بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلم گرفتههه» ثبت شده است

حس و حال عجیبی دارم ... دلم هم آرومه هم آشوب ، حالا میفهمم که هر لحظه از زندگی مون یه امتحان الهیه ... چه لحظه هایی که قلب مون پر از نشاط باشه و چه لحظه هایی که از غصه هوای دلمون ابری ... نگرانی هام به جاست اما احساس میکنم دارم تو امتحان خدا مردود می شم :((( الانه که باید بیشتر از هر وقتی به خدا توکل کنم و از هیچی نترسم ... اون روزای اول آرامش بیشتری داشتم اما الان از اینکه نتیجه ی کار چی بشه نگرانم ... از اینکه بگم خدایا هرچی قسمت باشه من تسلیم محض م ... از اینکه بگم بذار هرکی میخواد هر حرفی بزنه مهم اینه که نمی تونه رو حال خوب من تاثیر بذاره ... تو این دو سه سال اخیر روزایی رو گذروندم که به این باور رسیدم بیشتر از اون چه که انتظارش رو داشتم قوی بودم اما گاهی فراموش می کنم که با وجود تموم حساسیت ها و ظرافت هام دختر محکمی هستم ... یعنی دختر محکمی شدم ! و حالا وقت توکل و صبره تا روزا بگذرن و اتفاقاتی که مقدر شدن بیفتن ... حالا وقت اونه که نتیجه ی کار رو به خدا واگذار کنم ... وقتی به این روزایی که گذشت فکر میکنم بیشتر به مفهوم این آیه ی شریفه پی می برم ... { عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم } وقتی که می بینم با وجود دعا ها و گریه هام اونی نشد که می خواستم و به جاش خواست خدا اتفاق افتاد پیش خودم میگم تو کاره ای نیستی اون بالایی باید بخواد ! پس نگران نباش ، صبور باش مثل تمام روزایی که باب میلت نبود و صبوری کردی تا وعده ی خدا اتفاق بیفته ...

پ ن :

خدای مهربون من ! اگر تو خواستی و درست شد من سعی میکنم بنده ی بهتری برای تو باشم و اگر نخواستی و نشد میام پیش خودت ، کنار خودت و در پناه خودت تا خودت قلبم رو تسلی بدی و آرامش رو به وجودم هدیه کنی ...

 تمام افکاری که لحظه به لحظه از فکر و ذهن مون رد می شن اعتبار ندارن و ممکنه خطای شناختی باشن اما مواقعی هم هست که مغز آدم حوصله ی تجزیه تحلیل و تمیز دادن افکار بد رو از خوب نداره ، دقیقا مثل الان من !

خدایا کمکم کن ...

یا امام غریب ... :(((

۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۹
Princess Anna

خیلی وقته که نیومدم بنویسم ... از آبان ماه باید شروع کنم از روزهای دهه اول محرم ... امسال خیلی محرم پرباری بود واسه ی من ... اولین سالی بود تو زندگیم که از ته قلبم عزادار امام حسین (ع) بودم ... مامان بزرگ اینا از شهرستان اومدن و چند روز پیش مون بودن ... بعد شوهرخاله هم رفت سفر همین شد که چند روز با آبجی خونه خاله بودیم ... محمد مهدی که میخوابید خاله و آبجی می بافتند منم شده بودم مسئول رسیدگی به تغذیه !!! اون چند روز خیلی خوب بود واقعا ... یه روزهم مامان آش درست کرد و دخترعمه هاش رو دعوت کرد دور هم بودیم و الحمدلله خیلی خوب بود ... مجلس های عزاداری هم که جای خود داشت ... امسال دلم نمیخواست محرم تموم بشه ... یکشنبه قبل تاسوعا امتحان میان ترم نظریه داشتیم ... واقعا این ترم تمام تلاشم رو واسه بهتر شدن معدلم کردم ... به خودم قول داده بودم با برنامه ریزی پیش برم ... چون تعداد واحد هام خیلی کم بود ... و باید نتیجه عالی میگرفتم ... این هم درحال مطالعه نظریه زبان ... که بهترین نمرم همین شد ... این چند وقت با آبجی نسبت به قبل کمتر شام رفتیم بیرون ... این هم یه دفعه ... اینجا نزدیک خونس بخاطر همین اگه حال زیاد راه رفتن نداشته باشیم اینجا رو انتخاب میکنیم ... بعد دهه اول پنج روز مثل هرسال روضه داشتیم و من امسال بیشتر از هرسال کمک کردم ... الحمدلله ... دوشنبه هام که مثل هر هفته !!! آزمایشگاه شبکه !!! نی نی جون عمه وقتی واسه روضه اومد خونمون جغجغه خوشگلش رو جا گذاشت !!! تا دیدم فقط یه جمله به ذهنم رسید ! غرور و تعصب !!! پنجشنبه ش امتحان نیم ترم مدیریت پروژه داشتیم !!! از سه روز قبل شروع کردم به خوندن و اینقدر خسته کننده بود که شروع کردم به سوژه پردازی و عکس گرفتن ! اونم واسه خبرگزاری ای نس تا !!! از شگفتی های این ترم این بود که اونقدر زود رسیدم دانشگاه ( البته با طاهره بودم ) که برق های کلاس هنوز روشن نشده بود !!! این هم ما درحال کپی کردن تمرین ها از روی همدیگه !!! که آخر صدای استاد دراومد !!! دوشنبه همون هفته این م تو سرویس ... اون روز هوا خیلی قشنگ بود و حالم رو خیلی بهتر کرد ... شب ش این فیلم رو دیدم و از اینکه دارن جای خوب و بد رو تو ذهن بچه هامون عوض میکنند حسابی تعجب کردم !!! پنجشنبه ش خیلی ناراحت بودم تو سلف با سهی و زی زی نشسته بودیم که آبجی اس داد ساعت 5 محمد حسین !!! منم کلی ذوق کردم ... بعد کلاس سیستم سریع برگشتم خونه و حاضر شدم ... سر راه واسه قندی مداد شمعی و دفتر نقاشی و لیوان خریدم ... رفتیم پیشش و بهمون خیلی خوش گذشت ... اینقدر که این بچه پرانرژی و با محبته ... این منم درحال کشیدن قورباغه !!! جدی جدی مراقب کمرم نبودم ... رفتیم با مامان دکتر ... برام ام آر آی نوشت ... اینقدر من و مامان اینا ترسیدیم که میان ترم شبکه رو حسابی بد دادم ... بعد امتحان بابا اس داد بابا جونم قربونت بشم تزریقی نیست ... حسابی دلم گرم شد و نگرانیمم فروکش کرد ... زی زی دوبار تاحالا عکس رنگی گرفته بود ... بهم گفت اصلا نترس ... روز اربعین بود ... خیابون ها شلوغ ... دلم نمیخواد جزئیاتش رو بنویسم که اون روز رو یادم نیاد ... اما فقط بگم اینقدر تونل دستگاه ش تنگ بود که تمام بدنم خیس عرق شد ... زیر لب م اسم امام حسین آوردم ... آخراش دیگه بدنم به لرزه افتاد ... فقط بگم که خیلی بد بود ... خیلی ... هم ترسیدم هم اذیت شدم ... تا چند شب که همش صداهای دستگاه ش تو گوشم بود و خواب ش رو میدیدم ... یه آقایی اومد انصراف داد چون نمیتونست صدای ناهنجارش رو تحمل کنه ... تازه جایی رفته بودم که مرکز تصویربرداری بود و بهترین دستگاه ها رو داشت ... خلاصه شد یکشنبه و تحقیق تربیت بدنی رو که از چند روز قبل حاضر کرده بودم پرینت گرفتم ... نزدیک 48 صفحه شد ... این و این از تحقیقم ... بعد کلاس شبکه با زی زی رفتیم پاساژ گردی ! کافی شاپ و رستوران ! بعد سه سال دوستی دفعه اولمون بود که رفتیم بیرون دانشگاه بگردیم ... و واقعا بهمون خوش گذشت ... کتاب فروشی هم رفتیم و کتاب اقلیت فاضل نظری رو خریدم ... اشعارش رو خیلی دوست دارم ... فرداش امتحان پایانی آز شبکه بود ... از صبح شروع کردم به خوندن ... تحقیق ش رو هم روز قبل ش فرستاده بودم ... استاد نیم نمره از تحقیق رو بخاطر خلاصه بودنش بهم نداد ! با زی زی بهش گفتیم استاد 20 بهمون بدیا گفت خدا خیرتون بده ما به 11 قانع بودیم ! زی زی گفت آخه درس آزمایشگاه رو که نمیشه کمتر از بیست گرفت استادم گفت مگه ناقص الخلقه س !!!  این هم روز آخر ترم پنجم من ! دو هفته کاملا فرصت مطالعه داشتم که از نظریه شروع کردم ... این هم درحال خوندن ... عمه هم به مناسبت شهادت امام رضا روضه گرفت ... این جیگر منه ... نی نی عمه جون ... رفتیم کمک عمه ... خرما و گردو درست کردم ... حلوا و آش رو هم تزئین کردم ! بماند که حلوا خیلی زشت شد ! اصلا مغزم کار نمیکرد ! با برنامه ریزی مطالعه م رو پیش بردم ... این هم نمونه ای از سوژه پردازی من در فرجه امتحانات !!! دو سه روز به امتحان اولی بود که بابا و شوهر عمه م رفتند پیش مامان بزرگ اینا و منم دوشب رفتم خونه عمه ... هم از جوجو طلام کلی انرژی گرفتم هم با عمه کلی گپ زدیم و البته درس م رو هم خوندم ... واسه داداشی نی نی شب ها قصه میخوندم  و باهاش بازی م میکردم ... این هم یه نمونه ش !!! واقعا ساعت مطالعه م بالا بود و تلاش کردم ... به نظر امتحانامم خوب دادم اما نمره هام به جز یکی مرز بود ...راس ساعت رفتم واسه اعتراض شبکه ... امروز هم انتخاب واحدم بود اما واسه حذف و اضافه حضوری حتما باید برم.

پ ن :

خدای مهربون من ...

بخاطر داشتن بهترین پدر و مادر و خانواده ازت ممنونم خدای مهربونم .

این چند ماه خیلی بهم سخت گذشت ... اما فهمیدم خدا میخواد از من ناز نازی یه دختر قوی بسازه ... هنوز قدم های اولمم ...

واسه شروع شدن ترم جدید هیچی انگیزه ندارم ...

خداجونم شکرت.

۰ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۴
Princess Anna
ای که مرا خوانده ای ، راه نشانم بده ...

در شب ظلمانی ام ، ماه نشانم بده ...

پ ن :

خدایا خودت کمکم کن ... :(((

۰۵ دی ۹۳ ، ۰۲:۱۶
Princess Anna
کتاب نور رو باز کردم ... خدای مهربونم گفت دعای شما را اجابت کردیم استقامت به خرج دهید ... چقدر خوبه که تو رو دارم خدای خوبم ... ای کاش همیشه یادم بمونه که الا بذکرالله تطمین القلوب ... الهی شکررر :)))
۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
Princess Anna
امروز خیلی زیاد دلم گرفته  ... طبق برنامه ریزی ها م عمل کردم و تا حدی هم موفق شدم اما دیگه آخر شبی مغز م نمیکشه خب :'( قرآن که باز کردم خدای مهربونم گفت صبر کن ... شکیبا باش ... خدایا خودت کمکم کن ... :'(
۰۱ آذر ۹۳ ، ۲۲:۲۷
Princess Anna

یه روزهایی هست که مثل همیشه نیستی ... بارون میاد ... اما تو که عاشق بارونی نمیری تا ازش لذت ببری و حالتو خوب کنی ... یه روزهایی هست که امتحان داری و مجبوری بخونی ... اما هیچی نمیفهمی ... همش مراقبی که یادت نیاد درس هاتو دوست نداری ... یه روزهایی هست که اشکات میخواد بباره ... دلت درددل با خدا رو میخواد ... وجودت دعا رو میخواد ... اما همش بغضت رو تو گلوت حبس میکنی ... خودتو میزنی به بیخیالی ... یه روزهایی مثل امروز هست که دلت میخواد زودتر تموم شه ... اما اینقدر کند میگذره که فکر میکنی قرار نیست تموم بشه ... خدایا کمک م کن .

پ ن : تا میخوام دعا کنم میگم به دعای گربه سیاه که بارون نمیاد ... میدونم فکر اشتباهیه اما گاهی وقتا کم میارم و دلم میخواد زودی دعام مستجاب بشه ... خدایای مهربونم ببخش که ناامید شدم .

دلم از اون اتفاق های به ظاهر کوچولو میخواد که حال دلم رو خوب کنه ...

خدایا ... خودت کمکم کن .

۱۰ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۷
Princess Anna
گاهی وقتا یه چیزهای کوچولو پیش میاد و درون من حس قشنگی بوجود میاره ... حس قشنگی که قبلا هر روز داشتم ش اما الان نه ...
دلم میخواد خدا برام یه کاری کنه ... یه راهی باز کنه ... وگرنه من که چیزی نمیدونم ... هیچی ...
۱۶ تیر ۹۳ ، ۲۲:۵۴
Princess Anna

نمیدونم از کجا شروع کنم ... اون روز بعد امتحان اولی رو خوب یادمه همینطوری که زی زی از برنامه هاش واسه تابستون میگفت یه نگاه به در و دیوارهای شهر انداختم ... تو دلم گفتم من فقط به یه امید منتظر تابستون میشینم ... به امید اون عصری که رو سنگ فرش های حرم بشینم و چشمام ببندم ... خنکای نسیم و بوی عود جسم و روح م رو تازه کنه ... صدای نقاره ها و قدم های زائرا ... صدای مناجات شون با امام رضا بذر امید رو تو دلم بکاره ... واسه این آشفته حال همین چند ساعت کافیه ... 

پ ن : دلم میگه این لحظه های طلایی رو زود زود بدست میاری ... چقدر دلم زود زود تنگ میشه ... خدا جونم عاشقتم ... اینقدر که حواست بهم هست ... سعی میکنم بنده بهتری برات باشم ... خدا جونم شکرت .

۱۵ تیر ۹۳ ، ۰۰:۴۸
Princess Anna
دلم اینقدر گرفته که فقط خدا میدونه به هیچکس نگفتم ... اومدم تو اتاقم سرم گذاشتم رو بالش و گریه کردم الانم یه بغض سنگین توی گلومه ... خیلی سنگین ... خدایا خودت کمکم کن من جز تو کسی رو ندارم ازش کمک بخوام ... جز تو کسی قادر نیست  ... خدایا نمیتونم درس بخونم ... دلمم از همه گرفته ... تو عقده گشای مشکلاتی ... خودت کمک م کن ...
۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۵۸
Princess Anna