بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا جونم دوستت دارم» ثبت شده است

نگران هیچی نیستم ! چون تو کنارمی ... خدای مهربون من !
۳۰ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۳
Princess Anna

باید بگم که هنوزم باورم نمیشه هفته ی پیش دفاع داشتم ! و به خوبی و خوشی با نمره ی عالی عاقبت بخیر شد ! 17 شدم اما درحقیقت 19 ! چون یک هفته دیر دفاع کردم دو نمره کم شد ... استاد جان میگفت ای کاش هفته ی پیش میومدی ... گفتم چرا استاد ؟! گفت به خاطر نمرت ! گفتم استاد نه نمره م برام مهمه و نه مدرکم :| بعدش درباره ی رشته ی مورد علاقه م صحبت کردیم و گفتم که همه میگن رشته ای که دوست دارم البته در حقیقت عاشقشم ! بازار کارش صفره و برای خانوم ها که منفی صفر ! استاد گفت ببین تو یه خانومی مثل من ! پس نباید اولویت ت اشتغال و درامد باشه ! اگر کار مورد علاقت رو پیدا کردی که چه بهتر ! اگر نه تو کارهای تحقیقاتی و تدریس فعالیت میکنی ... گفتم شما راضی بودید استاد ؟ گفت خیلی ! استاد داور بهم گفت اولین بار بود که از اول تا آخرش نتونستم سوال بپرسم و ساکت نشسته بودم ! گفت از استاد به این سخت گیری 19 گرفتن خیلی سخته ... کارت خیلی خوب بود و مطمئنم که استعدادش رو داری ... من از اون موقع هنگم تا الان ! استاد داور هم میگفت کار سختی انجام دادی ! بازم هنگ کردم ! اصلااااا باورم نمیشه تونستم انجامش بدم ! اصلنا ! فقط میتونم بگم خدا کمکم کرد ... فقط فقط خدا ... شرمنده تر از همیشه م ... هنوزم باورم نمیشه ... الحمدالله علی کل حال ... خدا جووووونم شکررررررررت :)))) ماچ ماااااااااااچ :-* یادم رفت دوتا چیز رو بگم ! اول اینکه از دست خودم بسی عصبی شدم ! موقع ترجمه ی متن های به شدت تخصصی و وقتی داشتم اسلاید هام رو برای ارائه حاضر می کردم دائما به خودم میگفتم : آخه دختر ! این همه وقت داااشتی چرا گذاشتی دقیقه ی نود ؟! هااااان ؟! اون جا بود که ندای درون وارد عمل شد و با حالت بسیااار ریلکسی  فرمود : خودتو سرزنش نکن ! تو از بدو تولد دقیقه نودی بودی و هنوزم هستی ! غیر از اینه ؟! منم گیج و منگ ! گفتم لدفا یه امروز رو بیخیال من بشید بذارید اسلایدام رو درست کنم ! بعدا خودم به حسابتون می رسم ! فوقع ما وقع !!! ... و اما دومی ! قصد داشتم نرم دفاع :| بذارم برای بهمن ! اما به علت بحرانی بودن اوضاع معدل اینجانب در ترم پیشین !!! جرئت نکردم ! همین ! به قول گفتنی وز خرابه ! یعنی بود ! نمره م که وارد کارنامه شد الحمدالله اوضاع تحت بحرانی شد و بنده در ترم جاری (این جاری نه اون جاری ! اگه اون جاری بود که میگفتم ترم خواهر شوهر یا مادر شوهر !!!) (میگم هنوز باورم نمیشه زده به سرم !) خب چی داشتم میگفتم :| آهاع ! بنده در ترم جاری موفق شدم 19 واحد اخذ کنم ! با توجه به قانون درسی نا نوشته ای که هر ترم :| به کارنامه م اعمال میشه با کسر سه واحد مردودی فکر کنم 16 واحد پاس می کنم ! 13 واحد نشه صلواات ! تازه فهمیدم معدل بالای دوازدهم نعمتی که تا وقتی ازت گرفته نشه قدرش رو نمیدونی !

فردای عید غدیر تولد مامان جون جان بود ولی ما بسیار سورپرایزانه ! شب عید غدیر یعنی دو روز زودتر تولد ش رو گرفتیم ! با خواهر جان رفتیم کیک و گل خریدیم بماند که مردم شب عیدی تمام شیرینی های تر رو خریده بودن ! و تعداد کیک ها هم به شدت سیر نزولی داشت ! لذا وارد عمل شده و خود را به پیشخوان رسانده ! بالاخره بعد از ده بار گفتن آقا لدفا اون کیک قلبه قرمزه ! آقاا!! اونم برای من بیارید ! کیک را خریده و به سرعت از قنادی خارج شده !

دقیقا روزهایی که درگیر پایان نامه بودم سایبریا یک رو که از بچگی نتونسته بودم تموم کنم به سرانجام رسوندم ! البته با دفترچه راهنما ! و بعد از دفاع به سرعت سایبریای 2 رو نصب کردم و تا حدودی تخته گاز رفتم ! الانم وسطای بازیم ! خب چیکار کنم از بچگی دوسش دارم !

تکنولوژی به جای اینکه برده ی ما باشه ، ما رو برده ی خودش کرده ! دیدم که میگم ! خرسی جان از صبح تا شب از شب تا صبح پای این گوشی فلان فلان شده س ! پسرم/دخترم حیف وقت گرانبهاته کمتر اینطوری نابودش کن ! بااااریکلا نن جون !

پ ن :

خدایا شکرت ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ... با تمام وجودم ازت ممنونم خدای مهربون من ! الحمدالله علی کل حال ...

باب الحوائج ... عموی مهربان ... ممنونم عمو جان ... با دست های قطع شدت از همه دستگیری میکنی ... خیلی مردی ! تا ابد ! دشمنات از همون اولم شرمندت شدند ! تا ابد هم شرمنده می مونن ! یا کاشف الکرب عن وجه الحسین (علیه السلام)

محرم نزدیک ... ارباب صدای قدمت می آید ...

بریم ادامه ی مطلب : (عکس اولی رو خودم نگرفتم مربوط میشه به وقتی که داشتم هدفم رو تغییر می دادم تا اینکه این پایان نامه باز منو هواییم کرد ! لذا روز از نو ! روزی از نو !)

۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۶
Princess Anna

به لطف خدا و دعوت امام رضا جان کمتر از هشت ساعت دیگه عازم مشهدم ... خیلی یه دفعه ای شد ! اما خداروشکر دیگه غصه نمیخورم که با بچه های دانشگاه مشهد نرفتم ... سال دیگه اگر زنده باشم شک ندارم از مهم ترین و پررنگ ترین سال های زندگیمه ... انشاالله تصمیم دارم برنامه ی سال جدید رو تو حرم امام مهربانی ها بنویسم ... امیدوارم بتونم به ترس هام غلبه کنم و برنامه هام رو پیش ببرم ... انشالله که صحیح و سالم بریم و برگردیم ... با اینکه بعد از اون اتفاق دل خوشی از جاده ها ندارم استرسم طبیعیه اما نباید بذارم جلوی لذت بردنم رو از سفر بگیره ... خدایا شکرت به خاطر همه چی ... خدای مهربونم یه دنیا بخاطر روزهای خوبی که امسال داشتم ازت ممنونم ... و ممنونم ازت که تو سختی ها کنارم بودی و ازم حمایت کردی ... خدا جونم ممنونم ازت هرچند که نمیتونم ذره ای از نعمت هات رو جبران کنم ... خدایا مراقب خودم و خانوادم باش که جز تو کسی رو نداریم ... خدا جونم شکرت :)

پ ن :

#آخرین پست امسال :)


۲۴ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۹
Princess Anna

خدایا نمیدونم چی باید بگم و چطوری ازت تشکر کنم ... فقط میتونم بگم خدا جونم شکررررررررت ...

پ ن :

الحمدلله علی کل حال ...

خدایا اجازه ! شرمنده ترینم ...

۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۲
Princess Anna
خدای من ... خدای خوبم ... نمیدونم چطوری باید شکرت رو به جا بیارم ... ته دلم میترسه نعمت هام رو از دست بدم ... دلم میگه همه چی خوبه ... همه چی آرومه ... ای کاش همینطوری بمونه خدای خوب من ... یاد پارسال این روزها که میفتم میبینم چه روزهای سختی رو گذروندم ... خودت منو از غم نجات دادی خدای خوبم ... وقتی به کارنامه ی پارسال و امسالم نگاه میکنم میبینم فقط و فقط کمک خودت بوده که اوضاع درسیم رو سر و سامون دادی ... غم ش رو از دلم بردی ... نمیدونم چطور ازت تشکر کنم ... خدای خوب من ... هزاران هزار بار شکرررررت .
پ ن :
میترسم ! از اینکه حال خوبم رو گم کنم ! خدایا خودت مواظبم باش ... مواظب خودم ... خانوادم ... حال خوبم ... خدایا شکرت.
الحمدلله علی کل حال ...
۳۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۱
Princess Anna

هرچی به خودم و این روزهام نگاه میکنم بیشتر پیش خدا شرمنده میشم ... شرمنده لطف و محبت و نگاه مهربونش به خودم و زندگیم ... شرمنده حمایت های بی مثال و دست یاری گر بی مانندش ... شرمنده نعمت هایی که بی منت بهم عطا کرد و حتی نتونستم شکر ذره ای ش رو به جا بیارم ... خدایا شکرت به خاطر همه چی ... خدایا خودت مراقب خودم خانوادم و زندگیم باش ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ... خدا جونم شکرررررررررررت .

پ ن :

الحمدلله علی کل حال ...

چقدر دلم میخواد کلی کتاب بخونم مثل قبلنا !

خدایا شکرت به خاطر حال خوبم !

۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۷
Princess Anna

خدایا شکرت ؛ بخاطر لحظه لحظه ی زندگیم ... خدایا شکرت ؛ بخاطر لحظه به لحظه نفس کشیدنم ... خدایا شکرت ؛ بخاطر پدر مهربون و مادر فداکارم که بهترینن ... خدایا شکرت ؛ بخاطر دلسوزترین خواهرای دنیا ... خدایا شکرت ؛ بخاطر اینکه هر وقت دستت و رها کردم دوباره خودت دستم رو گرفتی و زندگیم رو سر و سامون دادی ... خدایا شکرت ؛ بخاطر استعداد ها و توانایی های ذاتی م ... خدایا شکرت ؛ بخاطر همه ی نعمت های زندگیم که از شمردن شون ناتوانم ... و خدایا شکرت ؛ بخاطر اون چیزایی که بهم عطا کردی و فقط بین خودمون دوتاست ... خدا جونم شکرررررررت .

۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۳
Princess Anna
سه شنبه های دوست داشتنی من ! همه چی خیلی قشنگ تر از اون چیزی بود که فکرش می کردم ! آرامشی که غیر قابل توصیفه ! کلاس جایی قرار داره که عطر بال فرشته ها رو میشه استشمام کرد ... اینجا همه چی خوبه ! اینجا جهان آرومه ...

پ ن :
هرچی شکرت کنم کمه خدای خیییییییییلی مهربون من !
سه شنبه ها یعنی توفیق اجباری ! اینقدر که خوب و پرباره شکرخدا ...
مهمونی خونه خاله خیلی خوش گذشت !
ناگفته نماند استعدام تو برنامه ریزی بسیاااااار عالی و در عمل نکردن به اون بسیااااااااااار بسیاااار عالی تره !
۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۲
Princess Anna

با کمک خدا به طرز خیلی خیلی خیییییییلی معجزه آسایی کلاسی که از اول دبیرستان میخواستم شرکت کنم و هفت ساله همش پشت گوش میندازم عرض یک ساعت جور شد !!! اونم موقعی که ثبت نام ندارن ! این جمله که از اگه یه قدم به سمت خدا بری ، خدا ده قدم سمت میاد رو با تمام وجودم درک کردم ... اون چند روز که خونه خاله بودم تصمیم گرفتیم خودمون شروع کنیم ... منم اون روزها که روضه داشتیم مقدمات ش رو فراهم کردم با مامان پرنیان که خاله کوچیکه میشه هم هماهنگ کردم که استاد م بشن ! همه چی حاضر بود تا اینکه همون سه شنبه خاله زنگ زد و گفت با اون مرکز تماس گرفتم و گفتن همین امروز بیاید فرم رو بگیرید و کلاس هم یک روز تو هفته س اونم سه شنبه ها ! همون روز با خاله قرارگذاشتیم و رفتیم و خداروشکر ظرفیت هنوز تکمیل نشده بود فرم رو گرفتیم تا هفته ی بعد بقیه مدارک رو تحویل بدیم و سر کلاس حاضر بشیم ... واقعا از جایی که فکرش رو نمی کردم خدا برام درست کرد ... خدایا شکرررررررت .

پ ن :

اون تراول که از پارسال عید فطر لای قرآنم بود هدیه ی یه مرد بزرگه که از بهترین مردای خداست ... همین چند روز پیش داشت خزج می شد که نشد ! پول م برگشت سرجاش و به جاش دو جا و به بهترین شکل ممکن خرج شد ... خدایا شکرت که حواست بهم هست خدایا شکرررررررت .

کودک درونم یحتمل خیلی صورتی دوست داره ! اصلا شاید خودشم صورتیه ! از کجا معلوم !

باران را عاشقم من !

۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۱
Princess Anna

چند وقت پیش اینجا نوشته بودم که { ... اومدم درس عمومی بگیرم که مدیر گروه مون یکدفعه گفت آقای حسینی خودشه !!! آقای حسینی هم مشخصاتم رو گرفتن اما هرچی پرسیدم گفتن بعدا میفهمی !!! بعد چند دقیقه سربسته یه چیزهایی بهم گفتن ... منم اصلا باورم نمیشد ... از خدا کلی تشکر کردم ... خیلی حال دلم خوب شد ... خیلی ... } و این اتفاق خیلی خوووووب چیزی نبود جز انتخاب شدن من به عنوان دانشجوی نمونه ی علمی و فرهنگی ! هورااااااااااااااااااا ... دوشنبه بود که گوشیم زنگ خورد ... تا گفتن از نهاد ... تماس میگیرم فکر کردم اسمم واسه اعتکاف دراومده اما بلافاصله گفت شما به عنوان دانشجوی نمونه از طرف دانشگاه تون انتخاب شدید ، روز چهارشنبه هم همایش برگزار میشه برای تقدیر از شما و اهدای جوایز ... تشریف میارید !؟ منم که تپش قلب گرفته بودم گفتم بللله ! گفتن پس چهارشنبه ساعت چهار اینجا باشید ... منم پریدم پایین و به مامان اینا خبر دادم ... واااای منوووو نگااااه کن ببین چههه خوشحاااااااااالم !!! خدایا شکرت ... شد سه شنبه و من ناامید از اینکه اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دربیاد رفتم که واسه امتحان نیم ترم تحقیق در عملیات مطالعه کنم ... همون لحظه اس اومد اسم شما تو قرعه کشی اعتکاف دراومده ! برای گرفتن کارت تا روز چهارشنبه به دانشگاه مراجعه کنید ! خدایا ! باورم نمیشه ... یعنی منو به مهمونیت دعوت کردی ؟ یعنی من دارم برای اولین بار تو عمرم میرم اعتکاف ؟! خدااااایا شکرت که خیلییییییی مهربونی ... با چشم های پر از اشک رفتم که به مامان خبر بدم ... مامان گفت واقعا میخوای بری ؟ اذیت نمیشی سه روز روزه بگیری ؟ گفتم تاحالا اینقدر به خودم مطمئن نبودم ! واسه روزه هم نگران نیستم ، اگرم اذیت بشم ارزشش رو داره ... دوتا میان ترم هام که هیییچ !!! البته یکی از استادا قبول کرد دوباره بگیره اما اون یکی گفت براساس پایان ترم بهت نمره ش رو میدم ! شد چهارشنبه ، نزدیک های ساعت دو بود که زنگ زدم به فاطمه سادات گفتم آجی من میترسم تا ساعت سه نرسم میشه کارت اعتکاف م رو بگیری ؟ گفت شماره دانشجویی تو بگو برات بگیرم ... خداروشکر کارت رو بهش دادن ... منم حدود سه بود که رسیدم اونجا ... زنگ زدم به فاطمه سادات گفت بیا ساختمون اصلی ... پیش دوستانش بودم تا نماز بخونه بیاد با هم بریم همایش ... تو راه سالن بهش یه مدال کوچولو که قبلا از مشهد خریده بودم هدیه کردم ... با نام مبارک امام رضا جان ... خییییلی خوشحال شد گفت خیلی مهربونی ! برگشت تا به دوستاش نشون بده ... رسیدیم سالن همایش و رفتم که حضوریم رو بزنم بعدشم همون ردیف های اول نشستیم ! اول مجری یه کم به مناسبت ایام میلاد امام علی (ع) مولودی خوند بعد از نماینده ها دعوت کرد تا بالای سن بیان و جوایز رو اهدا کنند ... اول هم قرار شد اسم خانوم های برگزیده رو بخونن بعد از سخنرانی مهمان جوایز آقایون رو بدن ... تپش قلب گرفته بودم ! فاطمه سادات دوربین ش رو حاضر کرد تا ازم فیلم بگیره ! آقای حسینی دانشگاه مونم از دور میدیدم ... تا اینکه مجری اسمم رو خوند ! بلند شدم ! فقط به روبروم نگاه میکردم ... همش میترسیدم بیفتم !!! تا اینکه پله ها رو رفتم بالا ... اسمم رو پرسیدن ... تندیس و جایزه م رو بهم اهدا کردن ... گفتن ان شاءلله که موفق باشید ... ازشون تشکر کردم ... از سن پایین اومدم ... حالا دنبال جام میگشتم !!! فاطمه برام دست تکون داد تا نزدیک ش میشدم داشت فیلم میگرفت ! نشستم کنارش تندیس رو گرفت گفت مبااارکت باشه خیلی عالیه ... خیلی خوشحال بودم دائما خدا رو تو دلم شکر می کردم ... بعدش هم سخنرانی مهمان به شددددت جذاب و باحال بود کلی خندیدیم !!! فیلمم گرفتم یادگاری ! تا اینکه بعد سخنرانی قرار شد جوایز آقایون بدن دخترا سالن رو ترک کردن ! نزدیک ساعت 6 و نیم بود ! با فاطمه سادات و دوستانش برگشتیم سمت در اصلی دانشگاه ... خداروشکر اون روز خیلی بهم خوش گذشت ... مامان و بابا هم خیلی خیلی خیلی خوشحال شدن ! فرداش خاله نرگس و پسرخاله و خانوم ش و نی نی تپلی ش اومدن ... اما من بیچاره کلاس آزمایشگاه داشتم پنجشنبه ساعت دو رفتم دانشگاه ! شب م اینجا بودن و آخرشب رفتن ... جمعه شب هم وسایل م رو حاضر کردم با مامان بابا و آجی رفتیم دانشگاه ... داخل مسجد اجازه نمیدادن خانواده ها بیان ... با بابا خداحافظی کردم مامان تا دم در اومد وقتی داشت خداحافظی میکرد بغض کرده بود ... منم چشم هام سریع خیس شد ... تا اینکه اومدم و فاطمه سادات دیدم وکلی خوشحال شدم ! منتظر بودم تا زهرا بیاد تا کنار همدیگه باشیم ... شنبه ش که همایش هسته ای بود برای اولین بار فاطمه سادات دیدم ، چهارشنبه و جمعه همون هفته هم دوباره همدیگه رو دیدیم ! خدا خواست که دوست به این خوبی پیدا کنم ... منتظر زهرا بودم که مهدیه از بچه های نرم افزار از راه رسید ! نشست کنارم تا دوستش بیاد ... یه کم که صحبت کردیم زهرا اومد ... رفتیم کارت هامون بدیم مهدیه گفت منم بیام پیش شما ؟ اشکال نداره ؟ گفتیم نه اتفاقا خیلی هم خوشحال میشیم ... دیگه شدیم سه تایی ! پتو ها رو پهن کردیم و وسایل رو چیدیم ... آبجی کوچولو زنگ زده بود گریه میکرد برگرد ... منم بغض کرده بودم ... آخر شب برنامه ها رو شروع کردن ... حال خوشی که اونجا داشتم غیر قابل توصیف بود ... آخر شب ها برنامه سخنرانی بود ... که از بهترین برنامه هاشون بود به نظرم ... بعد تا سحر بیدار میموندیم ... بعد سحری و کلی صحبت نماز صبح رو به جماعت میخوندیم و تا نزدیک اذان ظهر می خوابیدیم !!! بعد نماز ظهر تو همون حالت استراحت ! به سخنرانی ها گوش میکردیم بعدش یا میخوابیدیم ! یا تا نزدیک 6 و نیم که مراسم تلاوت قرآن بود صحبت میکردیم !!! اونم چهارتایی ! من و مهدیه و زهرا و دوست جدید مون مریم ! که همسایه کناری ما سه تا بود !!! بعد از قرآن و نماز مغرب دورهمی افطار میکردیم ... تا سخنرانی بعدی هم اعمال اون روز رو انجام میدادیم ... مامان و بابا و آبجیا ، خاله فاطی و زهرا ، خاله مریم و عمه جون باهام تماس میگرفتن و من کلی دلتنگ شون می شدم ... روز آخرم بابا بزرگ و مامان بزرگ زنگ زدن که به شدت خوشحال بودن و ذوق میکردن ... خداروشکررررر ... اعمال روز آخر هم انجام دادیم و مهمونی خدا تموم شد ... نماز خوندیم و افطار کردیم ... وقتی داشتیم از مسجد خارج میشدیم خادمین اعتکاف بهمون گل دادن و با مهربونی میگفتن قبول تون باشه ... جلوتر هم بهمون بسته فرهنگی دادن ... اومدیم بیرون از مسجد منتظر خانواده ها ... یه دفعه دیدم مامان و آجی و خاله مریم و محمدمهدی دارن میان ... براشون دست تکون دادم ... مامان خیلی خوشحال بود ...باهام روبوسی کردن و با بچه ها سلام کرد و دست داد ... آبجی هم بهم دسته گل رو داد ...خیلی خوشحال شدم خاله هم اومده بود ...  با بچه ها خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین ... با بابا جون روبوسی کردم دلم خیلی برای همه شون تنگ شده بود ... سوار ماشین که شدیم محمد مهدی یه جعبه صورتی بهم داد که داخلش تسبیح تربت کربلا بود ... خیلی خوشحال شدم و از خاله تشکر کردم که اومدن ... رفتیم خاله رو رسوندیم و برگشتیم خونه ... تو راه خاله فاطمه هم زنگ زد بهم و کلی خوش و بش کرد باهام آخر شب هم آقا حمید شوهر خاله مریم اس داد بهم از ایشون هم تشکر کردم و گفتم ان شاءلله که خدا ازم قبول کنه ... شب کلی موقع خواب گریه کردم ... دلم خیلی برای اون سه روز تنگ شده بود ... بهترین روزهای زندگیم همین سه روز اعتکاف بود ... مامان میگفت خداروشکر خیلی سرحال شدی ! بهترین حال زندگیم رو اونجا تجربه کردم ... هیچوقت از این بهتر نبودم ... خدایا شکررررررت .

پ ن :

هیچوقت نمیتونم یه ذره از مهربونی هات رو جبران کنم خدای مهربون من ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ... نمیدونم ...

بدون اغراق میتونم بگم بهترین اتفاق زندگیم اعتکاف بود !

خدایا شکرت .

بعدا نوشت :

هرچی نوشتم شد 1394 کلمه !

ادامه مطلب عکس های هدایا و اعتکاف ...

۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۴
Princess Anna

باز هم یه مدت طولانی گذشت و من عکس نذاشتم ... از اون روزی شروع میکنم که با زی زی بعد کلاس تحقیق در عملیات با وجود خوابالودگی شدید !!! رفتیم بیرون ... اول رفتیم ایس پک بعدم رفتیم شام بخوریم ! اونم ساعت هفت و نیم !!! هوا هنوز روشن بود ! راستش بعد از عید خیلی از کلاس ها رو نرفتم ... دیگه داره بهم سخت میگذره ... هرچند حرف بچه ها هم سخت ترش میکنه اما چاره ای نیست ... رشته م خیلی خوبه ولی تو زمینه علایق من نیست و نمیتونم اونطور که میخوام پیشرفت کنم ... با وجود همه اینا دانشجوی نمونه علمی و فرهنگی شدم که تو پست بعدی راجع بهش می نویسم ... خداروشکر بعد از عید اتفاق های خوب زیاد افتاده ... الحمدلله ... آخر همون هفته با آبجی رفتیم پارک و از کوچه ای سر زدیم که خونه ی خاله حدیقه از دوست های خانوادگی مون اونجا بود ... الان اون خونه ی قدیمی مهد کودک شده ... با اینکه خیلی کوچیک بودم اما یه چیزهایی یادمه ... حالا میرم سراغ شیرین ترین اتفاق این روزها ! که دراومدن اسمم تو قرعه کشی اعتکاف بود ! سه شنبه عصر ، ساعت نزدیک های چهار و نیم ، دیگه از اینکه اسمم تو قرعه کشی دربیاد ناامید شده بودم ... رفتم جزوه هام رو بیارم و بخونم که دیدم برام اس اومده برای دریافت کارت اعتکاف حداکثر تا فردا مراجعه کنید !!! هوراااااااااااااااااااا !!! کلی بالا پایین پریدم ... مامان باورش نمیشد که اینقدر مصمم م به رفتن ! خلاصه که کلی ذوق کردم ... کلی خداروشکر کردم ... اتفاق خیلی شیرینی بود ... فرداشم فاطمه سادات برام کارت رو گرفت چون دیدم تا برسم دانشگاه شون دیر میشه ... قضیه ی اعتکاف هم مفصل تو پست بعدی می نویسم ... آخر هفته ی قبل واسه تولد پسر خاله کوچولوم که هشت سالش می شد تم باب اسفنجی طراحی کردم و دوشنبه بعد دانشگاه با خاله رفتیم چاپ کردیم و وسایل ش رو خریدیم ... تحقیق تربیت بدنی هم تحویل دادم ... استاد تشکر کرد گفت خسته نباشی ... دیگه سرکلاس نیا لازم نیست ... خداروشکر :)

یکشنبه ساعت 3 صبح خوابیدم و هشت و سی و پنج دقیقه سرکلاس بودم تااااا 6 عصر ! یعنی جون م بالا اومد !

دوشنبه صبح تا نزدیک 2 ظهر پروژه رو کامل کردم ... زی زی و لی لی کارشون رو درست انجام نداده بودن و من رو عصبانی کردن ! منم تو درس و پروژه خیلی جدی م و حرف حرف خودمه ! میخواستن ده صفحه مقاله نتی به پروژه اضافه کنند که اجازه ندادم ... میگفتن استاد کمیت براش مهمه ... موقع تحویل پروژه وقتی داشتم میگفتم کدوم قسمت ها رو خودم نوشتم زی زی محکم زد به دست م که نگم !!! یه قسمت از پروژه که به عهده ش بود رو با کلی ایراد و اشکال نوشته بود و انتظار داشت بگم سه تایی نوشتیم ! لی لی م یه نصفه صفحه ( دقیقا نصفه صفحه ) نوشته بود و همش همون قسمت رو واسه استاد تکرار میکرد ! خوشم میاد استاد گفت کمیت برام مهم نیست ! بعد از چهل و پنج دقیقه بررسی پروژه ازمون بسیار تشکر کرد ... وقتی گفت بخش تحلیل رقبا ی شما واقعا بی نقصه از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ... وقتی گفت این رو واقعا خودت نوشتی !؟ خیلی عالیه ... آفرین ! نمیدونستم چطوری از خدا تشکر کنم ... سوار سرویس که بودم ، تو راه برگشت تو دلم از خدا خیلی تشکر کردم ... خوشحال بودم که بعد از 6 ترم بالاخره از استعدادم تونستم استفاده کنم .

پنجشنبه هم اول رفتم سر امتحان دیجیتال از 8 تا سوال 5 تا رو تو 45 دقیقه نوشتم و سریع رفتم اتاق مدیر گروه واسه امتحان تحقیق در عملیات ... من و زهرا بخاطر اعتکاف امتحان ندادیم هرچند واسه ما سختتر بود ! خود استاد م قبلش بهمون گفته بود ! بعدشم رفتم فروشگاه و اومدم خونه  ... فقط یه ربع خوابیدم و رفتیم تولد ! شب م ساعت 10 و نیم خوابم برد !

جمعه شب هم با عمه اینا خونه پسر عمو بودیم ... اسم نی نی جان رو از قلقلی ( آخرش رو بکشیییید ) به پنبه تغییر دادم ! چون هم نرمه هم سفید ! قربان ایشان بشوم من !

پ ن :

ادامه مطلب عکس های تولد !

۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۲
Princess Anna
حال خوب م رو پیدا کردم ... بالاخره برگشتم به همون زندگی قبلیم که مدت ها بود اونطور زندگی کردن رو فراموش کرده بودم ... خدایا کمک م کن دوباره حال خوب م رو گم نکنم ... خدایا شکرت :)
۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۷
Princess Anna
خدایا ... بهترین مهمون نواز دنیا ... ذره ذره وجود م داره آرامشی که مدت ها دنبال ش بودم رو حس میکنه ... چقدر اینجا خوبه ... تمام نگرانی ها م درمورد روزه رو خودت برطرف کردی ... اصلا فکرشم نمیکردم ... خدایا اگه اجازه بدی عاشقتم .
۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۰۶
Princess Anna

اینجانب بشدت هیجان زده و خشحالم :) نوشتن اتفاقای خوب این دو سه هفته رو به چند روز دیگه موکول کردم ؛ دوست داشتم فقط بیام بنویسم که خیلی خوشحالم ازین که مهمون خدا شدم :) برای اولین بار تو زندگیم دارم میرم اعتکاف :) إن شاءالله که دست پر بر می گردم :) 

پ ن : اصلا فکرشم نمی کردم که اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دربیاد :)

خدایا شکرت .

۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۷
Princess Anna

خدایا ممنونم ازت ... الان که تو سرویس دانشگاه م ... الان که دارم تو این هوای ابری و بهاری نفس می کشم ... با تمام وجودم احساس خوشبختی می کنم خدای مهربونم ... چقدر حال دلم خوبه ... خدایا ممنونم ازت ... هرچند که هیچوقت نمیتونم حتی یه ذره از مهربونیاتو جبران کنم ... خوشبختیم رو مدیون تو هستم خدای مهربون من ... 

 

۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
Princess Anna

باورم نمیشه ... بعد این همه مدت ... از جایی که فکرش رو نمی کردم ... یه عکس هایی من رو برد به رویاهای بچگی م ... تصویرهای مبهمی که گاهی از گوشه ذهن م رد میشدن اما درست نمیتونستم درک شون کنم ... حالا رویامو دیدم ... نمیتونم باور کنم حال خوب الانم رو ... اینقدر خوبم که انرژی تک تک سلول های بدنم رو احساس می کنم ...خدایا ممنون ... با آرزوی خاک خورده گوشه ذهنم حالم رو خوب کردی ... حالا رویام شفافه ... چقدر دنیا قشنگه ... خدایا شکرت .


پ ن :
ای کاش می تونستم حال خوبم رو وصف کنم ...
خدایا ... خیلی مهربونی ... عاشقتم ...
دلم میخواد چشمام رو ببندمو فقط به اونجا فکر کنم ...
خدایا ... ممنونم ... مهربون ترینم ... 

 

۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۱۷
Princess Anna

خدا جون داشتم آهنگ مرتضی پاشایی گوش میکردم یادم افتاد تو عاشق بنده هایی ... منم عاشقتم خدا جون ... فقط بهمون سلامتی بده ...خدایا خودت این مدت مراقبم باش ...

میدونم خواسته ی زیادیه اما میترسم بمیرم ... کربلا نرفته باشم ...

چه بسیار کسانی که رفته اند ... ولی به کربلا نرفته اند ...

اللهم الرزقنا ...

۰ ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۲
Princess Anna
یه لحظه دلم پرکشید به دوسال پیش ... روزهای پر از امید ترم یک ... خدایا ای کاش میشد برگردم و دوباره توی اون هوا نفس بکشم ...
 پ ن :
خدایا بخاطر سلامتی و آرامشی که بهم دادی ممنونم ازت ... هیچوقت نمیتونم حتی یه ذره ش رو جبران کنم ... دوستت دارم خدا ...
۱۲ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۵
Princess Anna
نه شهامت موندن دارم نه رفتن ... رفتنی که با دعاست ... اون رفتن قطعا به سوی خداست ... ای کاش به همین سادگی که تو ذهنم تصور کردم بود ... اما الکی الکی نمیشه بار تو ببندی و بری ... میترسم ... حتی جرئت دعا کردنم ندارم ... اینکه اونجا راحت باشی کلی کار خوب لازم داری ... از مریضی م میترسم ... من م و یه دنیا آرزو ... منم و یه دنیا ی بی رنگ ... منم خود خودمم اما دلم نمیخواد باشم ... دلم نمیخواست هیچوقت هیچوقت جای کسی جز خودم باشم اما الان دلم میخواد ...
پ ن : یه دنیاست و یه خدا ... یه دنیاست و یه امام مهربون ...
این روزها محبت به  اونایی که دوستشون دارمو خیلی تو دلم احساس میکنم ... خیلی ... 
خدایا ... تو حالمو خوب کن...

۰۳ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۳
Princess Anna
 خدایا عاشقتم ... ماه رمضون که تموم شد خواهش میکنم تنهام نذار اگه میشه باز هم پیش م بمون خدای مهربونم .

خدایا شکرت .

۰۶ مرداد ۹۳ ، ۰۵:۳۱
Princess Anna