بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

54

جمعه, ۲ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۳۴ ب.ظ

بالاخره اومدم بنویسم از اواخر شهریور ماه و مهری که به نظرم دیر گذشت ... بیست و پنجم شهریور که عروسی داشتیم روز قبلش با مامان و آبجی خانوم کوچک رفتیم خرید های مدرسه ش رو انجام بدیم بعدش رفتم آرایشگاه نوبت زدم ... خانومه همش از کارشون تعریف میکرد این یه طرف ! همش میگفت آرایش هم بردار ! گفتم آخه جشن فامیل دور مونه ! بعدشم خودم بالاخره یه جوری آرایش میکنم ! بعدش گیر داد مو هاتو گرون تر درست کنم تو دلم گفتم بابا نمیخوااااااااام ! داشت اعصابم خورد میکرد اینقدر که بهم گیر داده بود ! بیعانه دادم اومدم بیرون ! فردا ساعت پنج و نیم حاضر بودم اومدم خونه عجله داشتم زودتر آرایش کنم ببینم قرار چه شاهکاری رو صورتم پیاده کنم ! خیلی بادقت و اصولی خودمو نقاشی کردم که انصافا خیلی خوشگل شد و البته تمیز ... تازه فهمیدم دفعه پیش که آرایشگاه میکاپ کرد چقدر بد شده بودم ! نسبت به الان که خودم آرایش کردم ! با دوربین کلی عکس گرفتم از خودم ! خودگرفت !!! نزدیک های هشت و نیم خاله اینا اومدن نماز خوندیم و رفتیم تالار ... البته اینقدر دیر جنبیدن که موقع شام رسیدیم ! بعد مراسم مامان و بابا و خاله رفتن خونه مادر عروس و ما بچه هام با ماشین شوهرخالم رفتیم عروس کشون که انصافا خییییییلی خوش گذشت شد مثل همون عروسی دوسال پیش که خیلی بهمون خوش گذشت ... عروس داماد خیلی باحال و شاد بودن ! آدم روحیه و انرژی میگرفت ازشون ! بعدشم رفتیم خونه مادر عروس ... صبح با دخترخاله جان صبحانه خوردیم و رفتن منم کمک مامان کردم خونه رو مرتب کنیم ... خیلی خوب بود من خیلی منتظر این عروسی بودم اینقدر که خسته شده بودم ... بیشتر از همه منتظر بودم شهریور تموم شه برم دانشگاه ... روز آخر شهریور ماه که تولد مامان هم بود و روز جشن شکوفه ها رفتم واسه پسرکوچولوی خاله هدیه خریدم و رفتم ناهار خونه شون ... بعد ناهار ازش مراحل آماده شدنش کلی عکس انداختم و بعد با خاله رفتیم مدرسه ... برنامه شون خیلی شاد بود ... پسرعموم هم اونجا بود ازش با مامانش و معلم ش چندتا عکس گرفتم ... بعدش اومدیم خونه خاله یه کم استراحت کردیم رفتیم شیرینی خریدیم واسه مامان ... به عبارتی تی پارتی به مناسبت تولد مامان ... اون روز خیلی بهم خوش گذشت واقعا ... خداروشکر خیلی خاطره ی خوبی شد ... همش به یاد جشن شکوفه های خودم بودم ... شب ش هم عمه اینا اومدن هدیه آوردن واسه مامان چون وقتی نی نی مریض بود مامانم هر روز برای عمه غذا درست میکرد و میرفت بیمارستان تا پیش نی نی باشه و عمه یه کم استراحت کنه ... اما مامانم ناراحت شد هدیه آوردن آخه بی توقع به عمه کمک کرده بود ... فردا هم رفتیم لوازم تحریر خواهر کوچولوم رو تکمیل کنیم ... بعد نشستم همه ی دفترا و کتاب ها و وسایل ش رو برچسب اسم زدم و کتاب ها رم جلد کردم ... ما از 6 مهر رفتیم یونی ... شب قبلش پست گذاشتم ... یکشنبه با اینکه شب ش فقط پنج ساعت خوابیده بودم اصلا خوابم نمیومد ... یازده صبح که یکی از کلاس هام تموم شد تا یک بیکار بودم تا تربیت بدنی شروع شه ... رفتم تو سلف تنهایی نشستم ... دوازده و نیم رفتم کلاس تربیت بدنی ... ساعت سه خودمو به کلاس رسوندم ... اومدم خونه خاله اینا اومده بودن ... فردا ساعت دو کلاس داشتم ... سوار سرویس دانشگاه  که شدم هیچکس نبود ! کم کم داشتم میترسیدم تا اینکه چندنفر از دانشگاه نزدیک مون سوار شدن خیالم راحت شد ... استاد آزمایشگاه مون سه چهار سال بیشتر ازمون بزرگتر نیست ...  زی زی اینقدر مسخره بازی درآورد که !!! این یه نمونه ش ! البته با سانسور نام استاد ! جلسه اول درس نداد حرفای خوبی راجع به درس و شغل و هدف زد ... یه چارت هدف پای تخته کشید من هم شروع کردم به نوشتن البته واسه رشته موردعلاقم نه رشته ای که الان بهش مشغولم ! آخر هفته رفتیم خونه مامان بزرگ و خاله ها ... جمعه هم با خاله و عروسش رفتیم پارک ... پیاده روی کردیم و گفتیم و خندیدیم ... دخترخاله کوچولوم بهم میگفت خاله !!! اما به مامانم خاله نمیگفت ! خداروشکر روحیه م عوض شد ... پنجشنبه هفته پیش عمه مدرسه پسرش جلسه اولیا و مربیان داشت نی نی ش رو آورد خونه ما گذاشت ... شب قبلش که خبر داد به مامانم من گفتم میمونم خونه پیش نی نی ... خلاصه یونی نرفتم و با نی نی تپلی بازی کردم ... این م شیشه نی نی جون ... سه شنبه م با صدای بارون بیدار شدم ... خیلی خیلی هوا خوب بود ... رفتم بیرون تو مسیر مدرسه آبجی چندتا عکس از درخت ها و خیابون گرفتم حسابی زیبا شده بودن ... نی نی عمه تب داشت و بیمارستان بود با آبجی خانوم رفتیم بیمارستان عیادت ... نی نی تازه از خواب بیدار شده بود و سرحال بود ... تا سرم تو دستش دیدم چشم هام پر اشک شد ... اما نی نی بهم میخندید کلی باهاش حرف زدم ... بی دندون من میخندید ... قربون خنده هاش ... میگفت آقون ... انگشتم گرفته بود با دستش منم همش دستش رو میبوسیدم ...  چهارشنبه هم تولد آبجی کوچولو بود ... یه تولد کوچیک براش گرفتیم ... وقتی کادو هاش رو باز کرد خیلی خیلی ذوق کرده بود و خوشحال بود چون بشدت عاشق فوتباله !!! وقتی رفتیم براش لباس رونالدو بخریم میپرسیدن چندسالشه من و مامانم خنده مون میگرفت چون خبر نداشتن دختره !!! این و این هدیه های خواهری ... پنجشنبه م زی زی نیومد یونی ... به استاد گفتم من هفته پیش نتونستم بیام گواهی دکترم بهش نشون دادم کلی خندید گفت مگه من مدیر مدرسه م !!! من هیچکس حذف نمیکنم ! اون روز خیلی از دست تون عصبانی بودم ! فقط اگه حضورتون مرتب باشه آخر ترم بهتون نمره اضافه میکنم ! حالا منیره وقت گیر آورده بود به استاد گفت ترم پیش خیلی خوش اخلاق بودید الان خشن شدید !!! آخه استاد جلسه اول حسابی از دست همه مون شاکی بود ! چون دو هفته اول همگی باهم نرفتیم ! میگفت دست به یکی کردید ! این بار واقعا هماهنگ نکرده بودیم !!! باورش نمیشد !!! گفت یه جلسه دیگه غیبت کنید حذف میشید !!! اومدم خونه با آبجی رفتیم بیرون با اون همه خستگی ... بعد فروشگاه رفتیم شام این و این غذاهای ناسالم رو خوردیم و حرف زدیم ... من کل مهر تصمیم گرفتم فست فود نخورم !!! همون روز که تصمیم گرفتم فردا ش این غذا خودم درآوردی رو درست کردم ! دوبارم تو دانشگاه ژامبون خوردم تاااا دیشب !!! مامان بابای بابام ! ظهر اومدن و چند روزی اینجا میمونن ...

یه تصمیمی گرفنم و به لطف خدا استارتش رو زدم امیدوارم با کمک خدا هیچوقت روحیه م رو از دست ندم ... خیلی برام خریدن این کتاب لذت بخش و پرهیجان بود ... این دفترچه برنامه ریزی هم گرفتم تو سال های دبیرستان دائم ازش استفاده میکردم ... واقعا جامع و کامل هستش .

پ ن : خدایا کمکم کن ... نذار حس کنم تنها شدم ... نذار حس کنم پشت و پناهم نیستی ... خدای مهربونم تو این روزهای معنوی که داریم بهشون نزدیک میشیم یه کاری کن بیشتر تو قلبم احساست کنم ...

حواسم باید جمع کنم از رحمت خدا ناامید نشم ...

هفته دیگه میرم خونه خاله چون همسرش میره مسافرت و با پسرکوچولوش تنها هستن ...

سعی میکنم از این به بعد زود به زود آپ کنم که گردن درد نگیرم ...

دوتا فیلم دیشب گرفتم یکی ش رو امروز دیدم ... نمیدونم چرا یه مدته بعد اینکه فیلم تموم میشه با خودم میگم آخرش چی شد ؟!!!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی