106
این روزای تکراری میگذرن و مجبورم تو کلاس های نسبتا مفید قبل دوره شرکت کنم ... بعضی وقتا فکر میکنم این روزا اینقدر خوبه که
دیگه بهتر از این نمیشه ... گاهی م مثل الان میشینم و از دست خودم گله و
شکایت میکنم که چرا شروع نمیکنی ؟ چرا اینقدر زود ناامید میشی ؟ چرا فکر
میکنی کارایی که دوست داری انجام بدی بی فایدس ؟ شاید این روزا بیشتر به
حال جوونی که بهشت از داشتنش مفتخره غبطه میخورم ... به اونی که هم اسمش
جهاد بود هم رسمش ... به اونی که تیپ ش امروزی بود اما غیرتش دیروزی ! به
اونی که مال دنیا رو داشت اما حب دنیا رو نه ! به اون جوونی که هم خدا ازش
راضی بود هم اولیای خدا و هم بهترین بنده های خدا ... وقتی خودم رو با این
شهید عزیز مقایسه میکنم میبینم که چقدرررر از قافله عقب م ! و چقدر کار
داره بپذیرم نیومدم به این دنیا که فقط تو آسایش و راحتی باشم ... و یاد
بگیرم چیزایی هستن که جون من در برابرشون ارزشی نداره ... و اگر کاری نکردم
یادم نره تربیت بچه هایی که در آینده مادرشون هستم از همه چیز مهم
تره و در آخر همیشه یادم باشه که : «قُلْ مَتاعُ الدُّنْیا قَلِیلٌ وَ الْآخِرَةُ خَیْرٌ لِمَنِ اتَّقی».
پ ن :
سفر مشهد روزی م نشد ...
ای که مرا خوانده ای ... راه نشانم بده ...