بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اعتکاف» ثبت شده است

اینجانب به وقت لنگ ظهر ! روز سی م فروردین از خواب برخواسته ، گوشی گرام را چک نموده و با این پیام از سوی یونی مواجه شده { دانشجوی گرامی ( اسمایلی دانشجوی گرامی ! ) اسم شما به عنوان معتکف دانشجویی انتخاب شده است برای دریافت کارت به آقای محمدی مراجعه کنید } ! باورم نمیشد برای بار دوم اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دراومده و یه بار دیگه خدا منو به مهمونی ش دعوت کرده ! هنوزم باورم نمیشه که امسالم قسمتم شد ... شکر خدا ... دو روزی فرصت داشتم تا وسایلم رو حاضر کنم ... یه کم خوراکی و چهار مغز و شیرینی برداشتم با دمنوش ، یه دونه پتو مسافرتی که بعدا پشیمون شدم چرا بالش نیاوردم ! قرآن و مفاتیح و چادر نماز ... صبح چهارشنبه زود بیدار شدم هم کلاس داشتم و هم رفتم وسایل تزیین هدیه های روز پدر رو تهیه کنم ... بعد ناهار هم شروع کردم به کادو کردن با اون وقت کم دست از تلاش برنداشتم !!! یه چشمم به مونیتور بود و یه چشمم به مقوا ! خداروشکر خوب از آب دراومد هرچند شب نبودم تا ری اکشن بابا رو ببینم که چقدر خوشش اومده ! بعدشم دور از جون مثل غیرزنده ها خوابم برد تا بیدار شدم و شام خوردم ؛ نماز خوندم و نزدیکای ساعت 9 و نیم مامان ماشین گرفت با آبجی خانوم کوچک منو تا مسجد دانشگاه رسوندند ... تنها بودم ! اولش یه کم بغض کردم اما سعی میکردم طاقت بیارم و گریه نکنم ! تا اینکه مامان اس داد بهم و هر کلمه ش یه قطره اشک شد و رو صورتم لغزید ... دیگه نمیتونستم جلوی اشکام بگیرم ... خیلی دلم تنگ شده بود از یه طرفیم هیچکدوم از دوستام امسال نیومده بودند و خیلی احساس تنهایی میکردم ... تو دلم روزا و شبایی که قرار بود تنهایی سر کنم و می شمردم تا اینکه کم کم یخ بچه ها باز شد و با هم آشنا شدیم ! یکی از بچه ها هم رشته خودم بود ! البته 8 سال بزرگتر ! یکی دیگه از بچه ها قرآن و معارف بود ایشونم 14 سال بزرگتر ! ظاهرا آدم از آینده ناامید می شد اما اینطور نبود و خیلی خیلی مهربون بودن و هوای من رو داشتن ، هنوزم که هنوزه دلم براشون تنگ میشه ... فقط مریم بود که هم سن و سالم بود ... اینقدر بانمک بود که هر روز از دستش کلی می خندیدیم ! هرچی امسال دعا می کردم که ردیفای اول نباشم تا صبحا بیشتر بتونم بخوابم برعکس شد و افتادم ردیفای اول به خاطر همین برنامه ی نماز قضا هم که امام جماعت به صورت ام پی تری ! برگزار می کرد به لطف خدا توفیق اجباری شد !!! الحمدالله ... عصر ها هم حلقه های معرفت خانم مظفری رو شرکت می کردم روز آخر هم ازشون بخاطر مشاوره ی راه گشایی که وقتی با دانشگاه مشهد بودیم بهم دادن تشکر کردم ... و اما شب شهادت حضرت زینب تو برنامه ها نوشته بودند مراسم شام شهادت با حضور شهید مدافع حرم ... اولش فکر کردیم دارن شوخی میکنن یا حتما اشتباه نوشتن ! اما از خادمین که می پرسیدیم همه شون تایید می کردن ... میتونم بگم قشنگترین و شیرین ترین انتظار عمرم رو اون شب تجربه کردم ... وقتی منتظر پیکر پاک شهید مدافع حرم بودیم ... اون شب خیلی ویژه بود ... برای همه ... هرچی بگم باز هم زبونم از وصف حال و هوایی که اونشب داشتیم قاصره ... فقط دلم میخواد چشمام رو ببندم و همه چیز رو مجسم کنم ... صدای ناله ی بچه ها ... اشکایی که ریخته شد ... دل هایی سمت کربلا روونه شد ... بی نظیر بود اونشب ... خدا برامون سنگ تموم گذاشت ... هرچی بگم کم گفتم ... خدایا شکرت ... هرچی بیشتر فکر میکنم شرمنده تر میشم ... خدایا شکرت که بهم اجازه دادی اون حال خوب رو تجربه کنم ... خدایا شکرت ... روز سوم فرصت شد و با یه خانومی که از مشاورهای نهاد بودن صحبت کردم بهم چندتا کتاب معرفی کرد تا تو یه سری مسائل روشن تر بشم ... بعد نماز و برای انجام اعمال ام داوود بهترین قاری های قرآن آورده بودن ؛ یکی شون که خیلی صدای خوبی داشت وقتی دید بچه ها خسته شدن گفت طوری صلوات می فرستید که انگار روزه اید !!! شوخی کردن همانا و شارژ شدن بچه ها همانا ! مریم همش مسخره بازی در میاورد میگفت نمیشه این شوهر من بشه همش برام قرآن بخونه :))) از بس که خوش صدا بود ماشالله ... حاج آقایی که پارسال هر شب از محضر ش استفاده میکردیم دعای ام داوود رو با همون نوای پر سوز خوند و کم کم صدای اذان رو شنیدیم و فهمیدیم مهمونی تموم شده و باید به همون زندگی قبلی مون برگردیم ... امسال هم مثل پارسال همون حس رو داشتم ... انگار اون سه روز زندگی و بندگی اونقدر شیرین بوده که طعم زندگی دنیایی رو برام تلخ کرده ... اون لحظات آدم از ته دل میفهمه که دنیا خیلی کوچیک ... خیلی ... اونجاست که با تموم وجودت درک میکنی " کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ, وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَالإِکْرَام " ... بعد خداحافظی با بچه ها بیرون منتظر مامان اینا ایستادم ... اینکه دیدم دست شون خالی یه کم جا خوردم اما وقتی اومدم سمت ماشین بابا دست گل بهم داد که عین خودش خیلی قشنگ بود طوری که تا یه هفته هم تر و تازه مونده بود رو میزم و بهم حس زندگی کردن می داد ... تا نشستم تو ماشین آبجی خانوم کوچک یه لیوان هلو کیتی که عاشقشممم رو از طرف مامان بهم هدیه داد :))) رسیدیم خونه و افطار کردم ... الحمدلله دوباره کنار خانوادم بودم ... دو سه روز که گذشت دوباره به این زندگی دنیایی عادت کردم ... اینجاست که میشه فهمید چقدر زندگی دنیا فریبنده ست در عین حال جز متاع کمی نیست ... دو هفته بعد هم تولد 9 سالگی محمدمهدی بود ... البته  من اون روز که از دانشگاه برگشتم تب داشتم و حال تولد بازی نداشتم ! خاله هم به خاطر من قرمه سبزی درست کرده بود اما نتونستم بیشتر از چندتا قاشق بخورم ... فقط چندتا عکس گرفتم و ازون جا که مریض بودم دوربین دادم دست خودشون سلفی بگیرن ! اتفاقا عکساشون خیلی باحال تر شد !!! این م از این !

پ ن :

این پست پ ن مشخصی ندارد ! به عبارتی هم دارد و هم ندارد ! پس تا پست بعدی خدا یار رو نگهدارتان !

مثل همیشه ادامه مطلب ! لحظه هایی که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۸
Princess Anna

چند وقت پیش اینجا نوشته بودم که { ... اومدم درس عمومی بگیرم که مدیر گروه مون یکدفعه گفت آقای حسینی خودشه !!! آقای حسینی هم مشخصاتم رو گرفتن اما هرچی پرسیدم گفتن بعدا میفهمی !!! بعد چند دقیقه سربسته یه چیزهایی بهم گفتن ... منم اصلا باورم نمیشد ... از خدا کلی تشکر کردم ... خیلی حال دلم خوب شد ... خیلی ... } و این اتفاق خیلی خوووووب چیزی نبود جز انتخاب شدن من به عنوان دانشجوی نمونه ی علمی و فرهنگی ! هورااااااااااااااااااا ... دوشنبه بود که گوشیم زنگ خورد ... تا گفتن از نهاد ... تماس میگیرم فکر کردم اسمم واسه اعتکاف دراومده اما بلافاصله گفت شما به عنوان دانشجوی نمونه از طرف دانشگاه تون انتخاب شدید ، روز چهارشنبه هم همایش برگزار میشه برای تقدیر از شما و اهدای جوایز ... تشریف میارید !؟ منم که تپش قلب گرفته بودم گفتم بللله ! گفتن پس چهارشنبه ساعت چهار اینجا باشید ... منم پریدم پایین و به مامان اینا خبر دادم ... واااای منوووو نگااااه کن ببین چههه خوشحاااااااااالم !!! خدایا شکرت ... شد سه شنبه و من ناامید از اینکه اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دربیاد رفتم که واسه امتحان نیم ترم تحقیق در عملیات مطالعه کنم ... همون لحظه اس اومد اسم شما تو قرعه کشی اعتکاف دراومده ! برای گرفتن کارت تا روز چهارشنبه به دانشگاه مراجعه کنید ! خدایا ! باورم نمیشه ... یعنی منو به مهمونیت دعوت کردی ؟ یعنی من دارم برای اولین بار تو عمرم میرم اعتکاف ؟! خدااااایا شکرت که خیلییییییی مهربونی ... با چشم های پر از اشک رفتم که به مامان خبر بدم ... مامان گفت واقعا میخوای بری ؟ اذیت نمیشی سه روز روزه بگیری ؟ گفتم تاحالا اینقدر به خودم مطمئن نبودم ! واسه روزه هم نگران نیستم ، اگرم اذیت بشم ارزشش رو داره ... دوتا میان ترم هام که هیییچ !!! البته یکی از استادا قبول کرد دوباره بگیره اما اون یکی گفت براساس پایان ترم بهت نمره ش رو میدم ! شد چهارشنبه ، نزدیک های ساعت دو بود که زنگ زدم به فاطمه سادات گفتم آجی من میترسم تا ساعت سه نرسم میشه کارت اعتکاف م رو بگیری ؟ گفت شماره دانشجویی تو بگو برات بگیرم ... خداروشکر کارت رو بهش دادن ... منم حدود سه بود که رسیدم اونجا ... زنگ زدم به فاطمه سادات گفت بیا ساختمون اصلی ... پیش دوستانش بودم تا نماز بخونه بیاد با هم بریم همایش ... تو راه سالن بهش یه مدال کوچولو که قبلا از مشهد خریده بودم هدیه کردم ... با نام مبارک امام رضا جان ... خییییلی خوشحال شد گفت خیلی مهربونی ! برگشت تا به دوستاش نشون بده ... رسیدیم سالن همایش و رفتم که حضوریم رو بزنم بعدشم همون ردیف های اول نشستیم ! اول مجری یه کم به مناسبت ایام میلاد امام علی (ع) مولودی خوند بعد از نماینده ها دعوت کرد تا بالای سن بیان و جوایز رو اهدا کنند ... اول هم قرار شد اسم خانوم های برگزیده رو بخونن بعد از سخنرانی مهمان جوایز آقایون رو بدن ... تپش قلب گرفته بودم ! فاطمه سادات دوربین ش رو حاضر کرد تا ازم فیلم بگیره ! آقای حسینی دانشگاه مونم از دور میدیدم ... تا اینکه مجری اسمم رو خوند ! بلند شدم ! فقط به روبروم نگاه میکردم ... همش میترسیدم بیفتم !!! تا اینکه پله ها رو رفتم بالا ... اسمم رو پرسیدن ... تندیس و جایزه م رو بهم اهدا کردن ... گفتن ان شاءلله که موفق باشید ... ازشون تشکر کردم ... از سن پایین اومدم ... حالا دنبال جام میگشتم !!! فاطمه برام دست تکون داد تا نزدیک ش میشدم داشت فیلم میگرفت ! نشستم کنارش تندیس رو گرفت گفت مبااارکت باشه خیلی عالیه ... خیلی خوشحال بودم دائما خدا رو تو دلم شکر می کردم ... بعدش هم سخنرانی مهمان به شددددت جذاب و باحال بود کلی خندیدیم !!! فیلمم گرفتم یادگاری ! تا اینکه بعد سخنرانی قرار شد جوایز آقایون بدن دخترا سالن رو ترک کردن ! نزدیک ساعت 6 و نیم بود ! با فاطمه سادات و دوستانش برگشتیم سمت در اصلی دانشگاه ... خداروشکر اون روز خیلی بهم خوش گذشت ... مامان و بابا هم خیلی خیلی خیلی خوشحال شدن ! فرداش خاله نرگس و پسرخاله و خانوم ش و نی نی تپلی ش اومدن ... اما من بیچاره کلاس آزمایشگاه داشتم پنجشنبه ساعت دو رفتم دانشگاه ! شب م اینجا بودن و آخرشب رفتن ... جمعه شب هم وسایل م رو حاضر کردم با مامان بابا و آجی رفتیم دانشگاه ... داخل مسجد اجازه نمیدادن خانواده ها بیان ... با بابا خداحافظی کردم مامان تا دم در اومد وقتی داشت خداحافظی میکرد بغض کرده بود ... منم چشم هام سریع خیس شد ... تا اینکه اومدم و فاطمه سادات دیدم وکلی خوشحال شدم ! منتظر بودم تا زهرا بیاد تا کنار همدیگه باشیم ... شنبه ش که همایش هسته ای بود برای اولین بار فاطمه سادات دیدم ، چهارشنبه و جمعه همون هفته هم دوباره همدیگه رو دیدیم ! خدا خواست که دوست به این خوبی پیدا کنم ... منتظر زهرا بودم که مهدیه از بچه های نرم افزار از راه رسید ! نشست کنارم تا دوستش بیاد ... یه کم که صحبت کردیم زهرا اومد ... رفتیم کارت هامون بدیم مهدیه گفت منم بیام پیش شما ؟ اشکال نداره ؟ گفتیم نه اتفاقا خیلی هم خوشحال میشیم ... دیگه شدیم سه تایی ! پتو ها رو پهن کردیم و وسایل رو چیدیم ... آبجی کوچولو زنگ زده بود گریه میکرد برگرد ... منم بغض کرده بودم ... آخر شب برنامه ها رو شروع کردن ... حال خوشی که اونجا داشتم غیر قابل توصیف بود ... آخر شب ها برنامه سخنرانی بود ... که از بهترین برنامه هاشون بود به نظرم ... بعد تا سحر بیدار میموندیم ... بعد سحری و کلی صحبت نماز صبح رو به جماعت میخوندیم و تا نزدیک اذان ظهر می خوابیدیم !!! بعد نماز ظهر تو همون حالت استراحت ! به سخنرانی ها گوش میکردیم بعدش یا میخوابیدیم ! یا تا نزدیک 6 و نیم که مراسم تلاوت قرآن بود صحبت میکردیم !!! اونم چهارتایی ! من و مهدیه و زهرا و دوست جدید مون مریم ! که همسایه کناری ما سه تا بود !!! بعد از قرآن و نماز مغرب دورهمی افطار میکردیم ... تا سخنرانی بعدی هم اعمال اون روز رو انجام میدادیم ... مامان و بابا و آبجیا ، خاله فاطی و زهرا ، خاله مریم و عمه جون باهام تماس میگرفتن و من کلی دلتنگ شون می شدم ... روز آخرم بابا بزرگ و مامان بزرگ زنگ زدن که به شدت خوشحال بودن و ذوق میکردن ... خداروشکررررر ... اعمال روز آخر هم انجام دادیم و مهمونی خدا تموم شد ... نماز خوندیم و افطار کردیم ... وقتی داشتیم از مسجد خارج میشدیم خادمین اعتکاف بهمون گل دادن و با مهربونی میگفتن قبول تون باشه ... جلوتر هم بهمون بسته فرهنگی دادن ... اومدیم بیرون از مسجد منتظر خانواده ها ... یه دفعه دیدم مامان و آجی و خاله مریم و محمدمهدی دارن میان ... براشون دست تکون دادم ... مامان خیلی خوشحال بود ...باهام روبوسی کردن و با بچه ها سلام کرد و دست داد ... آبجی هم بهم دسته گل رو داد ...خیلی خوشحال شدم خاله هم اومده بود ...  با بچه ها خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین ... با بابا جون روبوسی کردم دلم خیلی برای همه شون تنگ شده بود ... سوار ماشین که شدیم محمد مهدی یه جعبه صورتی بهم داد که داخلش تسبیح تربت کربلا بود ... خیلی خوشحال شدم و از خاله تشکر کردم که اومدن ... رفتیم خاله رو رسوندیم و برگشتیم خونه ... تو راه خاله فاطمه هم زنگ زد بهم و کلی خوش و بش کرد باهام آخر شب هم آقا حمید شوهر خاله مریم اس داد بهم از ایشون هم تشکر کردم و گفتم ان شاءلله که خدا ازم قبول کنه ... شب کلی موقع خواب گریه کردم ... دلم خیلی برای اون سه روز تنگ شده بود ... بهترین روزهای زندگیم همین سه روز اعتکاف بود ... مامان میگفت خداروشکر خیلی سرحال شدی ! بهترین حال زندگیم رو اونجا تجربه کردم ... هیچوقت از این بهتر نبودم ... خدایا شکررررررت .

پ ن :

هیچوقت نمیتونم یه ذره از مهربونی هات رو جبران کنم خدای مهربون من ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ... نمیدونم ...

بدون اغراق میتونم بگم بهترین اتفاق زندگیم اعتکاف بود !

خدایا شکرت .

بعدا نوشت :

هرچی نوشتم شد 1394 کلمه !

ادامه مطلب عکس های هدایا و اعتکاف ...

۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۴
Princess Anna
خدایا ... بهترین مهمون نواز دنیا ... ذره ذره وجود م داره آرامشی که مدت ها دنبال ش بودم رو حس میکنه ... چقدر اینجا خوبه ... تمام نگرانی ها م درمورد روزه رو خودت برطرف کردی ... اصلا فکرشم نمیکردم ... خدایا اگه اجازه بدی عاشقتم .
۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۰۶
Princess Anna
اینجا یه حس خاصی داره که هیچ جا تجربه ش نکردم ... از دیشب تاحالا خیلی خوب بوده ... الحمدلله ... خدایا ممنونم ازت مهربون ترین ...
۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۰
Princess Anna

اینجانب بشدت هیجان زده و خشحالم :) نوشتن اتفاقای خوب این دو سه هفته رو به چند روز دیگه موکول کردم ؛ دوست داشتم فقط بیام بنویسم که خیلی خوشحالم ازین که مهمون خدا شدم :) برای اولین بار تو زندگیم دارم میرم اعتکاف :) إن شاءالله که دست پر بر می گردم :) 

پ ن : اصلا فکرشم نمی کردم که اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دربیاد :)

خدایا شکرت .

۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۷
Princess Anna