بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیلی خوش گذشت» ثبت شده است

دقیقا چهارشنبه ی سه هفته پیش بود که بابا موقع سرکار رفتن بهم گفت ایشالله که بهت خوش بگذره بابا ما رم خیلی دعا کن ... بابا رو بوسیدم و تا چشمام پر اشک شد در رو بستم تا اشکامو نبینه ... ساعت 5 بود منتظر اذان شدم ... بعد نماز شامم رو کامل خوردم و یه بار دیگه چمدونم رو چک کردم ... مامان اومد چمدون رو بیاره پایین گفت چه خبرههههه ؟!!! این همه لباس گرم چرا برداشتی آخه ؟! از اون جایی که بهم توصیه ی موکد شده بود که مشهد خیلی سرده و ممکن برف بیاد حتماااا لباس گرم ببر منم که دخترکی بسیار بسیااار حرف گوش کن هسدم ! لذا اطاعت امر نموده و چند برابر وزن خودم چمدون رو سنگین کردم ! نزدیکای هفت و نیم بود که آژانس گرفتم و رسیدم راه آهن ، یه کمی منتظر شدم تا آقای محمدی رو دیدم که اون طرف سالن ایستاده رفتم و یه خانومی اسمم رو علامت زدن که فهمیدم خواهر آقای محمدی هستن ... منو مریم (خواهر آقای محمدی) چندبار با لبخند به همدیگه نگاه کردیم تا اینکه وقتی تو کوپه کنار بچه هایی بودم که اصلاااا روحیات شون با من جور نبود مریم اومدو چمدونم رو برداشت گفت اومدم ببرمت پیش خودمون ! منو میگی از ته دلم خوشحال شدم چون منتظر همچین لحظه ای بودم ! :))) بعدها مریم بهم گفت همون لحظه که دیدمت منو جذب کردی و دلم میخواست باهات دوست بشم ! جالبه که منم دقیقا همین حس رو داشتم ! الان که دارم اینا رو می نویسم یه لبخند عمیق رو لب هامه ... خدایا شکرت ... از همون لحظه های اول سفر بهم خوش گذشت ... خیلی بهم خوش گذشت ... فکر کردن بهش هم حالمو خوب می کنه ... الحمدالله ... کوپه ها چهار تخته بود و انصافا از محل اسکان مون صد برابر تمیز تر ! من بودمو مریم گلی و یه خانومه که به عنوان مشاور و سرپرست اومده بود یه خانومی هم بود که با دختر کوچولوش پیش ما نشسته بود ... اولش خیلی خوشحال شدم که یه مشاور به گفته ی مریم خیلی خوب باهامونه اما کم کم و تو سفر متوجه شدم که باور ها و عقاید ایشون نه صرفا از نظر مذهبی بلکه به طور کلی با من سازگار نیست ... اونشب کلی گپ زدیم تا نماز صبح خوابیدیم بعد نماز تا یک ساعت هر کار کردم خوابم نبرد موقع صبحانه هم چیزی از گلوم پایین نمی رفت تا اینکه نزدیکای دوازده ظهر از قطار چشممون به گنبد طلایی امام رضا جان روشن شد و حال دل من رو دگرگون کرد ... ایستگاه مشهد که رسیدیم یه مقدار معطل شدیم تا اتوبوس بیاد و ما رو تا حسینیه ببره ... به هر زحمتی بود چمدون سنگینم رو می کشیدم ! محل اسکانمون فقط دو سه دقیقه تا باب الجواد فاصله داشت ... چی از این بهتر ... من خیلی خیلی باب الجواد رو دوست می دارم آخه :))) تا یادم نرفته باید بگم که من و مریم سه بار اتاق مون رو به دلایل مختلفی عوض کردیم ! بعد ناهار و استراحت رفتیم حرم ... جس و حال خوبم رو چطوری توصیف کنم ...
من بودم و سکوت و حرم صحن انقلاب ... تو بودی و نبود به جز من کبوتری
لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت ... از هر طرف رسید شمیم معطری
از من عبور کردی و دردم زیاد شد ... گفتم عزیز فاطمه من را نمی بری؟
گفتی بلند شو به تماشای هر چه هست ... دیدم کنار صحن نشسته است مادری
فرمود: "در حریم منی، "یا علی" بگو ... برخیز تا به گوشه ی افلاک بنگری
نماز رو که تو صحن دوست داشتنی انقلاب خوندم منتظر شدم تا بچه ها بیان و باهم دعای کمیل رو گوش کنیم اما خانم موسوی اومد گفت بریم دیگه تا دیر نشده ! دعا ساعت هشت و نیم شروع میشه ... منم که از یک هفته پیش منتظر همچین روزی بودم اما از طرفی م نمی تونستم تو حرم تنها بمونم خلاصه که با دل گرفته از حرم بیرون اومدم و زیارت اون شب به دلم موند ... از حرم که خارج شدیم خانم موسوی ما رو چندتا بازار اطراف حرم گردوند و حدود ساعت هشت بود که رسیدیم حسینیه ... دلم هوای حرم رو داشت اما دیروقت بود و با وجود فاصله ی کوتاه مون به حرم اجازه نداشتم از محل اسکان خارج بشم ... شام مون رو خوردیم و تا دیروقت دور هم نشستیم کلی هم خندیدیم خداروشکر  :))) تعجب کردم که اینقدر زود با همدیگه دوست شدیم ! صبح جمعه با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم چندتا مرکز خرید تو بلوار سجاد اما تا ظهر فقط یه دونه ش رو رسیدیم بگردیم ! نزدیکای دو بود که رسیدیم حسینیه تا ناهار خوردیم و استراحت کردیم شد 4 و حاضر شدیم بریم حرم تا اینکه خانم موسوی اومد گفت بیاید ببرم تون الماس شرق ! بعدش اگر رسیدیم بریم حرم ... از خیابون که رد شدیم ازشون معذرت خواهی کردم گفتم من میرم زیارت ان شالله تا قبل هشت هم تو حسینیه م نگران من نباشید ... مریم گفت منو از خودت بی خبر نذار اگر کسی دیگه بود بهش اجازه نمی دادم تنها بره ... گفتم که خیال تون راحت باشه خوش بگذره بهتون ... ازشون که خداحافظی کردم تو همون باب الجواد چشمام بارونی شد ... تو دلم میگفتم امام رضا جان چقدر دوستت دارم ... چقدر دلم برات تنگ شده ... چقدر خوشحالم که الان پیشت م ... چه حال خوبی داشتم اون لحظه ها ... زیارت اون روز حسابی به دلم نشست ... مثل همیشه تو صحن انقلاب نشستم ... صدای نقاره ، بوی عود و نسیم خنکی که پرچم سبز رنگ گنبد طلا رو حرکت میداد حال و هوای این صحن و سرا رو بهشتی کرده بود ... نزدیکای هشت بود که رسیدم حسینیه مریم گلی زنگ زد بچه ها کلید رو تو اتاق جا گذاشتن کلید یدک رو از مدیر اونجا بگیر ! حالا از شانس ما کلیک یدکم مفقود شده بود ! هیچی دیگه ده دقیقه وایستاده بودم تا با آچار و پیچ گوشتی درو برام باز کنن ! البته بنده خدا اصلا غر نزد ! حدود یه ساعتی م تنها بودم تا بچه ها برسن ! اون شب م کلی گپ زدیم و بهمون خوش گذشت ! الحمدالله ... شنبه که روز آخر بود هم برای نماز ظهر و هم مغرب رفتیم حرم ... بعد نماز عشا زهرا با خانم موسوی رفتن بازار من هم فرصت رو غنیمت شمردم و از لحظه های آخر سفر بهره بردم ... دست خودت نیست ... بالاخره لحظه ی خداحافظی می رسه و باید از محبوبت دل بکنی ... تو دلم گفتم {امام رئوفم ، خودت ضامن خوشبختیم باش ... }
و از امام رضا جان خداحافظی کردم ... بقیه ی خریدام رو انجام دادم و برگشتم حسینیه ... چمدون رو چیدم و وسایلم رو دم در گذاشتم ... بعد شام حول و حوش ساعت ده بود که اتوبوس اومد و رفتیم سمت راه آهن ... آسمون سفید بود ولی چشمای من بی اختیار می بارید ... مریم میگفت نبینم ناراحت باشیا اما چطور می تونستم ناراحت نباشم ... دلم خیلی برای امام رضا جان و حرم نورانی و مطهرش تنگ می شد ... خیلی زود گذشت و خیلی خیلی خوش گذشت الحمدالله ... ساعت نزدیکای دوازده بود که قطار حرکت کرد تا حدودای سه دورهم نشستیم و بعدش تا اذان صبح خوابیدیم ... اگر اشتباه نکنم ایستگاه شاهرود برای نماز ایستادیم و اینقدر هوا سرد بود و برف نشسته بود که با بطری آب وضو گرفتم و داخل راهرو قطار نمازم رو خوندم ... صبح که بیدار شدم اصلا حالم خوب نبود و یه مقدار تب داشتم دوباره خوابیدم و وقتی بیدار شدم خداروشکر بهتر شده بودم ... اولش فکر کردم سرماخوردم اما به خاطر خستگی و کمبود خواب دمای بدنم بالا رفته بود بچه ها هم میگفتن خیلی داغیا ! ... خداروشکر رفته رفته بهتر شدم ... ساعت سه بعدظهر بود که رسیدیم راه آهن ، بابا و آبجی خانوم کوچک اومدن دنبالم ! تا بابا رو دیدم چندبار ماچ ش کردم از بس که دلم تنگ شده بود :))) خدا همه ی پدر مادر ها رو حفظ کنه ان شالله ... تا رسیدیم خونه سوغاتیا رو بهشون دادم ! واسه همه یه چیز کوچولو گرفته بودم الا خودم ! اما مهم نیست ! مهم زیارت بود که خداروشکر حسااابی پربار بود و به دلم نشست ... الحمدالله.

پ ن :
خدا جونم شکرت ! تو این سه بار که از طرف دانشگاه مشهد رفتم این بار خییییییلی بیشتر از دفعه های دیگه
بهم خوش گذشت ...
#آخرین_سفر_دانشجویی_و_مجردی! به امید خدا !

۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۱۱
Princess Anna

هفته ای که گذشت ! پنجشنبه ی هفته پیش که تولدم بود ! اما متاسفانه دایی مامان فوت کرده و تولد نگرفتیم ... شب ش با خواهر جان رفتیم بیرون شام خوردیم ... شنبه هم عروسی دعوت بودیم اما باز بخاطر اینکه دایی مامان فوت شده نتونستیم بریم ... بماند که چقدر دلم میخواست عروسی برم ! صبح ساعت 5 خوابیدم تااا 10 که مامان بیدارم کرد گفت بریم خرید ... ظهر که برگشتیم افتادم به جون آشپزخونه بالا ! همه کابینت ها رو ریختم بیرون دستمال کشیدم ! ظرفا رم دستمال کشیدم و قشنگ چیدم شون ! بماند که یک هفته س پادرد گرفتم ! روز قبلش که جمعه باشه با خواهر جان تصمیم گرفته بودیم که حتما مشاوره برم و پشت گوش نندازم ... وقتی که مشغول کارا بودم مامان اومد گفت حاضر شو ساعت 6 برو ! نوبت گرفتم ! گفتم مامان یادم رفت چی میخواستم بگم خب ! حداقل قبلش هماهنگ می کردی ! سریع حاضر شدمو خودم رو رسوندم ... خداروشکر خیلی هم معطل نشدم ... قرار شد احساسات و توانایی ها و علایقم رو مشخص کنم البته نه اینکه تو ذهنم مرور شون کنم بلکه رو کاغذ بیارم که این هفته انجامش دادم و احتمالا یکی دو هفته دیگه برم پیشش و بر طبق اون راهنمایی م کنه ان شالله ... یکشنبه هم که مشغول کارای آشپزخونه بودم و به معنای واقعی مثل دسته ی گل شد ! و حسابی نفس کشید ! خداروشکر ... دوشنبه رو یادم نمیاد دقیقا چیکار کردم ! سه شنبه هم دیدم مامان ماشین گرفته میخواد بره جمکران و منم که حالم یه کم رو به راه نبود و دیدم بهترین موقعیت ... خیلی وقت بود که دلم میخواست برم ... باعث شرمندگی که از وقتی کنکور دادم جمکران نرفته بودم ... سریع حاضر شدم و رفتم ... ای کاش دوباره شرایط جور باشه و به زودی قسمتم بشه ... چهارشنبه هم رفتم بعد چهار ماه و نیم !!! کارت ملی م رو تحویل گرفتم ! با اینکه رشته م آی تی اما واقعا با تکنولوژی موافق نیستم ! هرچند اگر اینترنت نبود مجبور بودم نوشته هام و تو دفتر بنویسم که اونم مزایای خودش رو داره ! و نمی تونستم راه به راه عکس بگیرم ! با این حال فکر میکنم صد سال دیر به دنیا اومدم ! اسمایلی نیشخند ! دیروز هم که پنجشنبه بود با خواهر جان رفتیم کافی شاپ (بماند که من خیلی از کافه خوشم نمیاد :|) بعدشم یه شام مختصر خوردیم (که حس سرطان بهم دست نده :|) و تا خونه پیاده روی کردیم ... حس کردم خداروشکر حالم بهتره اما هم من هم خواهر جان از وقتی از سفر برگشتیم حال مون چندان خوب نیست ... اونم بخاطر انرژی های منفی و متاسفانه حسادت هایی بود که به سمت ما روونه شد ... دلخورم اما به روم نمیارم !

پ ن :

خدای خوبم شکررررت ... درسته سخت میگذره اما شکرت که میگذره ...

در کل هفته ی جالبی بود ! همچنان منتظر ایمیل استاد راهنمام هستم ... اینطور که پیداست تا شهریور پروژه رو نمی رسونم :(((

داره یک ماه میشه که از امتحانا خلاص شدم ! محسوس ترین کاری که کردم دیدن سریال مورد علاقم برای دومین بار بود ! البته فقط سه فصل آخرش مونده بود که ببینم ... آی لاو ایت سو ماچ ! (و تو یه روز بیست گیگ فیلم دانلود کردم ! فیلم ها و انیمیشن هایی که از بچگی تا الان دوست داشتم و دارم !)

ادامه ی مطلب هم هفته ای که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۹
Princess Anna

و صد و دهمین پست ! اول باید بگم که در کمال ناباوری امتحان اون روز رو قبول شدم ! دست جیغ هورررررررا ! هنوزم که هنوزه باورم نمیشه ! یه جلسه از دوره جدید رو هفته پیش رفتم که جلسه ی آشنایی بود و حالت کارگاه داشت و  انشالله بعد عید کلاس ها به طور رسمی شروع میشه ... مسیر جدیدی که توش قرار گرفتم بهترین ؛ قشنگترین و شیرین ترین مسیر زندگیم بوده تا حالا که خدای مهربون راه ش رو برام هموار کرده ... خدایا شکرت ... همه ی سختی هایی که کشیدم ارزشش رو داشت فقط امیدوارم تا آخرش برم و کوتاهی نکنم ... بنظرم هیچکس هیچوقت از این که وقتش رو برای این برنامه ی قشنگ زندگی بذاره پشیمون نمیشه ! هیچوقت ! انشالله من هم موفق بشم ... روزهای آخر بهمن ماه از مامان بزرگ و خاله نرگس اینا سر زدیم ... دست پخت خاله حرف نداره ! به قول بچه ها چاشنی همیشگی غذاهاش عشقه ! منم از فرصت استفاده کردم و کلی عکس و فیلم گرفتم ! دستش درد نکنه فوق العاده بود ! تو پرانتز باید بگم با اینکه شیرینی تر خیلی دوست دارم و هر ماه چندبار خودم رو مستفیض میکنم ! اما شیرینی که بابا بخره یه چی دیگه س ! اصلا خوشمزه ترم هست ! دو هفته بعد هم مامان بزرگ اینا و خاله ها برای سالگرد پدربزرگ شون اومدن ... اون روز کلاس صبحم تشکیل نشد و کلی هم بخاطر پروژه منتظر مدیر گروه بودم که آخرم نیومد و کلاس بعدی م شروع شد ... تایم اول کلاس آی تی دو رو بودم و بعدش رفتم خونه عمه مامان ... بسیاااااار ذوق کردم از اینکه همه ی فامیل و یکجا دیدم ! و البته اون همه نی نی ! و از همه مهم تر نی نی جان خودمممممم ! بعد ناهار اومدیم خونه با بچه ها و نرفتیم سرخاک ! چای گذاشتم و کم کم خاله ها اومدن ... دخترونه رفتیم بیرون دور زدیم و پاساژ نزدیک خونه مون رو گشتیم ... بعد شام با خاله نرگس و زهرا و آجی جان ها رفتیم خاله مریم رو برسونیم خونه شون ... به زحمت خودمون رو تو ماشین جا کردیم ! تازه شوهرخاله م بنده خدا جا نشد !!! اون وقت شب با ماشین بیرون رفت ! اونا رو که رسوندیم رفتیم دور بزنیم ! خاله هم برامون بستنی خرید ... خییییییلی خندیدیم و خییییییییییلی خوش گذشت ! برگشتیم خونه تا مامان و پسر کوچیکه ی خاله رو هم ببریم ! اونا هم به جمع مون اضافه شدن و رفتیم بنزین زدیم و کلی هم چرخیدیم ! خداروشکر که خیلی خوش گذشت ! برگشتیم خونه اینقدر خسته بودم که زود خوابیدم ! فرداشم مهمون داشتیم و از شنبه هم خونه تکونی رو شروع کردیم ! البته امسال حوصله نداشتم چند روز الاف اتاق و کمدم بشم ! عرض چند ساعت تمیز و مرتب ش کردم ! هرچند مامان میگفت لازم نیست خودش تمیز هست ! به جای این بیا کمک من کن !!! منم دیدم دلم راضی نمیشه هیچ کاری نکنم ! سریع مرتبش کردم و یه کوچولو هم تغییر دکور دادم ! کمک مامان هم کردم ! باشد که رستگار شوم !

پ ن :

پست بعدی انشالله درمورد ردیف شدن کارهای کاراموزی و پروژه پایانی مینویسم ... شکرخدا تا الان که خوب پیش رفته هرچند درمورد نتیجش خیلی نگرانم ... مخصوصا برای پایان نامه ...

بلندی های بادگیر ! بعد از پنج سال هنوز هم بهترین داستانی که تاحالا خوندم ! به شما هم پیشنهاد میکنم بخونید ! اصلا پشیمون نمیشید !

خریدهای عید هم خداروشکر تموم شد ! اما ! حالا چی بپوشم !!! :)))))

ظرفای هفت سین رو خیلی ساده تزئین کردم و یه حوض کوچولو برای ماهی گلی خریدم انشالله وقتی از سفر برگشتیم سفره رو میچینم ...

اینستا رو دی اکتیو کردم ! خودمم باورم نمیشه ! تلگرام هم دیلیت اکانت ! وا تس آپ هم چندماهه ! این چند روز بدون شبکه های اجتماعی بیشتر از زندگیم لذت بردم ! دلیل اصلی شم پروژه پایانی یا همون پایان نامه م هستش ! موضوعم جدیده و خیلی کار میبره ! همین باعث شد یه مدت ازین فضا کناره بگیرم تا بیشتر به کارام برسم ...انشاالله و الحمدلله ...

ادامه مطلب عکسای هنری اینجانب !!! از لحظه هایی که گذشت ...

۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۰۲
Princess Anna

سه شنبه آخر شب خاله نرگس اینا اومدن ... فردا ظهر بعد از ناهار آبجی کوچولو گفت : مامان ! تولد امسالم میفته تو محرم ... پس کی بگیریم ؟ مامان گفت میخوای امروز بگیریم ؟ گفت آره :) خاله نرگس م هست خیلی خوب میشه :) بعله ! به فاصله چند دقیقه تصمیم گرفتیم تولد بگیریم ! اتفاقا سالگرد ازدواج خاله نرگس هم بود ! زنگ زدیم خاله مریم هم اومد ... نزدیک ساعت چهار بود که آبجی کوچولو و بابا میخواستن برن کیک و بقیه وسایل رو بگیرن ... بابا گفت تو هم بیا زودتر خریدها رو انجام بدیم ... دیگه سه تایی رفتیم و عرض یه ربع کیک و تماااام وسایل لازم رو واسه تولد از همون قنادی همیشگی مون خریدیم :) بابا ما رو رسوند خونه و خودش رفت سرکار ... دوتا خاله ها هم رفتن فروشگاه تا کادو ها رو از طرف همه بخرن :) آبجی کوچولو رفت حاضر بشه ، من و مامانم سریع تزئین کردیم و وسایل حاضر کردیم ... بماند که کوچولوهای جمع همش نظر میدادن :) خلاصه که یه تولد خیلی خیییییییییییییلی شاد داشتیم شکرخدا :) سالگرد ازدواج خاله هم که بود با یه تیر دو نشون زدیم !!! خیلی خوش گذشت الحمدلله ... بعد شام هم خاله اینا رفتن خداروشکر به اونا هم خیلی خوش گذشته بود :)

پ ن :

خدایا شکرت بخاطر این روزهای قشنگ ...

ادامه مطلب عکسای تولد آبجی خانوم کوچولو ! توجه کنید که آبجی خانوم بشدت فوتبالیه !!!


۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۵
Princess Anna
ماه رمضان امسال الحمدلله خیلی خوب بود ... خداروشکر سر روزه ها اصلا اذیت نشدم ... اما شوهرعمه جان شب شهادت امام علی (ع) به رحمت خدا رفت ... بخاطر بیماری ... عمه جانم موند و سه تا بچه ... یه دختر و پسر نوجون و یه پسر هفت ساله ... خیلی سخت تر از حد تصوره ... خدا صبر بده به عمه ... به بچه ها ... شب عید فطر رفتیم خونه مامان بزرگ جان صبح شم خونه عمه ... پسر عمه کوچیک م خیلی به من وابسته شده ... باهاش چندساعت بودم و بازی کردیم ... بابا ما رو رسوند خونه مامان بزرگ چون قرار بود با خاله نرگس و بچه هاش ، زهرا و محمد بریم سینما (البته انیمیشن دیدیم با دوبله زنده ) حالمون اصلا خوب نبود خیلی دپرس بودیم ... ناهار نصفه خوردیم و ساعت سه رفتیم سینما ... تو دلم میگفتم پس کی تموم میشه برگردیم ... اصلا حوصله نداشتم ... بعد فیلم برنامه های شاد شون شروع شد که انصافا عالی بود فقط حیف که حال من و آبجی بخاطر حال و هوای خونه عمه اصلا خوب نبود ... وقتی برنامه ها تموم شد اومدیم بیرون و کلی عکس گرفتیم ... بعدشم رفتیم خونه خاله نرگس استراحت ... شب م همگی خونه خاله نجمه دعوت بودیم ... همه بودیم خداروشکر فقط یکی از خاله ها نبود ... تا مردا داشتن جوجه رو حاضر میردن خاله ها شروع کردن دست زدن !!! مامانم یه دخترخالم میگفت عروس گلم !!! کلی خندیدیم !!! خیلی اونشب پیش خاله ها خوش گذشت خداروشکر ... خاله یه کشک و بادمجون عالی درست کرده بود ... شب ما دخترا با خاله مریم رفتیم خونه خاله نرگس و تا پنج صبح نخوابیدیم ... اونجا هم خیلی بهمون خوش گذشت ... فردا ظهر همگی خونه خاله نرگس جمع بودیم ... عصر برگشتیم خونه مامان بزرگ ... من و زهرا با مونوپاد کلی عکس گرفتیم !!! خیلی عکسام قشنگ شد ... قرار بود شب بریم پارک که یه دفعه طوفان شد و مجبور شدیم شام رو خونه بخوریم ... با خاله نجمه و خاله فاطی شام رو دورهم خوردیم و شب م برگشتیم خونه ... خداروشکر خیلی خوب بود و خوش گذشت ... دو سه روز بعد مامان و بابا به همراه آبجی کوچولو رفتن از مامان بابای بابام :) سر بزنن ... به خاطر کار خواهر جانم ما دوتا خونه موندیم ... شب تولدم تنها بودیم تا اینکه نزدیک اذان خاله مریم اینا اومدن با یه کیک تولد و یه هدیه !!! حسااااااااااااااااابی خوشحالم کردن ... بعد نماز پنج تایی تولد گرفتیم ... دورهمی خیلی خوش گذشت ... خداروشکر ... روزی که مامان اینا برگشتن براشون مرغ و کتلت درست کردم که انصافا خیلی خوشمزه شده بود ... همون روز تا رفتم اینستا دیدم یکی از دوستان نوشته : { خدا همیشه خوبا رو زود میبره ... زینب عزیزم ... } دلم میخواست وقتی تگ رو میبینم یه زینب دیگه باشه تا خیالم راحت شه ... اما ... زینب بانوی خودمون بود ... زینب مهربون خودمون ... زینب ... با دوتا فرشته تو وجودش ... فاطمه ، زهرا ... واااای خدا زینب خوب ما رفته ... نمیتونستم باورش کنم ... انگار دنیام تو یه لحظه سیاه شد ... زینب دوست داشتنی ما ... رفت ... نگاهم به زندگی خیلی عوض شد ... از فرداش رفتم خونه خاله مریم ... همسرش یک هفته رفت سفر آموزشی ... بعضی شب ها میومدیم خونه خودمون ... بیرون رفتیم ... یه روز بیسکوئیت درست کردیم که بابا جانم بسیار خوشش اومد ... از خونه زنگ زد که خیلی خوشمزه شده بازم درست کن ... جمعه همون هفته هم پیتزا درست کردیم و بابا اینا اومدن دورهم خوردیم ... روز آخرم کاپ کیک درست کردیم ... تو همین هفته که حالم گاه خوب بود و گاه بد ، نزدیک اذان ظهر آقای محمدی دانشگاه زنگ زد ... خانومه ... طرح ض ی ا ف ت اندیشه امسال مشهد برگزار میشه شما هم به عنوان دانشجوی فعال فرهنگی انتخاب شدید اسم تون رو بدم واسه ثبت نام نهایی ؟! منم که خشک م زده بود گفتم با پدر مادرم صحبت کنم بهتون خبر میدم ... زنگ زدم به مامان اینا ... گفتن حتما برو حال و هوات عوض شه ... بهشون اطلاع دادم ... اصلا باورم نمیشد ... همین شب قبلش با خاله از کربلا و مشهد گفتیم ... چشمام پر از اشک میشد ... اما جلوی خودم میگرفتم ... خدایا باورم نمیشه ... خدایا شکرت
پ ن :
خدایا ... ممنون که مراقب زینب و فرشته هاش هستی ... سلام منم بهش برسون ... دلم براش تنگ میشه ...
زینب ... مثل فرشته ها بود ... این حرف من تنها نیست ... حرف همه س ... خدایا به خانواده ش ... به همسرش صبر بده ...

ادامه مطلب عکس اولین شله زردی که پختم + کمد تکانی + تولد و خوشمزه جاتی که با خاله درست کردیم .

۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۱
Princess Anna

دو سه روز به شروع امتحانات پایان ترم ، خیلی شیک و مجلسی رفتم مسافرت ! صبح رفتیم خونه مامان بزرگ جانم ... بعد ناهار رفتیم خونه خاله سمانه شب هم اونجا موندیم ... با دخترخاله جان درمورد درس و دانشگاه کلی حرف زدم و دلداری ش دادم که الکی نگران نباشه ! نزدیک های ظهر فرداش رفتیم سمت پارک جنگلی با خاله نرگس و خاله سمانه ... دورهمی خیلی خوش گذشت ... منم راه به راه عکس میگرفتم ! واقعا انرژی گرفتم واسه شروع امتحاناتم ... عصر هم خونه خاله نرگس بودیم و استراحت کردیم ... شب هم همگی خونه خاله نجمه دعوت بودیم بعد شام برگشتیم خونه مامان بزرگ جانم ... صبح جمعه هم برگشتیم خونه ...

پ ن :

اول خرداد تولد بابا جونم بود ، رفتم کیک خریدم و یه تولد کوچولو گرفتیم ...

خداروشکر کلی انرژی با این سفر کوچولو گرفتم ... به درسامم لطمه نخورد ...

ماشاالله به خاله جونام  :)

خدا جونم ممنون :)

ادامه مطلب کیک تولد بابا + عکسای سفر

۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۹
Princess Anna