشم های خوابالو اتاق مرتب کردم و جارو کشیدم بعدشم نزدیک 4 عصر رفتم آرایشگاه . قبلش که رفتم عابر بانک حواسم نبود سرم محکم خورد به حفاظ ش ! خلاصه تو آرایشگاه حسابی ساکت شده بودم فشارم افتاده بود . رفتم زیر سشوار لاک ها مو زدم بعدشم این آرایش نشون ش دادم برای انجام داد . مو هامم فر کرد ریخت دور م . لوازم آرایش م برده بودم . بعدش همه گفتند خیلی خوشگل شدی ... منم کلی ذوق کردم و سریع ماشین گرفتم اومدم خونه . همون دم در روسری مو درآوردم مامانم خیلی مو هامو پسندید . اما خودم بیشتر از آرایشم راضی بودم همون بود که میخواستم . این م عکس لباس م لباس م از نزدیک و تلم ... صندل هام و گوشواره و دستبند م . با خاله م اینا رفتیم تالار من همچنان خیلی خسته و بیحال بودم . بعدشم با دختر خالم رفتیم دور عروس آخرشب م عکس گرفتیم . شنبه م خداروشکر دقیقه نود همه چی درست شد ... صبح 14 واحد برداشتم ... خیلی استرس داشتم اون دوتا درس که 5 تا جا داشت نرسه بهم . شب م نزدیک 9 بود که 6 واحد دیگه م برداشتم شد 20 تا . خدا رو واقعا شکر خیلی خیال م راحت شد ... الحمدلله . یکشنبه م که از صبح بیرون بودم و خرید کردم واسه اردوی امروز ... ان شالله مشهد ... خواهرم بیسکویت ها رو اینطوری بسته بندی کرد . این شکلات هام خیلی خوشمزه بودن . حیف که دوستانم نمیان ... تنهام . الان خیلی خسته م . عجله ای یه چمدون بستم ... یه کم سنگین شد . دوست داشتم کوله ببرم اما کوچیک بود واسه وسایل م ان شالله خوش بگذره بهم.

پ ن : امام رضای مهربونم ... تو بی حد مهربونی ... جلوه مهر خدایی ...

خدای مهربونم مراقب م باش ... همه چی میسپرم به خودت ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی