بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرامش و دیگر هیچ !» ثبت شده است

دقیقا چهارشنبه ی سه هفته پیش بود که بابا موقع سرکار رفتن بهم گفت ایشالله که بهت خوش بگذره بابا ما رم خیلی دعا کن ... بابا رو بوسیدم و تا چشمام پر اشک شد در رو بستم تا اشکامو نبینه ... ساعت 5 بود منتظر اذان شدم ... بعد نماز شامم رو کامل خوردم و یه بار دیگه چمدونم رو چک کردم ... مامان اومد چمدون رو بیاره پایین گفت چه خبرههههه ؟!!! این همه لباس گرم چرا برداشتی آخه ؟! از اون جایی که بهم توصیه ی موکد شده بود که مشهد خیلی سرده و ممکن برف بیاد حتماااا لباس گرم ببر منم که دخترکی بسیار بسیااار حرف گوش کن هسدم ! لذا اطاعت امر نموده و چند برابر وزن خودم چمدون رو سنگین کردم ! نزدیکای هفت و نیم بود که آژانس گرفتم و رسیدم راه آهن ، یه کمی منتظر شدم تا آقای محمدی رو دیدم که اون طرف سالن ایستاده رفتم و یه خانومی اسمم رو علامت زدن که فهمیدم خواهر آقای محمدی هستن ... منو مریم (خواهر آقای محمدی) چندبار با لبخند به همدیگه نگاه کردیم تا اینکه وقتی تو کوپه کنار بچه هایی بودم که اصلاااا روحیات شون با من جور نبود مریم اومدو چمدونم رو برداشت گفت اومدم ببرمت پیش خودمون ! منو میگی از ته دلم خوشحال شدم چون منتظر همچین لحظه ای بودم ! :))) بعدها مریم بهم گفت همون لحظه که دیدمت منو جذب کردی و دلم میخواست باهات دوست بشم ! جالبه که منم دقیقا همین حس رو داشتم ! الان که دارم اینا رو می نویسم یه لبخند عمیق رو لب هامه ... خدایا شکرت ... از همون لحظه های اول سفر بهم خوش گذشت ... خیلی بهم خوش گذشت ... فکر کردن بهش هم حالمو خوب می کنه ... الحمدالله ... کوپه ها چهار تخته بود و انصافا از محل اسکان مون صد برابر تمیز تر ! من بودمو مریم گلی و یه خانومه که به عنوان مشاور و سرپرست اومده بود یه خانومی هم بود که با دختر کوچولوش پیش ما نشسته بود ... اولش خیلی خوشحال شدم که یه مشاور به گفته ی مریم خیلی خوب باهامونه اما کم کم و تو سفر متوجه شدم که باور ها و عقاید ایشون نه صرفا از نظر مذهبی بلکه به طور کلی با من سازگار نیست ... اونشب کلی گپ زدیم تا نماز صبح خوابیدیم بعد نماز تا یک ساعت هر کار کردم خوابم نبرد موقع صبحانه هم چیزی از گلوم پایین نمی رفت تا اینکه نزدیکای دوازده ظهر از قطار چشممون به گنبد طلایی امام رضا جان روشن شد و حال دل من رو دگرگون کرد ... ایستگاه مشهد که رسیدیم یه مقدار معطل شدیم تا اتوبوس بیاد و ما رو تا حسینیه ببره ... به هر زحمتی بود چمدون سنگینم رو می کشیدم ! محل اسکانمون فقط دو سه دقیقه تا باب الجواد فاصله داشت ... چی از این بهتر ... من خیلی خیلی باب الجواد رو دوست می دارم آخه :))) تا یادم نرفته باید بگم که من و مریم سه بار اتاق مون رو به دلایل مختلفی عوض کردیم ! بعد ناهار و استراحت رفتیم حرم ... جس و حال خوبم رو چطوری توصیف کنم ...
من بودم و سکوت و حرم صحن انقلاب ... تو بودی و نبود به جز من کبوتری
لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت ... از هر طرف رسید شمیم معطری
از من عبور کردی و دردم زیاد شد ... گفتم عزیز فاطمه من را نمی بری؟
گفتی بلند شو به تماشای هر چه هست ... دیدم کنار صحن نشسته است مادری
فرمود: "در حریم منی، "یا علی" بگو ... برخیز تا به گوشه ی افلاک بنگری
نماز رو که تو صحن دوست داشتنی انقلاب خوندم منتظر شدم تا بچه ها بیان و باهم دعای کمیل رو گوش کنیم اما خانم موسوی اومد گفت بریم دیگه تا دیر نشده ! دعا ساعت هشت و نیم شروع میشه ... منم که از یک هفته پیش منتظر همچین روزی بودم اما از طرفی م نمی تونستم تو حرم تنها بمونم خلاصه که با دل گرفته از حرم بیرون اومدم و زیارت اون شب به دلم موند ... از حرم که خارج شدیم خانم موسوی ما رو چندتا بازار اطراف حرم گردوند و حدود ساعت هشت بود که رسیدیم حسینیه ... دلم هوای حرم رو داشت اما دیروقت بود و با وجود فاصله ی کوتاه مون به حرم اجازه نداشتم از محل اسکان خارج بشم ... شام مون رو خوردیم و تا دیروقت دور هم نشستیم کلی هم خندیدیم خداروشکر  :))) تعجب کردم که اینقدر زود با همدیگه دوست شدیم ! صبح جمعه با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم چندتا مرکز خرید تو بلوار سجاد اما تا ظهر فقط یه دونه ش رو رسیدیم بگردیم ! نزدیکای دو بود که رسیدیم حسینیه تا ناهار خوردیم و استراحت کردیم شد 4 و حاضر شدیم بریم حرم تا اینکه خانم موسوی اومد گفت بیاید ببرم تون الماس شرق ! بعدش اگر رسیدیم بریم حرم ... از خیابون که رد شدیم ازشون معذرت خواهی کردم گفتم من میرم زیارت ان شالله تا قبل هشت هم تو حسینیه م نگران من نباشید ... مریم گفت منو از خودت بی خبر نذار اگر کسی دیگه بود بهش اجازه نمی دادم تنها بره ... گفتم که خیال تون راحت باشه خوش بگذره بهتون ... ازشون که خداحافظی کردم تو همون باب الجواد چشمام بارونی شد ... تو دلم میگفتم امام رضا جان چقدر دوستت دارم ... چقدر دلم برات تنگ شده ... چقدر خوشحالم که الان پیشت م ... چه حال خوبی داشتم اون لحظه ها ... زیارت اون روز حسابی به دلم نشست ... مثل همیشه تو صحن انقلاب نشستم ... صدای نقاره ، بوی عود و نسیم خنکی که پرچم سبز رنگ گنبد طلا رو حرکت میداد حال و هوای این صحن و سرا رو بهشتی کرده بود ... نزدیکای هشت بود که رسیدم حسینیه مریم گلی زنگ زد بچه ها کلید رو تو اتاق جا گذاشتن کلید یدک رو از مدیر اونجا بگیر ! حالا از شانس ما کلیک یدکم مفقود شده بود ! هیچی دیگه ده دقیقه وایستاده بودم تا با آچار و پیچ گوشتی درو برام باز کنن ! البته بنده خدا اصلا غر نزد ! حدود یه ساعتی م تنها بودم تا بچه ها برسن ! اون شب م کلی گپ زدیم و بهمون خوش گذشت ! الحمدالله ... شنبه که روز آخر بود هم برای نماز ظهر و هم مغرب رفتیم حرم ... بعد نماز عشا زهرا با خانم موسوی رفتن بازار من هم فرصت رو غنیمت شمردم و از لحظه های آخر سفر بهره بردم ... دست خودت نیست ... بالاخره لحظه ی خداحافظی می رسه و باید از محبوبت دل بکنی ... تو دلم گفتم {امام رئوفم ، خودت ضامن خوشبختیم باش ... }
و از امام رضا جان خداحافظی کردم ... بقیه ی خریدام رو انجام دادم و برگشتم حسینیه ... چمدون رو چیدم و وسایلم رو دم در گذاشتم ... بعد شام حول و حوش ساعت ده بود که اتوبوس اومد و رفتیم سمت راه آهن ... آسمون سفید بود ولی چشمای من بی اختیار می بارید ... مریم میگفت نبینم ناراحت باشیا اما چطور می تونستم ناراحت نباشم ... دلم خیلی برای امام رضا جان و حرم نورانی و مطهرش تنگ می شد ... خیلی زود گذشت و خیلی خیلی خوش گذشت الحمدالله ... ساعت نزدیکای دوازده بود که قطار حرکت کرد تا حدودای سه دورهم نشستیم و بعدش تا اذان صبح خوابیدیم ... اگر اشتباه نکنم ایستگاه شاهرود برای نماز ایستادیم و اینقدر هوا سرد بود و برف نشسته بود که با بطری آب وضو گرفتم و داخل راهرو قطار نمازم رو خوندم ... صبح که بیدار شدم اصلا حالم خوب نبود و یه مقدار تب داشتم دوباره خوابیدم و وقتی بیدار شدم خداروشکر بهتر شده بودم ... اولش فکر کردم سرماخوردم اما به خاطر خستگی و کمبود خواب دمای بدنم بالا رفته بود بچه ها هم میگفتن خیلی داغیا ! ... خداروشکر رفته رفته بهتر شدم ... ساعت سه بعدظهر بود که رسیدیم راه آهن ، بابا و آبجی خانوم کوچک اومدن دنبالم ! تا بابا رو دیدم چندبار ماچ ش کردم از بس که دلم تنگ شده بود :))) خدا همه ی پدر مادر ها رو حفظ کنه ان شالله ... تا رسیدیم خونه سوغاتیا رو بهشون دادم ! واسه همه یه چیز کوچولو گرفته بودم الا خودم ! اما مهم نیست ! مهم زیارت بود که خداروشکر حسااابی پربار بود و به دلم نشست ... الحمدالله.

پ ن :
خدا جونم شکرت ! تو این سه بار که از طرف دانشگاه مشهد رفتم این بار خییییییلی بیشتر از دفعه های دیگه
بهم خوش گذشت ...
#آخرین_سفر_دانشجویی_و_مجردی! به امید خدا !

۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۱۱
Princess Anna

به طرز عجیبی از چهارشنبه هفته پیش تا دیروز سه بار رفتم مشاوره ! تازه به مامان گفته بود حداقل یک ماه و نیم باید منتظر باشید :| بعد عصر زنگ زد که یه نفر کنسل کرده شما بیاید ! یه جورایی متعجبم از این همه سرعت البته خدارو هزار هزار بار شکر ... اما تا یک ماه دیگه لازم نیست برم تا این دوتا کتاب رو که معرفی کرده بخونم و تمرین هاش رو انجام بدم ... به امید خدا ... اونجا هم خیلی آرامش داره فضا ش رو خیلی خیلی دوست دارم ... شکر خدا ... استاد راهنما هم ایمیل داد گفت منتظر باش تا بگم باید چیکار کنی میدونم آخر وقتی ایمیل میزنه که من میخوام برم مسافرت :| البته تقصیر خودمم بودا که دیر اقدام کردم ! خداکنه به خیر بگذره چون نمیتونم مضطرب نباشم ! این روزا همش با خودم میگم درسته سخت میگذره اما بازم خداروشکر که میگذره ...

پ ن :

پنبه جان بهم میگه آجیییی بیااااااااااا  ! الهی قربون آجی گفتنت بشم من ! جوجه طلای من ! 

ادامه مطلب ! انتظار در اتاق انتظار ! 

۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۳
Princess Anna

اینجانب به وقت لنگ ظهر ! روز سی م فروردین از خواب برخواسته ، گوشی گرام را چک نموده و با این پیام از سوی یونی مواجه شده { دانشجوی گرامی ( اسمایلی دانشجوی گرامی ! ) اسم شما به عنوان معتکف دانشجویی انتخاب شده است برای دریافت کارت به آقای محمدی مراجعه کنید } ! باورم نمیشد برای بار دوم اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دراومده و یه بار دیگه خدا منو به مهمونی ش دعوت کرده ! هنوزم باورم نمیشه که امسالم قسمتم شد ... شکر خدا ... دو روزی فرصت داشتم تا وسایلم رو حاضر کنم ... یه کم خوراکی و چهار مغز و شیرینی برداشتم با دمنوش ، یه دونه پتو مسافرتی که بعدا پشیمون شدم چرا بالش نیاوردم ! قرآن و مفاتیح و چادر نماز ... صبح چهارشنبه زود بیدار شدم هم کلاس داشتم و هم رفتم وسایل تزیین هدیه های روز پدر رو تهیه کنم ... بعد ناهار هم شروع کردم به کادو کردن با اون وقت کم دست از تلاش برنداشتم !!! یه چشمم به مونیتور بود و یه چشمم به مقوا ! خداروشکر خوب از آب دراومد هرچند شب نبودم تا ری اکشن بابا رو ببینم که چقدر خوشش اومده ! بعدشم دور از جون مثل غیرزنده ها خوابم برد تا بیدار شدم و شام خوردم ؛ نماز خوندم و نزدیکای ساعت 9 و نیم مامان ماشین گرفت با آبجی خانوم کوچک منو تا مسجد دانشگاه رسوندند ... تنها بودم ! اولش یه کم بغض کردم اما سعی میکردم طاقت بیارم و گریه نکنم ! تا اینکه مامان اس داد بهم و هر کلمه ش یه قطره اشک شد و رو صورتم لغزید ... دیگه نمیتونستم جلوی اشکام بگیرم ... خیلی دلم تنگ شده بود از یه طرفیم هیچکدوم از دوستام امسال نیومده بودند و خیلی احساس تنهایی میکردم ... تو دلم روزا و شبایی که قرار بود تنهایی سر کنم و می شمردم تا اینکه کم کم یخ بچه ها باز شد و با هم آشنا شدیم ! یکی از بچه ها هم رشته خودم بود ! البته 8 سال بزرگتر ! یکی دیگه از بچه ها قرآن و معارف بود ایشونم 14 سال بزرگتر ! ظاهرا آدم از آینده ناامید می شد اما اینطور نبود و خیلی خیلی مهربون بودن و هوای من رو داشتن ، هنوزم که هنوزه دلم براشون تنگ میشه ... فقط مریم بود که هم سن و سالم بود ... اینقدر بانمک بود که هر روز از دستش کلی می خندیدیم ! هرچی امسال دعا می کردم که ردیفای اول نباشم تا صبحا بیشتر بتونم بخوابم برعکس شد و افتادم ردیفای اول به خاطر همین برنامه ی نماز قضا هم که امام جماعت به صورت ام پی تری ! برگزار می کرد به لطف خدا توفیق اجباری شد !!! الحمدالله ... عصر ها هم حلقه های معرفت خانم مظفری رو شرکت می کردم روز آخر هم ازشون بخاطر مشاوره ی راه گشایی که وقتی با دانشگاه مشهد بودیم بهم دادن تشکر کردم ... و اما شب شهادت حضرت زینب تو برنامه ها نوشته بودند مراسم شام شهادت با حضور شهید مدافع حرم ... اولش فکر کردیم دارن شوخی میکنن یا حتما اشتباه نوشتن ! اما از خادمین که می پرسیدیم همه شون تایید می کردن ... میتونم بگم قشنگترین و شیرین ترین انتظار عمرم رو اون شب تجربه کردم ... وقتی منتظر پیکر پاک شهید مدافع حرم بودیم ... اون شب خیلی ویژه بود ... برای همه ... هرچی بگم باز هم زبونم از وصف حال و هوایی که اونشب داشتیم قاصره ... فقط دلم میخواد چشمام رو ببندم و همه چیز رو مجسم کنم ... صدای ناله ی بچه ها ... اشکایی که ریخته شد ... دل هایی سمت کربلا روونه شد ... بی نظیر بود اونشب ... خدا برامون سنگ تموم گذاشت ... هرچی بگم کم گفتم ... خدایا شکرت ... هرچی بیشتر فکر میکنم شرمنده تر میشم ... خدایا شکرت که بهم اجازه دادی اون حال خوب رو تجربه کنم ... خدایا شکرت ... روز سوم فرصت شد و با یه خانومی که از مشاورهای نهاد بودن صحبت کردم بهم چندتا کتاب معرفی کرد تا تو یه سری مسائل روشن تر بشم ... بعد نماز و برای انجام اعمال ام داوود بهترین قاری های قرآن آورده بودن ؛ یکی شون که خیلی صدای خوبی داشت وقتی دید بچه ها خسته شدن گفت طوری صلوات می فرستید که انگار روزه اید !!! شوخی کردن همانا و شارژ شدن بچه ها همانا ! مریم همش مسخره بازی در میاورد میگفت نمیشه این شوهر من بشه همش برام قرآن بخونه :))) از بس که خوش صدا بود ماشالله ... حاج آقایی که پارسال هر شب از محضر ش استفاده میکردیم دعای ام داوود رو با همون نوای پر سوز خوند و کم کم صدای اذان رو شنیدیم و فهمیدیم مهمونی تموم شده و باید به همون زندگی قبلی مون برگردیم ... امسال هم مثل پارسال همون حس رو داشتم ... انگار اون سه روز زندگی و بندگی اونقدر شیرین بوده که طعم زندگی دنیایی رو برام تلخ کرده ... اون لحظات آدم از ته دل میفهمه که دنیا خیلی کوچیک ... خیلی ... اونجاست که با تموم وجودت درک میکنی " کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ, وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَالإِکْرَام " ... بعد خداحافظی با بچه ها بیرون منتظر مامان اینا ایستادم ... اینکه دیدم دست شون خالی یه کم جا خوردم اما وقتی اومدم سمت ماشین بابا دست گل بهم داد که عین خودش خیلی قشنگ بود طوری که تا یه هفته هم تر و تازه مونده بود رو میزم و بهم حس زندگی کردن می داد ... تا نشستم تو ماشین آبجی خانوم کوچک یه لیوان هلو کیتی که عاشقشممم رو از طرف مامان بهم هدیه داد :))) رسیدیم خونه و افطار کردم ... الحمدلله دوباره کنار خانوادم بودم ... دو سه روز که گذشت دوباره به این زندگی دنیایی عادت کردم ... اینجاست که میشه فهمید چقدر زندگی دنیا فریبنده ست در عین حال جز متاع کمی نیست ... دو هفته بعد هم تولد 9 سالگی محمدمهدی بود ... البته  من اون روز که از دانشگاه برگشتم تب داشتم و حال تولد بازی نداشتم ! خاله هم به خاطر من قرمه سبزی درست کرده بود اما نتونستم بیشتر از چندتا قاشق بخورم ... فقط چندتا عکس گرفتم و ازون جا که مریض بودم دوربین دادم دست خودشون سلفی بگیرن ! اتفاقا عکساشون خیلی باحال تر شد !!! این م از این !

پ ن :

این پست پ ن مشخصی ندارد ! به عبارتی هم دارد و هم ندارد ! پس تا پست بعدی خدا یار رو نگهدارتان !

مثل همیشه ادامه مطلب ! لحظه هایی که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۸
Princess Anna
خدایا ... بهترین مهمون نواز دنیا ... ذره ذره وجود م داره آرامشی که مدت ها دنبال ش بودم رو حس میکنه ... چقدر اینجا خوبه ... تمام نگرانی ها م درمورد روزه رو خودت برطرف کردی ... اصلا فکرشم نمیکردم ... خدایا اگه اجازه بدی عاشقتم .
۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۰۶
Princess Anna