بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست جان» ثبت شده است

پنجشنبه 11 م آذر بود که ساعتای چهار بدو بدو حاضر شدم و بابا منو رسوند آرایشگاه ... تا حاضر شدم شد شیش و تا رفتم تالار شد هفت ! و تا سالن بهار اینا رو پیدا کردم شد هشت !!! هرچی زنگ می زدم به عروس و خواهر شوهر عروس هیچکدوم بر نمی داشتن یه لحظه فکر کردم اشتباه کردم و امشب خبری نیست !!! و از اونجایی که در ناامیدی بسی امید است ! پایان جست و جوی تالار عروسی هم سپید است ! بعد از یافتن سالن مورد نظر از فرط خوشحالی ! عروس خانوم قشنگ را در آغوش گرفته و بهترین ها را برایشان آرزو کرده ! سپس به جمع دوستان برگشته و درمورد مسائلی چون " این خانوم حراست جدیده چقدر چیزه !  و یا اینکه استاد فلانی خیلی چیز تره ! (به جای چیز کلماتی از قبیل دچار اختلال حواس ، فراموشی و ... قرار دهید ، متشکرم !) وقت گذرانی کرده تاااا عروس کشون ! عاقا هرچی تو تالار ساکت سر جامون نشسته بودیم موقع عروس کشون و خونه ی مادر عروس جبران کردیم !!! از اونجایی که سه بار ! دسته گل عروس نصیب دختر خاله ی عروس شد ! عروس خانوم شخصا سیل جمعیت !!! رو شکافت تا دسته گلش رو تقدیم دوستانش کنه بلکه بخت شون باز شه !!! :))) دو هفته بعدم که شب یلدا بود من و خاله مریم هر چی هنر داشتیم سر انار و ژله ی انار و رب انار ( این یکی صرفا جهت رعایت وزن جمله !!! ) در آوردیم و این شد که هرچی ژله می خوردیم تموم نمی شد !!! دیگه کاری که از دست مون بر میاد ! اعتراضی هم وارد نیست !!! و این گونه بود که شب یلدا رو هم بسیار گرامی داشتیم هرچند هیچوقت دوستش نداشتم چون فرداش اول دی و تا دی بوده امتحان بوده :| یعنی میشه یه سال دی باشه امتحان نباشه ! یه سالم که امتحانای مدرسه و دانشگاه نباشه احتمالا امتحانات الهی برگذار میشه !!! از شوخی گذشته امسال خیلی شب یلدای قشنگی داشتیم شکر خدا :)) و کلی هم عکسای قشنگتر گرفتیم الحمدالله :))

پ ن :

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد *** عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد ، شما شاهد باشید اگر نشد از ایشون شکایت کنم !

طبق معمول ! یه عالمه عکس گرفتم که با توجه به ایام غمبار امتحانات فرصت آپلودش رو ندارم و بعدا می ذارم !

اگر نرم افزار پاس شدم همتون به خودتون شیرینی بدید :))) خذ هذا و من الشاکرین !

الحمدالله و شکرت خدای مهربون من !

بعدا نوشت :

عکسا آپ شد !

۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۴
Princess Anna

چند وقت پیش اینجا نوشته بودم که { ... اومدم درس عمومی بگیرم که مدیر گروه مون یکدفعه گفت آقای حسینی خودشه !!! آقای حسینی هم مشخصاتم رو گرفتن اما هرچی پرسیدم گفتن بعدا میفهمی !!! بعد چند دقیقه سربسته یه چیزهایی بهم گفتن ... منم اصلا باورم نمیشد ... از خدا کلی تشکر کردم ... خیلی حال دلم خوب شد ... خیلی ... } و این اتفاق خیلی خوووووب چیزی نبود جز انتخاب شدن من به عنوان دانشجوی نمونه ی علمی و فرهنگی ! هورااااااااااااااااااا ... دوشنبه بود که گوشیم زنگ خورد ... تا گفتن از نهاد ... تماس میگیرم فکر کردم اسمم واسه اعتکاف دراومده اما بلافاصله گفت شما به عنوان دانشجوی نمونه از طرف دانشگاه تون انتخاب شدید ، روز چهارشنبه هم همایش برگزار میشه برای تقدیر از شما و اهدای جوایز ... تشریف میارید !؟ منم که تپش قلب گرفته بودم گفتم بللله ! گفتن پس چهارشنبه ساعت چهار اینجا باشید ... منم پریدم پایین و به مامان اینا خبر دادم ... واااای منوووو نگااااه کن ببین چههه خوشحاااااااااالم !!! خدایا شکرت ... شد سه شنبه و من ناامید از اینکه اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دربیاد رفتم که واسه امتحان نیم ترم تحقیق در عملیات مطالعه کنم ... همون لحظه اس اومد اسم شما تو قرعه کشی اعتکاف دراومده ! برای گرفتن کارت تا روز چهارشنبه به دانشگاه مراجعه کنید ! خدایا ! باورم نمیشه ... یعنی منو به مهمونیت دعوت کردی ؟ یعنی من دارم برای اولین بار تو عمرم میرم اعتکاف ؟! خدااااایا شکرت که خیلییییییی مهربونی ... با چشم های پر از اشک رفتم که به مامان خبر بدم ... مامان گفت واقعا میخوای بری ؟ اذیت نمیشی سه روز روزه بگیری ؟ گفتم تاحالا اینقدر به خودم مطمئن نبودم ! واسه روزه هم نگران نیستم ، اگرم اذیت بشم ارزشش رو داره ... دوتا میان ترم هام که هیییچ !!! البته یکی از استادا قبول کرد دوباره بگیره اما اون یکی گفت براساس پایان ترم بهت نمره ش رو میدم ! شد چهارشنبه ، نزدیک های ساعت دو بود که زنگ زدم به فاطمه سادات گفتم آجی من میترسم تا ساعت سه نرسم میشه کارت اعتکاف م رو بگیری ؟ گفت شماره دانشجویی تو بگو برات بگیرم ... خداروشکر کارت رو بهش دادن ... منم حدود سه بود که رسیدم اونجا ... زنگ زدم به فاطمه سادات گفت بیا ساختمون اصلی ... پیش دوستانش بودم تا نماز بخونه بیاد با هم بریم همایش ... تو راه سالن بهش یه مدال کوچولو که قبلا از مشهد خریده بودم هدیه کردم ... با نام مبارک امام رضا جان ... خییییلی خوشحال شد گفت خیلی مهربونی ! برگشت تا به دوستاش نشون بده ... رسیدیم سالن همایش و رفتم که حضوریم رو بزنم بعدشم همون ردیف های اول نشستیم ! اول مجری یه کم به مناسبت ایام میلاد امام علی (ع) مولودی خوند بعد از نماینده ها دعوت کرد تا بالای سن بیان و جوایز رو اهدا کنند ... اول هم قرار شد اسم خانوم های برگزیده رو بخونن بعد از سخنرانی مهمان جوایز آقایون رو بدن ... تپش قلب گرفته بودم ! فاطمه سادات دوربین ش رو حاضر کرد تا ازم فیلم بگیره ! آقای حسینی دانشگاه مونم از دور میدیدم ... تا اینکه مجری اسمم رو خوند ! بلند شدم ! فقط به روبروم نگاه میکردم ... همش میترسیدم بیفتم !!! تا اینکه پله ها رو رفتم بالا ... اسمم رو پرسیدن ... تندیس و جایزه م رو بهم اهدا کردن ... گفتن ان شاءلله که موفق باشید ... ازشون تشکر کردم ... از سن پایین اومدم ... حالا دنبال جام میگشتم !!! فاطمه برام دست تکون داد تا نزدیک ش میشدم داشت فیلم میگرفت ! نشستم کنارش تندیس رو گرفت گفت مبااارکت باشه خیلی عالیه ... خیلی خوشحال بودم دائما خدا رو تو دلم شکر می کردم ... بعدش هم سخنرانی مهمان به شددددت جذاب و باحال بود کلی خندیدیم !!! فیلمم گرفتم یادگاری ! تا اینکه بعد سخنرانی قرار شد جوایز آقایون بدن دخترا سالن رو ترک کردن ! نزدیک ساعت 6 و نیم بود ! با فاطمه سادات و دوستانش برگشتیم سمت در اصلی دانشگاه ... خداروشکر اون روز خیلی بهم خوش گذشت ... مامان و بابا هم خیلی خیلی خیلی خوشحال شدن ! فرداش خاله نرگس و پسرخاله و خانوم ش و نی نی تپلی ش اومدن ... اما من بیچاره کلاس آزمایشگاه داشتم پنجشنبه ساعت دو رفتم دانشگاه ! شب م اینجا بودن و آخرشب رفتن ... جمعه شب هم وسایل م رو حاضر کردم با مامان بابا و آجی رفتیم دانشگاه ... داخل مسجد اجازه نمیدادن خانواده ها بیان ... با بابا خداحافظی کردم مامان تا دم در اومد وقتی داشت خداحافظی میکرد بغض کرده بود ... منم چشم هام سریع خیس شد ... تا اینکه اومدم و فاطمه سادات دیدم وکلی خوشحال شدم ! منتظر بودم تا زهرا بیاد تا کنار همدیگه باشیم ... شنبه ش که همایش هسته ای بود برای اولین بار فاطمه سادات دیدم ، چهارشنبه و جمعه همون هفته هم دوباره همدیگه رو دیدیم ! خدا خواست که دوست به این خوبی پیدا کنم ... منتظر زهرا بودم که مهدیه از بچه های نرم افزار از راه رسید ! نشست کنارم تا دوستش بیاد ... یه کم که صحبت کردیم زهرا اومد ... رفتیم کارت هامون بدیم مهدیه گفت منم بیام پیش شما ؟ اشکال نداره ؟ گفتیم نه اتفاقا خیلی هم خوشحال میشیم ... دیگه شدیم سه تایی ! پتو ها رو پهن کردیم و وسایل رو چیدیم ... آبجی کوچولو زنگ زده بود گریه میکرد برگرد ... منم بغض کرده بودم ... آخر شب برنامه ها رو شروع کردن ... حال خوشی که اونجا داشتم غیر قابل توصیف بود ... آخر شب ها برنامه سخنرانی بود ... که از بهترین برنامه هاشون بود به نظرم ... بعد تا سحر بیدار میموندیم ... بعد سحری و کلی صحبت نماز صبح رو به جماعت میخوندیم و تا نزدیک اذان ظهر می خوابیدیم !!! بعد نماز ظهر تو همون حالت استراحت ! به سخنرانی ها گوش میکردیم بعدش یا میخوابیدیم ! یا تا نزدیک 6 و نیم که مراسم تلاوت قرآن بود صحبت میکردیم !!! اونم چهارتایی ! من و مهدیه و زهرا و دوست جدید مون مریم ! که همسایه کناری ما سه تا بود !!! بعد از قرآن و نماز مغرب دورهمی افطار میکردیم ... تا سخنرانی بعدی هم اعمال اون روز رو انجام میدادیم ... مامان و بابا و آبجیا ، خاله فاطی و زهرا ، خاله مریم و عمه جون باهام تماس میگرفتن و من کلی دلتنگ شون می شدم ... روز آخرم بابا بزرگ و مامان بزرگ زنگ زدن که به شدت خوشحال بودن و ذوق میکردن ... خداروشکررررر ... اعمال روز آخر هم انجام دادیم و مهمونی خدا تموم شد ... نماز خوندیم و افطار کردیم ... وقتی داشتیم از مسجد خارج میشدیم خادمین اعتکاف بهمون گل دادن و با مهربونی میگفتن قبول تون باشه ... جلوتر هم بهمون بسته فرهنگی دادن ... اومدیم بیرون از مسجد منتظر خانواده ها ... یه دفعه دیدم مامان و آجی و خاله مریم و محمدمهدی دارن میان ... براشون دست تکون دادم ... مامان خیلی خوشحال بود ...باهام روبوسی کردن و با بچه ها سلام کرد و دست داد ... آبجی هم بهم دسته گل رو داد ...خیلی خوشحال شدم خاله هم اومده بود ...  با بچه ها خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین ... با بابا جون روبوسی کردم دلم خیلی برای همه شون تنگ شده بود ... سوار ماشین که شدیم محمد مهدی یه جعبه صورتی بهم داد که داخلش تسبیح تربت کربلا بود ... خیلی خوشحال شدم و از خاله تشکر کردم که اومدن ... رفتیم خاله رو رسوندیم و برگشتیم خونه ... تو راه خاله فاطمه هم زنگ زد بهم و کلی خوش و بش کرد باهام آخر شب هم آقا حمید شوهر خاله مریم اس داد بهم از ایشون هم تشکر کردم و گفتم ان شاءلله که خدا ازم قبول کنه ... شب کلی موقع خواب گریه کردم ... دلم خیلی برای اون سه روز تنگ شده بود ... بهترین روزهای زندگیم همین سه روز اعتکاف بود ... مامان میگفت خداروشکر خیلی سرحال شدی ! بهترین حال زندگیم رو اونجا تجربه کردم ... هیچوقت از این بهتر نبودم ... خدایا شکررررررت .

پ ن :

هیچوقت نمیتونم یه ذره از مهربونی هات رو جبران کنم خدای مهربون من ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ... نمیدونم ...

بدون اغراق میتونم بگم بهترین اتفاق زندگیم اعتکاف بود !

خدایا شکرت .

بعدا نوشت :

هرچی نوشتم شد 1394 کلمه !

ادامه مطلب عکس های هدایا و اعتکاف ...

۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۴
Princess Anna

بالاخره اومدم بنویسم از اواخر شهریور ماه و مهری که به نظرم دیر گذشت ... بیست و پنجم شهریور که عروسی داشتیم روز قبلش با مامان و آبجی خانوم کوچک رفتیم خرید های مدرسه ش رو انجام بدیم بعدش رفتم آرایشگاه نوبت زدم ... خانومه همش از کارشون تعریف میکرد این یه طرف ! همش میگفت آرایش هم بردار ! گفتم آخه جشن فامیل دور مونه ! بعدشم خودم بالاخره یه جوری آرایش میکنم ! بعدش گیر داد مو هاتو گرون تر درست کنم تو دلم گفتم بابا نمیخوااااااااام ! داشت اعصابم خورد میکرد اینقدر که بهم گیر داده بود ! بیعانه دادم اومدم بیرون ! فردا ساعت پنج و نیم حاضر بودم اومدم خونه عجله داشتم زودتر آرایش کنم ببینم قرار چه شاهکاری رو صورتم پیاده کنم ! خیلی بادقت و اصولی خودمو نقاشی کردم که انصافا خیلی خوشگل شد و البته تمیز ... تازه فهمیدم دفعه پیش که آرایشگاه میکاپ کرد چقدر بد شده بودم ! نسبت به الان که خودم آرایش کردم ! با دوربین کلی عکس گرفتم از خودم ! خودگرفت !!! نزدیک های هشت و نیم خاله اینا اومدن نماز خوندیم و رفتیم تالار ... البته اینقدر دیر جنبیدن که موقع شام رسیدیم ! بعد مراسم مامان و بابا و خاله رفتن خونه مادر عروس و ما بچه هام با ماشین شوهرخالم رفتیم عروس کشون که انصافا خییییییلی خوش گذشت شد مثل همون عروسی دوسال پیش که خیلی بهمون خوش گذشت ... عروس داماد خیلی باحال و شاد بودن ! آدم روحیه و انرژی میگرفت ازشون ! بعدشم رفتیم خونه مادر عروس ... صبح با دخترخاله جان صبحانه خوردیم و رفتن منم کمک مامان کردم خونه رو مرتب کنیم ... خیلی خوب بود من خیلی منتظر این عروسی بودم اینقدر که خسته شده بودم ... بیشتر از همه منتظر بودم شهریور تموم شه برم دانشگاه ... روز آخر شهریور ماه که تولد مامان هم بود و روز جشن شکوفه ها رفتم واسه پسرکوچولوی خاله هدیه خریدم و رفتم ناهار خونه شون ... بعد ناهار ازش مراحل آماده شدنش کلی عکس انداختم و بعد با خاله رفتیم مدرسه ... برنامه شون خیلی شاد بود ... پسرعموم هم اونجا بود ازش با مامانش و معلم ش چندتا عکس گرفتم ... بعدش اومدیم خونه خاله یه کم استراحت کردیم رفتیم شیرینی خریدیم واسه مامان ... به عبارتی تی پارتی به مناسبت تولد مامان ... اون روز خیلی بهم خوش گذشت واقعا ... خداروشکر خیلی خاطره ی خوبی شد ... همش به یاد جشن شکوفه های خودم بودم ... شب ش هم عمه اینا اومدن هدیه آوردن واسه مامان چون وقتی نی نی مریض بود مامانم هر روز برای عمه غذا درست میکرد و میرفت بیمارستان تا پیش نی نی باشه و عمه یه کم استراحت کنه ... اما مامانم ناراحت شد هدیه آوردن آخه بی توقع به عمه کمک کرده بود ... فردا هم رفتیم لوازم تحریر خواهر کوچولوم رو تکمیل کنیم ... بعد نشستم همه ی دفترا و کتاب ها و وسایل ش رو برچسب اسم زدم و کتاب ها رم جلد کردم ... ما از 6 مهر رفتیم یونی ... شب قبلش پست گذاشتم ... یکشنبه با اینکه شب ش فقط پنج ساعت خوابیده بودم اصلا خوابم نمیومد ... یازده صبح که یکی از کلاس هام تموم شد تا یک بیکار بودم تا تربیت بدنی شروع شه ... رفتم تو سلف تنهایی نشستم ... دوازده و نیم رفتم کلاس تربیت بدنی ... ساعت سه خودمو به کلاس رسوندم ... اومدم خونه خاله اینا اومده بودن ... فردا ساعت دو کلاس داشتم ... سوار سرویس دانشگاه  که شدم هیچکس نبود ! کم کم داشتم میترسیدم تا اینکه چندنفر از دانشگاه نزدیک مون سوار شدن خیالم راحت شد ... استاد آزمایشگاه مون سه چهار سال بیشتر ازمون بزرگتر نیست ...  زی زی اینقدر مسخره بازی درآورد که !!! این یه نمونه ش ! البته با سانسور نام استاد ! جلسه اول درس نداد حرفای خوبی راجع به درس و شغل و هدف زد ... یه چارت هدف پای تخته کشید من هم شروع کردم به نوشتن البته واسه رشته موردعلاقم نه رشته ای که الان بهش مشغولم ! آخر هفته رفتیم خونه مامان بزرگ و خاله ها ... جمعه هم با خاله و عروسش رفتیم پارک ... پیاده روی کردیم و گفتیم و خندیدیم ... دخترخاله کوچولوم بهم میگفت خاله !!! اما به مامانم خاله نمیگفت ! خداروشکر روحیه م عوض شد ... پنجشنبه هفته پیش عمه مدرسه پسرش جلسه اولیا و مربیان داشت نی نی ش رو آورد خونه ما گذاشت ... شب قبلش که خبر داد به مامانم من گفتم میمونم خونه پیش نی نی ... خلاصه یونی نرفتم و با نی نی تپلی بازی کردم ... این م شیشه نی نی جون ... سه شنبه م با صدای بارون بیدار شدم ... خیلی خیلی هوا خوب بود ... رفتم بیرون تو مسیر مدرسه آبجی چندتا عکس از درخت ها و خیابون گرفتم حسابی زیبا شده بودن ... نی نی عمه تب داشت و بیمارستان بود با آبجی خانوم رفتیم بیمارستان عیادت ... نی نی تازه از خواب بیدار شده بود و سرحال بود ... تا سرم تو دستش دیدم چشم هام پر اشک شد ... اما نی نی بهم میخندید کلی باهاش حرف زدم ... بی دندون من میخندید ... قربون خنده هاش ... میگفت آقون ... انگشتم گرفته بود با دستش منم همش دستش رو میبوسیدم ...  چهارشنبه هم تولد آبجی کوچولو بود ... یه تولد کوچیک براش گرفتیم ... وقتی کادو هاش رو باز کرد خیلی خیلی ذوق کرده بود و خوشحال بود چون بشدت عاشق فوتباله !!! وقتی رفتیم براش لباس رونالدو بخریم میپرسیدن چندسالشه من و مامانم خنده مون میگرفت چون خبر نداشتن دختره !!! این و این هدیه های خواهری ... پنجشنبه م زی زی نیومد یونی ... به استاد گفتم من هفته پیش نتونستم بیام گواهی دکترم بهش نشون دادم کلی خندید گفت مگه من مدیر مدرسه م !!! من هیچکس حذف نمیکنم ! اون روز خیلی از دست تون عصبانی بودم ! فقط اگه حضورتون مرتب باشه آخر ترم بهتون نمره اضافه میکنم ! حالا منیره وقت گیر آورده بود به استاد گفت ترم پیش خیلی خوش اخلاق بودید الان خشن شدید !!! آخه استاد جلسه اول حسابی از دست همه مون شاکی بود ! چون دو هفته اول همگی باهم نرفتیم ! میگفت دست به یکی کردید ! این بار واقعا هماهنگ نکرده بودیم !!! باورش نمیشد !!! گفت یه جلسه دیگه غیبت کنید حذف میشید !!! اومدم خونه با آبجی رفتیم بیرون با اون همه خستگی ... بعد فروشگاه رفتیم شام این و این غذاهای ناسالم رو خوردیم و حرف زدیم ... من کل مهر تصمیم گرفتم فست فود نخورم !!! همون روز که تصمیم گرفتم فردا ش این غذا خودم درآوردی رو درست کردم ! دوبارم تو دانشگاه ژامبون خوردم تاااا دیشب !!! مامان بابای بابام ! ظهر اومدن و چند روزی اینجا میمونن ...

یه تصمیمی گرفنم و به لطف خدا استارتش رو زدم امیدوارم با کمک خدا هیچوقت روحیه م رو از دست ندم ... خیلی برام خریدن این کتاب لذت بخش و پرهیجان بود ... این دفترچه برنامه ریزی هم گرفتم تو سال های دبیرستان دائم ازش استفاده میکردم ... واقعا جامع و کامل هستش .

پ ن : خدایا کمکم کن ... نذار حس کنم تنها شدم ... نذار حس کنم پشت و پناهم نیستی ... خدای مهربونم تو این روزهای معنوی که داریم بهشون نزدیک میشیم یه کاری کن بیشتر تو قلبم احساست کنم ...

حواسم باید جمع کنم از رحمت خدا ناامید نشم ...

هفته دیگه میرم خونه خاله چون همسرش میره مسافرت و با پسرکوچولوش تنها هستن ...

سعی میکنم از این به بعد زود به زود آپ کنم که گردن درد نگیرم ...

دوتا فیلم دیشب گرفتم یکی ش رو امروز دیدم ... نمیدونم چرا یه مدته بعد اینکه فیلم تموم میشه با خودم میگم آخرش چی شد ؟!!!

۰ ۰۲ آبان ۹۳ ، ۲۰:۳۴
Princess Anna

ماه رمضون امسال خیلی خیلی خوب بود خصوصا روزهای آخرش ... واقعا معنای بهار قرآن رو درک کردم ... میترسیدم مثل پارسال به سختی بتونم روزه بگیرم اما اینطور نشد ... اصلا فکرشم نمیکردم خیلی راحت و ساده روزه بگیرم ... واقعا فهمیدم اگه خدا بخواد از جایی که فکرش نمیکنی بهت کمک میرسونه ... واقعا خداروشکر که با خیال راحت روزه هام رو گرفتم ... عصر ها که بیدار میشدم !!! به یه کم تی وی یه کم بازی (قلعه و جنگ های صلیبی که یادآور دوران کودکیم هستن) مشغول بودم تا اینکه افطار میشد و من میرفتم سر فیلم مورد علاقه م که آشپز باشی بود چند روز قبل ماه رمضون میخواستم این سریال بخرم هم ببینم هم بذارم تو آرشیوم که تی وی گذاشت ... بعدشم تا سحر مشغول مطالعه بودم ... یه روز با مامان آش نذری درست کردیم ... دو سه جا افطاری رفتیم و دعوت کردیم ... یه شب هم دوتا از خاله ها به همراه پسرخاله و خانواده ش اومدن که خیلی خوش گذشت همون شب عمه مامان برامون سوغاتی آورد ... کالربوک و لباس ...  آخرهای ماه مبارک عمه روزهای پایانی بارداری ش رو طی میکرد وضعیت خوبی هم نداشت خلاصه من و مامان رفتیم خرید های عمه رو تکمیل کنیم ...  اونشب خیلی حالم خوب شد با لباس خریدن واسه یه نی نی ! این ست و این حوله خوشمل واسه نی نی عزیز خریدیم ... فرداشم مامان و آبجی رفتن ادامه خریدها ... همون شب عمه دردش گرفت و مامانم رفت بیمارستان و بالاخره نی نی جان اومد ... خیلی ذوق داشتم عید فطر بشه ! فرداش هم رفتیم خونه مامان بزرگ و خاله ها تا پنجشنبه درحال گشت و گذار بودیم ... پارک هم رفتیم ... شهر کتابم رفتم این دوتا کتاب رو خریدم ... دنبال دفترچه مناسب برای نوشته هام گشته م اما چیزی پیدا نکردم ... کتاب خطی بابابزرگ هم براش بردیم ... چندماه دست مون بود از همه ی صفحات ش عکس گرفتیم ... همون شب گوشیم خاموش کرد دیگه روشن نشد ! خیلی دلم میخواست دیگه روشن نشه ! موبایل فروشی که گوشیم بهش داده بودم گفت نمیدونم مشکلش چیه ! چندبار فلش زدم درست نشد ! اما بار آخر که امتحان کرد درست شد !!! برخلاف میل من !!! جمعه همون هفته هم جشن نی نی عمه بود یه بلوز و مانتو خوشگل پوشیدم اما دیدم همه با مانتو نشستن با اینکه تالار بود ! یک ساعت جلوی آینه بودم فکر نمیکردم همه ساده بیان !! از هفته بعدش مامان عصرها میرفت بیمارستان کمک عمه آخه نی نی حالش خوب نبود منم گاه بازی میکردم یا واسه تولد م تدارک میدیدم اما هنوز نرسیدیم تولد بگیریم تو این شلوغیه خونه !!! از اول تابستون کلی بازی کردم یکی از بهترین هاش آلیس در سرزمین عجایب بود !!! عاشق خونه خرگوش م ... فیلمی که تو دوران بچگی دیده بودم رو هم پیدا کردم ... چون دقیقا سالش رو نمیدونستم پیدا کردنش راحت نبود تاحالا کلی فیلم و سریال ساختن که برام خیلی جالب بود ... من فقط سه تاش رو دیدم . بعد ماه رمضون نسبت به قبل خیلی بیشتر با آبجی میرفتیم رستوران ... تو روزهای شلوغی خونه حوصله مون سر میرفت دوتا آبجی ها کلاس رفتن اما من نه ... یه شب هم دوتا از دخترعمه های مامان رو دیدیم چهارتایی سر یه میز نشستیم اونشب خیلی بیشتر خوش گذشت ... یه شب هم با یکی از خاله ها رفتیم خونه خاله مریمی از ساعت نه شب تاااااا خود ساعت 2 صبح سه تایی حرف زدیم ... اونشب خیلی خوش گذشت ... مامان بزرگ اینا هم یه دفعه ساعت یک صبح اومدن ! بماند چقدر هیجان زده شدیم !!! بعدشم دخترخاله م آوردیم خونه خودمون تا اذان صبح فیلم ترسناک دیدیم !!! هفته پیش هم جشن عقد دوست عزیزم دعوت شدم منو آتنا باهم قرار گذاشتیم یه دست گل بگیریم و باهمدیگه بریم تالار ... صبح رفتم یه سبد گل بزرگ خریدم ... آوردم خونه گذاشتم و سریع رفتم آرایشگاه ... صبح جمعه ماشین که نبود هیچ همه ی همه دست به دست هم داده بودن منو اذیت کنن من به کارهام نرسم ! اتوبوس هم منو یه ایستگاه جلوتر پیاده کرد کلی پیاده اومدم تا آرایشگاه ... تا رسیدم زنگ زدم مامان برام تاج م رو آورد ... موهام رو خیلی خیلی قشنگ درست کرد وقتی اومدم خونه همه خیلی خوششون اومد و تعریف کردن ... تا آرایش کردمو لباس پوشیدم یه ساعت طول کشید ... آتنا زحمت کشید اومد دنبالم رفتیم تالار ... اینقدر ذوق کرده بودیم که نگو ... زهرا هم خیلی خوشحال شد ... منو آتنا دست همدیگه رو گرفته بودیم چون کسی رو نمیشناختیم ... گاهی پیش عروس نشستیم گاهی دورش چرخیدیم  یه لحظه سه تایی دست همدیگه رو گرفتیم خیلی حس خوبی بود ... خیلی بهمون خوش گذشت ... جشن شون هم خیلی خوب بود ... یه عروس و داماد شاد و پرانرژی ان شاءالله خوشبخت بشن ... چند روز پیش رفتیم خونه دوست مون ... خواهرزاده وروجکش پیغام صوتی فرستاد و دعوت مون کرد ... منم حسابی ذوق کرده بودم ... عصر که شد رفتم براش پازل باب معمار خریدم ... هرچی از این پسر کوچولوی بامزه و مهربون تعریف کنم کم گفتم ... اون دوساعت خیلی حالمو رو خوب کرد ... خیلی خوشحال بودم ... فول انرژی ... از بهترین حس هایی که تاحالا تجربه کردم ... باهم پازل چیدیدم ... عکس گرفتیم و نقاشی کشیدیم خیلی دلم واسه این فرشته کوچولو تنگ شده ای کاش اون دوساعت تموم نمیشد ... عاشق دنیای زیبا و رنگی رنگی بچه هام ... خداروشکر که هنوزم یه چیزهایی پیدا میشه حال منو خوب کنه ... ماه ذی القعده که میشه ... دهه اولش ... پر م از حس های خوب ... این ده روز خیلی خاص ن ... چقدر دلم برای حرم امام رئوف تنگ شده ... ای کاش بتونیم با کارهای خوب تو این روزهای قشنگ به خدا هدیه بدیم ... خیلی خیلی هم دلم میخواد این روزها بسلامتی تموم بشن ... انتخاب واحدم که هفته پیش انجام دادم ... از ته دلم از خدا یاری میخوام ... یادش بخیر دوسال پیش این روزها چقدر اون روزهای طلایی رو دوست دارم ... الان که بهشون فکر میکنم میبینم روزهای قشنگ شهریور واسه ورود به دانشگاه خیلی هیجان انگیز بودن ... روزهای اول ترم یک که من شاگرد اول بودم ... چقدر خوب بود شکرخدا ...

پ ن : کیک مرغ دستپخت خدم !

این انیمیشن هم خیلی قشنگ بود اما قسمت های دیگه ش رو هنوز پیدا نکردم ... بماند که من تاحالا دوباره گول طرح و عنوان جلد انیمیشن ها رو میخورم !!!

 

۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۶
Princess Anna

الان اومدم سایت دانشگاه تا یه ساعت دیگه که کلاس م شروع بشه ... صبح نزدیک هفت و نیم بود که بیدار شدم ! هی به خودم میگفتم بخواب ! بیخیال معارف ! از اون طرف حس اینکه استاد حذف سه شونزدهمم کنه منو به زور از جا م بلند کرد و بعد یه ربع تاخیر رسیدم کلاس . دو جلسه اول نرفته بودم ! حالا از شانس م این جلسه که رفتم حضور غیاب نکرد ! آخه دو ساعت مدام صحبت کرد اصلا کلاسش جذاب نیست و همه ش تقصیر استاده ! من با درسش که مشکل ندارم اتفاقا ترم یک استاد معارف مون ماه بود اصلااااااااااا سر کلاسش خسته نمیشدیم ! اصلا ! بعد کلاس صبحانه نخورده بودم که رفتم سلف چایی نبات با دوتا کیک خوردم اما هنوز م گرسنه مه  آخه تا 6 عصر کلاس دارم ... امروز که از در خونه اومدم بیرون سعی کردم فکر های بد رو بریزم دور و حواسم باشه توکل م رو به خدای مهربونم فراموش نکنم .

بقیه ش باش بعد ...


بعدا نوشت : وقتی مشغول نوشتن این پست بودم یکی از دوستام اومد که ترم اول ش دانشجو شده (ورودی بهمن) ... گفت رمان مینویسی ؟ گفتم نه بلاگم رو دارم آپ میکنم ... گفت به کارت برس اما دلم نیومد گفتم یه کم حرف بزنیم خیلی خوشحال شدم دیدمش آخه ... 

خرید هامو واسه عید تموم کردم ... عکس میگیرم ان شالله میذارم.

۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۴۱
Princess Anna