بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهر کتاب دوست داشتنیم» ثبت شده است

از اونجایی که کمی تا قسمت زیادی شب امتحانیم ! بعد از تموم شدن امتحانای آبجی خانوم کوچک و قبل از شروع شدن امتحانای خودم ؛ موقع تعطیلی های خرداد ماه به سفر گفتم بلهههههههه !!! و به درسام گفتم هنووووز نه !!! فکر نمیکنی یه کم زود باشه برای خوندن شوما ؟!!! اینطوری شد که از مامان بزرگ اینا و سه تا از خاله جان ها سر زدیم و برگشتیم ... باید بگم که خونه خاله سمانه بعد خونه مامان بزرگ از همه جا بیشتر خوش می گذره !!! و این بار هم به من واقعااا خوش گذشت ... خداروشکر ... یه روز قبل از شروع ماه رمضون امتحان جامع کلاس بود که شب قبلش تمرین کردم و شکرخدا 19.75 شدم و رفتم طرح سه ساله ! هنوزم که هنوزه باورم نمیشه ! اما متاسفانه دوره ی جدید با امتحاناتم تداخل داشت و نتونستم شرکت کنم ... یه دوره عقب افتادیم با خاله ... هنوز تصمیم نگرفتیم برای ادامه کلاس خصوصی بگیریم و یا با بچه های یه دوره عقب تر کلاس ها رو شرکت کنیم ... ان شالله هرچی صلاح پیش بیاد ... دقیقا از روز اول ماه رمضون شروع کردم به درس خوندن تااا 24 م ماه مبارک ... نتایج ترم پیشم خیلی بهتر بود ... اما خداروشکر چندرسانه ای و آی تی 2 رو نمره ی خوب گرفتم ، هوش و مدیریت پروژه رم معمولی و اقتصاد هم برای بار دوم به نتیجه مطلوب نرسید ! :| کار آموزی هم برگه ها رو از رو یه گزارش کار دیگه نوشتم و بیست گرفتم ! البته صفر واحد بود و تاثیری هم نداشت ! آز پایگاه داده هم ... {تا ثبت دائم نمره سه نقطه باقی می مونه !!!} خداکنه برسم پروژه رو تا شهریور آماده کنم وگرنه باید ترم دیگه برش دارم :| خدا رحم کنه از حالا استرس گرفتم :| شب های قدر برای همه دعا کردم الا اون شخص محترمی که امتحانای ما رو تو ماه رمضون برنامه ریزی کرده بود ! خصوصا امتحان هوش رو که ساعت نه صبح 23 ماه مبارک انداخته بود ! صبح ساعت هفت و نیم که داشتیم میرفتیم سمت دانشگاه خیابونا خیلی خیلی خلوت بود ! ساعت کاری ادارات تغییر کرده بود بخاطر شب های احیا اما ساعت امتحانای ما رو عوض نکرده بودن ! فقط خیلی لطف کردن و یک ربع دیرتر برگزار کردن ! اون شب ها نمیدونستیم قرآن به سر بگیریم یا جزوه ! من دیگه حرفی ندارم ! :| خلاصه که همش 5 تا دونه امتحان دادم اما قدر 50 تا امتحان ازم انرژی گرفت ! نفهمیدم چطوری ماه رمضون تموم شد ... صد حیف ... امسال خیلی دلتنگ ماه رمضون شدم ... احساس میکنم اون طور که باید بهره برداری نکردم ... همش تو دلم میگفتم خدا کنه آخری ش نباشه ... خداکنه سال دیگه هم باشم و تو این حال و هوای معنوی ویژه نفس بکشم ... خدایا شکرت ... روز عید هم که رفتیم خونه مامان بزرگ ... عصرش هم با خاله اینا رفتیم کافه کتاب بعدش هم پارک ملت و بستنی متری خوردیم ! البته بستنی های خودمون خیلی خوشمزه تره ! از اون سال خیلی بیشتر پارک ملت رو دوست داشتم ... فرداش هم پل طبیعت و پارک آب و آتش رفتیم ... پس فردا ش هم برگشتیم ... خب ! تا اونجایی که خاطرم بود نوشتم ... امیدوارم روزهای قشنگتری پیش رو داشته باشم ... آخه این روزا اونقدرام راحت نمیگذره ! :((( بازم شکر ...

پ ن :

خدایا شکرت که روزا میگذرن و نمی مونن ...

مو فرفری که در ادامه مطلب مشاهده می کنید اومده بودن شهر کتاب بسته ماهانه شون رو تهیه کنند ! اسمشون هم آقا شنتیا بود که از شش ماهگی مشتری پر و پا قرص شهر کتاب هستش ! اون روز آقای مهدی پاکدل مهمان شهر کتاب بودن البته خواهر جان تونست داخل بره اما من بیرون موندم تو غرفه کودکان چرخ زدم !

پنبه جانم کربلایی شد ! مقنعه نمازم رو به عمه دادم تا برام تبرک کنند حالا که موقع نماز سرم میکنم عطر بهشتی ش حال دلمو عوض می کنه ... خداکنه زودتر قسمت منم بشه ... ان شالله ...

اون عکسایی که از بالکن خونه مامان بزرگ و با نوردهی بالا گرفتم رو مدیون مامان بزرگ جانم هستم ! چون سطل زباله رو روی اجاق گاز داخل بالکن گذاشته بودن و منم به عنوان پایه دوربین ازش استفاده کردم !!! :))))

داریم کم کم به سوم مرداد نزدیک میشیم ... همون روزی که زینب بانو بهشتی شد ... حالا که بهشت رو دیدی بگو چه شکلی فرشته خانوم ... :((((

ادامه مطلب ! روزهایی که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۵
Princess Anna

6

از اون پنج روزی که برای امتحانم فرصت داشتم شروع میکنم به نوشتن تا همین امروز ...خدای مهربونم با نام خودت آغاز میکنم . عصر پنجشنبه با خواهرم رفتیم بیرون اول همون شهر کتاب همیشگی رفتیم . که من اونجا خیلی احساس خوبی دارم ... انگار از دنیا جدا شدم ... احساس قشنگیه . کتاب سه شنبه ها یا موری خریدم ... چندوقت بود که دنبال ش میگشتم . بعدشم تو پاساژ گشتیم و پیاده تا خیابون خودمون اومدیم . دوتا لوازم آرایشی رفتیم سایه چشم طلایی قهوه ای میخواستم که از دومی این خریدم . بعدشم شام خوردیم و اومدیم خونه . شنبه صبح م رفتم قلمو سایه و دستمال آرایش گرفتم . یکشنبه م درحال درس خوندن بودم که مامانم گفت درس تو به جایی برسون بریم جهاز عروس فردا شب ببینیم منم از خداخواسته ! سریع یه فصل خوندم و حاضر شدم . تا نزدیک 6 عصر بود که خونه عروس بودیم  ... عروس یه سال از من بزرگتره . جهاز ش به سلیقه من جور نبود اما خوب بود ... مبارک ش باشه . حوصله شب بیدار موندن نداشتم و البته فردا شبم عروسی داشتیم میخواستم سرحال باشم  ... زود پرونده مطالعه آخرین امتحان بستم ... صبح م تو دانشگاه یه نگاه انداختم . استاد اومد بالای سرم گفت خالی نذار . زود اومدم خونه مثلا قرار بود استراحت کنم که با اتاق بسیار نامنظمم روبرو شدم . سریع دست به کار شدم و با چشم های خوابالو اتاق مرتب کردم و جارو کشیدم بعدشم نزدیک 4 عصر رفتم آرایشگاه . قبلش که رفتم عابر بانک حواسم نبود سرم محکم خورد به حفاظ ش ! خلاصه تو آرایشگاه حسابی ساکت شده بودم فشارم افتاده بود . رفتم زیر سشوار لاک ها مو زدم بعدشم این آرایش نشون ش دادم برای انجام داد . مو هامم فر کرد ریخت دور م . لوازم آرایش م برده بودم . بعدش همه گفتند خیلی خوشگل شدی ... منم کلی ذوق کردم و سریع ماشین گرفتم اومدم خونه . همون دم در روسری مو درآوردم مامانم خیلی مو هامو پسندید . اما خودم بیشتر از آرایشم راضی بودم همون بود که میخواستم . این م عکس لباس م لباس م از نزدیک و تلم ... صندل هام و گوشواره و دستبند م . با خاله م اینا رفتیم تالار من همچنان خیلی خسته و بیحال بودم . بعدشم با دختر خالم رفتیم دور عروس آخرشب م عکس گرفتیم . شنبه م خداروشکر دقیقه نود همه چی درست شد ... صبح 14 واحد برداشتم ... خیلی استرس داشتم اون دوتا درس که 5 تا جا داشت نرسه بهم . شب م نزدیک 9 بود که 6 واحد دیگه م برداشتم شد 20 تا . خدا رو واقعا شکر خیلی خیال م راحت شد ... الحمدلله . یکشنبه م که از صبح بیرون بودم و خرید کردم واسه اردوی امروز ... ان شالله مشهد ... خواهرم بیسکویت ها رو اینطوری بسته بندی کرد . این شکلات هام خیلی خوشمزه بودن . حیف که دوستانم نمیان ... تنهام . الان خیلی خسته م . عجله ای یه چمدون بستم ... یه کم سنگین شد . دوست داشتم کوله ببرم اما کوچیک بود واسه وسایل م ان شالله خوش بگذره بهم.

پ ن : امام رضای مهربونم ... تو بی حد مهربونی ... جلوه مهر خدایی ...

خدای مهربونم مراقب م باش ... همه چی میسپرم به خودت ...

۰ ۰۷ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۱۵
Princess Anna