بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگ مشهد» ثبت شده است

با اینکه کلی تلاش کردم تا با مامان اینا برم سفر نشد که نشد ! اونم به خاطر بابابزرگ که گفته بود منو ببرید مشهد ... بازم یه جا می موند که اونم مامان بزرگ غصب کرد ! و اینگونه شد که زیارت امام هشتم قسمت من و خواهر جان نشد ! اون ده روزی که مامان اینا نبودن به سخت ترین شکل ممکن گذشت ! با اینکه قبلا هم تنها بودیم و مامان اینا مکه و کربلا رفتند اما این بار خیلی بهم سخت تر گذشت چون واقعا به یه مسافرت طولانی نیاز داشتم ! یه روز با خاله رفتیم سینما و یه روز هم رفتم خونشون با هم کیک و پیتزا درست کردیم ... چندبار هم عمه و خاله اومدن ! اما بازم صبحا که خواهرجان خونه نبود خیلییییی دیر میگذشت ! ترجمه مقالاتم رو شروع کردم و یکی ش تموم شد ! هرچند به دفاع نمی رسم و اگرم برسم با کسر دو نمره باید دفاع کنم ! مامان اینا که اومدن خداروشکر تونستم یه شب با خیال رااااحت بخوابم ! به قول بابا خاطر جمع شدم ... القصه ! با این هفته ای که گذشت یکی از پرماجرا ترین روزهای عمرم رو سپری کردم ! شواهد میگه قرار سختتر از اینام بشه ! اما دلم میگه خدا هست ... خدا بزرگ و مهربونه و قطعا بعد از سختیا راحتی و آرامش ان شالله ...

پ ن :

به یک سفر ترجیحا در دامان طبیعت نیازمندیم !

پایان نامه ! برای همه پایان نامه س واسه من تقریبا میان نامه ! :)))

از وقتی که نگاهم رو به کافی شاپ تغییر دادم همش به خواهر جان میگم برییییم کااافه ! از اون طرفم آیس پک ! اما تو این مدت چندبار رفتیم و تکراری شده ! باید بگردم دنبال دلخوشی جدید !

اون پنجشنبه ای که با خواهرجان پیاده روی کردیم رو هیچوقت فراموش نمی کنم ... همون روز که کلی صحبت کردیم و از تصمیمات برای آینده گفتیم ... اون لحظه هایی که بهم اطمینان می داد چقدر مناسب این رشته و  شغل م و به امید خدا موفق میشم ... اون وقتی که از فرصت ها گفتیم ... از شرایطی که هست ... از قسمت آدم ها ! اون روز خیلی بهم خوش گذشت و تک تک لحظه هاش برام خاطره شدن ! هرچند آخرش یه خانوم دزد کنار عابربانک ازمون اخاذی کرد ! اما دلیل نمیشه روز به این خوبی رو فراموش کنم !

الحمدلله علی کل حال ... خدایا شکرت !

۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۳
Princess Anna

دقیقا هفته پیش همین موقعا بود که رسیدیم خونه مامان بزرگ از خونه اون مامان بزرگ ! نزدیک 9 ساعتی میشد که تو راه بودیم ... جاده لغزنده ! هوا بارونی ! وجود مه هم که طبیعیه ! اما خداروشکر صحیح و سالم رسیدیم ... خب انگار از آخر به اول شروع کردم ! برمیگردم به سه شنبه دو هفته پیش که صبح ساعت پنج و نیم از خونه راه افتادیم و دقیقا عصر هم ساعت پنج و نیم رسیدیم مشهد ! تو راه بارندگی بود خصوصا نزدیکای مشهد اما خداروشکر خیلی راحت رسیدیم و اصلا خسته نشدیم هرچند وقتی رسیدیم تا فردا صبح خوابیدیم ! البته وسطاش هم واسه شام بیدار شدیم ! چهارشنبه نزدیک اذان ظهر رفتیم حرم مطهر ... دل توی دلم نبود ... خیلی دلم برای این صحن و سرا تنگ شده بود ... وارد حرم که شدم نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم ! تو اون هوای قشنگ بارونی بهترین حال عمرم رو داشتم ... بهشت بارونی یا بارون بهشتی ؟! کدوم عبارت واسه حرم بارونی امام مهربانی ها مناسب تره ؟ ... الحمدالله سه روزی که مشهد بودیم برای نماز ظهر و مغرب میرفتیم حرم ... تو راه برگشت هم اگر پیاده بودیم پاساژ های سر راه رو نگاه میکردیم ... با وجود هوای خیلی سرد حرم دلم نمیومد تماشای گنبد طلا از صحن انقلاب رو رها کنم و داخل بشینم ... تو دلم ترس اینکه اینبار آخرین زیارت باشه هر بار بیشتر از قبل میشه ... همیشه به اون زیارت آخر فکر میکنم ... ای کاش هنوز کلی وقت داشته باشم ... ای کاش تا دیدار آخر کلی فاصله باشه ... ای کاش ...الحمداالله که آخرین پنجشنبه سال 94 رو حرم امام رضا جان بودیم ... تمام نگرانی هام برای سال جدید فروکش کرد ... برنامه های سال 95 رو هم همونجا نوشتم ... تو حرم امام همیشه مهربان که هیچکس رو دست خالی برنمیگردونه ...

جمعه بعد از ناهار حرکت کردیم سمت سبزوار و چند روز هم پیش مامان بزرگ اینا بودیم ... تو راه خیلی ناراحت بودم ... هنوز برنگشته بودیم دلم خیلی تنگ شده بود ... اما چاره ای نبود بخاطر بابا باید میرفتیم ... البته اون چند روز فرصت رو غنیمت شمردم و از طبیعت زیبای اونجا استفاده کردم ... کلی هم عکس قشنگ گرفتم ! اگر زودتر میرفتیم درختای بیشتری شکوفه داشتن ... اما اکثرا برگ شده بودن ... روز اول عید رو هم بعد از گشت و گذار تو باغ با مامان و بابا سرخاک پدربزرگ و مادربزرگ مامان رفتیم ... برای مامان بزرگ هم عکس گرفتم و وقتی رفتیم بهشون نشون دادم ...

الحمدالله سفر خوبی بود و حال و هوام رو کاملا عوض کرد ... این یک هفته که برگشتیم فقط به جمع و جور کردن گذشت و یه مهمون هم بیشتر نداشتیم ... امسال اکثرا برنامه ایران گردی داشتن ! خلاصه که حوصله م سررفته و منتظرم تا مهمون بیاد !

انشالله که سال خیلی خوبی واسه همه ما باشه ... خدا سایه پدر مادر رو از سر هیچکس کم نکنه ... خوشبختی چیزی جز داشتن نعمت خانواده و سلامتی نیست ... سال نو ، روزای نو و زندگی نو برای همه مبارک باشه ...

پ ن :

خدای مهربونم شکرت ...

ادامه مطلب گوشه ای از لحظاتی که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۹
Princess Anna

این روزای تکراری میگذرن و مجبورم تو کلاس های نسبتا مفید قبل دوره شرکت کنم ... بعضی وقتا فکر میکنم این روزا اینقدر خوبه که دیگه بهتر از این نمیشه ... گاهی م مثل الان میشینم و از دست خودم گله و شکایت میکنم که چرا شروع نمیکنی ؟ چرا اینقدر زود ناامید میشی ؟ چرا فکر میکنی کارایی که دوست داری انجام بدی بی فایدس ؟ شاید این روزا بیشتر به حال جوونی که بهشت از داشتنش مفتخره غبطه میخورم ... به اونی که هم اسمش جهاد بود هم رسمش ... به اونی که تیپ ش امروزی بود اما غیرتش دیروزی ! به اونی که مال دنیا رو داشت اما حب دنیا رو نه ! به اون جوونی که هم خدا ازش راضی بود هم اولیای خدا و هم بهترین بنده های خدا ... وقتی خودم رو با این شهید عزیز مقایسه میکنم میبینم که چقدرررر از قافله عقب م ! و چقدر کار داره بپذیرم نیومدم به این دنیا که فقط تو آسایش و راحتی باشم ... و یاد بگیرم چیزایی هستن که جون من در برابرشون ارزشی نداره ... و اگر کاری نکردم یادم نره تربیت بچه هایی که در آینده مادرشون هستم از همه چیز مهم تره و در آخر همیشه یادم باشه که : «قُلْ مَتاعُ الدُّنْیا قَلِیلٌ وَ الْآخِرَةُ خَیْرٌ لِمَنِ اتَّقی».

پ ن :

سفر مشهد روزی م نشد ...

ای که مرا خوانده ای ... راه نشانم بده ...

۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۸
Princess Anna
صبح زود با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار میشی و میبینی چندتا تماس بی پاسخ از خاله مریم داری ... ساعت رو که نگاه میکنی یاد کلاست میوفتی که پنج دقیقه دیگه قراره شروع شه ... به مامان میگی برم یا نه ؟ دیشب بی خواب شده بودم ساعت سه و نیم خوابیدم ... مامان میگه هرجور که دوست داری ... میای و شماره خاله رو میگیری تا بهش خبر بدی تو کلاس منتظرت نباشه ... اهنگ پیشواز خاله { صلوات خاصه امام رضا علیه السلام } حال دلتو عوض میکنه یه لحظه که به صفحه ی گوشی نگاه میکنی ساعت رو میبینی که دقیقا هشت و هشت دقیقه س ... زبونت بند میاد ... دلت میره مشهد ... یا امام غریب ...
پ ن :
خدایا شکرت ...
صبر + توکل + توکل + توکل
۰۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۹
Princess Anna

از آخرین باری که نوشتم یک ماه بیشتر میگذره ... روزهای اول ترم جدید خیلی از بچه ها نیومده بودن ... من به خاطر حذف یکی از درسا که امتحانش با یه درس دیگه دقیقا تو یه ساعت و یه روز بود دوباره رفتم پیش استاد ... دوشنبه بود نزدیک ساعت سه عصر وقتی سر استاد خلوت شد رفتیم با زی زی ... استاد گفت چطوری این درسو برداشتی ؟!! گفتم استاد خودتون برام انتخابش کردید ... ظاهرا موقعی که بچه ها داشتن باهاش صحبت میکردن و استاد مشغول انتخاب واحد واسه من بوده حواسش پرت شده و این درس رو بهم داده ... استاد گفت اگه مهندسی نرم افزار این ترم بر نداری به مشکل برمیخوری ... نگاه کرد به درس ها و دید چاره ای نیست ... سه تا درس رو برام حذف کرد و خیلی عالی درس های دیگه رو بهم داد ... باورم نمیشد برنامه درسیم به این خوبی بشه ... خیلی حالم خوب شد ... اومدم درس عمومی بگیرم که مدیر گروه مون یکدفعه گفت آقای حسینی خودشه !!! آقای حسینی هم مشخصاتم رو گرفتن اما هرچی پرسیدم گفتن بعدا میفهمی !!! بعد چند دقیقه سربسته یه چیزهایی بهم گفتن ... منم اصلا باورم نمیشد ... از خدا کلی تشکر کردم ... خیلی حال دلم خوب شد ... خیلی ... کلا چند روزی بود که خدای مهربون غم رو از دلم برد و به جاش یه حس خوب و یه دل آروم برام گذاشت ... از هفته بعدش رفتم فیزیوتراپی ... همه بهم میگفتن چقدر تو کوچولویی !!! به زور بهت میاد اول دبیرستان باشی !!! وقتی میگفتم دانشجوی ترم 6 م باورشون نمی شد !!! روزهایی هم که میرفتم فیزیوتراپی اگر کلاس داشتم تایم اول کلاس رو می موندم بعدش میرفتم اونجا ... کلی بدنم تقویت شد ... خیلی راضی بودم خداروشکر ... یه روز عکس گنبد امام رضا رو روی کشو های اونجا دیدم ... دلم پرکشید ... دلم تنگ شده واسه ی مشهد ... واسه تشویق خودم به امر تحصیل !!! اینا رو خریدم !!! بابابزرگ جان مامانم فوت کرد ... خیلی خیلی پیر بودن ... و خیلی خیلی مهربون و خوب ... بعد مدتی همه خاله ها و مامان بزرگ رو دیدم ... میخواستم برم دانشگاه اما بخاطر اینکه مامان بزرگ جانم رو ببینم رفتم ختم ... خاله م میگفت اینقدر مامان بزرگ ازت تعریف کرده ... از رفتار و برخورد و از لباس پوشیدنت که ما حسودی مون شد !!! خیلی خوشحال شدم که ازم راضی بوده ... چون واقعا خیلی زیاد دوستش دارم ... کم کم حوصله دانشگاه رفتن نداشتم ... خیلی خسته شده بودم ... به خاطر همین کلاس ها رو یکی در میون میرفتم ... هفته پیش هم تو همین روزها تمام اتاق و کمد رو حسابی تمیز کردم ... روکش تمام طبقه ها رو عوض کردم ... یه سری از وسایل که لازم نبود رو جمع کردم و حسابی خلوت شد ... این و این م طبقه ی کوچولوی کمدم که واسه تنوع دکورش کردم ... این م خرید های گل گلی من ... خداروشکر دیشب خرید های عید م رو تموم کردم ... پنجشنبه هفته پیش بخاطر آزمایشگاه فیزیک مجبور شدم برم ... جزوه هام رو کامل کردم و واسه مهلا که لپ تاپ خریده بود چندتا برنامه بردم و براش توضیح دادم ... سمانه و ریحانه حرفایی زدن که خیلی خوشحالم کردن ... خوشحالم که دید دوستام نسبت به من اینقدر خوبه ... خداروشکر ... بعد کلاس زی زی رفت پفک خرید که تو سرویس بخوریم ... قبل کلاس آزمایشگاه هم که همیشه یا بستنی میخوریم یا هات چاکلت !!! تو سرویسی که میخواست حرکت کنه جا نبود ... اما صندلی جلو و کنار راننده خالی بود !!! دوتایی نشستیم اونجا ... من قبلا یه بار دیگه م نشسته بودم ... ایندفعه کمتر می ترسیدم !!! از زی زی خداحافظی کردم ... خیلی حس خوبی داشتم که سه هفته یونی نمیرم !!! دیشب م که تو مسیر دانشگاه رفته بودیم خرید به مامان میگفتم خسته شدم دیگه ... دلم نمیخواد از اینجاها رد بشم !!! ته خط که میگن همینجاست ... باز هم خداروشکر به خاطر همه چیز ... باید صبر کرد و تلاش !

پ ن :

دوستام میگن چقدر کوچولو شدی ... کم حرف میزنی ... این روزها حقیقتا اتفاق خاصی نبود که بنویسم ازش ... همه چی مثل همیشه ... یکنواخت شده این روزها و کاری شم نمیشه کرد .

این رو واسه مامان درست کردم ... وقتی از بیرون اومد و کلی خسته بود .

امسال هم داره تموم میشه ... فکر نمی کردم اینطوری باشه ... اما الحمدلله ... حکمت خدا حتما اینطور بوده ... خداروشکر بخاطر سلامتی و همه ی نعمت های زندگیم ... بابا و مامان جونم ... خواهر های گل م ... خدایا شکرت به خاطر همه چیز .

 

۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۸
Princess Anna
تنها دلخوشیم این روزها سفر مشهد با دانشگاه بود که نمیشه برم ... الان که فکر کردم متوجه شدم دوست دارم زودتر ماه رجب باشه ... عاشقانه این ماه رو دوست دارم ... بعدشم ماه ولادت امام حسین جان و بعدشم ماه خدا ... شاید تقدیر سال بعدی گشایش باشه ... خدایا ای کاش امسال م زنده باشم ماه رجب ببینم ... خدایا مراقب م باش که خیلی ضعیف م .
۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۴:۵۹
Princess Anna

تنها چیزی که این روزها میتونه دلم رو شاد کنه ... روح م رو تازه کنه ... به زندگی منو امیدوار کنه ... زیارت ... هشت ماهه که امام هشتم منو نطلبیده ... و به اندازه ی ماه های عمرم هنوز مهمان صحن و سرای امام حسین علیه السلام نشدم ... دهه اول محرم امسال حال من با بقیه سالها فرق داشت ... حالا میفهمم هیچی به اندازه نوکری امام حسین لذت نداره ... چقدر این جمله رو دوستش دارم ... ارواحنا لک الفداء یا حسین ... لبیک یا حسین ...

پ ن : ان شاءالله کربلا نرفته از دنیا نرم ... :-(

یعنی میشه یه سال روز عاشورا من بین الحرمین باشم .... ؟

چه قشنگ سروده شاعر ... من عاشق بین الحرمین م ... من مست گل یاس حسین م ... دیوانه ی عباس حسین م ... (کامل ش رو یادم نمیاد )

اللهم الرزقنا ...

۱۵ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۳
Princess Anna

ماه رمضون امسال خیلی خیلی خوب بود خصوصا روزهای آخرش ... واقعا معنای بهار قرآن رو درک کردم ... میترسیدم مثل پارسال به سختی بتونم روزه بگیرم اما اینطور نشد ... اصلا فکرشم نمیکردم خیلی راحت و ساده روزه بگیرم ... واقعا فهمیدم اگه خدا بخواد از جایی که فکرش نمیکنی بهت کمک میرسونه ... واقعا خداروشکر که با خیال راحت روزه هام رو گرفتم ... عصر ها که بیدار میشدم !!! به یه کم تی وی یه کم بازی (قلعه و جنگ های صلیبی که یادآور دوران کودکیم هستن) مشغول بودم تا اینکه افطار میشد و من میرفتم سر فیلم مورد علاقه م که آشپز باشی بود چند روز قبل ماه رمضون میخواستم این سریال بخرم هم ببینم هم بذارم تو آرشیوم که تی وی گذاشت ... بعدشم تا سحر مشغول مطالعه بودم ... یه روز با مامان آش نذری درست کردیم ... دو سه جا افطاری رفتیم و دعوت کردیم ... یه شب هم دوتا از خاله ها به همراه پسرخاله و خانواده ش اومدن که خیلی خوش گذشت همون شب عمه مامان برامون سوغاتی آورد ... کالربوک و لباس ...  آخرهای ماه مبارک عمه روزهای پایانی بارداری ش رو طی میکرد وضعیت خوبی هم نداشت خلاصه من و مامان رفتیم خرید های عمه رو تکمیل کنیم ...  اونشب خیلی حالم خوب شد با لباس خریدن واسه یه نی نی ! این ست و این حوله خوشمل واسه نی نی عزیز خریدیم ... فرداشم مامان و آبجی رفتن ادامه خریدها ... همون شب عمه دردش گرفت و مامانم رفت بیمارستان و بالاخره نی نی جان اومد ... خیلی ذوق داشتم عید فطر بشه ! فرداش هم رفتیم خونه مامان بزرگ و خاله ها تا پنجشنبه درحال گشت و گذار بودیم ... پارک هم رفتیم ... شهر کتابم رفتم این دوتا کتاب رو خریدم ... دنبال دفترچه مناسب برای نوشته هام گشته م اما چیزی پیدا نکردم ... کتاب خطی بابابزرگ هم براش بردیم ... چندماه دست مون بود از همه ی صفحات ش عکس گرفتیم ... همون شب گوشیم خاموش کرد دیگه روشن نشد ! خیلی دلم میخواست دیگه روشن نشه ! موبایل فروشی که گوشیم بهش داده بودم گفت نمیدونم مشکلش چیه ! چندبار فلش زدم درست نشد ! اما بار آخر که امتحان کرد درست شد !!! برخلاف میل من !!! جمعه همون هفته هم جشن نی نی عمه بود یه بلوز و مانتو خوشگل پوشیدم اما دیدم همه با مانتو نشستن با اینکه تالار بود ! یک ساعت جلوی آینه بودم فکر نمیکردم همه ساده بیان !! از هفته بعدش مامان عصرها میرفت بیمارستان کمک عمه آخه نی نی حالش خوب نبود منم گاه بازی میکردم یا واسه تولد م تدارک میدیدم اما هنوز نرسیدیم تولد بگیریم تو این شلوغیه خونه !!! از اول تابستون کلی بازی کردم یکی از بهترین هاش آلیس در سرزمین عجایب بود !!! عاشق خونه خرگوش م ... فیلمی که تو دوران بچگی دیده بودم رو هم پیدا کردم ... چون دقیقا سالش رو نمیدونستم پیدا کردنش راحت نبود تاحالا کلی فیلم و سریال ساختن که برام خیلی جالب بود ... من فقط سه تاش رو دیدم . بعد ماه رمضون نسبت به قبل خیلی بیشتر با آبجی میرفتیم رستوران ... تو روزهای شلوغی خونه حوصله مون سر میرفت دوتا آبجی ها کلاس رفتن اما من نه ... یه شب هم دوتا از دخترعمه های مامان رو دیدیم چهارتایی سر یه میز نشستیم اونشب خیلی بیشتر خوش گذشت ... یه شب هم با یکی از خاله ها رفتیم خونه خاله مریمی از ساعت نه شب تاااااا خود ساعت 2 صبح سه تایی حرف زدیم ... اونشب خیلی خوش گذشت ... مامان بزرگ اینا هم یه دفعه ساعت یک صبح اومدن ! بماند چقدر هیجان زده شدیم !!! بعدشم دخترخاله م آوردیم خونه خودمون تا اذان صبح فیلم ترسناک دیدیم !!! هفته پیش هم جشن عقد دوست عزیزم دعوت شدم منو آتنا باهم قرار گذاشتیم یه دست گل بگیریم و باهمدیگه بریم تالار ... صبح رفتم یه سبد گل بزرگ خریدم ... آوردم خونه گذاشتم و سریع رفتم آرایشگاه ... صبح جمعه ماشین که نبود هیچ همه ی همه دست به دست هم داده بودن منو اذیت کنن من به کارهام نرسم ! اتوبوس هم منو یه ایستگاه جلوتر پیاده کرد کلی پیاده اومدم تا آرایشگاه ... تا رسیدم زنگ زدم مامان برام تاج م رو آورد ... موهام رو خیلی خیلی قشنگ درست کرد وقتی اومدم خونه همه خیلی خوششون اومد و تعریف کردن ... تا آرایش کردمو لباس پوشیدم یه ساعت طول کشید ... آتنا زحمت کشید اومد دنبالم رفتیم تالار ... اینقدر ذوق کرده بودیم که نگو ... زهرا هم خیلی خوشحال شد ... منو آتنا دست همدیگه رو گرفته بودیم چون کسی رو نمیشناختیم ... گاهی پیش عروس نشستیم گاهی دورش چرخیدیم  یه لحظه سه تایی دست همدیگه رو گرفتیم خیلی حس خوبی بود ... خیلی بهمون خوش گذشت ... جشن شون هم خیلی خوب بود ... یه عروس و داماد شاد و پرانرژی ان شاءالله خوشبخت بشن ... چند روز پیش رفتیم خونه دوست مون ... خواهرزاده وروجکش پیغام صوتی فرستاد و دعوت مون کرد ... منم حسابی ذوق کرده بودم ... عصر که شد رفتم براش پازل باب معمار خریدم ... هرچی از این پسر کوچولوی بامزه و مهربون تعریف کنم کم گفتم ... اون دوساعت خیلی حالمو رو خوب کرد ... خیلی خوشحال بودم ... فول انرژی ... از بهترین حس هایی که تاحالا تجربه کردم ... باهم پازل چیدیدم ... عکس گرفتیم و نقاشی کشیدیم خیلی دلم واسه این فرشته کوچولو تنگ شده ای کاش اون دوساعت تموم نمیشد ... عاشق دنیای زیبا و رنگی رنگی بچه هام ... خداروشکر که هنوزم یه چیزهایی پیدا میشه حال منو خوب کنه ... ماه ذی القعده که میشه ... دهه اولش ... پر م از حس های خوب ... این ده روز خیلی خاص ن ... چقدر دلم برای حرم امام رئوف تنگ شده ... ای کاش بتونیم با کارهای خوب تو این روزهای قشنگ به خدا هدیه بدیم ... خیلی خیلی هم دلم میخواد این روزها بسلامتی تموم بشن ... انتخاب واحدم که هفته پیش انجام دادم ... از ته دلم از خدا یاری میخوام ... یادش بخیر دوسال پیش این روزها چقدر اون روزهای طلایی رو دوست دارم ... الان که بهشون فکر میکنم میبینم روزهای قشنگ شهریور واسه ورود به دانشگاه خیلی هیجان انگیز بودن ... روزهای اول ترم یک که من شاگرد اول بودم ... چقدر خوب بود شکرخدا ...

پ ن : کیک مرغ دستپخت خدم !

این انیمیشن هم خیلی قشنگ بود اما قسمت های دیگه ش رو هنوز پیدا نکردم ... بماند که من تاحالا دوباره گول طرح و عنوان جلد انیمیشن ها رو میخورم !!!

 

۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۶
Princess Anna

نمیدونم از کجا شروع کنم ... اون روز بعد امتحان اولی رو خوب یادمه همینطوری که زی زی از برنامه هاش واسه تابستون میگفت یه نگاه به در و دیوارهای شهر انداختم ... تو دلم گفتم من فقط به یه امید منتظر تابستون میشینم ... به امید اون عصری که رو سنگ فرش های حرم بشینم و چشمام ببندم ... خنکای نسیم و بوی عود جسم و روح م رو تازه کنه ... صدای نقاره ها و قدم های زائرا ... صدای مناجات شون با امام رضا بذر امید رو تو دلم بکاره ... واسه این آشفته حال همین چند ساعت کافیه ... 

پ ن : دلم میگه این لحظه های طلایی رو زود زود بدست میاری ... چقدر دلم زود زود تنگ میشه ... خدا جونم عاشقتم ... اینقدر که حواست بهم هست ... سعی میکنم بنده بهتری برات باشم ... خدا جونم شکرت .

۱۵ تیر ۹۳ ، ۰۰:۴۸
Princess Anna

 امروز عصر چندتا کلیپ از حرم امام رضا دیدم و دلم پرکشید به مشهدالرضا ... یه شاسی کوچولو زدم تو اتاق عکسه صحن انقلابه ... وقتی بهش نگاه میکنم یاد اون لحظه ها که مینشستم و به گنبد خیره میشدم میفتم ... خدایا خیلی خوب بود ... خداکنه بازم عید برم ... چند روز دیگه یه ماه میشه که رفتم ... با اینکه تابستون و عید م مشهد بودم اما به اندازه اینبار بهم خوش نگذشت ... خدایا شکرت ... خیلی ازت ممنونم خدای مهربونم ... فردا صبح ان شالله میرم دانشگاه تا 6 کلاس دارم .

پ ن : یادم باشه برم از معلم کلاس اول م سر بزنم.

۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۵۵
Princess Anna

دوست دارم اسم وبلاگم عوض کنم ... دنبال یه اسم قشنگم ... هنوز خیلی فرصت دارم ... دوتا رمان م قرار گذاشتم بخونم ... این دو هفته جزوه ننوشتم باید زودتر بگیرم ... دلم واسه مشهد تنگ شده ... دوتا کار م باید انجام بدم تا شنبه ...اتاقمم شلوغه کمدم شلوغ تر ... پس من این روزا داشتم چیکار میکردم ؟

پ ن : باید کارهامو اولویت بندی کنم .

۰۱ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۲۹
Princess Anna