بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

32

شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۵۱ ب.ظ

صبح نزدیک 4.30 بود که دیدم باباهیم تشریف آوردن و منم از نگرانی دراومدم ... مامانم میگفت وقتی کوچیک بودم راس ساعت دوازده بشقاب به مامانم نشون میدادم مامانمم بهم غذا میداده ... امروزم ساعت 12 ناهار خوردم ... به یاد اون روزها که خودم به یاد نمیارم ... فرداهم مجبورم برم یونی دوستم که رشته ش معماریه صبح زنگ زد گفت برای ارائه پاور پوینت و ویدئو کلیپ لازم دارم اما بلد نیستم درستش کنم منم قبول کردم واسه ش انجام بدم .

پ ن : خدایا خودت کمکم کن ...