پ ن :
چه بارون قشنگی ! خدا جونم شکرت :)))
حس و حال عجیبی دارم ... دلم هم آرومه هم آشوب ، حالا میفهمم که هر لحظه از زندگی مون یه امتحان الهیه ... چه لحظه هایی که قلب مون پر از نشاط باشه و چه لحظه هایی که از غصه هوای دلمون ابری ... نگرانی هام به جاست اما احساس میکنم دارم تو امتحان خدا مردود می شم :((( الانه که باید بیشتر از هر وقتی به خدا توکل کنم و از هیچی نترسم ... اون روزای اول آرامش بیشتری داشتم اما الان از اینکه نتیجه ی کار چی بشه نگرانم ... از اینکه بگم خدایا هرچی قسمت باشه من تسلیم محض م ... از اینکه بگم بذار هرکی میخواد هر حرفی بزنه مهم اینه که نمی تونه رو حال خوب من تاثیر بذاره ... تو این دو سه سال اخیر روزایی رو گذروندم که به این باور رسیدم بیشتر از اون چه که انتظارش رو داشتم قوی بودم اما گاهی فراموش می کنم که با وجود تموم حساسیت ها و ظرافت هام دختر محکمی هستم ... یعنی دختر محکمی شدم ! و حالا وقت توکل و صبره تا روزا بگذرن و اتفاقاتی که مقدر شدن بیفتن ... حالا وقت اونه که نتیجه ی کار رو به خدا واگذار کنم ... وقتی به این روزایی که گذشت فکر میکنم بیشتر به مفهوم این آیه ی شریفه پی می برم ... { عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم } وقتی که می بینم با وجود دعا ها و گریه هام اونی نشد که می خواستم و به جاش خواست خدا اتفاق افتاد پیش خودم میگم تو کاره ای نیستی اون بالایی باید بخواد ! پس نگران نباش ، صبور باش مثل تمام روزایی که باب میلت نبود و صبوری کردی تا وعده ی خدا اتفاق بیفته ...
پ ن :
خدای مهربون من ! اگر تو خواستی و درست شد من سعی میکنم بنده ی بهتری برای تو باشم و اگر نخواستی و نشد میام پیش خودت ، کنار خودت و در پناه خودت تا خودت قلبم رو تسلی بدی و آرامش رو به وجودم هدیه کنی ...
تمام افکاری که لحظه به لحظه از فکر و ذهن مون رد می شن اعتبار ندارن و ممکنه خطای شناختی باشن اما مواقعی هم هست که مغز آدم حوصله ی تجزیه تحلیل و تمیز دادن افکار بد رو از خوب نداره ، دقیقا مثل الان من !
خدایا کمکم کن ...
یا امام غریب ... :(((
به طرز عجیبی از
چهارشنبه هفته پیش تا دیروز سه بار رفتم مشاوره ! تازه به مامان گفته بود
حداقل یک ماه و نیم باید منتظر باشید :| بعد عصر زنگ زد که یه نفر کنسل
کرده شما بیاید ! یه جورایی متعجبم از این همه سرعت البته خدارو هزار هزار
بار شکر ... اما تا یک ماه دیگه لازم نیست برم تا این دوتا کتاب رو که
معرفی کرده بخونم و تمرین هاش رو انجام بدم ... به امید خدا ... اونجا هم
خیلی آرامش داره فضا ش رو خیلی خیلی دوست دارم ... شکر خدا ... استاد
راهنما هم ایمیل داد گفت منتظر باش تا بگم باید چیکار کنی میدونم آخر وقتی
ایمیل میزنه که من میخوام برم مسافرت :| البته تقصیر خودمم بودا که دیر
اقدام کردم ! خداکنه به خیر بگذره چون نمیتونم مضطرب نباشم ! این روزا همش با خودم میگم درسته سخت میگذره اما بازم
خداروشکر که میگذره ...
پ ن :
پنبه جان بهم میگه آجیییی بیااااااااااا ! الهی قربون آجی گفتنت بشم من ! جوجه طلای من !
ادامه مطلب ! انتظار در اتاق انتظار !
به لطف خدا و دعوت امام رضا جان کمتر از هشت ساعت دیگه عازم مشهدم ... خیلی یه دفعه ای شد ! اما خداروشکر دیگه غصه نمیخورم که با بچه های دانشگاه مشهد نرفتم ... سال دیگه اگر زنده باشم شک ندارم از مهم ترین و پررنگ ترین سال های زندگیمه ... انشاالله تصمیم دارم برنامه ی سال جدید رو تو حرم امام مهربانی ها بنویسم ... امیدوارم بتونم به ترس هام غلبه کنم و برنامه هام رو پیش ببرم ... انشالله که صحیح و سالم بریم و برگردیم ... با اینکه بعد از اون اتفاق دل خوشی از جاده ها ندارم استرسم طبیعیه اما نباید بذارم جلوی لذت بردنم رو از سفر بگیره ... خدایا شکرت به خاطر همه چی ... خدای مهربونم یه دنیا بخاطر روزهای خوبی که امسال داشتم ازت ممنونم ... و ممنونم ازت که تو سختی ها کنارم بودی و ازم حمایت کردی ... خدا جونم ممنونم ازت هرچند که نمیتونم ذره ای از نعمت هات رو جبران کنم ... خدایا مراقب خودم و خانوادم باش که جز تو کسی رو نداریم ... خدا جونم شکرت :)
پ ن :
#آخرین پست امسال :)
این روزای تکراری میگذرن و مجبورم تو کلاس های نسبتا مفید قبل دوره شرکت کنم ... بعضی وقتا فکر میکنم این روزا اینقدر خوبه که
دیگه بهتر از این نمیشه ... گاهی م مثل الان میشینم و از دست خودم گله و
شکایت میکنم که چرا شروع نمیکنی ؟ چرا اینقدر زود ناامید میشی ؟ چرا فکر
میکنی کارایی که دوست داری انجام بدی بی فایدس ؟ شاید این روزا بیشتر به
حال جوونی که بهشت از داشتنش مفتخره غبطه میخورم ... به اونی که هم اسمش
جهاد بود هم رسمش ... به اونی که تیپ ش امروزی بود اما غیرتش دیروزی ! به
اونی که مال دنیا رو داشت اما حب دنیا رو نه ! به اون جوونی که هم خدا ازش
راضی بود هم اولیای خدا و هم بهترین بنده های خدا ... وقتی خودم رو با این
شهید عزیز مقایسه میکنم میبینم که چقدرررر از قافله عقب م ! و چقدر کار
داره بپذیرم نیومدم به این دنیا که فقط تو آسایش و راحتی باشم ... و یاد
بگیرم چیزایی هستن که جون من در برابرشون ارزشی نداره ... و اگر کاری نکردم
یادم نره تربیت بچه هایی که در آینده مادرشون هستم از همه چیز مهم
تره و در آخر همیشه یادم باشه که : «قُلْ مَتاعُ الدُّنْیا قَلِیلٌ وَ الْآخِرَةُ خَیْرٌ لِمَنِ اتَّقی».
پ ن :
سفر مشهد روزی م نشد ...
ای که مرا خوانده ای ... راه نشانم بده ...
خدایا ... گیر افتادم ... نمیتونم تصمیم درست بگیرم ... بهم میگی صبر ... میدونم که چاره ای که جز صبوری ندارم ... چون که پیش پام راهی نمیبینم ... اما اینکه فرصت هام رو هدر بدم خیلی کار اشتباهیه ... نمیدونم ... شروع کردن این کاری که تو ذهنمه کار درستیه یا نه ؟! اصلا فایده داره یا نه ؟! یا اینکه شیطونه داره تو گوشم میخونه بی فایده س ! اما اینطوریم که نمیشه هیچ کاری نکنم ! اصلا نمیدونم باید چیکار کنم ... از کجا بفهمم که این کار درسته ... چرا ناامید شدم آخه ؟!
پ ن :
فردا اول بهمنه ! نگران از دست رفتن فرصت هام !
خدایا خودت یه راهی پیش روم بذار ... خدایا کمکم کن !
یکشنبه ی خود را چگونه گذراندید ؟ به مادر خود کمک نموده سپس از بی اعصابی به برنامه ریزی روی آورده و مانند کودکان اقدام به رنگی رنگی کردن کاغذ های برنامه ریزی خود کرده ، برنامه ی 20 روز درس ! بعد از 200 روز استراحت مطلق !!! D: باشد که رستگار شویم !
پ ن :
الحمدلله ... صبر + توکل + توکل + توکل
گوشی جدیدمان ! هرچند قبلی دوربین بهتری داشت ! میخواهیم از امکانات این یکی و دوربین آن یکی به طور همزمان استفاده کنیم !
خدا جون داشتم آهنگ مرتضی پاشایی گوش میکردم یادم افتاد تو عاشق بنده هایی ... منم عاشقتم خدا جون ... فقط بهمون سلامتی بده ...خدایا خودت این مدت مراقبم باش ...
میدونم خواسته ی زیادیه اما میترسم بمیرم ... کربلا نرفته باشم ...
چه بسیار کسانی که رفته اند ... ولی به کربلا نرفته اند ...
اللهم الرزقنا ...