بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بغض» ثبت شده است

هیچوقت تو زندگیم اینقدر احساس درموندگی نکرده بودم ... شایدم روزای سخت تری داشتم و حالا فراموششون کردم به همین خاطره که میگم الان داره بهم سخت میگذره ... گاهی اوقات ناراحتی اما ته دلت یه روزنه ی امیدی هست که باعث میشه کمتر به خودت سخت بگیری و بگی { یکی از ویژگی های خوب روزای سخت اینه که بعدش ان شالله راحتی و آسایش } اما گاهی وقتا هم مثل الان هیچ امیدی ته دل ناامیدت پیدا نمی کنی ... وقتی به خوابی که پنج سال پیش تو همین روزا دیدم فکر می کنم یا وقتی که تقدیر امسالم رو تو صفحات نورانی قرآن کریم نگاه می کنم به جای امیدوار شدن تو دلم میگم آخه چطوری ؟... و اینجاست که قصه ی ناامیدی من از نو شروع میشه ... وقتی به دوستام نگاه می کنم میبینم اکثرشون حداقل تو یکی از جنبه های زندگی موفق بودن تا الان ... اما من ! درسته که رشته ی تاپ و سختی دارم ... درسته که دانشگاهم جزو برترین غیردولتی هاست ... درسته که استعدادش رو دارم ... اما ! مسئله ی مهم دوست نداشتنش و مسئله ی مهم تر اصرار خانواده برای ادامه تحصیل تو همین رشته س ! اما دیگه نمی کشم ... تا الانم پنج سال از هدف م دور شدم ... تنها راه ش دوباره کنکور دادنه که با جون و دل همین رو میخوام اما باید خیلی قوی باشم که هرکس گفت اشتباه میکنی لبخند بزنم و بگم خواسته ی قلبی من همینه ! پس لطفا به خودم بسپاریدش ... { منم به خدا واگذارش می کنم }

پ ن :

خدای مهربون من منو ببخش که اینقدر ناامیدم ...

هیچوقت اینطوری تو وبلاگم ننوشته بودم ! فقط هرچی که از ذهنم رد شد رو نوشتم ! بدون نگارش !

۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۴
Princess Anna
کتاب نور رو باز کردم ... خدای مهربونم گفت دعای شما را اجابت کردیم استقامت به خرج دهید ... چقدر خوبه که تو رو دارم خدای خوبم ... ای کاش همیشه یادم بمونه که الا بذکرالله تطمین القلوب ... الهی شکررر :)))
۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
Princess Anna

یه روزهایی هست که مثل همیشه نیستی ... بارون میاد ... اما تو که عاشق بارونی نمیری تا ازش لذت ببری و حالتو خوب کنی ... یه روزهایی هست که امتحان داری و مجبوری بخونی ... اما هیچی نمیفهمی ... همش مراقبی که یادت نیاد درس هاتو دوست نداری ... یه روزهایی هست که اشکات میخواد بباره ... دلت درددل با خدا رو میخواد ... وجودت دعا رو میخواد ... اما همش بغضت رو تو گلوت حبس میکنی ... خودتو میزنی به بیخیالی ... یه روزهایی مثل امروز هست که دلت میخواد زودتر تموم شه ... اما اینقدر کند میگذره که فکر میکنی قرار نیست تموم بشه ... خدایا کمک م کن .

پ ن : تا میخوام دعا کنم میگم به دعای گربه سیاه که بارون نمیاد ... میدونم فکر اشتباهیه اما گاهی وقتا کم میارم و دلم میخواد زودی دعام مستجاب بشه ... خدایای مهربونم ببخش که ناامید شدم .

دلم از اون اتفاق های به ظاهر کوچولو میخواد که حال دلم رو خوب کنه ...

خدایا ... خودت کمکم کن .

۱۰ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۷
Princess Anna

4

برام نوشتن خیلی سخته اما مینویسم ش تا دلم آروم بشه و کمتر بهش فکر کنم . صبح نزدیک های نه بود که چشمام باز کردم رفتم دیدم هنوز نمره م نیومده . ساعت یازده بود که دوتا از دوستام اس داده بودند چند شدی منم سریع چک کردم ... نمره م خیلی بهتر از اونی بود که فکرش میکردم . به دوستام راستش گفتم . یکی شون اس داد ای وای عزیزم من 12 شدم . منم گفتم خداروشکر . به اون یکی زنگ زدم بعد من من کردن نمره ش از من بیشتر گفت اما میدونستم راست نمیگه بهش سفارش کرده بودم نمره مو درست کنه اما گفت یادم رفت اصن به استاد نگفتم اما من ترم پیش به خاطرش رفتم دانشگاه از استاد براش 9.9 گرفتم تا مشروط نشه خیلی مهربون بودنم خوب نیست ... وقتی درس خوندی چرا قبل امتحان قسم میخوری نخوندم چرا بهم باید دروغ بگیم چرا ابراز ناراحتی کاذب بکنیم تظاهر به دلسوزی بکنیم من که میدونم خوشحال میشه از اینکه نمرم کمتر شده ازش بعدش باهام مهربون تر میشه ... عصر رفتم بیرون اومدم خونه کیک درست کردم ... دلم میخواد قوی باشم آخه آدم ها در گرو اعمال شون ن اگه کم شدم بیشتر ش تقصیر خودمه ترم یک معدلم خیلی خوب شد اما این دو ترم ... بازم خداروشکر به خاطر همه چیز.


پ ن : الان دلم میخواد صدای فلوت بشنوم و بالای یه کوه بشینم .

دلم میخواد صبح چشم هام باز کنم وقتی پنجره رو باز کردم جایی باشم که تا چشم کار میکنه سبزه زار ببینم.

من که هیچ راهی به مغزم نمیرسه.

فکر نکنم اصلا باشه ... فقط خدا میدونه ...

یادم باشه شروع کنم به نوشتم اهداف م و چندتا از فیلم های مورد علاقم رو بخرم.

۰ ۲۶ دی ۹۲ ، ۰۱:۱۳
Princess Anna