6
از اون پنج روزی که برای امتحانم فرصت داشتم شروع میکنم به نوشتن تا همین امروز ...خدای مهربونم با نام خودت آغاز میکنم . عصر پنجشنبه با خواهرم رفتیم بیرون اول همون شهر کتاب همیشگی رفتیم . که من اونجا خیلی احساس خوبی دارم ... انگار از دنیا جدا شدم ... احساس قشنگیه . کتاب سه شنبه ها یا موری خریدم ... چندوقت بود که دنبال ش میگشتم . بعدشم تو پاساژ گشتیم و پیاده تا خیابون خودمون اومدیم . دوتا لوازم آرایشی رفتیم سایه چشم طلایی قهوه ای میخواستم که از دومی این خریدم . بعدشم شام خوردیم و اومدیم خونه . شنبه صبح م رفتم قلمو سایه و دستمال آرایش گرفتم . یکشنبه م درحال درس خوندن بودم که مامانم گفت درس تو به جایی برسون بریم جهاز عروس فردا شب ببینیم منم از خداخواسته ! سریع یه فصل خوندم و حاضر شدم . تا نزدیک 6 عصر بود که خونه عروس بودیم ... عروس یه سال از من بزرگتره . جهاز ش به سلیقه من جور نبود اما خوب بود ... مبارک ش باشه . حوصله شب بیدار موندن نداشتم و البته فردا شبم عروسی داشتیم میخواستم سرحال باشم ... زود پرونده مطالعه آخرین امتحان بستم ... صبح م تو دانشگاه یه نگاه انداختم . استاد اومد بالای سرم گفت خالی نذار . زود اومدم خونه مثلا قرار بود استراحت کنم که با اتاق بسیار نامنظمم روبرو شدم . سریع دست به کار شدم و با چشم های خوابالو اتاق مرتب کردم و جارو کشیدم بعدشم نزدیک 4 عصر رفتم آرایشگاه . قبلش که رفتم عابر بانک حواسم نبود سرم محکم خورد به حفاظ ش ! خلاصه تو آرایشگاه حسابی ساکت شده بودم فشارم افتاده بود . رفتم زیر سشوار لاک ها مو زدم بعدشم این آرایش نشون ش دادم برای انجام داد . مو هامم فر کرد ریخت دور م . لوازم آرایش م برده بودم . بعدش همه گفتند خیلی خوشگل شدی ... منم کلی ذوق کردم و سریع ماشین گرفتم اومدم خونه . همون دم در روسری مو درآوردم مامانم خیلی مو هامو پسندید . اما خودم بیشتر از آرایشم راضی بودم همون بود که میخواستم . این م عکس لباس م لباس م از نزدیک و تلم ... صندل هام و گوشواره و دستبند م . با خاله م اینا رفتیم تالار من همچنان خیلی خسته و بیحال بودم . بعدشم با دختر خالم رفتیم دور عروس آخرشب م عکس گرفتیم . شنبه م خداروشکر دقیقه نود همه چی درست شد ... صبح 14 واحد برداشتم ... خیلی استرس داشتم اون دوتا درس که 5 تا جا داشت نرسه بهم . شب م نزدیک 9 بود که 6 واحد دیگه م برداشتم شد 20 تا . خدا رو واقعا شکر خیلی خیال م راحت شد ... الحمدلله . یکشنبه م که از صبح بیرون بودم و خرید کردم واسه اردوی امروز ... ان شالله مشهد ... خواهرم بیسکویت ها رو اینطوری بسته بندی کرد . این شکلات هام خیلی خوشمزه بودن . حیف که دوستانم نمیان ... تنهام . الان خیلی خسته م . عجله ای یه چمدون بستم ... یه کم سنگین شد . دوست داشتم کوله ببرم اما کوچیک بود واسه وسایل م ان شالله خوش بگذره بهم.
پ ن : امام رضای مهربونم ... تو بی حد مهربونی ... جلوه مهر خدایی ...
خدای مهربونم مراقب م باش ... همه چی میسپرم به خودت ...